مجازات یا مکافات، تجاوز ویا سنگسار

ای هموطن !
درهرکجا میروم فریاد ناله هایت بگوشم میرسد، فریاد تو،فوزیه نازنین در پنچه ی پنج دیو وحشی اسیر شده، که وحشیانه برعفت این کودک معصوم تجاوز نمودند، و فریاد کودک چهار ساله “گلسوم” وکودک دوازده ساله دیگر که در مقابل کمره طلاقش را استدعا میکند. جای خجالت وشرمساری است. به جای آنکه کودکی که درایام تحصیل و پرورش دردامان پرمهر و با عطوفت مادرش باشد، اما این کودک معصوم از خلایق آفریدگار معصومانه، استدعای طلاق میکند.
فریاد های جانکاه خموش صدیقه ی نامراد که در زیر پرتاب سنگ های شریعت ووحشت طالبانی- بربری- بی انکه التماسی برای نجات جان خویش از دلقکان و مزدوران اجنبی بکند، در زیر باران سنگها ی خشونت ایشان جان داد؛ مرا ، ترا وهمسال مارا که وجدان پاک و بیدار داریم، هر آن ناراحت میسازد. اما جنایتکار ددمنش پیشه اند که ازچنین جنایات بشری حض برده و با اعمال و نگرش چنین فجایع به خود بالیده و این عمل شنیع و ضد بشری را به مباهات میگیرند.
یک جا عشق را سنگسارمینمایند وجای دیگر به خواهر و یا کودک هموطن شان تجاوز میکنند. چرخ زندگی مردم ما عقبگرد شده است. هموطن عزیز ظهور دوران بربریت، ظلم،استبداد و وحشت های دوران اولیه ی زندگی بشریت در سر زمین من و تو حاکم شده است.
نمیدانم چرا آه و فریاد جانسوز هرازان مادریکه فرزندان دلبند شان را بخاطر جهاد فی سبیل الله!!!؟؟؟ فرستادند، بگوش این اغوا گران دون صفت و نا اهل نمیرسد. مادری که فرزندش درراه آن جهاد جان باخت، درین تصورکه به ناموس وطن تجاوزنگردد. اما ای شهید خونین کفن، زمانیکه جان سپردی، گفتی خونم فدای وطنم، فدا حفظ آبرو، حیثیت مادر وطنم. اما ایکاش میدانستی که در زیر نقاب جهاد فی سبیل اله چه هیولای سیاه و بیرحم کمین گرفته است، تا خون ترا وهمرزمان ترا بنام جهاد بریزد وبه خواهر و کودکت هم تجاوز نماید.
هرات باستان بقول جناب تورن اسماعیل که خودرا امیرالمومنین جا زده است، وادعا دارد که وطن مقدس است وخون پاک شهیدان هرات، خاک هرات را مقدس ساخته است ودر باره استعداد و قریحه ی هنری یک دوشیزه ی جوان “ستاره” نظر اسلامی بنیادگرایی میدهد، تشویق و آفرین گفتن برکسانیست که عشق ، هنر وفرهنگ را سنگسار میکنند . آیا میدانند که تجاوزهم در اسلام عمل نا بخشودنی است؟
آیا میدانند که عشق وزوج وزوجه شدن دو فرد جوان با احساس قلب صورت میگیرید؟….نه هرگز نه. هرگاه فوزیه به خواهش خودش یک مرد دلخواه خودراانتخاب میکرد، زیرنام اسلام جهادی و طالبانی، چون صدیقه ها، عشقش را سنگسار میکردند. اما اگر فوزیه مورد تجاوز قرارمیگیرد، رهبران جهاد و به اصطلاح علما و روحانین هم مهر سکوت برلب زده، مجرمین دستگیر شده و در بند، به امراین تاریک اندیشان قرون وسطایی بوسیله کارمندان امنیتی نامنهاد دولت رها میگردند. معاشرت و ترحم درحیوانات بمراتب بهتر است تا آنانیکه بنام انسان به خواهرهموطنش تجاوزگروپی مینمایند. جناب اسماعیل دریک نشست مطبوعاتی، جوان هنرمند هراتی را رقاصه خطاب نموده چنین میفرماید: ویدیو را بشنوید.
watch دید گاه قهرمان مجاهد جناب اسماعیل خان امیر هرات

بلی هموطن عزیزمگر فوزیه جوان که مورد تجاوز پنج نفرمرد قرار گرفت، امیر صاحب هرات چه عکس العمل ازخود نشان میدهد؟ ولسوال چشت بنام فرهاد روی کدام صلاحیت افراد دربند را رها میسازد؟ . شما آواز شخص امیر صاحب راشنیدید که بخون مجاهدین راستین که بنام ناموس وطن جان دادند و روی خون شهیدان برحق لقب امیر المومنین را او نصیب گردیده،چه گفت ؟. خواهرهراتی یا اولادش در قلمرو زادگاه امیر صاحب در همان سر زمینی که به گفته امیر صاحب خون پاک شهیدان ریخته است، مورد تجاوزجنسی قرار میگیرد.
خواهر هموطن درد من و تو، درد مشترک هزاران زن افغان است که بیصدا اشک میریزند ودرپنجه ظالمین اسیر اند، خودرا آتش میزنند، با وحش شکنجه و به قتل میرسند؛ و یا اینکه چون شمع درستم مرد سالاری میسوزند وقطره قطره آب میشوند. مگرنا امید نباشید، صدای ملت افغانستان، صدای زنان ومادران پرافتخار وطن وصدای زنان جهان با شماست. هرگاه نادیا انجمن درهرات بدست شوهر نا مردش کشته شد، شوهرش آزادانه وآرام به زندگی ننگنیش ادامه میدهد این خود نمایانگرعدالت اجتماعی – انسانی حامیت مسلط درهرات و دولت مافیایی افغانستان است که قتل را تائید وقاتل را مکافات و آزادی ازبند میدهد. جناب امیر صاحب ادعا دارد{ مردم برحق ما جفا میدارند اما باید بدانند که مجاهدین برای آنها حق جفا نخواهد داد} به به به چنین ارشادات مبارک امیر صاحب خوش الحان ! عشق را سنگسار مینمایند مگر فوزیه که مورد تجاوز قر ارگرفته برای عاملین جرم مکافات رهایی از زندان توسط ولسوال چشت هرات صورت میگیرید. چرا وجدان تان خفته است؟ یا اینکه وجدان تهی باشید. چرا فریاد ناله های فوزیه ، فریاد پدرش راکه بخاطر دفاع ازناموس ودخترجوانش را که مورد تجاوز دوستان و همسنگران شما قرار گرفته اند، نمی شنوند؟. فوزیه، خود به پاسخ راپورترتلویزیون طلوع نیوز افراد متجاوز را بنام گروپ غفار معرفی نمود. سوال ایجاد میشود، در ولایتی که امیر المومنین افتخارات جهاد را بخود منسوب میداند، چطور از گروپ باغی ویاغی بنام غفاربیخبر است. کجاست عدالتی که حد اقل یکبار به صدای ملت مظلوم گوش بدهد؟
بس است !!! ملت دیگر فریب حرفهای دروغین شما را نخواهد خورد، بس است! دیگر زیرنام اسلام ، زیر نام خدا و پیغمبر و جهاد، نمیتوانید مردم ما ن را با قلقله بازی و بیانات عوامفریبانه، مکر و تذویر بفریبید. امروزملت در خون نشسته ی مان با طلسم های شیطانی تان کاملا آشنا شده است.
منبع اطلاعاتی : طلوع نیوز
استفاده از مطالب این سایت با نشانی ادرس مانع ندارد

سنگسار گاه عشق

سگناردو دلباخته در ولایت کندز
زن در ادوار مختلف تاریخ، کشورهای مختلف و ادیان مختلف از ویژه گی های خاص برخورد داربوده اند. زن تکمیل کننده بشیرت است، زن محبت وعشق است، نغمه و سرود زندگانیست، زن شریک غمها وشادمانی وهمسر زندگی است، زن عاطفه است. اما متاسفانه جنگها وعوامل جنگ، اخلاق وآداب اجتماعی وبالاخره فرهنگ سنتی خانمها را درتنگنای اقتصادی، روحی وپابندی به فرهنگ سنتی و تنگ دستی اقتصادی قرارداده است ودرافغانستان خانمها درشدید ترین شنکجه، جبر زمان قراردارند. گرچه تاریخ برگشت نمیکند مگرمتاسفانه قانون جهالت وبربریت در قرن بیست ویکم که بشیریت ازنظرعلمی به رشد نهایت خود رسیده است، درکشورما بر گشت نموده است. آسمان، ماه، ستاره ریختن خون بیگناهان را شاهد است. قمیت انسان درکشور جنگ زده بهای چندانی دارد بخصوص زنان وجوانان .
آنانیکه به حیات انسان احترام قائل نیستند، اصلاٌ به دین ومذهب خویش متعقد نیستند، درهیچ مذهب کشتن انسان مجاز قانونی ندارد، مگربربریت عصرعرب که دختران شان را زنده بگورمیکردند…بخاطرمنافع اقتصادی ازپسران شان حمایت میکردند. اگرجهالان و سیه دلان به عشق اعتقاد ندارد پس عشق های اتشین که امروز بزرگترین فیلمها اززندگی تراژیدی وعشق شیرین، جان باختن عاشق ومعشوق درپای همدگر، در جهان ساخته شده است، ازکجا پدید آمد؟ . عرب….سرزمین که گویا خاک آن مقدس است. بلی قیس ولیلا، شیرین وفرهاد ویوسف وذلیخا …که خود معترفیند گویا عشق یوسف و ذلیخا مقدس بود است، ازکجا واز کدام مذهب پدید آمد. انسانیت مقدس است، رویش انسانی وانسان دوستی مقدس است وعشق صدیقه وخیام مقدس است. هرگاه طالبان خودرا طالب علم روحانیت میدانند، ونفس شان رااز گناه دنیا “عشق” منزه میدانند، سوال ایجاد میشود چرا خود شان ازرقصیدن زن، وبچه های نوبالغ لذت میبرند. هرگاه آنها ازقدسیت پاسبانی میدارند پس چرا برای تربیه یکتعداد اطفال که آنها را شستشوی مغزی میدارند، برای قضاوت فردا ساطورقصابی را بدست شان میسپارند تا مردم را مانع عشق شوند، برای رفع خستگی شان دختران مردم رااختطاف میدارند ودر میدان میرقصانند. در فتنه باراز امروز افغانستان هرگاه فردی بخاطرانسان وانسانیت زبان بازنماید، جهالان سرش را میبرند، تاریخ شاهد همچو وقایع است. سنگسارفجیح ترین نوع قتل بشمارمیرود. آنها که مریض اند ازکشتار انسان لذت میبرند وازشکنجه وزجرانسان روح حیوانی شانرا شاد میسازند، این نوع کشتارهای عصر بربریت را تقویت مینمانید. شما درفیلم سنگسار صدیقه وخیام یک جوان حیوان صفت را میبنید که باکرتی سبزو ماشی “عسکری” ملبس است دوسنگرا چنان بااشتیاق به هم مکوبد گه گویا اگر اولین سنگرا برسرصدیقه کوفت، دروازه فردوس اول بر روی او بازخواهد شد. مطمین باشید که تاریخ این وقایع وحشایانه را فراموش نخواهد کرد، صدیقه وخیام لیلا ومجنون آیند درسرزمین افغانستان خواهند بود تا برای عبرت نسل های آینده، قربانی جان شیرین وعشق سوزین ” صدیقه وخیام” درروی پرده سینما بنمایش گذاشته شود…جنایت، انسان کشی و قصاوت قلب سیه رویان بی پرده آشکارمیگردد. آنهایکه دم ازعدالت و انصاف میزنند، برای سنگسار فتوا صادرمیکنند خود درچه کثافت دنیاعرق اند. آنها کسانی اند که از خدا شناسی، عدالت اگاهی ندارند، خود گمرا کنند دیگراند، جهالت، را حکم شریعیت جا میزنند، برخدا وکتاب مقدسش تهمت می بندند، شیاطین بیش نیستند. کله کویر شان منحصر به عصر بربریت است، بیخبرازآنکه درقرن بیست ویکم انسان با تکامل نهایت عقل وعلم رسیده اند، اعمال وحشیانه آنها پنهان نمیگذارند. خواننده عزیز! شخصی بنام زبیح الله که خودرا سخنگوی جغد طالب مینامد دریک مصاحبه تلفونی ازاجرای سنگسار وحکم اجرای ” فتوا” دفاع نموده میگوید{ هرکس که اسلام را میشناسد میداند که سنگساردر قرآن وشرع اسلام است، بعضها تطبیق شرعیت راغیر انسانی میدانند با این قضاوت شان به پیغمبر اسلام اهانت میکنند.} شما را به تماشای چند فیلم کوتاه دعوت مینمایم، به آنهایکه قربانی فتواها شده اند، ازرنجها، شکنجه های گوناگون شان سخن میگویند، گوش دهید و قضاوت کنید آیا اندوختن علم نیزخلاف شرعیت است؟ . درحالیکه درقرآن کریم آموختن علم اولین پیام حضرت جبرائیل “ع” برای پیامبر اسلام بوده و رکن اول انسانیت شمرده شده است. در فیلم بعدی شما اجرای سنگسار صدیقه وخیام را در ولایت کندز تماشا مینمایدکه ملا حکم سنگسار صادرمینماید. درحالیکه کشورهای جهان حکم و تطبیق اعدام راازقانون کشور شان حذف کرده اند. مگردرکشورهای اسلامی خلاف شرعیت اسلام اعدام ها بطور وحشیانه اجرا میگردد. فروش دختران وپسران نوبالغ، وازدواج اجباری دخترنا بالغ که ملا مفتخرانه عقد اطفال را با مردان بزرگ میبندد، چیزی ازشرعیت میداند ؟. فیلم بعدی را تماشاه کنید در فابریکه طالب سازی دختررا درمیدان میرقصانند. آیا رقصاندن یکزن دربرابرمردان در شرعیت نوشته شده است؟. اندختن علم، عشق پاک، زوج وزوجه شدن انسانی را خلاف شرعیت میدانند، اما بچه رقصاندن، زن رقصاندن، تجاوزبرزنان وعقد طفلان برمردان بزرگ سال، موافق به احکام شرعیت است؟. پس جناب سخنگو درکدام جای قران تجاوز، رقصیدن دختر وپسر نا بالغ، عقد دخترک چهارساله چون، گلسوم، وصدها طفل دیگر را مطالعه نموده است که دیگران نخوانده اند. این توهستی که به شرعیت وحضرت پیغمبراسلام اهانت میکنی یا دیگران …شما نمیتوانید شرعیت را برمرام خویش تعبیرنمایند. دیگران از قرآن کریم وشرعیت محمدی آگاهی بیشتر دارند.

< a href='http://mariadaro.com/?attachment_id=675' rel='attachment wp-att-675'>watch
watch hcn,h[ ck ازدواج دختر 12 ساله
watch ‘,گوش بردن زن افغان
watch زن برای رقصاندن

