درست به یاد ندارم که بهار سال 1376 بود؛ یا 1377 من دانشآموز لیسه (دبیرستان) ابوعثمان تالقانی بودم. اواخر فروردین ماه بود، در مکتب آمادگیها برای برگزاری جشن 8 ثور (روز پیروزی مجاهدین) گرفته میشد. یکی از آموزگاران مکتب مرا توظیف کرده بود؛ تا با جمعی از دانشآموزان دیگر یک ترانهی میهنی برای 8 ثور داشته باشیم و آن را در روز جشن از نشانی لیسهی ابو عثمان تالقانی اجرا کنیم. پس از چند روز آمادگی برای اجرای ترانه به ما خبر دادند که با اتفاق سایرهمراهان می رویم به دیدن داوود خان. او باید قبل از برگزاری جشن یکبار ترانهی را میشنید که قابلیت این را دارد که در جشن
خوانده شود؛ یانه؟ فرمانده داوود در آن زمان سمت فرماندهی قوای مرکز را در تخار به عهده داشت. در میان این جمع دانشآموزان که قرار بود به دیدار داوود خان برویم شوق و احساس عجیبی پیدا شده بود؛ در واقع خیلی هیجان زده شده بودیم. چاشتگاه یکی از آن روزها که قرار بود بدانجا برویم به ما خبر رسید که داوود خان بنا بر ماموریتی در دفتر کارش حضور ندارد. اما بازهم شوق دیدار با این بزرگ مرد باقی بود و این دیدار همزمان شد با روز برگزاری جشن 8 ثور.
صبحگاه هشت ثور 1377 بود که با گروه اجرای ترانه به طرف محل برگزاری جشن به راه افتادیم. در آن سال به دلیل این که تخار خط مقدم جبهه در شمالشرق افغانستان بود و هرآن ممکن بود طالبان از راه زمین و هوا به این ولایت حمله کنند و زندگی روزمرهی مردم را مختل سازند؛ جشن چندان با شکوه برگزار نشد؛ چون در سال های پیش از این جشن پیروزی 8 ثور برای چند روز با برنامه های گونه گون تفریحی در چمن شهرداری تالقان برگزار میشد، اما در این سال به دلایل متذکره فقط به یک محفل سخنرانی طولانی و اجرای چند ترانه اکتفا گردید.
در جشن آن سال همه اراکین بلندپایهی دولت آن وقت حضور به هم رسانیده بودند. نام فرمانده داوود را قبلن شنیده بودم، اما او را از نزدیک ندیده بودم. وقتی وارد سالون برگزاری محفل شدیم؛ کنجکاوانه به دنبال دیدار این بزرگمرد بودم، از یکی پرسیدم که داوود خان کدام است؟ او کسی را به من نشان داد که با لباس نظامی و با قامت بلند در صدر مجلس در کنار مارشال محمد قسیم فهیم و استاد برهان الدین ربانی نشسته بود. ما چندین ساعت منتظر ماندیم تا فرصت برای ما میسر شد که ترانهی گروهی خود را در حضور رهبران بزرگ جهاد و مقاومت اجرا کنیم. من که اجرا کنندهی نخست(سرتیم ترانه) بودم کمی دستپاچه شده بودم، اما با آنهم رفتم عقب مایکروفون و ترانهی میهنی به مناسبت پیروزی مجاهدین را اجرا کردم؛ پس از این که خوانش ترانه تمام شد، تنها کسی که از میان این بزرگان به خاطر تشویق ما به پا خواست، همین جنرال داوود شهید بود. او به ما نزدیک شد و روی هر کدام ما را بوسید و بر سر ما دست نوازش کشید. همه چنان غرق خوشحالی و هیجان شده بودیم که سر از پا نمیشناختیم و با خوشحالی به خانه برگشتیم و این موضوع را در خانه و در میان دوستان همسن و سال خود حکایت میکردیم و میگفتیم که داوود خان ما را مورد شفقت و تشویق اش قرار داد.
او از همان آغاز حس عجیبی در مقابل جوانان، شاعران، نویسندگان و فرهنگیان داشت. پس از آن، آشنایی ما با جنرال داوود شهید آغاز شد. در هرجایی که با من مقابل میشد از نوازش و شفقت اش دریغ نمی کرد.
به یاد دارم در آن سال ها که تخار خط اول جبهه بود و هر لحظه خطر حملهی طالبان محسوس بود؛ جنرال داوود شهید با یاران و همسنگران اش هر صبح پس از ادای نماز به مسجد خلفای راشدین جهت گوش دادن به ترجمه و تفسیر قرآنکریم نزد مولوی سید محمد توفیق مراجعه مینمود و خودش را از مسایل مهم دینی آگاه میکرد. مسجد خلفای راشدین با خانهی ما فاصلهی چندانی نداشت. من در آن زمان، هر صبح جهت آموختن مسایل دینی نزد ملای مسجد میرفتم؛ وقتی درس و سبق ما تمام میشد، جنرال داوود شهید با یاران و همسنگران اش وارد مسجد میشد. در یکی از این روزها او متوجه شد که من نیز در جمع آن ها حضور دارم، با لبان متبسم مرا فرا خواند و نزدیک خودش نشاند، بر سرم دست کشید و چیزهایی در مورد من به مولوی سید محمد توفیق گفت که پس از آن مورد توجه خاص آن بزرگمرد قرار گرفتم.