میرمن پروین هنرمند معروف کشور

پژوهشگر : بانو نجیبه آرش

میرمن پروین آوازخوان معروف زن درکشور
زن شگوفتن و زیستن است زن عشق و امید است ، زن آزای است و زن سرود و ترانه است.
اگر رابعه بلخی با خون خود نوید آزادی را بر در و دیوار گرمابه نوشت. اگر آزاده زنی چون ملالی پیام آور آزادی بود، مگر غازی ادی با چهار صد تن همراهانش آسمائی کوه را در نوردید و حماسه رزم و خصم دشمن شد و ده ها زن دیگر در همین عصر ما چون سنحَله و مرجان در جاجی میدان و چهار آسباب تا آخرین نفس های خود علیه دشمنان وطن جنگیدند و حماسه آفریدند.
اگر لیلای کاویان شعر زن را سرود و انیسه وهاب با پارچه های تمثیلی اش یک عمر مردم را خنداند و نامش را ماندگارساخت. سراینده فصل ها میرمن پروین نیز از همین ردیف زنان بود که در عرصهً فرهنگی کشور ما دلیرانه سر بر افراشت و با صدای دل انگیزش همیشه ماندگار دل ها شد.
نامش خدیجه بود و در سال 1303 هجری شمسی در یک فامیل روشنفکر ، آزادی خواه و هنر مند بدنیا آمده ، او کودکی و جوانی خود را با غم و اندوهی دوری از پدر به بلوغ رسانیده ، پدرش سردارعبدالرحیم خان ضیائی متخلص به شیون کابلی بودوی مرد فاضل روشنفکر و وطنپرست و هنرمند،ادیب وشاعربود، که اخیراً دیوان اشعارش شامل شعر های بلند انقلابی و میهنی، در فرانسه به زیور چاپ آراسته شد.
خدیجه در همان آوان طفولیت به موسیقی علاقه گرفت ، وقتی پدرش در محافل خصوصی خود موزیک مینواخت و می خواند ، خدیجه کوچک با کف زدن های کودکانه پدر را استقبال می کرد.
شیون کابلی بعد از شکست و سقوط نهضت امانی پیوسته در جلای وطن به سر میبرد به قول ولی احمد خان نوری: ” وی نخست به سمرقند رفت بعد از سه سال با خانم سمرقندی خود به کابل بازگشت ، آنوقت مقارن سلطنت نادر خان بود”. شیون کابلی با شنیدن و دیدن کشتار و اعدام های مبارزین ووطنپرستان و احیای نظام خون ریز و ترساک نادر که که هر روز در برابر جنبش آزادی خواهی فاجعه می آفرید، ترجیع داد تا دیار آبائی خود را ترک نماید و خدیجه هفت ساله را به محمد انور خان بسمل سپرده و خودش دوباره عازم سمرقند شد. از آنجائیکه مدارک شناسائی کافی در اختیار نداشت مدتی سه سال را در زندان های سمرقند سپری نمود و سپس به مسکو و از آنجا به زندان سایبریا منتقل شد. و مدت هفت سال زندانی ، زندان های سایبریا گردید. طوریکه به همه مبرهن است که، حکومات پس از شاه امان الله خان ، عده زیادی از هوا خواهان او را اعدام ، تبعید و یا در زندان ها انداختند و حتا آن های که، از کشور فرار نموده بودند از شر آنها در امان نماندند که شیون کابلی نیز یکی از آن جمله است . به قرار گفتهً آگاهان تاریخ هفت سال بعد از جنگ عمومی دوم در زمان استالین ، یک هیت ملل متحد
جهت بررسی اسیران جنگی به مسکو مواصلت کرد و از آنجا به سایبریا رفتند در جریان باز رسی ، شیون کابلی به یکی از اعضای هیت بطور محرمانه سر نوشت خود را قصه می کند. بعدی چند وقت همان عضو ملل متحد به کابل می آید و به عبدالغفور برشنا می گوید که یکی از رفقای شما بنام شیون کابلی در سایبریا زندانی است، برشنا با سفارت افغانستان و وزارت امور خارجه وقت شوروی به تماس می شود که در آن وقت سلطان محمد خان شیرزی در سفارت افغانستان در مسکو ایفای وظیفه می نمود و او میانهً خوبی با استالین داشت و تقاضای رهائی شیون را از وی کرد . مقامات شوروی وقت بطور عاجل شیون کابلی را از سایبریا خواست، در حالیکه او تصور می کرد او را مانند سایر رفقایش به چوبه داربزنند!
ولی خلاف حدث شیون کابلی ، او را به حیث گوینده زبان فارسی ” رادیو مسکو ” به افغانستان مقرر نمودند. که سال ها در آنجا ماندگار شد.
قرار گفته بلیکا: میرمن پروین از طرف پدر کواسه امیر عبدالرحمان خان بود و مادر کلان میرمن پروین خانم حلیمه ملقب به شاه بوبوجان ، خانم سوم محمد عمر خان و یک زن بسیار شجاع و عادل بود. این
زن شجیع اکثراً در برابر ظلم و بی عدالتی عبدالرحمان خان مانند دیوار سد راهش قرار می گرفت .
شاه بوبو جان علم دوست و آزادی پسند ، خانه شخصی خود را که در باغ علی مردان کابل موقعیت داشت به دسترس اولین مکتب نسوان گذاشت که بنام مکتب باغ علی مردان مسما شد.
میرمن پروین روحیه آزادی را از پدر و نخبه گان خود آموخته بود و از همین جاست که اولین بار درفش آزادی و حقوق زنان را در کشور به اهتزاز در آورد. زمانیکه محمد انور بسمل را به زندان افگندند ، میرمن
پروین 20 سال داشت و با مادرش بی بی کو به خانه جلال الدین نقاش شوهر خاله اش واقع در شهرنو
،چار راهی ملک اصغر ، در جوار خانه اکبر بینی می زیستند.
محمد اسحق ثنا میگوید: “استاد عبالغفور برشنا در راس یک هیت کلان که شامل چند نفر از نخبه گان بود
وارد خانه خدیجه شدند این حوالی سال های 1337 بود. و درین زمان خدیجه به صفت نرس در شفاخانه مستورات ایفای وظیفه می کرد. هیت از میرمن خدیجه خواهش نمود که تا در بخش هنر و آواز خوانی با ایشان همکاری نماید .
قرار گفته محترم بلیکا در داخل خانه پرده زده شد و در عقب پرده خدیجه قرار گرفت ، نوازندگان به نواختن شروع کردند و خدیجه اولین آهنگ خود را با این مطلع آغاز کرد.
سلسله موی دوست حلقهً دام بلاست
هر کی درین حلقه نیست فارغ ازین ماجرا ست
این پارچه شور انگیز با صدای مستعار میرمن پروین برای نخستین بار از طریق امواج رادیو افغانستان پخش شد و انعکاس عالی در بین اقشار مختلف مردم نمود. میرمن پروین روز دیگر با چادری گره « فولادی » به اولین استیشن رادیو افغانستان واقع پل باغ عمومی رفت و دومین پارچه خود را بنام دختر
گل فروش اجراء کرد.در کتاب آوای ماندگار زنان نوشته ماریا دارو « آهنگ دختر گل فروش مقارن سال
1338 هجری شمسی می باشد که میرمن پروین نه تنها از امواج رادیو گوش ها را نوازش داد بلکه در ستیج پوهنی ننداری توام با تمثیل دختر خوانده کوچک اش بنام محبوبه جباری همراه با مستوره اصیل و میمونه غزال به نمایش قرار داده و آنرا به مردمش اهدا نمود. ». خدیجه زیبا ، زنان مستور را با برآمد جسورانه و صدای رسا و آهنگ دلنشین خود متوجه این اصل ساخت تا زنجیر اسارت ، تبعیض ، تعصب –
کهنه گرائی و تاریک بینی را از فرا رای خود برچینند و در جامعه بطور فعال حضور یابند. او هیچ گاهی به اسارت تن نداد و در عدالت اجتماعی و تمثیل دموکراسی پیش گام شد و به همین طور روزنه هنر آواز خوانی را بروی ده ها زن هنرمند چون خانم آزاده ، فرشته، جلوه ، شهلا ، قمرگل ، ژیلا ، مهوش و رخشانه باز نمود. که بعداً یک عده ستاره گان دیگر از جمله رعنا ، زیبا ، پطونی،ناهید ، سلما ، هنگامه ، پرستو و سیما ترانه نیزدر آسمان سرایندگی کشور تبارز کردند.
به قول خانم شمال از آلمان ” در یکی از روز های قبل از 2004 به خانه میرمن پروین رفتم وی را در بستر مریضی یافتم ، روی میزش چند پارچه نان و یک دو توته پنیر و یک گیلاس شیر دیده میشد. وی از ناحیه پسرش که در آلمان زندگی می کرد نگران بود. این پسر را نیز از یک نرس به فرزندی گرفته و بزرگ ساخته بود. میرمن پروین در مورد جلب و جذب هنرمندان گفت: من مهوش را به نزد استاد برشنا بردم و به او گفتم این پرنده را برایت تسلیم می کنم هر گاه پرید تو مقصر هستی.” میرمن پروین به زبان عامیانه و فولکوریک برای تمام ملیت ها ی افغانستان شاد و پر شور سرایده است چون : نولک مرغ من للی و یا مرو قهر مکن ، سفر شهر مکن
روستا زادهً من عاشق سادهً من
ما و تو هر دو درین جا شدیم
در همین قریهً خود آزادیم .
خواندن های تراژیک وی از زندگی تراژیدی خودش مایه می گرفت .
به گفته وحید عوثی که میرمن پروین یک بار ازدواج کرده بود و اسم شوهرش محمد یعقوب ماستر سکاوت « خارندوی معارف » ، مرد سیاست و روشنفکر بود ، در زمان شاه محمود خان در جمله هوا
خواهان امیر امان الله خان به زندان افگنده شد. در کتاب ” از خاطراتم ” نوشته خالد چرخی آمده است
که در لست 56 نفری زندانیان سیاسی در تعمیر قلعه جدید مربوط محبس دهمزنگ ، نفر پنجاه و چهارم
شوهر میرمن پروین محمد یعقوب ماستر سکاوت می باشد. زمانیکه محمد یعقوب از زندان رها می شود
بنا به داشتن اندیشه سیاسی حکومت فوق به پاکستان فرار نموده و در پروگرام کاکا جان بنام مهر خان گران به تبلیغات ضد دولت افغانستان ، می پردازد. میرمن پروین بعد ازین شکست در ازدواج تا آخر عمر
به صورت مجرد زندگی می کند و سه طفل را به فرزندی می گیرد. محبوبه جباری در تمام تلخی های زندگی با او همراه بود و با دلسوزی از او دلجوئی می کرد.پروین در 85 سال عمر پر از فراز و نشیب خود
خدمات ارزنده در جامعه افغانستان نموده است و یک بار در دههً هشتاد شاهد شرفه های پای بیگانگان در وطن آبائی اش شد با وصف آن ، وطن را مانند بسیاری از فرهنگیان و روشنفکران ترک نگفت ولی بعد از سقوط جمهوری افغانستان در سال 1992 یک بار دیگر شاهد دوره سیاه و افون فرهنگ افغانستان شد که با آمدن جهادی ها و طالب های بنیاد گراء و زن ستیز عرصه فعالیت بر زنان آزاده کشور تنگ شد و حضور زن در رادیو ، تلویزیون ، مکاتب ، ادارات دولتی ممنوع قرار داده شد ، آوازخوانی زن ،کفر آمیز خوانده شد و آهسته آهسته چراغ آزادی زنان به دست طالبان به خاموشی گرائید. که حضور زن در اجتماع منجر به رشد مجازات می گردید. طالبان بر علاوه آزار و اذیت زنان و از بین بردن تمام دستاورد های فرهنگی و شکستاندن آلات و اسباب فرهنگی شهر ما را به ویرانه ماتم سرا مبدل ساخت.
مردم راه مهاجرت در پیش گرفتند ، میرمن پروین نیز با سایر هنرمندان ، سینما گران ، فلم سازان و ممثلین تیاتر وطن را ترک گفته به پشاور نقل مکان کردند. تنها محبوبه جباری تا آخرین نفس ها ، میرمن پروین یار و یاور بالین اش بود . سر انجام در عالم یاس و ناامیدی مورخ 8 دسامبر 2004 در کنار دختر دوست داشتنی اش محبوبه جباری جان را به جان آفرین بخشید. روحش شاد و خاطرش گرامی باد.
ترتیب و باز نویسی از نجیبه آرش
منبع:
آوای ماندگار زنان
برنامه یاد ها و خاطره ها از وحید غوثی در تلویزیون پیام افغان.
Google images

watch parween میرمن پروین

استفاده ازمطالب با معرفی ادرس سایت مانع ندارد.

عشق نا کام “شمس وقیسی”


شمس وقیسی

چند کوچه بالا و پایان درشهر کهنه کابل باهم زندگی داشتیم، زمانیکه درمکتب ابتداییه درس میخواندم اونیز دریکی مکتب ابتداییه نزدیک کوچه اهنگری درس میخواند، بعد از چند باردید و بازدید نامم را پرسید. من نام اصلی خودرا برایش نگفتم، فقط خودرا قیسی معرفی کردم. چرا قیسی ؟ اصلاٌ نامم قدسیه بود، مگرخاله ام که درشمالی زندگی داشت مرا قیسی مینامید ودر خانه قیسی صدایم میکردند. اینکه چه دلیل نزد خاله ام بود ومرا قیسی مینامید، نمیدانم. بیاددارم فقط صنف پنجم بودم که با هم آشنا شدیم. طی سال تعلمی پنجم وششم یعی دوسال در راه مکتب یکدیگر را میدیدیم، با هم گب وسخن نداشتیم مگرهرروز میخواستم اورا ببنینم، شاید او نیزاشتیاق دیدارمرا داشت. نمیدانم …او ازهمان سن وسال مانند بزرگان ژست وحرکات داشت به پسرخورد سال مکتبی وخجالتی نمی ماند. هرگاه روی تصادف با هم مقابل میشدیم ، با احترام سلام میداد وراه خود را میگرفت ومیرفت.دیدن او همه روزه جز عادتم شده بود، بعدازختم مکتب ابتداییه اورا گم کردم، شاید آب شد وبدریا کابل پیوست وشاید ازاینجاه به گوشه دیگرشهرنقل ومکان کردند ویا چطور…اصلاٌ بعد ازیک مدت ازلوح خلاطرم محوشد. چند سال بعد ازمکتب طرف خانه روان بودم، سری به پوست شهری زدم ، ازتعمر مخابرات شهری واقع پل باغ عمومی عبورمیکردم، صدای آشنا بگوشم آمد ومرا بنام خانگی ام صدا زد .. . قیسی …قیسی . به عقب نگاه کردم . پسرلولی وبلند بالا با ابروهای تند وسیاه ،لبان پهن مردانه ، چشمان بزرگ پر فروغ وتازه پشت لب سیاه کرده بود، با قدمهای متین طرفم آمد تا دردو قدمی من رسید اورا نشاخته بودم. باصدای رسا ولی کمی خستگی درآوازش مشهود بود، برایم سلام کرد. بدلم گفتم فقط بیت خوانده باشد، شب بیدار خوابی کشیده باشد، صدایش گرفته است درهرحال بالا نگاه کردم، شمس …شمس که چند سال است اورا گم کرده ام…بلی شمس که درکوچه مرا سلام میداد ونامم را پرسیده بود. نام خدا چطورقد کشیده وچه زیبا وبلند شده…زبس محو تماشای صودت نارنبن اش بود، اصلاٌ سلام از یادم رفت …او بالبخند گفت تعجب کردی …بعدازچند سال مرا دیدی؟ …بلی تعجب کردم فکر کردم شاید درکابل نباشید و خارج رفته باشید… با خنده مردانه گفت خارج … هیچ کشور را بر خاک وطن کوچه وپس کوچه های شهر کهنه کابل مقایسه نمیکنم..صرف مصروفیتم زیاد شده وهم مدت سه ماه میشود برادر بزرگم با زن وفرزندش نقل ومکان کرده…من ومیا برادرم نیز کثراٌ بااو زندگی میکنیم مگرهروقت درکوچه سابق ما میآیم از دوستان و رفقای ام دیدن میکنم، پدرومادرم وخواهرم تا حال همینجاه هستند… من نمیداستم او درکدانم کوچه زندگی میکرد وحالا کجا زندگی میکند… برایم بیتفاوت بود. اما اوپرسید کدام مکتب میروم، گفتم عایشه درانی و یا لیسه مریم نزدیکترین لیسه برای باشندگان شهرکهنه است ….هیچ نگفت او کدام مکتب میرود …من نیز چندان علاقه نداشتم بدانم کدام مکتب میرود . محو تماشای چشمانش پر فروغش بودم، او به سخنانش ادامه داد و گفت هروقت که در آن کوچه سابق، محل زادگاهم سرمیزنم، چشمانم درجستجوی تست، نمیدانستم چطورترا پیدا کنم. چه وقت میتوانی مرا ببنینی، میتوانی یکروزبا هم گپ بزنیم، بسیاربرایت دلم تنگ شده.ام … گفتم، نمیدانم… هشت صبح باید درمکتب باشم ویک بعدازظهر ازمکتب بختانه میروم . دستش را در مویهای سیاه مقبولش فرو برد وبا انکشتانت موهایش را شانه زدوگفت، من بسیارمصروفم …تا چهار بعدازظهردرمکتب هستم ….. ادرس کوچه وخانه ما را پرسید، زیرا ما همدیگررا درسرک عمومی میدیدیم، مگر ادرس یکدگر را نمیدانستیم. بدون آنکه فکر کنم چرا ادرس خانه ما را میپرسد… چرا ادرس برایش بدهم، فوراٌ گفتم کوچه اهنگری درحالیکه خانه ما چند کوچه پایان ترازآهنگری طرف به تخته پل شوربازار بود… روز سه شنبه را قرار گذاشتیم. سه شنبه بعداز ظهر…تا مسجد پل خشتی از کنار دریای کابل قدم زده باهم امدیم وبعد ازمکث کوتاه هم جدا شدیم. روز سه شنبه، روز وصل بود، روز وصل دوقلب پاک که شعله های عشق در تهی قلب ما حرارت میگرفت ووجود هردوی ما را به گرمی عشق آشنا میساخت، درآن یعنی زمان جنگهای داخلی زندگی برای تمام باشندگان کابل از مصبیت جنگ وباران راکت از بین رفته بود مگر برای ما لذت بخشتر میشد. روز سهشنبه فرا رسید، بایک بهانه از خانه برامدم برای دیدارش شتافتم، من بدبخت دقیق مقابل دکان پدرم برایش ادرس داده بودم.
روز سه شنبه در مقابل دکان پدرم کمی دورتر ایستاده شدم تا شمس آمد وکوچه اهنگری ازقدومش چراغان، بعد ازاحوال پرسی برایش گفتم زود ازاینجا کنار برویم که پدرم مرا نبنید، اوبا تعجب پرسید …پس چرا درمقابل دکان پدرت وعده گذاشتی ….گفتم اصلا ٌباور نمیکردم تومیآیی یا نه … بالخند گفت! دیدی که آ مدم…. کوچه های شهر گهنه کابل آنقدر ازدحام داشت که چند کوچه پایان تر وبالا ترآدم خودرا گم میکرد هردو طرف شوربازار رفتم دریک شیریخ فروشی ” آیس کریم” داخل شدیم … برایم گفت” من درمکتب موزیک درس میخوانم”… اوسخنانش را با احتیاط ودرلفافه برایم میگفت تا من ازشیندن حقیقت شوکه نشوم….زیرا تا هنوز یکدیگر را نشاخته بودیم. مگر نمیدانست، من ازهمان روز دیدنش درپل باغ عمومی مقابل تعمیرمخابرات شهری، ذلیخا گونه عاشقش شده بودم، وخواب وقرارم را زدست داده بودم. برایم بیتفاوت بود کدام مکتب وچه مسلک را میآموزد. شمس واقعاٌ مانند شمس پر فروغ بود دریا محبت بود واز فروغ چشمانش بیقرارمیشدم ازتمکین سخن گفتنش لذت میبردم اما نمیدانستم چه راز درپرده بود، او ازهمان کودکی با وقارمردانه صحبت میکرد مانند بچه های هم سن وسالش محجوب وخجالتی نبود، درسخن گفتن حاکم وبا جرئت بود…فکرمیکردم شاید صدها مجلس ومحفل رادیده است. طرز سخن گفتن با هرکس را میداند. پرسیدم کدام اله موسیقی را یادگرفتی…؟ با خنده گفت آرمونیه وتبله را ازکوکمیدانم. مگر درلیسه موزیک الات موزسیقی غربی را میآموزم …دوسال اول تمام الات موزیک را عمومی و علمی میخوانیم وسه سال اخیر هررشته را که انتخاب کنم، میخوانم وبعد به پوهنحٌی هنرها شامل میشوم. آرزوهای بس بزرگ در انکشاف هنر داشت..ایکاش جنگ نمیبود.
دید وبازدیدها تکرار شد و یکروز برایم شرح داد { درکوچه خواجه خوردک زاده شدم وبزرگ شدم…سپاسگذارم دولت جمهوری واتحادیه هنرمندان برای هنرمندان قدروقمیت قایل اند وبرایم ما خانه چهار اتاقه درمکررویان داده است. برادربزرگم با زن وفرزندش ، برادرم میا ومن آنجاهستیم، پدرم ، مادر و خواهرم هنوزهم درخواجه خوردک زندگی میکند}. اوکه از کوچه وازهنرسخن میگفت دقیق متوجه من بود تا چه حد هنر وهنرمند برایم مطرح است، درجوابش گفتم، هنرمندن شدن کارهرکس نیست، اول استعداد، دوم لطف خدا وسوم تلاش کاردارد. هنر و فرهنک معرفت کشوراست، درستیج جهانی هرکشور ازطریق هنر وهنرمندان آن میشناسند. درجوابم گفت! حال دلم جمع شد، معنی آنرا نفهمیدم. ادرس خانه را دقیق برایش دادم و دکان کاکا حمید مرغ را وعده گاه قرار گذاشتیم. دکان کاکا حمید مرغ ازسربام ما معلوم میشد و از کوچه اهنگری کناره بود، حمید دکان شیرنی فروشی داشت روز هایکه شمس بعد از ظهر درس نمیداشت، وعده میداشتیم، او ازدکان کاکا حمید مرغ شیرینی میخرید وبا کاکا حمید قصه میکرد، من اورااز بام خانه ما ازعقب بیره بام میدیدم خود را بکوچه میرساندم، درکوچه وپس کوچه برای چکرمیرفتیم وباهم راز ونیاز میکردم. چراآن دکانداررا کاکا حمید مرغ میگفتند؟ او درجوانی عاشق یک دختر هندو شده بود، فرهنگ سنتی که برزگترین مانع رسیدن عشق های سوزان سینه سوختگان درجامعه ما بود، دست وپای جوانان را با زنجیرتعصب بسته بود. اوازاخطار برادران مشعوقه اش ترسیدن بود و دختر را پدرش با کسی دیگر از نژاد هندو نامزاد کرد، بعد بچه های هم سن وسال اورا حمید مرغ صدا میکردند، اهسته اهسته گپ بکوش اطفال واهالی کوچه رسیده بود وبنام کاکا حمید مرغ شهرت یافته بود. کاکا حیمد مرغ یک شخص خیلی مهربان، بود چون تیرشکست عشق درقلب خورده بود با جوانان آنقدر مهربان بود، بیش ازحد در راه رسیدن به مراد آنها را کمک میکرد، راز برملا نمیکرد ومورد اعتماد تمام جوانان منطقه اهنگری بود. او تا اخرعمر ازدواج نکرد، وشب های جمعه درخانقاه پایان چوک کابل میرفت شب را درخانقاه یا خدا راز ونیاز میکرد و دعا میکرد وازسوزدل میگفت، خدایا چومن هیچ کس را در آتش عشق نسوزانی…
پدرم ازهفت پشت آهنگربود، درکوچه اهنگری صاحب نام ونشان خوبی بود، مردم اورا درجوانی پهلوان لقب داده بودند، بعدها کاکا پهلوان شد وزمانیکه حج کرد بنام حاجی پهلوان شهرت یافت. راستی چرا اورا پهلوان میگفتند…درحالیکه او آهنگر بود نه پهلوان. مادرم برایم قصه کرده بود زمانیکه پدرم اورا زیر نظرگرفته بود، کدام مکتبی بچه یکروز پشت مادرم را گرفته درانزمان پدرم پسرجوان بود و با پدرش درهمین دکان اهنگری کار میکرد وبرای آن مکتبی بچه اخطار داده بود مگر اوحیا نداشت روزدیگر اورا درمقابل دکانداران کوچه آهنگری بلند کرده درزمین زده بود، ازآن روز به بعد به نام پهلوان دربین دکانداران مشهورشد…..پدرم لذت عشق را چشیده بود وباعشق ازدواج کرده بود. مادرم از دامان سرسبز و تاکزارشمالی بود. یک خاله وسه مامایم داشتم. خاله ام در شمالی بختش را پیدا وآنجاه زندگی میکرد. من یگانه دختر خانواده بودم نسبت به دو برادرم خیلی نازدانه بودم. همان خاله ام که مرا قیسی میگفت یک پسرهمسن و سالم داشت ومرا زیر نظرگرفته بود . دید وبازدید من وشمس تکرارمیشد، شرایط بود وباش درشهر کابل نسبت جنگهای جهادی خراب وکابل بخصوص بلاکهای مکررویان همیشه هدف راکتهای مجاهدین قرارداشت، برادر بزرگ شمس با برادر کوچکش میا به پاکستان رفتند، اما شمس بخاطرختم تحصیلش پاکستان نرفت وبا وپدر ومادرش پائید. من نیزصنف یازدهم مکتب بودم شرایط مکتب رفتن برای دختران خیلی د شوار بود فامیلها دختران را نسبت جنگها وچور وچپاول واختطاف ازرفتن مکتب مانع میشدند. اما من گاه گاهی بخاطرشمس مکتب میرفتم تاازدیدارشمس بی نصیب نشوم. شمس کاملاٌ روح وروان مرا تسخیر کرده بود، دیدارها خیلی زود زود تازه میشد. یکروز درباره کوچه خواجه خوردک برایم تعریف کرد، زمانیکه او سخن میگفت من اصلاٌ نمیدانستم چگونه ازوی سوال کنم ویا چه سوال کنم، او زندگیم بود ومن زندگی او بودم. مگر یک چیز را برایم نگفته بود ویا شاید هم گفته بود، من نشینده بود. درهرحال آن راز نیز بشکل خیلی عالی برملا شد. خاله ام که مرا قیسی مینامید برای پسرش ازمن خواستگاری نمود. پدرم خود با عشق ازدواج کرده بود نظرمرا در ازدواج مراعات کرد و خاله ام یکی ازدختران اقارب نزدیک خانم برادرم را برای پسرش عروسی کرد. چند روز قبل ازعروسی پسرخاله ام، شمس را دیده بودم و درباره ازدواج خویش صحبت کرده بودیم. محفل عروسی بچه خاله ام درمنزل برادرم که دو سه بام ازهم تفاوت داشتیم برگذار گردید. اصلاٌ علاقه برای اشتراک درعروسی نداشتم اما خانم برادرم مرا مجبور ساخت اگر نروم شاید خاله ام فکر کند که پشمیان شده ام، همین مفکوره مرا وادار ساخت تا در محفل اشتراک کنم، مقابل آینیه ایستادم تا خودرا برای رفتن آماد سازم، شمس رادرآینیه میدیدم که او نیز به عروسی میرود. حتا صدایش را میشنیدم، چند بارخانم برادرم پشت اتاقم آمد وگفت زود باش تمام مردم آمدند سازنده آمد، ساز وتار شروع شده چرا آماده نمیشوی؟ چون روح وروانم با شمس بود، حرفهای خانم برادرم با صدای شمس درگوشم میآمد. هرلباس را برمیداشتم، فکر میکردم طرف زوق شمس است یا نه ….مگرهیچ نمیدانستم که شمس چرا در عروسی پسرخاله ام بیآید؟ فقط قلبم میگفت او درعروسی حاضراست، باید منظم باشم. گوش را بفرمان دل نهادم، خودرا آراسته کردم، از راه بام که خانه های کهنه کابل باهم ارتباط داشت، به خانه برادرم رفتم. وقتیکه به محفل رسیدم صدای شمس را بواقعیت شینیدم…دربین دختران خویش وقوم حلقه شدم، یک نگاهی بداخل اتاق ساز وسرود انداختم ، اورا دیده نتواستم، خانم های زیادی درمقابلش میرقصیدند، اتاق که سازدرآن موج میزد خیلی بزرگ بود وبا درازه های فرشی به دو اتاق دیگر نیز بازمیشد یعنی جای مناسب برای سازورقص بود. بداخل اتاق وارد شدم با دیدن شمس پاهایم سست شد، قلبم ازحرکت بازماند، او آواز خوان وهنرمند محفل بود.
سازوسرود اوج گرفت؛ همه رقصیدند، همه فرمایش داند، آهنگ آهسته برورا بخوان، شاکوکوجان ، بچه ماشی ، بادا بادا وغیره را بخوان…اما شمس اشعار عاشقانه برای قیسی میخواند. طبق معمول همه جوانان رقصیدند، وازمن خواستند تا برقصم….اماباکدام دل وجرئت باید میرقصیدم ….کسی که دلم در گرو اوبود، چطورمیتوانم درمقابلش برقصم…. درهرحال خاله ام ازمن خواهش کرد. درمیدان رقص رفتم ، شمس نیزاز شوق وهیجان آرمونیه مینواخت وچشمانش سرتا به پای من دوخته شده بودوچنین خواند: عزیزم غم مخور خدا کریم است – خداوند یارعاشق از قدیم است. من درزندگی نرقصیده بودم ونمیدانم چطور رقصیدم….اما عشق…عشق دیدارشمس مرا چنان درهر تال تبله و سازپرده های آرمونیه میچرخاند که همه حاظرین محو شدند. دختران که بامن درمیدان رقص آمده بودند ازمیدان رفتند، ومن مانند پروانه درروی شمس پرمیزدم، میسوختم ومیرقصیدم. بعدازگذشت عروسی مرا دید وبرایم گفت: چنان رقص در زندگی کم دیده بود. درساز آمرونیه من صد ها زن ودختر رقصیده مگر تو ….. اوخوانند خوش صدا بود مگر شهرت زیاد نداشت زیرا صرفاٌ درمحافل خانگی میرفت وزیاد تر مصروف تحصیلش بود. بعداٌ من بیعقل دانستم، چرااو برایم گفته بود {حالا دلم جمع شد} معنی حرفش را بعدها فهمیدم، اوخراباتی بود ومیترسید گویا من و خانواده ام تعصب خواهیم داشت. شمس مکتب موزیک را ختم کرد و دولت در آخرین روزهای حاکمیتش جوانان را درجنگ سوزان میفرستاد، بعداز ختم مکتب به خواستگاری اقدام کرد. تا فوراٌ کابل را ترک نماید اما خانم برادرم فتنه گری کرد، زیر نام سازنده و رقصیدنم در شب عروسی پسر خاله ام را درتمام جاه آوازه عشق و عاشقی را پخش کرد، پدرم با آنکه در ازدواج ما تعصب نشان نداد اما شمس راگفت” تو خودراازکابل فوراٌ بیرون کن برای ازدواج تان قول میدهم، باید بروی که کشته میشوی نمیخواهم مسله ازدواج ترا مقیم کابل سازد وضع خراب است” . شمس نمیخواست ازکابل بدون من برود، نا چار اورا تشویق کردم، درروزهایکه کابل را ترک میکرد مرا با پدرش معرفی کرد، رفت. روزها که فراق شمس دیوانه ام میساخت درکوچه خواجه خوردک میرفتم وپدرش را زیارت میکردم. جنگ لعنتی ازچهارطرف بداخل کابل رسید، کابل در محاصره جنگجویان جهادی قرارگرفت. هزاران خانه ویران شد، هزاران طفل یتیم شد، هزاران زن بیوه شد. کوچه آهنگری ازمستی نواختن چکش دربدن آهن خاموش شد، کوچه خرابات صدای تال تبله نوای تار و فلوت ورازهای آرموینه را فراموش کرد. شهرکهنه به محشر تبدیل شد، درشام یتمان، یتیم شدم راکتی لعنتی درخانه ما اصابت کرد، پدر مادرم ویک برادرم ازبین رفتند، یک برادرمعیوب شد، برای چند هفته زند بود، او هم رفت. سری به خرابات زدم تا بدانم که پدر شمس در کدام حال است، خانه شان ویران شده بود ومادرش مرده بود وپدرش درحال بد مریضی قرارداشت. من که همه چیز راازدست داده بودم، از نفس های پدربیمارش بوی شمس را استثمام میکردم درکنار اوبودم وبه تیمارداریش صادقانه پرداختم. یک اتاق ویک زیرخانه ازاصابت راکت مصوون باقی مانده بود که با پدربیمارش زندگی میکردم، مردم که درکابل اعضای فامیل شان در زیر باران راکتها گیر مانده بود، چند ماه درجلال اباد انتظاربودند که اندگ گلوله باری توقف کند وخودرا تا کابل برسانند. شمس نیز منتظر بودتا خود را بکابل رساند…نفس های اخرپدرش را دید. چند روزدر زیر باران گلوله وراکت با من وپدرش در همان زیر زمنی متروک زندگی کرد، پدرش جان به حق سپرد، روز خاک سپاری پدرش جغد سیاه جهادی کابل را گلوله باران کردند. شمس، شمس من، شمس زندگانی ام مرمی خورد. دوستان اورا در همان اتاق زیر زمینی خانه شان رساندند و در آغوشم افتاد برایم گفت، قیسی آرمونیه ام را بده….مرا گقت برقص…اومینواخت و من میرقصیدم . فضای کابل ازفیر راکت وگلوله پرسرو صدا بود اما ازخانه لمبیده شمس از لابلای پرده های آرمونیه شمس نغمه عشق منعکس بود، او آرمونیه مینواخت ومن میرقصیدم…بلی رقصیدم تاپای جان رقصیدم…..شمس سرش را دربالای آرمونیه گذاشت ……چشمانش تماشگر رقصیدنم بود وجان داد. این بود ارمغان جنگ برای جوانان دل باخته و این بود سرود عشق پاک شمس که تا آخرین رمق حیات برایم سرود. پایان

یاد آوری لازم : کاپی از سایت ماریا دارو با ذکر ادرس سایت مانع ندارد.

نوت : به ارتباط این داستان زیبا دوآهنگ ازهنرمند جوان جناب” نصیر احمد وفا “را برای بیننده گان این سایت برگذیدم روی آن فشار دهید واهنگ را استماع فرمائید .
ادامه خواندن عشق نا کام “شمس وقیسی”

تقبیح عمل جنایت کارانه تیزاب پاشی بروی نویسنده معروف

رازق مامون
تقبیح جنایت
رازق مامون گرامی

مامون ارجمند را هیچگاه ندیده ام اما با او آنقدر آشنا هستم، فکرمیکنم درجوارخانه او سالها زندگی کرده ام. بلی خانه ایکه پرازلطف وصفاست، من آن خانه را دقیق میشناسم .شفافیت آن خانه “دل” خانه دل تاریک بینان را تاریک ترمیسازد. مامون عزیز نمیدانم کدام خبیث میخواهد خانه دل ترا ویران کند، آیا خدایی درآن سرزمین وجوددارد، خدایی که طرفدار افراد چون تو که قلمت فریاد دل مردم است، باشد ؟ ذهنت در کاوش حقایت است، روحت در فراز قله ها در پرواز است تا زیرکانه سیا وسپید را ازهم جدا نماید.
هر گاه بخواهند، قلم مامون را بخشکانند، قلب پاک او وذهن کاوشگر او مخشوش ومکدر سازند، نمیتوانند . آثارت فریاد سوزناک سینه مردم است که از نیش قلمت تراوش کرده است. فرهنگ کش های حرفوی هجولانه دست وپا میزنند تا قلم بدستان رااذیت بدارند دانش اموزان رااز رفتن به جایگاهی علم مانع شوند تاجهالت شان برهرکوچه وپس کوچه کشور ویران سایه افگند، و اروای خبیثه شان برروح وروان مردم حاکم باشد. اما نمیدانند که صدای مردم مظلوم افغانستان باتوست واین صدا ها، فریاد میشوند، طوفانی میشوند و روزی چون سیلاب سرکش، فرهنگ کشان فرعونی را غرق خواهد ساخت. آنها ازرسیدن آن روز درهراسند. مگردور نیست، آن روزی خواهد رسید. ریختن تیزاب بروی ژورنالسیتان ، دانش آموزان، ریختن تیزاب داغ آهی خلق الله در وروی سیاه خودشان است. صحت عاجل برایت آرزو دارم.
فوتو از سایت فردا و سایت همایون کاپی شده است.
لطفاٌ در خط آبی کلیک نماید وخبر تکان دهنده را بشنوید
کاپی از این سایت با نشانی سایت مانع نیست
watch mamon

گرامی باد یادمرحوم استاد اولمیر

گرمی باد یاد اولمیر

استاد اولمیر هنرمند جاویدانه
استاد اولمیردرساب 308 خورشیدی در قریه نوتیه پشاور تولد گردید، ازکودکی با هنرموسیقی بزرگ شد. یعنی در کنار دروس مکتب، نزد استاد جعفرعلی گرُ گذاشت ومدت شش سال اساسات موسیقی وآرمونیه وآوازخوانی را آموخت. آستاد اولمیر درآوان کوکی پدرش راازدست داد و چند سال بعد مادرش نیزبا کاروان عدم هم راه گشت و استاد درحمایت کاکایش قرارگرفت. کاکایش اورا منحث فرزند خویش خوب سرپرستی نمود ودخترش با استاد نامزاد نمود. کاکایش نیزد اورا جهت آموزش بیشتر هنری به موسیقی دانان دیگر معرفی ورنمایی کرد اما وقتیکه اولین آهنگ استاد با استاد سبزعلی ازرادیو پشاورنشرگردید وچند ریکار نیزاز وی ثبت شد، نسبت نا موزون بودن آواز جوان استاد با سبزعلی خان، خشم کاکایش را برافروخت وپرابلم های خانوادگی آغازشد. اودرسن 18 ویا 19 سالگی قرارداشت یعنی در 1329خورشید جهت اشتراک درمراسم استقلال افغانستان کابل آمد و دیگر برنگشت. وی بریاست مستقل قبایل خودرا معرفی کرد. محمد امین شاعر معروف زبان پشتو که بعداٌ به ملنگ جان شهرت یافت، با استاد معرفی گردید. ملنگ جان استعداد هنری اولمیر را میدانست اشعار فلکلور ولندی های پشتو واشعار خود را برایش تهیه میکرد، منلگ جان خود منتظم موسیقی بخش پشتو در رادیو افغانستان وقت بود ، از همین طریق استاد اولمیر دررادیو راه پیدا کرد. با وجودیکه در آنزمان فرهنگ سنتی دیوارصخیم برای هنرمند شدن بود، یک تعداد محدود جوانان مانند استاد اولمیر که علاقه، استعداد ودانش هنری داشتند، بدامن هنرچنگ میزدند بدبختانه رقابت های نا سالم سد پیشرفت آنها میگردید. جای آن دار که ازکمک وتشویق ودلسوزی مرحوم استاد نبی گل یاد آورشوم، استاد نبی گل رابطه استاد اولمیر را با رادیوخیلی محکم نمود وبا کمک ملنگ جان برای استاد اولمیر یک اتاق درزیرزمینی های تعمر رادیو افغانستان وقت که درپل باغ عمومی موقعیت داشت، تدارک دیدند. کارهنری استاد با رادیو اینطورآغازید. آن وقت نشرات رادیوافغانستان مستقیم بود یعنی استدیو ضبظ برای پروگرامها وآهنگهای موسیقی وجود نداشت و پروگرام مستقیم نشرمیشد، در وفقه پروگرامها استاد میخواند، تا شنونده توقف رادیو رااحساس نکند. درآنزمان تعداد سراینده گان خیلی محدود وانگشت شماربود و استاد مرحوم ازجمله اولین ها بشمارمیرفت. استاد اولمیر انسان خیلی بی آلایش، فقیر مشرب، گوشه گیر ومحجوب بود، اوعاشق میهن، شعر وموزیک بود، همیشه با خود زمزمه میکرد، باهیچ کس سرکارنداشت، جزدرجواب سلام همکاران سلام میگفت وراه خودرا میگرفت.
استاد اولمیر شاگردان خوب نیزتربیه کرد ازجمله نعمت الله، سیدعلم؛ طلا محمد وایوب را میتوان نام برد. کمپوژ اهنگهایش خیلی ناب بود وتا امروز شنوندگان خود را دارد. او درپیدا کردن ویا انتخاب شعر تشویش نداشت، زیرا شاعران مشهور چون ملنگ جان، محترم نصرالله حافظ، مرحوم امان الله سیلاب، سنب گل وغیره شاعران محبوب پشتو زبان را درکنار خود داشت، وازاشعارشان استفاده مینموئد. استاد اولمیرمانند همه ما وشما تنها بدنیا آمد مگر خلاف امرطبیعی تنها زیست، وتمام عمر را درهجران به پایان برد. او ازنوجوانی تا پیری دریکی ازاتاق های عمارت رادیو تلویزیون ملی زندگی کرد، درحقیقت درخانواده بزرگ با کارمندان”رادیو تلویزیون ” ایام گذراند، همه کارمندان اورا چون پدرمحبوب میداشتند واز احترام عام وخاص برخوردار بود. او مدت تقریباٌ چهل سال زندگی خویش درخدمت هنرموسیقی بود، ازطریق صدایش آیئن عشق وطن پرستی را بتمام علاقه مندان آوازش درسرتاسرافغانستان انتقال داد. شانزده آهنگ در تلویزیون ملی و چهار صد آهنگ به آرشیف رادیو ازخود بجا گذاشت، با آنکه مدت چندسال در استدیو های کهنه رادیو درپل باغ عموی سرود مگر نسبت پرابلم که فوقاٌ اشاره شداثر از آن دوره دردست نیست. هنگامیکه آهنگ ” وطن جنت نشان دی – گلان په کی کارمه” را سرود ویا زمانیکه آهنک “ای زما وطنه دلعلونه زمانه زما” ویا آهنگ ” نوی محفل نوی ساقی نوی سازونه کنه” سرود قلوب همگان رااشغال کرد. در اواخرعمرش به سختی زیست، زیرا در اثرحادثه ترافیکی دست وپای چپش صدمه دید وازآن به بعد پریشان گردید. با جودیکه در ان زمان مورد توجه خاص مسوولین رادیو تلویزیون قرارداشت ازوضع صحیی اومراقبت میشد وانتقالش شفاخانه بدوش چند نفرمسوول گماشته شده بود، اما تنهایی خود یک مایوسی بزرگ برایش بود . زمانیکه از تصادم وی مطلع شدم با شوهر مرحومم عاجل خودرا به شفا خانه علی آباد رساندم ، چند روز بعد دوباره از وی عیادت کردم، دیدنم دربستر بیماری برای شاگردانش کمپوژمیساخت. اوعاشق میهن بود تا دم مرگ عاشقانه بیاد وطن سرود بخصوص آهنگ { دا می د بابا وطن، دا می د دادا وطن} او رازندگی جاویدانه بخشید . استاد در خارج از کشور نیز برای اجرای کنسرت با گروپ هنرمندان سفرکرده بود که میتوان از کشور تاجکستان، هند، چکوسلواکه وقت، پاکستان نامبرد. اودر سال 1350 خورشید لقب استادی را بدست آورد ودوبارمنحیث آواز خوان درجه دوم و درجه اول نایل شد، جوایز مطبوعاتی را از ان خود کرد. تا حال چندسال از وفات وی میگذرد نسل جدید که درخارج ازافغانستان تولد شدند و به هنر رو آوردند، عشق وطن ازاثر آن آهنگ { دا موژ زیبا وطن} در ایشان ایجاد میشود وهنرمندان جوان آنرا عاشقانه بیاد وطن میسرایند، کسب شهرت میکنند. { سینه که سوزعشق وطن درآن نباشد پاره به } بلی استاد باسینه چاک زسوزعشق وطن در سال 1361 خورشیدی به جاویدانگی پیوست و درجوار زیارت شاه شهید پادشاه آرامید.
در سالهای 1371 و1372 خورشید، باران راکتها قدرت طلبان ئو متعصبین هنر وفرهنگ زندهارا بگور برد ومرده ها را از گور بیرون آورد، مفبره فقیرانه او نیز از بین رفت. با اظهار سپاس از نماینده پارلمان افغانستان خانم ملالی جویا ، بتاریخ هشت اکتوبرسال 2006 میلادی مقبره آن مرد بزرگ را ترمیم نمود . روح استاد شاد باد .
شما را به شنیدن چند آهنگ استاد وبیانیه خانم جویا دعوت میکنم به لینک زیر مراجعه نماید
نوت : فوتوی استاد ازسایت رشاد احمد وبعضی معلومات نیز از ویکیپیدیا اقتباس گردیده است.