همکاری در کابل
در سال 1384 من وارد دانشکدهی ادبیات دانشگاه کابل شدم، در آنزمان جای برای زندگی نداشتیم. ظرفیت پذیرش دانشجویان در خوابگاه به دلیل تراکم بیش از حد بسیار اندک بود. چند مدتی میشد جنرال داوود به صفت معین وزارت امور داخله کارش را آغاز کرده بود. حویلی بزرگی را در قلعهی نجار ها در کابل به کرایه گرفته بود و در پهلوی این که محافظان و دوستانش با او بودند؛ برای شماری از دانشجویان نیز امکانات زندگی و بود و باش را فراهم ساخته بود که در آن میان من، برادرم عبدالسمیع شریفی، مصدق الله مظفری از یاران و همسنگرانش، محمد ایوب رسولی، سید شکیب حسین پور و چند تن دیگر که درست به خاطرم نیست شامل بودیم.
شب های تابستان یکجا با فرمانده داوود در بام قرارگاه میخوابیدیم. او صبح وقت از خواب بیدار میشد همه را از خواب بیدار میکرد و ما را به ادای نماز و نیایش به درگاه خداوند فرا میخواند. پس از ادای نماز بای چندتن از دوستان و محافظان اش به یکی از کوه های دور از شهر میرفت و به ورزش می پرداخت. آن وقت ها امنیت و اوضاع به گونهی فعلی اینقدر آشفته نبود. چیزی که من میدیدم؛ داوود شهید به سه نیاز اساسی در زندگی (نماز، ورزش و مطالعه) اهمیت بسیار میداد. در سخت ترین شرایط و دشوار ترین حالت ها این سه موضوع را هیچگاهی ترک نمیکرد.
با آنکه من در آن زمان کودکی بیش نبودم و از مسایل روز آگاهی چندانی نداشتم؛ به این پی برده بودم که جنرال داوود شهید دارای شخصیت چند بُعدی بود. او در سخت ترین شرایط جنگ علاقهی فراوانی به آموزش و پرورش و فرهنگ و ادب داشت. در دفتر کار اش، در موتر اش و در هر جا کتاب، روزنامه و یا مجلهی را با خود داشت و آن را مطالعه می کرد. در شمار فرماندهان جهادی در تخار جنرال داوود یگانه کسی بود که بسیار زود قد برافراخت و قله های صعود را یکی پی دیگر پیمود. در چند سال اخیر که جنرال داوود در کابل به صفت معین مبارزه با مواد مخدر در وزارت امور داخله به اجرای وظیفه پرداخت؛ در جهت رشد فکر و اندیشه اش از هر زمینهای استفاده کرد و هیچ فرصتی را از دست نداد. جنرال داوود شهید به زبان های انگلیسی، اردو و پشتو به خوبی صحبت میکرد و قوت کلام اش را میشد از لای صحبت هایش در همایش ها و گفتوگو با رسانه ها به خوبی درک کرد و فهمید.
آخرین دیدار
در سال 1390 به صفت خبرنگار ولایتی در روزنامهی هشت صبح کار می کردم، 7 جوزای آن سال در ساعات میان عصر و شام با برادرم عبدالسمیع شریفی به عیادت بیماری رفته بودیم به بیمارستان علی آباد کابل، از دفتر روزنامه به من تلفن آمد؛ فکر کنم سنجر سهیل بود که در تلفن به من گفت در تخار حملهی انتحاری صورت گرفته و گفته می شود در این حمله جنرال داوود زخم برداشته است. در این هنگام با آن که میخواستم ماموریتم را انجام بدهم و خبر موثق این واقعه را به دفتر روزنامه بدهم، با شنیدن نام جنرال داوود در دست و پایم حرکت نماند. چند لحظه پس از این یاسین نگاه و مجیب مهرداد به من زنگ زدند و آن ها نیز با نگرانی خبر درست این حادثه را از من خواستند. همهی آن ها را در انتظار گذاشتم که به محض گرفتن خبر درست در جریان قرار شان میدهم. عبدالسمیع شریفی برادرم در کنارم بود و متوجه شد که من خیلی آشفته و نگران هستم، او هم یکی از دوستان و همسنگران فرمانده داوود بود. با شنیدن این خبر حالت او هم دگرگون شد. از هر گوشه و کنار پیهم به من تلفن میشد. به یاد دارم که سهراب سیرت و جمشید رادفر از بلخ، نورالعین از کندز، فهیم زیرک از جلال آباد، آقای سیحون از بدخشان و چندتن دیگر که درست به یادم نمانده از من خواستند که در مورد این خبر برای شان توضیح بدهم؛ چون من خبرنگار هشت صبح در تخار بودم و باید زودتر از این واقعه آگاه میشدم، اما با تاسف که آن زمان جهت یک ماموریت شخصی در کابل بودم. لحظات بعد خبر درگذشت فرمانده داوود مثل بم در رسانه ها منفجر شد و قامت سپیدار دیگر را با تبر زدند. به زودی به تخار برگشتم و در مراسم به خاکسپاری پیکر فرمانده داوود و جنرال شاه جهان نوری اشتراک نمودم. باور نداشتیم که آن مرد سترگ با سینهی ستبر و قامت بلند همآغوش خاک شده باشد. روز وداع بود، وادع سختی که در رفتنش زمین و زمان میگریست. با وداع این دو فرمانده گریستیم و زمینگیر شدیم. چه درد آور است قصهی کوچ — پرنده میرود و آشیانه میماند