watch اولمیر
watch اولمیر #2
watchاولمیر #3

دیدگاه مختلف عدالت اجتماعی درباره زنان

تصاویر زنان با سرنوشت اجتماعی متفاوت آنها

شیرین عبادی

خانم شیرین عبادی زن با شهامت، صدای زنان ایران وگلوی زنان دیگر گردید. وی درسال 2003 میلادی برنده جایزه نوبل از طرف حقوق بشر شناخته شد، دولت متعصب ایران وی را به جریمه ومالیات جایدادش به پرداخت یک ملیارد وسه صد میلون تومان محکوم نموده است درحالیه شیرین راازپول جایزه نوبل جایدادش را خریداری نموده است که مطابق قوانین مالیاتی کشور ایران از پرداخت مالیه معاف میباشد. اما نه تنها تمام اموال وحساب های بانکی اورا دولت ایران ضبط کرده اند، بلکه به پایین تر از ارزش واقعی قیمت گذاری کرده اند. خانم عبادی مجبور است به آقایان متعصب جریمه را تادیه نماید. اورا به همین دلیل هم ممنوع الخروج کرده اند، همه این اذیت برای خانم عبادی به خاطر آن است که اورا خموش سازند، مگر او دفاع زنان جهان را باخود دارد. ستمگران درتمام کشور های مختلف باعث خموشی شیر زنان میگردند، اکنون دو فوتوی دیگر را بنامهای ” نادیا انجمن و خانم ملالی جویا” از افغانستان مشاهده کنید.
عدالت اجتماعی
نادیا انجمن

که سرنوشت آنها با گروه دیگر ستمگران در کشورهمسایه ایران، باآنها چه کرده است. نادیا انجمن شاعر دلسوخته، دانشجوی دانشگاه هرات به عمر25 سالگی درسال 2005 میلادی خموش گردید و پسریک ساله از وی باقی ماند. جرم نادیا بخاطر سرودن اشعارش که گلوی زنان هرات وتمام زنان دیگر شده بود ، بود. بدستان شوهرش خموش شد. خانم جوان دیگر بنام ملالی جویا وکیل منتخب مردم ولایت فراه بخاطرگفتن حق، ازپارلمان افغانستان اخراج گردید.
تصاویر بعدی ذهنیت تاریک مردسالارن را نشان میدهد. زن دیگر انتهار میکند، چرا زندگی برایش ننگین شده ؟ …استفاده ازوجود زنان نه تنها درخوش گذرانی، برده دداری وستمگرایی مشهود است بلکه از احساس زنان دربرابر مرام های شوم و غیر انسانی شان نیز استفاده میکنند. پدیده جدید دیگری درمیان انتحار کننده گان بوجود آمده که عبارت است از زنان انتحاری میباشد در مناطق صعب العبور وقبیله نشین پاکستان و شمال شرق افغانستان یکتعداد زنان شستشوی مغزی شدند. این موضوع در طی چند ماه گذشته افشا گردید، این افشا گری توسط یک دختر 12 ساله پاکستان که از وی تقاضای این عمل غیر انسانی شده بود، فاش شد. میناگل دختر 12 ساله پاکستانی اعلام کردکه از وی به عنوان” بم انسانی” مورد آزمایش گرفته و توسط پولیس درمنطقه” موندا” درشمال غرب پاکستان دستگیر گردید. این عمیلات در مرزدو کشور ” افغانستان وپاکستان ” مدنظر بود. پاداش عمر شیرین آن دخت 12 ساله فردوس برین ازطرف گروه طالبان و القاعده بود. چراآن بهشت برین را خود کمایی نمیکنند؟…. این عمل جاهلانه تا حال در افغانستان وپاکستان صورت نگرفته بود، عقیده القاعده نمونه یی از انتحار کنندگان سرزمین فلسطین میباشد. انتحار که در ماه جون سال 2010 میلادی در منطقه “استان کونار” افغانستان صورت گرفت، انتحار کننده زن تشخیص شده بود. میناگل از انتحار خواهرجوانترش که در24 دسمبر 2010 میلادی درمنطقه باجور پاکستان رخ داد، گفته میشود، درآن انتحار 42 نفر پاکستانی کشته شدند. گروه‌های انتحاری زنان تحت فرماندهی قاری ضیاء رمان یک مقام ارشد دوجانبه طالبان والقاعده میباشد.

عدالت اجتماعی
<سیاه پوست امریکایی را مشاهده میکنید که دستگاه تلویزیون شخصی خویش را افتتاح مینماید. تفاوتها ازکجا تا کجاست، تصاویر مختلف ازچند کشور درعدالت اجتماعی زنان را مشاهده کردید. درکشور افغانستان زنان از حق تحصیل وکار محروم اند ودر عوض بگدایی در سرک های شهر دیده میشوند د. لطفاٌ نظریات تان را بنگارید نشر میشود. عدالت اجتماعی  درباره زنان

عدالت اجتماعی  زنان

دمی با شمس الدین مسرور هنرمند سابقه دار کشور

شمس الدین مسرور
سراینده آهنگهای زیبای چادرماشی، توکه ازشهرمه خوازده هستم و بی بی سمن جانم
شمس الدین 63 سال قبل ازامروز در یک خانواده نیمه زمین دار در دهمزنگ کابل بدنیا آمد. در آنزمان موسیقی درخانواده ها حرام شمرده میشد وکودکان وجوانان از طرف خانواده ها ازهنر والای نواختن وخواندن تنبیه ونکوهش میشدند. اما اودرصنف چهارم مکتب درگروپ ترانه خوانان شامل و ترانه خواند. ازهمان کودکی هنرموسیقی در ذهنش مایه گرفت، زمانیکه ازصنف ششم مکتب سید جمال اادین افغان فارغ شد، برای آموزش مسلکی درلیسه میخانیکی کابل شمولیت حاصل کرد ودر رشته برق ضعیف “رادیو” تحصیلات مسلکی بکلوریا را ختم نمود. وی در لیسه میخانیکی در کنسرتها مکتب به آواز خوانی پرداخت. بعد ازختم لیسه میخانیکی درفابریکه جنگلک کابل دریونت های سیار فواعد عامه “قوای کار” خلاف آرزویش تقررحاصل نمود باآنکه تحصیل مسلکی رشته برق ضعیف را داشت، باید در رادیو افغانستان مقررمیشد.
یونت قوای کار یکه جناب مسرور ایفای وظیفه میکرد درچمن حضوری مقابل کابل ننداری موقعیت داشت. رسیدن به محیط هنری برایش کوتاه گردیده بود امابعداز ایام کوتاه یونت مذکور بولایات جهت انجام وظیفه سفرکردند، وی ازسفرولایات منصرف واز ریاست تهیه ارزاق که جناب سید حسین مجددی ریاست آن را به عهده داشت، موافقه تبدیلی گرفت وبعد ازیکسال خدمت در ریاست تهیه ارزاق، شامل گروپ هنری موسیقی گردید. گروپ موسیقی مذکور دربخشهای وزارت اطلاعات و کلتور وقت تحت نظراستادان مجرب داخلی وخارجی واقع پل باغ عمومی شهرکابل فعالیت مینمود، کورسها شامل آواز خوانان، نوازندگان، وبخشهای تیاتربودکه بنام آرت دراماتیک یاد میشد، او نیز در گروپ آواز خوانان جذب گردید. دراین گروپ استادان داخلی عبارت بودند ازاستادغلام حسین “پدر استاد سرآهنگ” استادنبی گل، استاد فقیرحسن واستادان خارجی استاد نظام اوف از تاجکستان و استاد فریمن از امریکا بودند،اساسات موسیقی را نوت میدادند” بنام نوتیشن موزیک یاد میشد”. همچنان نوازندگان گرانمایه دیگرچون استادمحمد عمر”رباب”، استادغلام نبی “دلربا ورباب”، استاد محمد هاشم”طبله”، استاد سلیم کندهاری”سنتور” استاد ملنگ نجرابی”زیربغلی” و استادگل علم ” دهل نواز” بودند، شاگردان راعملی تدریس مینمودند. جناب امین الله ندا که خود مسولیت رسمی دربانک داشت وبعد ازوقت درگروپ هنر آواز خوانی کارمیکرد با جناب مسرور معرفت حاصل نمودند و طرح یک کنسرت را ریختند تا جوانان آموزش دیده، هنرنمایی نمایند. دراین هنرنمایی، هنرمندان جوان چون آقایان” ظاهر قیامی” آرمونیه وآواز “زبیح الله روح انگیز، غلام علی خوشنوا، حیدرکمال “آرگن وآواز”، جلیل طاهری،عتیق الله شهکار “رباب” الله محمد “ماندولین ورباب” صدیق طب خوش ” بعداٌ قیام تخلص نمود”، محمد قاسم، ومسرور “دوتار ورباب” در نواختن وسرودن، هنرنمایی کردند، کنسرت بشکل بی سابقه در اوج احساسات وکف زدذنها اجرا گردید. زمانیکه جوانان کورس هنری را ختم نمودند، بنام آرکسرت جوانان مسماٌ گردیدند.
وزارت اطلاعات وکلتور وقت برای توزیع تصدیق نامه های مدیران مطبوعات مرکز وولایات یک سیمنارمطبوعاتی درهوتل خیبردایرنمود، وآرکسرت جوانان درختم توزیع تصدیق نامه ها به اجرای کنسرت پرداختند، توجه دکتورجبیبی وزیر اطلاعات و کلتوربه استعداد آنها جلب شد وجهت تشویق، جوانان در مرکز وزارت خواست، مشکلات شان را بررسی نمود وازجمله دوتن ایشان ” آقای امین الله ندا وآقای مسرور” را رسماٌ به رادیو افغانستان معرفی نمود تاباهنرمندان رادیو افغانستان جهت اجرای کنسرت درخارج کشورهنرنمایی نمایند. مدیرموسیقی رادیو افغانستان جناب حفیظ الله خیال، در پذیریش ایشان درد سرهای زیاد ایجاد نمود، بالآخره امین الله نداازپیوستن با هنرمنرمندان رادیو منصرف شد وجناب شمس الدین مسرور نسبت تحصیل ایکه در رشته برق ضعیف ” تخنیک رادیو” داشت، با مخالفتهای زیاد تیکه دران موسیقی دردرایو افغانستان مقررگردید. ازمخالفتهای آقای خیال با هنرمندان جوان جناب دکتورحبیبی مطلع گردید، تمام آرکسرت جوانان را که شامل دوازده نفر بودند، بشمول مسرور رسماٌ در رادیو مقررنمود. تقرر ایشان زمانی صورت گرفت که ریاست رادیو افغانستان برای انکشاف بیشتر ومکان بهتر استدیوهای مجهزترازپل باغ عمومی به انصاری وات انتقال کرده بود. بدین ترتیب آرکسرت جوانان بعداز مشکلات زیاد، شش ماه کار افتخاری برادیو افغانستان مقررگردیدند اما متاسفانه خیلی دیربود وامین الله ندا به رحمت حق پیوسته بود.
جناب مسرور دربخشهای مختلف رادیو افغانستان وبعداٌ تلویزیون ملی مدت طولانی ایفای خدمت نمود خدمات وی : پرودیسر برنامه های فرمایشی، منتظم موسیقی، آمرکنسرتها ولباس دار، مدیر موسیقی رادیو، اولین مدیر موسیقی تلویزیون و مدیرعمومی موسیقی رادیوتلویزیون. بدبختانه در آنزمان ازیکطرف فرهنگ سنتی مانع بزرگ برای رشد وانکشاف هنر درجامعه بود واز طرف دیگر حق تلفی های زیاد وحسادت های بیمورد در ساحه هنری مانع بزرگ برای تبارز استعداد های جوانان بود. افراد و اشخاص بنابر شناخت و پیوندهای مختلف در کرسی های کلیدی دولت نصب میگردید وبعد از تصاعب کرسی ، جای آنکه برای رشد وتوسعه هنر کار انجام بدهند، ازتقرر ورشد جوانان غیرمستقیم جلوگیری مینمودند. بگونه مثال: زمانیکه بست مدیر موسیقی ازرتبه پنجم به رتبه سوم ارتقا نمود وجناب مسرورعملاٌ بحیث مدیر موسیقی ایفای وظیفه میکردند، مرحوم جلیل زلاند مدیر تحریرات جناب عباسی وزیر اطلاعات وکلتور وقت دربست رتبه سوم بحیث مدیرعمومی موسیقی تقررحاصل نمود وجناب مسرور رادر بخش موسیقی غربی گماشتند. بعدااز مرحوم جلیل زلاند جناب حامد حسینی مدیرعمومی موسیقی رادیو افغانستان مقررشد، مسرور را نسبت سابقه کار شان به صفت معاون مدیرت موسیقی مقررنمودند. درسال 1357 ش- قبل ازافتتاح تلویزیون ملی سه گروپ از کارمندان مجرب رادیو جهت آموزش وپرورش دربخشهای مختلف تلویزیون” تخنیکی ونشراتی ” بکشورهای جاپان، عراق، وایران اعزام گردیدند وجناب مسرور نیز درکشورعراق دربخش نشرات تلویزیون آموزش دیده بودند، بحییث اولین مدیر موسقیی تلویزیون تقرر حاصل نمود. بعداٌ جناب استاد ببرک وسا مدیرعمومی موسیقی جهت تحصیلات عالی بکشور اتحاد جماهیر شوروی وقت اعزام شدند، آقای مسرور برای مدت دوازده سال بحیث مدیرعمومی موسیقی خدمت کردند.
در زمان مجاهدین: باآنکه مجاهدین ازنظرعقیده باهنرموسیقی چندان رابطه خوب نداشتند، مگر مدیریت عمومی موسیقی را بریاست موسیقی ارتقاٌ دادند وجناب اکرام اندیشمند بحیث ریس موسیقی تقرر حاصل نمود. آقای مسرور بااخذ بیست روز رخصت قانونی عازم ولایت بلخ شد، درآنجا شورای فرهنگی ولایت بلخ تحت ریاست جناب”سیرت تالقانی” دربخشهای مختلف هنری چون تیاتر، سینما و موسیقی فعالیت داشت، آقای مسروربحیث ریاست هنرها مقرر نمود. جناب عبدالرشیددوستم که یکی ازقوماندان های قوی مجاهدین در شمال کشوربود، به هنر و هنر مندان خیلی ارج میگذاشت، تمام هنرمندان راکه نسبت نا امنی شهر کابل را ترک وهرطرف پراگنده شده بودند، جمع وفعالیتهای فرهنگی را درولایت بلخ آغاز نمود. یک واقعیت مسلم وغیرانکار در مورد شخصیت جناب دوستم حمایت ازهنرمندان بود، با قوماندان هایش درباره هنرمندان برخورد مینمود وحتا آنها را نکوهش واز وظیفه برکنارمیکرد، اما بدبختانه که مجاهدین نتوانستند برخورد های مسلحانه را تحت کنترول درآورند، بناٌ همان برخوردهای غیرموسولانه ، زورگویی های بیمورد خود وملت رااز پا درآرودند وگروپ طالبان درکشورمسلط گردید. بعد ازترک دوستم ازکشورهنر مندان دوباره پراکنده شدند وجناب مسرورنیز بریاست کود برق مزار شریف اشغال وظیفه نمود.
زمان طالبان: طالبان جناب مسرور رااز کود برق وبرادیو تلویزیون بلخ بردند ودرمورد آهنگ ” الله واکبر” شعر ازداکتر اسدالله حبیب را درزمان مجاههدین ” وقت دوستم” سروده بود، محاکمه نمودند. جنانب فرید یکتن ازکارمندان اسبق مدیرت پلان تخنیکی رادیو، درزمان طالبان بحیث ریس عمومی رادیو تلویزیون ملی اشغال وظیفه داشت، مسرور راازگذشته ها میشناخت، دفاع وآهنگ سروده شده را شعرمیهنی بررسی ومسرور را نجات داد. بعد طالبان ازمسرور خواستند تاهمان شعرمینهی را بدون ساز درزمان حاکمیت آنها نیز بسرآید، زیرا ساز در آئیین طالبان حرام شمرده میشد.زمانیکه جناب منان نیازی بحیث والی بلخ” زمان طالبها” تقررحاصل کرد و آقای مسرور باشناخت که همرای جناب نیازی داشت، برای تبدلی خویش دربخشهای فرهنگی ولایت کابل عارض گردید. جناب نیازی درپای عریضه وی چنین نوشت: تمام گروپهایکه درمسیرراه بلخ تا کابل قراردارند، بدون صدمه اورا با فامیلش انتقال وحتا کمک نیزبدراند. ” امضای نیازی والی بلخ چون آقای مسروریک هنرمند شناخته شده بود، جناب نیازی پیش بین حوادث در میسر راه بلخ وکابل گردیده بود، به همین دلیل یک قوماندان طالب بنام “کریم” آقای مسرور را با تمام فامیل ولوازم که با خودداشتند، بعوض کابل، ازراه چمن تا کویته به امانت وسلامت رساند. آقای مسرور دوسال درپاکستان زندگی نمود وبعد درسال2001 میلادی بکشورکانادا رحیل اقامت پهن نمود. بعدازسقوط طالبان درسال 2005 میلادی جناب علام حسن حضرتی ریس رادیو تلویزیون ملی و سید مقدوم رهن وزرفرهنگ افغانستان ازآقای مسرورتقاضا نمودند تا برای نظم و نسق دوباره هنر وهنرمندان بکابل بیاید. جناب مسرور دربازگشت بکابل از فروپاشی نظم وانسجام درامور رادیو تلویزیون شوکه گردید، هنرمندان درهجرت بسرمیبردند، برای احیای مجدد نظم پیشین پلان منظم و پول کافی ضرورت بود، گنجنه هنری تاراج ورادیو تلویزیون جز ویرانه بیش نبود. وزارت فرهنگ برای احیای مجدد جزسخنان میان تهی وعاری ازعمل کرد، نداشت. نظام مملکت کاملاً ازهم پاشیده، وتمام علوم وفنون بدست سرمایه داران شخصی اداره میگردید ورادیو، تلویزیون ملی دررقابت با رسانه های شخصی خیلی عقب بود. باآنکه جناب سیدمقدوم رهین از آقای مسرور شدیداٌ استقبال و سپاسگذاری مینمود اما درتقویه رادیو، تلویزیون ملی اقدام عملی نداشت. آقای مسرور تا حدودی توانست هنرمندان سابقه را جذب و بکارهنری آغاز بدارند اما نتیجه بنا براقتضای زمان مثبت نبود، وی بعداز شش ماه دوباره بکانادا برگشت. گفتنیهای جناب مسرور ازتجارب سی وپنچ سال خدمت در موسیقی افغانستان فریاد ازبیعدالتی وروابط وپیوندهای ناسالم دربخشهای هنری، کشتن استعدادهای و بخصوص رژیم هایکه عقیده واحترام به فرهنگ نداشتند، میباشد، بگونه مثال یک خاطره ایشان رادرموقع ریاست جناب عبدالوهاب مددی بنگارش میگیرم{ شخصی بنام “یعقوب آبشار”جهت تقرر در ریاست موسیقی عارض گردید، درآغازسال زمانیکه تعینات سال جدید ابلاغ گردید جناب آبشار بعوض مسرور بحیث مدیرعموم موسیقی مقرر وجناب مسروربحیث عوض مدیریت مویقی تبدیل شد” درحالیکه سابقه هنری وفعالیت دربخش موسیقی آقای مسروردست آورد های خوب داشتند.
تقدرنامه وجوزایز: درزمان ریاست جمهوری محمد داوود خان شهد، استاد محمدحسین سرآهنگ بابای موسیقی، شهید احمد ظاهروجناب مسرورخواننده سال برگذیده شدند. درسال 1357 ش- در سرودن آهنگهای حماسی جایزه درجه اول رااز طریق وزرت دفاع کشوربدست آوردند.
کمپوز موزیک: هنرمندان معروف کشور،خانم رخشانه، خانم ناهید، مرحوم خانم ژیلا، خانم سیما ترانه، خانم نیلاب حیران، خانم مرجان خانم پرستو، خانم افسانه، خانم هنگامه، جناب عبدالمحمد همآهنگ، آقای منگل، جناب شاه ولی، آقای عزیز غزنوی، جناب حفیظ الله شاه گردیزی، آقای روح الله نوازش، جناب یعقوب آبشار، جناب خان آقا سرور، آقای عالم شهروان، جناب نعمت الله، آقای سید علم بودند که ازکمپوز های جناب مسرور فیض بردند.
در هجرت: درکاناد کمپنی های مختلف فرهنگی فیستوال های هنری کشورهای مختلف را برگذار میدارند وجناب مسرور در اولین فیستوال موسیقی افغانی، ازطرف ریاست امورمحاجرین ایالت انتوریو، درشهرتورنتو بنام هنرمند افغان جایزه را نصیب گردید. یکبار دیگر از طرف یونسکوبنام هنرمند افغان حایز جایزه شناخته شد. ناگفته نباید گذاشت که موزیک مولانا جلال الدین بلخی را جناب مسرور کمپوز وبه مرکز فرهنگی مولانا به قونیه فرستاده است.
درباره هنر موسیقی اصیل افغانی جناب مسرور عقیده دارد، تا حیات ئدارند اصلات موسیقی افغانی را بجهان معرفی میدارد زیرا هنر وفرهنگ هویت یک کشوراست، هنرمندان رسالتمند باید کشور رااز طریق هنرهایش بجهان معرفی بدارند. ما نباید شهکارهنری مرحوم استاد قاسم افغان را که درزمان استقلال افغانستان موزیک آزادی را نواخت، فراموش کنیم. درآشفته بازارموسیقی امروزموسیقی اصیل افغانی کمرنگ گردیده است، هنرمندان جوانان ابتکار ونوع آوری داشته باشند مگرزیرنام مدرن شدن، موزیک اصیل را به ابتزال نکشانند. درانتظام موسیقی ، انتخاب شعر وصدا دقت لازم نمایند وازهنرمندان صاحب نظرجویای همکاری شوند.
http://www.youtube.com/watch?v=2N7MaaiaGbY
http://www.youtube.com/watch?v=qjJyijN_OHU

سپاس از هنرمند محبوب ما فرهاددریا

دوستان عزیز در متن عکس ها نشر شده، با عرض معذرت دراین جاه نگاه کنید

سپاس از هنرمند محبوب

ارج گذاری بمقام والای زنان از دیدگاهی سراینده
“هی با یک تن، اتن کی میشود”
” فرهاددریا ”
در پاهیز سال 2010 میلادی اقغانستان بعداز سه دهه جنگ و حرام شمردن سازوسرود شاهد جمعیت بزرگ ازتشنه گان هنر موسیضی بود. هنرمند رسالتمند کشور «فرهاد دریا» دریای هنرش را برای تشنه گان هنر درسرتاسرکشورجاری ساخت. این هنرمند نامور از یک خانواده رسالتمند سربلند کرده ودرهمه حال عشق بوطن ومردم را وظیفه خود شمرده است. فرهاد دریا در ایام طولانی هجرت یک لحظه یاد مردم ومیهنش را فراموش نکرده ودایماٌ بوطنش سفرکرده است، زمانیکه اصلاٌ امنیت برای هیچکس مساعد نبود اوسفرها، پلان وپروژه های برای مردمش داشت. طرح ” کوچه” یک اقدام خیلی عالی و بشر دوستانه برای کودکان وهنرمندان آینده کشوربود موفقیت های شایان ازآن طرح وتراز اندیشه جناب ” دریا” بدست آمد. اندیشه های والای و انسانی جناب دریا بالاترازآنست که دیگران فکر میکنند. رسانه های جهانی بنابر آجندا، سیاسی، اقتصادی وغیره شان چهره وحستناک ازافغانستان را بنمایش میگذارند، جهانیان میداندیشند، شاید سرزمین افغانستان با هنر بیگانه است، درحالیکه افغانستان امروز، خراسان دیروز وآریانای کبیرخورشید هنرها درشرق بوده وهنرمندان، شاعران، نویسنده، نقاش، موزیشن وسرایندگان رسالتمند در دامانش پرورش داده است. روح بلند این گونه مردان وزنان درطول تاریخ درفراز قله های وطن پروازنموده واز بیعدالتی متاثر و برای عشق ومحبت، انسان دوستی و صلح اندیشیده اند. در سه دهه جنگ کشورما قربانی فراوانی داد وهنرمندان با سلول، سلول وجود شان درد جنک را حس وقلب شان لبریزازعشق انسان دوستی ومحبت بود. آنها برای از بین بردن خشونتها و آورد صلح وآشتی ملی با پیام هنرمندانه ایشان راه رسیدن به صلح را کوتاه ساخته، عشق خموش وصدی خفه شده موسیقی را دوباره بصدادرآورده ودردلها زنده ساختند. فرهاد دریا یکی ازهمان هنرمندان رسالتمند کشوراست که تمام آهنگ هایش پیام خاص برای مردمش داشته است، زمانیکه آهنگ سلام افغانستان و سرزمین من دیارنازنین من را سرود میلون افغان در داخل وخارج ازکشور را به وجد آورد، سال 2008 میلادی آهنگ زیبای “هی با یک تن اتن کی میشود، این وطن بی ما وطن کی میشود” را سرود. این آهنگ میلون هموطن را برای آشتی ملی واداشت. بلی آهنگ اتن مقدمه حرکت شتی ملی وصلح جناب دریا بود که دریای هنر را بمرام تحکیم صلح در سرتا سرکشور در جوش وخروش آورد . بتاریخ 21 اکتوبرروز جهانی صلح درسرزمین خورشید هنرها ” افغانستان” خیلی زیبا و بی سابقه تجلیل گردید. همان طوریکه جناب دریا در مصاحبه شان فرمودند که زنان هیچگاه آتش جنگ را درندادند . به همان دلیل کنسرت خاص برای بانوان بلخ در شهرمزار شریف اجرا کرد، واقعاٌ زنان بیشترازجنگ صدمه دیدند و بیشتربه صلح نیازمند میباشد، این ارج گذاری جناب دریا بمقام والای زنان هیچگاه فراموش نخواهد شد. تصاویر نشان دهنده امواج لبخند وعشق به زندگی است، چنانکه فرهاد دریا با پیام تحت عنوان بزرگ ” زندگی زیباست ” به حرکت آغاز کرده است، این زیبایی را هموطنان ما که هم اکنون درتحت فشار ناامنی زندگی دارند، حس کردند و برای چند ساعت از زیبایی زندگی لذت بردند. خوشا مادری که چنین فرزندی را در دامان پرمحبتش پرورش نموده است، خوشابحال فرزند “دریا” که مقام والای انسان بخصوص بانوان را ارج میگذارد. فرهاد جان همیشه چون دریا خروشان باشید تا ازخروش دریای هنر تان تحت نام زندگی زیباست، لذت و زیبایی زندگی را جهان بشریت با پیام های هنرمندانه وبشر دوستانه تان عرضه بدارد. ظفرمند وکامگار باشید.
به تصویر نگاه کنید.
zendagi-zebaast-mazaar-a-concert-for-women#5

گرامی داشت از شاعر افغان”ضیا قاریزاده”

خورشیدیکه همیشه فروزان است
بلی خورشیدیکه در سرزمین افغانستان، با کلام شیرین ادبیاب دری فارسی طلوع کرد وتابید، غروب را نمیشناسد. آن بزرگمرد تاریخ ادبیات وفرهنگ کشوراستاد احمد ضیا قاریزاده بود. دوستان، ادیبان ودانشمندان در آستانه گرد هم آیی سومین سال روز پیوستن اوبا زندگی نوینش، هستند و با سروده هایش خاطرش را گرامی میدارند.
بنده ماریا دارو درطول مدت خدمتگذاری ام درمطبوعات کشورهیچگاه سعادت هم صحبت شدن با استاد را نصیب نشدم اما افتخار دیدار وصحبت های مداوم همکار گرانمایه فقید خیلل قاریزاده برادرکوچک ودست پروده استاد بزرگ را داشتم. چه اورا دیده بود ویا ندیده بوم عاشقانه اشعارش را مزمه میکردم وعاشق شیندن آهنگهایش بودم. زیرا سخن اودرکلام شعر تشنه گان فرهنگ را سیراب میکرد وسروده هایش گوشهارا نوازش میداد، این سخنور مردمی و توده ای درشعر( مشک تازه میبارد ابر بهمن کابل ویا کلبی بچه مقصود ساکن رکاخانه – زن کرده وبند مانده درپیسه طویانه ) زبانزد عام وخاص بود. اودرآشفته بازار سیاسی، متعصبین” پدرش را که حافظ قران کتاب آسمانی وکلام خداوندی بود” دربیرحمانه ترین تیربارن درخشم حبیب الله کلکانی ویارانش ازدست داد ودر دامن شیرزن افغان” مادرش” تربیت شد تا روزی درس ادب بدهد. بعداٌ حاکمیت جبار ومتعصیبن هنروفرهنگ اوراازسومین سال تعلمی مکتب، محروم دانش و آموزرش ساختند. آن کودگ بزرگمنش که دریای گهردرسینه داشت خموشانه راه خانه خویش را درپیش گرفت اما زمانی فرا رسید که چون خورشید طلوع کرد وهمه گهرپنهانیکه درسیه داشت، با زبان فسیح بیان کرد وچون خورشید درخشید. روزی درهمان مکتب نجات “امانی”که خود از دانستن محروم شده بود، بحیث استاد زبان وادب دری، برای دانستن دگران تقررحاصل کرد وشاگردانی بیشمارازدانش آن بزرگ مرد فیض بردند. استاد احمدضیا قاریزاده چون فولادآبدیده ازکوره ستم روزگار، یک فرهنگی ادیب بدرآمد وچون پامیر شامخ درمقابل همه بیرحمی های دوران استوار باقی ماند. درخشش این خورشید محافل هنری و مجالس ادبیان را گرم ساخت. فصاحت زبان وجوهرکلامش که بیشتراز درد روزگار مردمش وبیعدالت هاای اجتماعی را بیان میکرد، او را مقیم قلوب مردم ساخت. با آنکه حاکمین دوران توان شیندن فصاحت کلام اورانداشتند، اما این هنرآفرین بی همتا را مسوولیتهای فرهنگی در پوهنی ننداری، افغان ننداری” کابل ننداری، بحیث اتشه مطبوعاتی درکشور ترکیه، وزمانی به صفت مشاورفرهنگی وزارت اطلاعات کلتورکشور گماشتند. اما او برای بروکراسی های دولتی وقیودات دفتری ساخته نشده بود، وزیرمطبوعات اورا از وظیفه برکنار وبه قاعد سوق داد، مرحوم قاریزاده درجواب چنین نوشت” مطمین باشید چندی بعد مطابق قانون وحسب ضرورت دوباره مقررخواهم شد” وچنان هم شد، درزمان صدارت شهید میوندوال دوباره مقررگردید. روح فراخ قاریزاده محدودیتها را نمی پزیرفت، چونکه شاعر وهنرمند مقید حدود نمیباشند، مرزها را همیشه میشگافند. بلی همانطوریکه شیرنی کلامش از مرزها بیرون رفت وکام مردم فرهیخته کشورهای همزبان ” ایران وتاجکستان” را نشاد بخشید، خودش نیزبنام مستعارکبوتربه پرواز درآمد و 24 آهنگ در آرشیف رادیو افغانستان ظبط نمود ونشاد آفرین دلها و نوازشگر گوشها شد. شاعری فرموده است” که دل ودلبر باهم آمیخته بنیم = نگویم دل کدام و دلبرکجا است” اشعار قاریزاده مثل شهد وشکراز نظر لطافت وچون تیغ برهان ازنظر قاطعیت وازسوزش خاص حکایت میکرد، که فرد بالا درهمه اشعاروی متجلی است. طنزو کنایه سخنش درد های مردم را دارو بود، تیغ زبانش جگرجباران را پاره میکرد باآنکه سانسورشدید حاکمین زمان هوشدار تخطی ازمحدوده ها را میداد، مگردرتمام روزنامه ها، مجلات وجراید کشوراشعارش بازتاب میگردید. گرامی داشت ازشاعرشیرین سخن یکه از درد جامعه فریاد میکشید و با نازک خیالی شعر، درمان گر بینوایان بود و خود مسوولیت سنگین اجتماعی را درعصرخویش بردوش میکشید، وظیفه فرهنگی هریک مامیباشد. قاریزاده باآن همه فشار حاکمین جبارخنده برلب وعطوفت درقلش موج میزد چنانچه خودش فرموده است:
دلا بروبباغ ومشرف ازانارآموز که موج خون بردل وخنده بردهان دارم
بدین گرمی سخن گفتن “ضیا”بوی جنون دارد زسوز دل بود پیدا که آتش دربیان دارم
افسوس که زمانه برنمیگردد، کاروان عمر درحرکت است، چنین گران مایه که ازاوصاف عالی برخورداربود، بیشترکلامش جنبه انتقادی، اصلاحی وطنزی داشت که نکات عالی را در زبان شعر بیان میکرد، مظالم اجتماعی را دردیده هرخوانند اشعارش مجسم میساخت، دیگر در میان ما نیست. شعرای همزبان پختگی شعر، روانی کلام وایجادسخن طنز وانتقاد درکلام شعر، اورا بمثابه یک شاعر فوق العاده وحافظ ونگهبان فرهنگ وکلتورکهن هزارسال قبل کشور، چون شاعران بزرگ وبلند مرتبت دری فارسی ، رودکی بلخی، شهید بلخی، عنصری بلخی، مولانا جلال الدین محمد بلخی، ناصر خسرو بلخی، رابعه بلخی، بودند و آن غنای ادبی وفرهنگی را به ارث برده است، میدانند.
زبعد ما نه سخن، نی ترانه میماند همین دو بیت به دیوار خانه میماند
ببرگ لاله نوشتند در قلمرو باغ که مرغ میپرد وآشیانه میماند
شعراوج تکامل کلام و بذات خود منطق والهام است نه دستور، شاعر مردمی دربند نیست، همیشه فراراز قیود راآرزو دارد. روی همین دلیل کلام قاریزاده را بزرگان وادیبان دوران درسنجش عدالت اجتماعی، فرهنگی وادبی قراردادند ونظریات شان را درهمه حال ابراز داشتند. شادروان استاد خیل الله خلیلی، فرموده بودند که اشعار قاریزاده را میتوان با اشعارنظامی گنجوی مقایسه کرد. شاد روان محمد عثمان صدقی شاعر و تاریخ نویس افغانیتان فرموده بودند که قاریزاده شاعریست طبعیی وبااستعداد که بیشتر ازآلام اجتماعی متاثراست واشعار اورا بااشعارشاعرمعروف چون پروین اعتصامی مقایسه میکرد. همچنان سخنسرا ودانشمند ایران “سعید نفیسی ” درباره این شاعر شیرین کلام چینین فرموده بودند: مرحوم قاریزاده برای افغانستان مایه ادب وشایسته افتخار است، اشعار زبان دری فارسی را به هند، ایران و تاجکستان ازفنون وفضل خود مستفید ساخته است، سخنسرای محقق ضیا قاریزاده که درانجام لفظ شیوا یی معنی، نغزی مضمون وقدرت نمایی درمیان مطالب روز ازجمله گوینگان توانای عصر است. همچنان نعمت الله یف ورحیم هاشم مولفان کتاب اشعار نوشعرمعاصر افغان، طبع تاجکستان شوروی وقت” قاریزاده را درردیف استادان شعرقرارداده اند و درباره او مینویسند: درنظم، اسلوب و رویه نوین را پیش گرفته است، و منظمونه های حیاتی را تصویرمیکند وسیما های زنده را بوجود میآورد.
استاد قاریزاده ازسخنسرایان معاصر افغانستان چون شایق جمال،عشقری، واصف باختری، یوسف آینیه، نسیم اسیر و شعرای ایران چون سعدی شیررازی، حافظ شیرازی، نظامی گنجوی، پروین اعتصامی، رهیی معییری، سمین بهببانی، شهریار، فرویدن مشعری، نادر نادپورو داکتر علامه اقبال لاهوری را مقدم تر میدانست. آثار ارزشمند ازمرحوم اقبال طبع یافته است، عبارت اند از( نگینه ها، طنزهای ادبی، رساله منظوم نینواز، رساله آزادگان منظوم، هدف، اشعارنو، خزان زندگی، منتخبات اشعار قاریزاده؛ سهم هنود درزبان دری، پیام باختر، زبان طبعیت، دو مجموعه شعر). و آثار که آماده طبع میباشد ( ترجمه رساله زمین وآسمان یا علوم بزبان ساده، منظومه های اصلاحی سه صدقطعه، رساله درهنرو ادبیات، رفیق سفر نظم ونثر،”ترجمان بیدل، ترجمه ازعنیی” نقد درباره بیدل، کتاب گلابی قلمی، مجموعه مقالات و منظومه هایکه درسالهای 40 تا45 –ش- سروده دشده است، سفرنامه، لاف وپتاق، کلیات مکمل اشعار قاریزاد ونوای کهسار ). قابل تذکر میدانم که بسیاری ازسرایندگان معروف کشور ما اشعار این شاعر شوره حال را سروده اند، که مشت نمونه خروار نام میبرم؛ مرحوم استاد سرآهنک سرتاج موسیقی افغانستان، مرحوم استاد یعقوب قاسمی، مرحوم استاد شیدا، مرحوم رحیم بخش، مرحوم احمد ظاهر سلطان موسیقی جوانان افغانستان، مرحوم جلیل زلاند، مرحوم کبرا ژیلا، مرحوم میرمن پروین ، مرحوم ابراهیم نسیم، مرحوم ساربان، خانم آزاده، خانم حمیده رخشانه، داکتر فطرت ناشناس، جناب حفیظ الله خیال، آقای احمد ولی، آقای صابر شیرزوی، آقای جواد غازییار وغیره. قاریزاده ازبحربیکران هنرسیراب گردیده بود وبه هر نوع هنردسترسی داشت، یعنی آرمونیه وتنبور را بصورت سالم مینواخت. درآخرعمر این گهر نایاب، وعاشق فرهنگ وادب درهجرت گوشه نشین وتنها شد اما فرهنگیان ااورا از تنهایی وگوشه نشنی بیرون کشیدند، درشهر تورنتو کانادا دورش نشستند وازسخنانش لذت بردند. آن مرد غیورسالها با تکالیف روزگاربا وقارزیست وآروزی خواب آرام از خدا کرد، بتاریخ 13 جنوری 2008 میلادی به عمر 85 ساله گی با زندگی وداع نمود.
آخر ضیا چوعنقا ازخویش هم رمیدیم شد گوشه گیری ما اسباب شهرت ما . وجای دیگر گفته است.
مرا درزندگی از آرزوها نیست جزنامی خدایا بعدازاین رنج والم یک خواب آرامی
اگردانسته بودم این قدر تکلیف هستی را برون کی پا نهادم از عدم گامی
درباره وفاتش از فرزندانش چنین تقاضا کرده بود.
ما که مردم های وهو نکنید هیچ در مرگ من غلو نکنید
بی صدایم بخاک بسپارید مرگم اعلان رادیو نکنید
در شب سه چلو وپلو نپزید گرم بزم و می وسبو نکنید
خیر وخیرات لازم فقراست قرض از خشو وننو نکنید
بچه را زیر پا نگذارید آب این دجله تا گلو نکنید آیا میشد غروب چنین آفتاب را پنهان داشت وغلو نکرد؟ فرزندانش که تنها نبودند، فرزندان هنردوست کشور، داشنمندان ، ادیبان وشعرا کشور درداخل وخارج غلو کردند. تمام رسانه های داخل وخارج خبر نبودش را پخش کردند وگرامی اش داشتند. صد ها پارچه مرثیه ازسینه شعرای کشور بروی کاغذ ریخته شد، صدها مضمون به گرامی داشت اودرسایت ها انترنیتی ، جراید ، اخبار و مجلات بطبع رسید. روانش شاد باد

عشق در همه جا سخن میگوید، ایکاش بشنویم

در یکی از روزهای برفی ویخبندان سرد کانادا منتظر دوستم در یک قهوه خانه نشستم، تا آمدن دوستم ازسردی هوا محفوظ باشم قهوه خانه ازدهام زیاد نداشت به میل خود یک میزرا که در کنارکلکین قرارداشت، انتخاب کردم. میزیکه در عقب میز من قرار داشت، یک زن ومرد باهم گرم صحبت بودند. صحبت شان روی تجارب زندگی، شکست و پیروزی، فراز و نشیب دنیا میچرخید . اصلاٌ متوجه ایشان نبودم روی چه مطالب صحبت دارند اما درصحبت شان کلمات آشناازبعضی نقاط کشورم یادشد توجه مرا جلب نمود. مرد گفت” آیا تو خط بر رادیدی؟… من آجاه را دید”. خانم قهقه خندید وگفت خط برنیست… خیبر است وبا همان خنده ادامه داد، خارجی های که در وطن ما مهاجراند، بسیارکلمات را غلط تلفظ میکنند، عجیب نیست زیرا هرزبان از خود قواعد ودستور دارد وتلفظ بدون مراعات دستور زبان برای هرکس در زبان بیگانه دشواراست. کلمه خیبرمرا بخود جذب نمود، درحالیکه انتظار دوستم را میکشیدم، حواسم متوجه بحث جالب آنها بود. مرد متوجه شد گویا من سخنان آنهارا میدانم، برای خانم اشاره بمن کرد وگفت او شاید از همان مملکت باشد. خانم گفت “آنها دراین شهرسرد ودر شمال کانادا زندگی نمیکنند زیراآنها درهوای گرم عادت دارند ومهاجرین آنکشورزیادتردرتورنتو، مانتریال وشهرهای پرُجمعیت هستند. مرد برای رفع تشویش خود ازجایش بلند شد واز من خواهش کرد تا ازشکریکه روی میزمن قرارداشت، با اجازه استفاده نماید. سرصحبت بامن چنین آغازگردید ازکدام نقطه روی زمین اینجاه ودراین شهرسرد آمده اید؟ ساده برایش افاده دادم ، از همان نقطه زمین که بالای آن صحبت دارید. خانم درجایش تکان خورد درهمین لحظه دوستم از راه رسید، آنها خواستند وتعارف کردند تا چند دقیقه دریک میزباهم بنشینیم، چهارنفر دوریک میزنشستیم وصحبتها اینطورآغاز گردید. سخن ازسوز عشق بود، از شکست، از جنگ و ازلشکر کشی ممالک زوزمند وکشتار مردم بیگناه و تجاوز بالای زیردستان .
آن مرد یعنی آقای رابرتسن یک امریکایی بومی بود که سالها حقوق شان توسط اشغال گران پامال گردیده بود، دریکی ازایالت های فقیرنشین که بیشتر نفوس آنرا مردم بومی امریکا تشکیل داده است، زندگی کرده بود وبعد از ختم بکلوریا دریکی دو رستورانت های شهر آن ایالت کار کرد وبادخترسفید پوست آشنا شد. این غریب بچه غربی برای مصارف گذاف عروسی جهت پیدا کردن پول برای جنگ عراق ثبت نام نمود، بعدازیکسال سربازی درعراق قشون امریکایی روانه افغالنستان گردیدند، او نیز رهسپار افغانستان شد. این عاشق دلسوخته، خانه صدهاافغانان مظلوم را زیر نام توریست ویران کرد تا خانه عشق خودرا آباد نماید، ازقضا در یک برخورد مسلحانه دست چپش راازدست داد و برای تداوی به امریکا برگشت. معمولاٌ قراردادهای جنگی برای سربازان درایام جنگ بیمه صحی می پردازد نه درحالت باز نشستگی . اما او که بازنشسته ومعیوب جنگ بود نیز شامل همین قاعده شد، مدت طولانی در دفاتر حقوقی سرگردانی کشید تا بتواند درمقابل از دست دادن دستش کدام بیمه دایمی بدست آورد اما کارگر نیافتاد وازسوی دیگر معشوقه بیوفا نیز رفع زحمت کرد و با شخحصی پولدارعروسی نمود. عاشق دلسوخته چون مجنون درصحرای سوزان عشق سرگردان ماند واز تلاشهای بی نتیجه، بروکراسی های دفاتر حقوقی واداری و قانون غیرعادلانه به ملال روحی مبتلا گردید، به حکم احتجاج کشوررا ترک و در کانادا جهت کار وزندگی اقامت گذید.
خانم لیزا یکی ازباشندگان قریجات کوچک ایالت شمال غرب کانادا بود دریک خانواده بزرگ ومتوسط الحال اقتصادی بزرگ شده بود، بعدازختم صنف دوازدهم جهت شمولیت دانشگاه باید پول کمایی میکرد تا بدون تشویش قرضه های بانکی شامل دانشگاه گردد، بدین منظور برای سربازی در اردو متجاوز کانادا ثبت نام کرد وعازم افغانستان گردید. او برای سه ماه درمرکز قرارگاه کانادا “کمپ جولیا ” واقع دارالمان کابل ایفای خدمت کرد وبعد قشوق کانادا بعوض عساکر امریکایی درولایت کندهارمنتقل گردید. لیزا که آن مرد امریکایی اورا( لز)صدا میکرد، تازه با مردم کابل آشنایی پیدا کرده بود اما زود روانه ولایت کندهارشد. ( لز) ازمردم سرکش وسرشارو کاکه کندهارگفتنی های زیاد به پیمانه کتاب داشت. مردان وزنان زیبا روی وجوانان مست وسر شار ازباده جوانی که باد تند روز گارجنگی هم آنها را تسلیم حوادث نمیکرد. لیزا یک سربازساده وبی صلاحیت بود صرفاٌ بخاطر تقویه اقتصادی خودش بدون هیچگونه اندیشه سیاسی، شامل خدمت سربازی شده بود مگرازعاقبت کارنمیدانست که او چنان پابند وگروگان شهر کندهار میگردد که حتا برای رخصتی هم بکانادا برنمیگردد. لیزا و رابرتسن که دارای تجارب همگون جنگی وشکست خورده عشقی بودند درهمین قهوخانه روی تصادف باهم آشنا گردیده بودند ودید وباز دیدهای شان تکرار گردیده بود و اکنون بالای زندگی آینده خویش فکر میکردند وطرح ازدواج میریختند. گفتنی های این دوعاشق دل شکسته چنان زیاد بود که روزها هردو باهم راز و نیازازعشق برباد رفته شان را داشتند.
لیزا مدتی دوسال چند ماه بدون اخذ هیچگونه رخصتی بخدمت سربازی در ولایت کندهاردامه داده بود. هرروز که چشم باز میکرد درفکرمیبود امروز کجا برای عملیات خواهد رفت، با چه نوع برخورد مقابل خواهد شد، چند تروریست را دستگیر خواهد کرد، مردم کندهار درنظرش دشمن بود و کندهاری ها نیز با دشمن مسلح که درخاک شان متجاوربودند، مقابل میشدند. نتیجه جنگ بی ثمرجز تولید کنیه، تشدید حس انتقام جویی چیزی بیش نبود، لیزا هرروز دلتنگ میشد و آنچه را که درتلویزیون کاناد وامریکا دیده بود، درکندهار نمی یافت. هرروزکه میگذشت ماهیت جنگ بیحاصل برایش روشن تر میشد. یکروز بعد ازعلمیات خیلی شدید وخطرناک به اردوگاه بازگشت و دربسترش درازکشید، چشمانش دردوخط موازی راه کشید، حوادث که در طول روز در قریه پنجو اتفاق افتاده بود درجلو چشمانش میچرخید، هرقدرکوشید برای صرف شام خودراآماده سازد اما نشد که نشد. اوهمان روز، دربازگشت ازعملیات درباره جنگ واشتراکش درقتل آدمهای سرزمین دیگر که فرسخ ها راه ازخانه ومکان اصلی او فاصله داشت، متفکرشد. از طرف دیگر آهسته اهسته با فرهنگ مردم روستایی وشهری ولایت کندهار آشنا میشد و درک میکرد {هرگاه خود جای آنها قرارگیرد وعسکر مسلح بیگانه “افغان” درکوچه وپسکوجه دیار آبایی شان گزمه بزند، چه احساس خواهد داشت}. روزهای بعد زمانکه اردوگاه را بقصد وظیفه ترک میکردند، قوماندان مسوول یونت آنها را برای تامین امینت وایجاد روابط دوستانه با مردم در مرکزشهر فرستاد. اودرهمان آفتاب گرم و آسمان شفاف کندهار با مردم شریف کندهار تماسهای برقرارکرد، قلب شانرا شفاف تراز آسمان یافت. لیزا، جیمز، اندرو وجکی با دکانداران محلی گفت و شنود های دوستانه داشتند. دریکی از دکانهای شهر که لباس، تکه وصنایع دست دوزی ازقبیل کلا موره دوزی زردوزی وغیره فروخته میشد، با دکاندارآن صحبتهای صمیمانه برقرارکردند. دردکان یک مرد مسن باسه پسران جوان ونو جوان باهم کار میکردند. یکی آن جوان نازنین شیربچه کندهاری با قامت بلند، چشمان خمار سرمه کشیدگی ویا به حرف لیزا که چشمانش را مکیاژ کرده بود، بالباس محلی برنگ سبز وباسند سفید خامک دوزی شده بود، برتن وعرق چین زر دوزی نیز برسرداشت. بیخیال و بی باک با مشتری وهمکارانش میخندید و با ژست وحرکات که کرکتر ذاتی او بود درعالم بیخیالی مصروف خرید و فروش وخندیدن با دوستانش بود، با همدلانش بالای عساکر با زبان پشتو شیرین تمسخر میکرد. لبان جگری رنگش دل وجگر لیزا را با خود میبرد. لیزا درطول روز باید درسرتاسر بازار درحرکت وگردش میبود اما زیادتر وقت را در مقابل آن دکان ضایع کرد، همکارانش برای گردش میرفتند مگر لیزا بهانه میکرد وبا جکی وگاهی با اندرو درمقابل همان دکان وقت را سپری مینمود. شب که دربستر خواب رفت تخیل درذهن او رخنه کرد” چرااین جنگ بیحاصل دوام دارد، چرا باید انسان زندگی انسان دیگررا ازبین ببرد، چرا ما با وسایل جنگی درکشوری که اصلا زبان همدیگررا نمیدانیم ، بخاطر منافع سیاسی ویا اقتصادی، خویش زندگی آرام دیگران را برهم میزنیم ” این چرا ها و برخورد عساکر در برابر مردم روستایی مغزاش را برمه میکرد. بسترش درآن هوای گرم کندهار به جهنم مبدل شده بود. روزهای بعد جمیزیک سرباز که از ایالات فرانسوی زبان کانادا بود و همیشه با لیزا در یک یونت کار میکرد، درضمن گردش با مردم محل صحبت میکرد وعدم اعتنای مردم را دبرابرعساکر و خشنوت آنها را عدم فهم تعلقی مینمود ودردلش کینه میورزید وحتا از صحبت صمیمانه لیزا با مردم نیز جلوگیری مینمود و برافغانها دشنام میداد. لیزا با جمیز همیشه برخورد شدید میکرد.
بعدااز یک مدت لیزا با همان فرزند رشید کندهاری آغاز صحبت کرد، اوانقدرمغروز جوانی خود بود که اصلاٌ برلیزا نگاه هم نکرد. مگرلیزا آهسته آهسته دل ازکف میداد، شیر بچه کندهاری درتخیل سرباز سلاح بردوش چشم آبی وموطلایی نبود. اما لیزا هرشب دعا میخواند تا برای امنیت در شهربرود واورا از دور زیارت کند. لیزا جزسربازعادی بیش نبود باید تابع امرخدمت سر بازی میبود، هرگاه بوظیفه میرفتند ویا برمیگشتند لیزا همیشه تلاش میکرد از میان بازارگذرکنند تا بتواند آن شیربچه را تماشا کند. عشق با لیزا سخن میگفت، عشق وجود لیزا از کینه وجسارت جنگی پاک کرده بود، عشق لیزا پابند اصول زندگی واحترام به انسان ساخته بود وقلبش را میفشرد. عشق شیر بچه چشمان سیاه، قامت بلند روح وروان لیزا را تسخیرکرد. لیزا که در یک دهکده کوچک و کم نفوس و هوای سرد کانادا زندگی کرده بود وحتا شهرهای بزرگ کانادا را نیز ندیده بود چطور دل بدیار دوربست و باگرمی های کندهار مدت دوسال وچندماه بدون اخذ رخصتی بکار ادامه داد. بالاخره زمانی فرارسید که مادر مریض شد ولیزا بدیدن مادرش بکانادا برگشت، مدت چند ماه رخصتی برایش چند سال سپری گردید و برای مادرش گفت : مادر ما غربیها با این همه تمدن پیشرفته، اقتصاد قوی، تکنالوجی مدرن فکر میکنم تمام انسانیت درضمیرما نهفته است مگر برخلاف با صممیت و محبت خانواده، فرهنگ مردم دنیا بیگانه هستیم، نگهداری همین اقتصاد سرمایه داری ماراازمحبت فامیلی، رفاقت صمیمانه، مهر ورزیدن به انسان وانسانیت وغیره اخلاق اجتماعی بدورنگهداشته است. من مرد را در کندهار میشناسم که الفبای زبان مادریش را نمیداند، اما آنقدردرمحبت فامیلی ودوستی صمیمانه با رفقای اش مغروراست که ما را به بهای یک گربه خانگی هم نمیخرد.
لیزا بعد از رختصی دوباره به کندهار افغانستان برگشت درهفته اول یکی دوبار از بازار گذرکرد مگر چشمش بدیدار آن بلند بالا و چشم سیاه روشن نگردید. جمیز همان سرباز کینه توز حوادثیکه درغیابت لیزا اتفاق افتاده بود، بیان کرد. روزی که از مقابل دکان چشمان سیاه گذرکردند، جمیز گفت” درهمین محل حادثه رخ داد، یک تعداد نیز دستگیرگردیدند”. آن کندهار زیبا در دیدگان لیز زشت وبه جهنم تبدیل شد، فکرکرد آن سیاه چشمان طومه حادثه گردیده است. مگر نمیدانست چطور پیدا کند که او زنده است یا نه ….. زیرا آن جوان مغرور هیچگاه به لیزا خودرا معرفی نکرده بود وباید هم معرفی نمیکرد، او چه میدانست که لیزا در لباس سربازی “دشمن” قلب روف ومهربان دارد وبالاترازهمه شیفته اومیباشد. لیزا صرف شنیده بود که آن مرد مسن او را دل صدا میزد مگر بچه های جوان که لیزا را میدیدند برایش میگفتند، دلک آنطرف نگاه کن …اونه زرد گونه آمد. این زرد گونه دل باخته وسینه سوخته در نبود دل عنان راازکف داده بود، شبها خواب ازچشمش فرارکرده بود وبالاآخره دربستربیماری افتاد. مدتی بیمار بود و برای معاینه در شفا خانه اردوگاه رفت، اتاقهای مریضان توسط پرده ازهم جدا گردیده بود، چشم لیزا در اتاق مقابل افتاد. چهره آشنا اورا بطرف خود میکشاند، اوبدون رعایت قوانین وقیودات عسکری داخل اتاق مقابل شد، چشمانش به چشم مریض اتاق مقابل گره خورد. قلب لیزااز حرکت باز ماند، پاهایش سیستی کرد و قدرت ایستادن ازوی سلب شد، برایش سلام داد، شیربچه افغان رویش را برگشتاند و نخواست آن دشمن زردگونه را ببیند.
اورا دستگیرکرده بودند وشکنجه داده بودند، سروصورت زیبای او تغیرکرده بود تنها چشمانش نشان از پیشین بود وبس. لیزا هرقدر با و صحبت کرد مگرسیاه چشمان همان قدر نفرت وانزجارنشان داد. لیزا گفت، اگرشاهد برای اثبات بیگنائی ات ضرورت داری، نام من لیزااست ادرس یونت و گروپ محاربوی خودرا معرفی کرد و ازاو خواهش کرد، لطفاٌ…..لطفاٌ بامن سخن بگو … میخواهم ترا کمک کنم. لیزا تلاتش نهایی خودرا در رهایی او بکاربرد وخود نیزازوظیفه سبکدوش گردید وبه کانادا آمد. لیزا پول هنگفت بدست داشت، بعوض انکه با پول دست داشته اش شامل دانشگاه میگردید، مدت یکسال درخانه نشست و هرلحظه دل ودیده اش درهمان بازار کندهار، مرد چشمان مست سرمه دار را نگاه میکرد، بیاد آن شیر بچه افغانی فریاد ازسلول سلول بدنش برمیآمد وبه امراض گوناگون روحی متبلا گردید، بعد یکسال بایک دوستش که اوهم درکندهار سر باز بود، روانه کندهارشد. کوچه بکوچه و قریه به قریه اورا پالید ودل را نیافت، دل از دلخانه فرارکرده بود. بالاخره همان مرد مسن که هنوزهم دردکان کارمیکرد، لیزا را گفت تو ازاو چه میخواهی ؟… لیزا چه باید میگفت؟… آنچه در سینه داشت بیان کرد. مرد برایش گفت “ایکاش شما سلاح بدوشان پیام آور صلح ودوستی میبودید، شما دوستی ها را برهم میزنید، مردم را کینه توز میسازید و صفوف دشمن را تقویه میکنید، آیا این راه حل وآوردن صلح وثبات در این کشوراست؟…. آیا تواز خود نمیترسی که قریه به قریه دنبال یک مرد بیگانه میگردی؟ آیا با آن جفایکه درحق آن جوان انجام دادید، انتظار دیدارش را هم دارید؟ ….” بلی لیزاانتظاردیدارش را داشت فقط میخواست بداند که بالای اودرزندان چه گذشت … میخواست برایش بگوید که روی چه مشکلی برای سربازی حاضر وسلاح بردوش نهاده بود، میخوت دل بداند که این همه سه سال سربازی وسیله ای بود قلب لیزا با او پیوند داد… لیزا میخواست دل بداند که دل او درگرو دل سیاه چشمان است…میخواست بگوید دوستش دارد.
آن چشم آبی ومو طلایی ذلیخا گونه کوچه به کوچه شهرکندهارگشت از کودکان مدد خواست و سرانجام بدرخانه اش رسید. برای رفیق همسفرخود گفت، عشق کاردل است وآتش بازی… سربازی کار خشم وکینه است. من با آتش خشم جنگ در این کوچه ها گزمه کردم، آتش فیر کردم مگرنمیدانستم که آتش عشق قویتراز آنست وسلول سلول بدنم را آتش میزند وخاکستر میسازد همه آن آتش خشم وکینه را درهم میشگافد ودودل را پیوند میدهد…اگردراین آتش بسوزم، عیب نیست زیرا لهیب آن بدنم را شراره کرده و مرا خاکستر میسازد. بلی لیزا در آتش با خودش بازی میکرد، عقب خانه یکمرد که نه زبان اورا میدانست، نه وجه مشترک فرهنگی با او داشت ونه نام وادرس اورامیدانست درشرایط جنگ عقب او درشهر کندهار رفتن، خود کشی است. اما او خود کشی را قبول کرده بود پشت دراش رفت. چند بار صلیب حضرت مسیح را بوسید ودرزد، یک خانم با قد میانه ملبس بالباس زیبای محلی که با خال و ستاره زینت شده بود، دررا کشود. همینکه چشمش با چشم لیزا گره خورد، فوراٌ در را بشدت بسته کرد وچند دشنام نیزنثار لیزا کرد و رفت. لیزا متوجه شد مردی ازپشت پرده اورا نگاه میکند….بعداز اندک درنگ دردوباره بازشد….دل با چشمان مست سرمه دارش با قامت بلند وموهای مشکینش دربرابر لیزا قرارگرفت. لیزا بدون هیچ گونه حرف وسخن ازهوش رفت. مرد به کمک دوست لیزا اورا بداخل خانه برد. اندک حالش بهترشد، بعداز چند جمله سخن دریافت که چند ماه ازعروسی دل با همان خانم که در را کشوده بود، میگذرد و اولین طفل شان را منتظراند. عشق چی نمیکند، دلهارا میشکند، قلبهای را پیوند میدهد، مرزها را میشگافد، ابرها را پاره میکند، فاصله ها را کوتا میسازد، در هردیار تجلی میکند، درهرجا سخن میگوید …..ایکاش بشنویم .

اشک و لبخند

اشک ولبخند

عایشه با دو چهره متفاوت

حقایق تکان دهننده حاوی خشنوت نسبت به زنان را درهمه جا میتوان مشاهد کرد مگر نیازکنونی ما اینست که در باره سرنوشت کودکان وطن باید بیاندیشیم. زیرا تعصب جنسیت از آوارن کودکی بردختران کشورما مسلط است.
قاچاق، حمل ونقل مواد مخدرواسلحه ازعمده ترین منابع تامین کننده ودرآمد بزرگ جنائی بشمارمیرود، بدبختانه از وجود کودکان ذکور واناث کشور ما توسط تجاران آن مواد تامین میگردد.
زنان صرف نظرازوابستگیهای طبقاتی، عقایدمذهبی، رنگ پوست ونژاد متحمل درد، رنج وخشونت ازطرف مردان خانواده وهمسران شان قرارمیگیرند با تاسف بیشترین موارد خشونت علیه زنان ودختران جدی تلقی نمیگردد و شکل خیلی طبعیی برای صلح وبرقرار نمودن کشیدگی های قومی ونزاع خانوادگی مورد معامله قرار میگیرند.
خشونت علیه زنان ابعاد گسترده در سرزمین افغانستان دارد که اکثریت خشونت ها به هدف جریحه دار نمودن احساسات زن به شکل تهدید، برای بی ارزش جلوه دادن حیثیت زنان میباشد. تجاوز حتا در دایره ازدواج ها درافغانستان خیلی طبعی پنداشته میشود، در این راستا حتا فامیل زن ویا دختر بخاطر حفظ حیثیت ووقار خانواده گی، دخترا شان را مورد نکوهیش قرارمیدهند ازمدد رسانی با ایشان صرف نظر میدارند، حتا پدران نیزغیر مستقیم در تهدید دختران شان پرداخته که در حقیقت همکار با ظالم بوده نه برای نجات شخص مظلوم.
مثال این نوع برخوردها راعلیه کودکان و زنان افغان درچند سطر بعد مطالعه میدارید.
قرار راپورخبرنگاربی بی سی بنابرسنت پوسیده وغیر تحمل انسانی که تا اکنون درافغانستان مروج است دراثرکشت وخون که بین دو فامیل رخ داده بود، کاکای عایشه فرد ازخانواده که بعداً خانواده شوهرعایشه منصوب شد، به قتل رسانید. با پیروی از فرهنگ سنتی عایشه دوازه ساله و خواهرش کوچکش ازطرف کاکا وپدرش به پرداخت خون بهای مقتول “بد” معامله گردیدند. این فرهنگ نا میمون در قرن بسیت ویک هنوزهم در افغانستان مروج است، با پیروی آن فرهنگ عقب مانده دو دسته گل نو شگفته که هنوزشبنم سحرآنها راازخواب طفلی بیدارنکرده بود، بیرحمانه ازساقه اش” مادر” جدا وبرای دشمن فامیل، برای یک مرد که معلوم نیست چه انسان خواهد بود، چه سن وسال خواهد داشت، به یک طالب که در زندگی مخفی بسرمیبرد، تقدیم کردند، تا خون ریخته مقتول به بهای عمردو انسان بهشتی شستوشو گردد.
هرزمانیکه به رسانه های بیرون مرزی مینگرم ازپیشرفت زنان جهان درعرصه های مختلف لذت میبرم اما ازنگاه کردن به اخبارمربوط به افغانستان واقعاٌ وحشت دارم، شاید این حالت رااکثر مردم بااحساس ما نیزداشته باشند. زنان افغانستان درقرن بیست ویک هنوز هم مانند برده مورد استفاده ومعامله قراردارند. عقب ماندگی فرهنگ سنتی دست وپای شان را بسته وعاملین آن سنت عقب مانده، چهره وحشتناک ازمردم افغانستان را درجهان ارایه میدارند.
فرهنگ درمنعی حقیقی معرفت آداب واخلاق هرسرزمین میباشد، فرهنگ وطن کهن ما تنها فرهنگ فرسوده سنتی نیست اما بدبختانه که مرض مهلک سنتی مانند سرطان درکشور لاعلاج مینماید، ستم مرد سالاری وابسته به همین فرهنگ است، لذا پیوسته بدان عمل میگردد.
” آیا زنان آن سرزمین ازسنگ اند؟”
ستم گران بعضاٌ آنقدرمجذوب اعمال غیر انسانی خویش هستند که حتا درموقع عبادت خود را درحضورخدا قرارمیدهند مگراز سزا گفتن وخشم وظلم بردیگران لب به ندامت نمیگشایند وعفو تقصیرنمیخواهند.
غروردررگ رگ وجود شان حکم میکند وجزوجدان شان گردیده است. خصلت انسانی شان را زیرفشارخشم وخشونت قرارداده وازانسانیت منحرف و حیوان دوپا را تمثیل مینمایند.
آیا انسان های دنیا ازما فرق دارد؟… چرا چنین بی ترحم ونا بخشندگارهستیم ؟.
شوهرنام نهاد عایشه سلاح بردوش علیه دشمن داخلی وخارجی میجنگد، چه شهکاری تاریخی از خود بجا گذاشت که گوش وبینی زن “ناموس” خویش را در سطح بین المللی برید واین عمل زشت وغیر انسانی او با عث سر افگندی تمام افغانان عزیزگردید. دربرابرخشنوت که او برعایشه روا داشت، افراد اجنبی ترحم مینمایند، اشک هایش را به لبخند مبدل میسازدند وگوش وبنی بریده اش را پیوند میدهند. این پیوند شاید قلب عایشه را با انسانهای با ترحم دردنیا وصل نماید. وای برتو ای مرد نا مرد که همسرت را درسطح جهان گوش وبنی بریدی وبخود میبالی، این عمل زشتت را غیرت مینامی . مگرنمیدانی که جهالت غیرت نیست. غیرت دیگری هم بنام ترحم وجود دارد.

درمورد دکتور اناهیتا راتب زاد

غریب غربت غرب
در هفتادو نه سالگی اناهیتا راتب زاد

داکتر خاکستر

با عصای چوبی در اطاق قدم میزند و با گیسوانی سپید در مقابل تلویزیون می ایستد و به اخبار افغانستان، به تصویر هزاران زن و کودک مینگرد.”۱”.
آشنایی دارم فر هیخته، که رفته بود به دیدار داکتر راتب زاد،میگفت بیمار بود و خوابیده در بیمارستان،و دیده بود که کتاب میخواند و هنوز چنان است که بود :حمال امانت دار اعتقادات و اما باشوریدگی بسا کمتر از گذشته و یکمقدار هم وسواس و شکیکه های دوران بزرگ سالی و رنج غربت و دستان خالی و هزار مشکل دیگر. سالهاست که او، از زندگی سیاسی، پا پس کشیده است و درغربت آلمان،زندگی میکند. باری در جواب دوستی که پرسیده بود” رفیق آناهیتا، چرا در این غربت غرب در درمجالس نمی آیید؟ پاسخ داده بود :بسیار دوست دارم بیایم،اما وضع مالی ام اجازه سوار شدن به تاکسی را نمی دهد و وضع جسمی ام اجازه سوار شدن به سرویس را “۲” بی تاخیر با خودم گفتم : حال که تگ و تب شعار سر دادن و عصبیت ها و هیجانات فرو کشیده است ،چرا نابودن و ناشدن باز شناسی دگر باره ای او را،از دست دهم ؟ چه باک ازشیفتگانش که برنجند اگر بسان دگران، به ستایش بی آمیزش با او نپردازم و و به ناگفته ها بپردازم ؟

•••••

او در “گل دره” شمالی زاده شده است [۱۹۳۳]. پدر او “احمد راتب باقی ” از شیفتگان شاه امان الله، پس ازبه نشر سپردن سیزده شماره هفته نامه ” نسیم سحر ” به زندان نخست وزیر شاه زیست گاه ما، محمدهاشم افتاد و در همانجا ناپدید شد. پخش دست نویس یک شبنامه [زیر نام شغال بریتانیایی ] ظاهرا به مرگ او انجامید. او از خود دو فرزند بر جا گذاشت، اناهیتا و احمد جواد که هر دو با حمایت ماما ی بوت دوز پیشه و عیار شان، بزرگ شدند و با عسرت و حسرت بسیار. حاصل ازدواج راتب زاد با داکتر کرام الدین کاکر، وصلتی که سرانجام به گسست انجامید، سه فرزند است : جمیله ناهید، از بلند پایگان حزب و فعال حقوق زنان [خانم محمود بریالی از رهبران پرنقش نسل دوم حزب ] که در نتیجه انفجار راکت مخالفان دولت، توانایی جسمی اش را از دست داد و باچوکی عرابه دار، در غربت المان روزگار بسر میبرد، کنشکا کاکر، که آموزش دیده بلغاریاست و هرگز رخ به سیاست نکرد و” عبدالله کاکر ” فرزند دوم او، که در یک دانشگاه امریکایی، با عنوان پروفیسور، سمت استادی دارد.

اسناد تازه بیرون شده از آرشیف ک.گ.ب، نشان میدهد که همسر راتب زاد، داکتر کرام الدین کاکر، جز افرادی بوده است که در سالهای شصت میلادی در خدمت آن سازمان قرار داشته است. راتب زاد درس خوانده ی لیسه ملالی است [۱۹۵۷] در شیکاگو دو سال درس نرسنگ خوانده و در دانشسرای قابلگی کابل، سمت استادی یابیده است، که بعد تر توانست دانشکده طب کابل را به اتمام برساند.[۱۹۶۳] او به نوعی با خانواده شاه امان الله، پیوند خانوادگی دارد. نبشته اند که ملکه ثریا ذحتر محمود طرزی، خانم شاه امان الله، ظاهرا با او در قرابت بوده است[با خانواده طرزی] او دو بار به وزارت رسید و سیزده سال عضویت کمیته مرکزی و پنج سال عضویت دفتر سیاسی حزب را بر عهده داشت. وزرات های صحت عامه، تحصیلات عالی واطلاعات و فرهنگ عرصه کاری او را در دفتر سیاسی تشکیل میداد. با شگفتی تمام در یابیدم مخالفان بی شمار حزب خلق برغم معمول، بجز یک مورد [ سازمان راوا / مینا کشور کمال ] هرگز زبان به زشتی نمایی او نگشوده اند و دست به زشت تصویری او نگشتانده اند. راتب زاد را سازمانده بی بدیلی در میان زنان وصف کرده اند و اما هیچگاهی سخنران بر جسته نشمرده اند و یا لااقل من به چنین حملی، بر نخورده ام. او در سالهای حاکمیت، هیچگاهی موفق نشد از خود نگاره ای ماندگاری از یک شخصیت آزاده ای سیاسی بر جا گذارد واما پیش از هفتم ثور چهره آشنایی از یک فعال اجتماعی را میتوان به آسانی در او یابید. از راتب زاد چند نوشته در هفته نامه ” خلق ” و نیز ” پرچم ” به چاپ رسیده است و بیشتر در زمینه نابرابری حقوق زنان و نیز مسایلی در باب صحت.

یک فیمینست یا یک مبازر همردیف مردان در برابر قدرت قاهر ؟

میگویند که، کشف “داکتر راتب زاد” و دخل او در سیاست،بر میگردد به ببرک کارمل. در سالهای سیزده چهل و دو و یا چهل و سه، ببرک کارمل به طبعیت دگر خواهانه و نیز ظرفیت سنت شکنی و گرانبارگی اندیشوی او، در جامعه بسته آنزمانی، پی برد و به اعتفادات او در رد تیوری ” تفاوت فطری زن و مرد ” قانع گشت یا که قانع گشته بود.اینکه به مارکسیسم پی برده بود یا بعدا پی برد،که صورت جز است،پیدا نیست، و در هیچ سند چاپی هم،نشانی از واژه فمینیسم به چشم نمی آید.و این جای شگفتی نیست.واژه فمینیسم،زمان طلبید تا در جامعه روشنفکران ما، راه بگشاید.بر غم پنداشت عموم،نیم رخ ” فمینیستی ” او در پهلوی نیم رخ سیاسی او پر رنگ تر است. میگویند حضور او در دفتر سیاسی حزب،به عنوان نماینده زنان پذیرفته گشته بود، تا آنکه ریس جمهور نجیب الله، در برابری با ببرک کارمل، او را به باز نشستگی فرستاد.او هرگز نتوانست درقحاع الامر جنگ، راه حلی برای زنان پیش رو نهد.شاخ و بر گ جنگ، فرصت و مهلت مصلحت را از دست ربوده بود و طبیعتا کمتر برای زنان.

از راتب زا د تا قوماندان فیروزه
پس ازموسسه عالی نسوان که خانم ” زینب ” خواهر شاه امان الله پی نهاد [ ۱۹۴۳/ بعد ها با نام دمیرمنه ټولنه ] این ” سازمان دموکراتیک زنان” بود که در بیرون از گستره دولت، پایه گذاری شد و سازمان ” راوا ” پس ار هفتم ثور به عنوان دومین سازمان غیر دولتی سیاسی زنان مسجل گردیده است که مینا کشور کمال آنر در حاشیه سازمان مترقی جوانان ( مغروف به شعله ای ها ) پی افگند.بی درنگ باید پرسید : سوا از خاستگاه زمان،آیا درست است که سازمان دموکراتیک زنان به ابتکار داکتر راتب زاد به وجود آمده است ؟
و یا که تصمیم دفتر سیاسی کاملا مردانه حزب خلق، رای به ایجاد آن داد و راتب زاد را مجری آن برگزیدند؟
در گفت و شنود با فعالان نسل دوم سازمان، به زودی برایم نمایان گشت که،داکترراتب زاد در همسویی با زنان روشنگر و سرشناس چون ثريا، مومنه بصير، جميله، سارا و كبرا و چند تنی دیگر،سازمان زنان را در بیرون از ساختار حزب بنا نهادند و نه در درون حزب. و اما درست یکسال پس از ایجاد آن بود که،مواضع و یا که دیه سازمان با سیاست های حزب هم خوانی و همسویی و نزدیکی یابید و زمینه ها، بگونه ی فراهم گردید که سازمان، در کنار حزب به کار بپردازد تا بصورت آزاد. ظاهرا پیوستن راتب زاد به حزب دموکراتیک خلق افغانستان سبب شد، بسیاری از زنان که در تهدابگذاری سازمان با او،گام های موازی برداشته بودند،از او ببرند.
دوستی از بلند بایگان حزب، ضمن ایملی برایم نگاشته است :”سازمان زنان با دورنمایه یک تنظیم اجتماعی، مورد نظر راتب زاد بوده است نه چنانیکه، نیت گنگ هسته رهبری میپنداشت به عنوان یک سازمان فرعی در جنب حزب، و رفیق مادر را [داکتر راتب زاد را همردیفان حزبی او با همین نام یاد میکنند ] به نحوی قانع کردند و یا خود بدین اعتقاد رسیده بود که در درون حزب و با امکانات تشکیلاتی و آراستگی درونی آن،میتواند به گونه بایسته،در بسیج زنان بکوشد”.
اما سازمان زنان پس از هفتم ثور بود که، بیشتر به یک نهاد حزبی و دولتی مبدل شد و از حیث کار و عمل نتوانست، ماهیت اجتماعی خود را حفط کند و بیشتر به یک بنگاه دولتی شباهت پیدا کرد تا تجمع گاه خودکار زنان.و در انجام همان موسسه نسوان خانم زینب [ خواهر شاه امان الله و بنیان گذار آن ] و سازمان دموکراتیک زنان، سنگ بنای همین وزارت امور زنان در دولت کرزی گشت که کماکان همان نقش تزیینی را به عهده دارد و با قدرت اجرایی محدود عمل میکند.
ریس جمهور نجیب الله جای همیشگی او را در سازمان زنان، به خانم فیروزه سپرد[۱۳۶۶]،یک مدافع مسلح دولتی، که مایه اندکی از نوشتن وخواندن داشت و با دفاع از دهکده خود در برابر مجاهدین، نام آور گشته بود.پاکیزه کردن حساب ریس جمهور نجیب الله با ببرک کارمل،بدین گونه به زدودن نقش لااقل رسمی او در سازمانی که برایش رنج ها برده بود، انجامید.

در پارلمان

راتب زاد همراه با رقیه حبیب [ ابوبکر ]، معصومه عصمتی و خدیجه احراری [ چهار زن برنده در انتخابات پارلمان ۱۹۶۵ ] توانست به دوره دوازدهم پارلمان راه بیابد.در چهار ضلعی فرکسیون چپ پارلمان،رنگ برجسته ی او در پهلوی ببرک کارمل،نوراحمد نور و فیضان، نمادین تر مینمایید. رفتار ” رقیه ابوبکر” ببیشتر به عنوان یک عامل دربار برجسته گردیده است تا یک کاندید مستقل.نوشته اند که سید فاسم رشتیا وزیر مالیه و از مصاحبان دوران جوانی شاه،خواهرش رقیه ابوبکر [ حبیب ] را، به اشاره دربار،در برابر داکتر راتب زاد، علم کرده بود تا حضور او را کم رنگ کند. کارکرد های پارلمانی معصومه عصمتی،بیشتر به تسجیل و مهر سهم زنان و برابر نمایی آن در جامعه مردانه با تکیه بر داده های اسلامی،نمادین گردیده است و امانقش راتب زاد را در آن سالها،بیشتر به عنوان نماینده یک حزب مارکسیستی پنداشته اند تا یک فمینیست که جای درنگ و نیک نگریستن دارد. و شگفتا که همین” عصمتی” در سالهای حاکمیت حزب، درکرسی داکتر راتب زاد تکیه زد، به عنوان وزیر تعلیم و تربیه و ریس جمهور داکتر نجیب الله، ظاهر این انتخاب را با سهم دهی غیر حزبی ها در دولت، توجیه کرد و اما پیدا بود که در پس این انتخاب،مبارزه قدرت در درون حزب، که عملا به سه دستگی دچار گشته بود،نقش بازی میکرد.[خلقی ها،حامیان ببرک کارمل و همسو نگران داکتر نجیب ] و در جریان انتخابات پارلمان در کارته چهار شهر کابل بود که به تحریک مولوی محمد نبی محمدی،بر او تاختند و گذرش به بیمارستان کشید. جسارت او در آنزمان، برای شماری از زنان،نمادین گشت و به نوعی انگیزه جذاب مبدل گشت. تارک تلاش های سیاسی او را،مبارزات پارلمانی و بسیج زنان در پیش از هفتم ثور میپندارند، نه در دوران حاکمیت حزب.

درهمسویی با ببرک کارمل

داکتر راتب زاد هیچگاهی نخواست و یا که نتوانست از حیطه اتموسفیر سیاسی ببرک کارمل،بیرون گام نهد و فاصله و همبری افگند.نخست در سالهای قبل از قدرت گیری و بعد در موضیعگیری بر علیه تره کی / امین و بعد ها در تقابل با داکتر نجیب الله، گاهیکه همسویی با محمود بریالی را پذیرفت.[برادر ببرک کارمل که موفق شد اکثریت چهره های برجسته را در برابر ریس جمهور بسیج نماید.]
در اجماع ” مرد محور” حزب دموکراتیک خلق افغانستان،ناگفته پیداست که تصمیم گیرندگان محوری و خط فلکی، مرد ها بوده اند ونه زنان.حضور شگفتی آور راتب زاد درآن اجماع مردانه، یک بدعت و رسم و آهین نو تلقی میشد.حضور یک فمینست مارکس باور، در جمع رهبری یک سازمان سیاسی مردانه،هرچند نمادین تلقی میشد و اما همین نمادینه گی نفس رویداد،به عنوان یک مشخصه، راتب زاد را نام آور و زبانزاد روزگار کرد..گسستن از سنت ها، کمترین زیانش، زبان تلخ عوام است، که آنرا به جان خرید و از جان مایه گذاشت، از ۱۹۷۹ تا سال ۱۹۸۵ راتب زاد در دفتر سیاسی حضور داشت و در حمایت متداوم ببرک کارمل بود. مشعر و اگاه کننده نمایه مینماید که،حضور او در سالهای پیش از حاکمیت پر رنگتر جلوه میکند تا در سالهای حاکمیت،که عملا جنگ،حزب را در دورن دولت سوق داد و با اجبار راند و سارمان زنان بیشتر به یک بازوی سیاسی دولت تک حزبی مبدل گردید تا به عنوان یک سازمان اجتماعی،که ظاهرا باید چنان میبود.هر تغیری کوچک و یا بزرگ در درون حزب،یک ” تغیر منشعب مردانه ” بوده است و داکتر راتب زاد در تبعات آن، رفتار پیشه کرده است. اگر با احتیاط ذکر کنم، داکتر راتب زاد پس از هفتم ثور چنان که شایع است یک فعال سیاسی نبوده است و نقش او را تزیینی دسته میکنند، شاهد مدعا مگر سکوت ممتد و رفتار خموشانه او نبوده است ؟ میگویند اما، در پی ارزش افزایی قدرت زنان در درون حزب و دولت، معتمم دلسوخته ی بوده است و بار ها با این و آن، روی این مسله، درگیر گشته است. و این را آسان گیری نپندارید.

پیرنگی از مارکسیسم و فمینیسم ؟

شاخه روشنفکری مجاهدین در مورد او سکوت کرده اند واگر اشاره ی اندکی در کار بوده است، او را صاف و ساده مارکسیست تصویر کرده اند و اما زنان همسو نگر با او، تصویری یک فمنیست از او بر میکشند. مارکسیست ها هیچگاهی فمینیسم را با مفهوم اولیه آن، در درون مارکسیزم نپذیرفتند. باور مسلط مارکسیست همین بود که، برابری زن و مرد را در چهار اندام اجتماع، با مارکسیزم قابل تفسیر است و فمینیسم را یک باور بیشتر زایینده بحران و آشفتگی و ظاهر حالت سرمایه داری در اروپای غربی میشمردند.
وقتی سیاست مردانه بود، و زنان در آن سالها،تنها در پیرامون دربار بسیار مردانه شاه،دست به گشایش و اعمار میزدند،نقش یگانه ی سیاسی او در حزب،فرصتی بوده بسا ناب که آنرا باید به نحوی در خدمت باز نمایی جضور زنان درمیآورد که به آن توفیق یابید، هر چند نه در تطابق به آنچه برنامه سازمان رهنمود داده بود.نوسان میان یک فونکسیونر حزبی و مددگار اجتماعی زنان،نقشی بود که راتب زاد ضمان داشت. نقش بود دشوار و اما یک فرصت ناب.
هر چه که بود یا نبود، نام او با تاریخ سرشته گشته است. با هفتادو نه سال تجربه، در غربت غریب غرب، تکیه به بالشت کرده است و نفس میکشد. چقدر دلم میخواهد درب گفت و شنود با او باز شود و یکی از نادر نقش های او را در هفتاده و نه سالگی، دوباره بیبینیم : ناگفته های او را از انچه اتفاق افتاد و از آنچه نباید اتفاق می افتاد.
نمی توانم زیاد بنشینم، نمی توانم به دیوان تکیه کنم. هربار که بر زمین می نشینم و تکیه بر پُشتی می زنم، صدها مجاهد و طالب با آن چوب‌‌های دراز که بر سر زنان می کوبند در مقابل چشمانم جان می گیرند. ”در گفت و شنود با محققی.

آویزه ها و رویکرد ها :

ـــ مهربانم احمد شاه قادری را سپاسمندم که با یادآوری از دیدارش با داکتر راتب زاد، انگیزه این نبشته شد.
ـــ شماره ۱و ۲:نبشته ی از ابوالفضل محققی در باب داکتر راتب زاد.
ـــ دو بزرگواری را سپاسمندم که مددگارم شدند و نمیخواهند نام شان برده شود. هردو در کمیته مرکزی حزب، با داکتر راتب زاد همکار بوده اند.
Anahita Ratebzad Munzinger-Archiv
ــــ اناهیتا ناهید راتب زاد / ق.فضلی / اصالت
ـــ نجیبه هوتکی از فعالان حقوق زنان در اروپا، و داکتر حمیدالله مفید را سپاسگذارم که در باز نویسی داده های تاریخی مددگارم شدند.
و در اخیرباز نویسی گزارش آقای “اليوت” از کارمندان سفارت امریکا در کابل را،خالی از دلچسپی نمیبینم:
[اسناد لانه جاسوسی، شمارۀ ٢٩، افغانستان (١) : تاريخ ۳ می ١٩٧٨ / اطلاعات بيوگرافی دربارۀ کابينۀ افغانستان / دکتر آناهيتا راتب‌زاد”دکتر آناهيتا راتبزاد، وزير امور اجتماعی، در حدود سال ١٩٢٩ در کابل متولد شد. او در سال‌های ١٩۵١-١٩۵٣ در مدرسۀ نرسها در شيکاگو و مدرسۀ پژشکی در دانشگاه کابل حضور داشت. در حدود سال ١٩٦٠ عاشق ببرک کارمل شد و وقتی برای پارلمان در سال ١٩٦٧ انتخاب شد، با کارمل و نور احمد همکاری می‌کرد. “نور” به‌عنوان يکی از اعضای “اتحاد سه‌گانه کمونيستها در پارلمان” بود. گزارش شده که در سال ١٩٧٣ آناهيتا در کميتۀ مرکزی حزب پرچم بوده است.”

متن نگاره سفارت آمریکا را میتوان چنین اصلاح کرد : داکتر راتب زاد نه در سال ۱۹۲۹ بلکه در سال ۱۹۳۳ تولد گردیده استز داکتر راتب زاد نه در سال ۱۹۶۷ بلکه در سال۱۹۶۵ به پارلمان راه یابید داکتر راتب زاد نه سال ۱۹۷۳ بلکه از سال ۱۹۷۷ در کمیته مرکزی عصویت یابیده استز داکتر راتب زاد بنا به گواهی آکاهان همین عرصه،همکار خوب و اگر دقیقتر بگویم پیرو ببرک کارمل بوده است نه عاشق او.الیوت اتکا به آوازه ها کرده است و دقیق نیست. ذکر تاریخ ۱۹۶۰بسا جالب است،گاهیکه ببرک کارمل با داکتر راتب زاد آشنا نبوده است. و راتب زاد در شاخه پرچم حزب بوده است نه در حزب پرچم
در دانش نامه آریانا به یک اشتباه برخوردم که ذکر میکنم :
ـــ دانشنامه : احمد راتب در سال ۱۹۳۱ از افغانستان تبعید گرديد و در سال ۱۹۳۳ در تبعید درگذشت. احمد راتب نه در تبعید بلکه در زندان در گذشته است.

بر گرفته شده از سایت کابل ناته

معرفی شاعر نامور افغان “عایشه درانی “

عایشه درانی یکی ازلیسه های فوق العاده با شهرت شهر کابل بشمارمی رفت. نام آن لیسه را به ارج گذاری شاعرمعروف افغان که درنیمه دوم قرن دوازدهم می زیست، مسماء کرده بودند.
عایشه دختریعقوب علی ازقوم بارکزایی بود، درشهرکابل تولد شده بود. اویک برادربنام عمرخان که مانند پدرش وظیفه توپچی باشی داشت، داشت.
پدرش یعقوب علی وظیفه توپچی باشی، دردوره پادشاهی احمدشاه بابا درانی “ابدالی ها” داشت. درسه بارلشکرکشی های احمد شاه بابا به هند درجنگ سهم گرفته بود.
عایشه درسن هجده سالگی باعبدالصمد درانی محمود زی ازدواج کرد. یک پسربنام فیض طلب بدنیا آورد. پسرش نیزدرعهد تمیورشاه فرزند احمد شاه بابا درانی، توپچی باشی بود. فیض طلب دردوره دوم پادشاهی محمود سدوزی درجنگ کشمیر”سال 1227″ هجری به عمر 25 سالگی کشته شد.
مرگ پسرجوانش عایشه را گوشه نشین ساخت وتا ختم حیات، اشعارفراوان درسوگ فرزندش سرود.
عایشه در دور پادشاهی خاندان درانی درسن بیست سالگی”بعد از دو سال ازدواجش” به سرودن شعرآغازکرد. آن خانم بافضلیت افغان ازطبعیت شدیدآ لذت میبرد ودر وصف شفق کابل درحضورتیمورشاه درانی چنین سرود:
شفق را لاله گون دیدم نماز شام در گردون
مگرخورشید را کشتن که دارد دامن پرخون
ازطرف تیمورشاه مورد تقدیرونوازش قرارگرفت. عایشه بعد ازشهادت پسرش دیوان اشعارش را تکمیل نمود. اشعارش بیانگرحالات روحی وتمثیل اززندگی اوراداشت. درایام جوانی اشعاروغزلیاتش کاملا شاد ولذت بخش بود. در نیمه عمر اشعارش جنگها ولشکرکشی های خاندان درانی احتوا و بیان میکرد. بدبختانه دراخیرعمر به تلخ کامی زیست. تمام اشعار وسروده هایش درباره پسرجوان”25″ ساله شهیدش سروده شد.
آن مادرداغدیده بر روز پنجشنبه بتاریخ 26 ماه رجب سال 1232 هجری درقریه اونچی چهار دهی کابل روح ازقالب جسم آزاد کرد.
تاریخ دقیق تولد این شاعرگرانمایه، زن فاضل ودانشمند ومادرداغدید معلوم نیست. مگردانشمندان عمراورااز ورای اشعارش حدود 96 سال تخمین کرده اند. عایشه پس ازشهادت پسرجوانش، کلام شیرین شعرش، تلخ شد.
دیوان اوبه امر امیرعبدالرحمن خان درمطبعه سلطنتی طبع گردید.
نجاتم ده زغم های زمانه = به لطف خویش ای شاه یگانه
چه گویم ازفضای آسمانی= فتادم درمحیط بی کرانه

نقد ادبی در باره کتاب “پابرهنه باز گشت”بقلم استاد ثنا

رومان ” پا برهنه باز گشت ”
محمد اسحاق ” ثنا ”
ریچموند ، بی سی اکتوبر ۲۰۱۰

بنابر لطف و مهربانى همشيرهٴ گرامى و عزيزم خانم ماريا دارو نويسندهٴ پر تلاش رومان ” پا برهنه باز گشت ” که براى من فرستاده بودند افتخار حاصل کردم که آن کتاب زيبا را مطالعه نمايم . لازم ميدانم که سپاس بيکران خود را به ايشان ابراز نمايم.
رومان ” پا برهنه باز گشت ” که حاوى ٣۶۵ صفحه است با پشتى زيبا اقبال چاپ يافته در حقيقت قصهٴ دل هر باشندهٴ کابل و هر فرد وطندوست افغانستان ميباشد که وحشت و مصيبت جنگ ر ا تجربه کرده اند.
رومان روز هاى وحشت بر انگيز و مصيبت بار کابل را در ذهن من تازه ساخت و مرا بر بال واژه ها و صحنه هاى سحر آميز خود چندين بار به آن ديار جنگ زده با خود برد. طرح سوژه ، نحوهٴ جريان روال عمومى داستان ، انتخاب ماهرانهٴ شخصيت ها و چگونگى روابط متقابل بين آنها و همچنان صحنه سازى ها و تثبت زمان و مکان وقوع ديالوگ ها و فضائيکه آنها را احتوا ميکند خيلى هنرمندانه انجام يافته است . تمام آن تکنيک هاى داستان نويسى با کمال سلاست بکار برده شده است که به داستان کاملاً رنگ و بوى وطنى ميدهد و آنرا از لغزش به سوى سرانشيبهاى تصنعى و پيچ و تاب هاى استعاره آميز مصوون نگهميدارد. يا به عبارهٴ ديگر مسير انکشاف داستان در تمام طول آن از آغا ز تا انجام صبغهٴ بارز افغانى دارد. اصلاً ، آن خصوصيت آنرا با دل خواننده اتصال ميدهد و علاقه او را به خواندن دو باره آن بر مى انگيزد. نويسنده رومان در لابلاى چرخش هاى زنده گى اعضاى خانواده سلطان زرگر احساس انزجار مردم عادى کابل را نسبت به خشونت جنگ به نگارش ميگيرد او ضمنا عواطف آن ها را به ارتباط حفظ و تحکيم ارزش هاى مهم انسانى از قبيل دوستى و عشق به نمايش ميگزارد. زنده گى خمارى يکى از چهره هاى اصلى داستان تجلى چنين ارزشهاست. داستان از يکطرف ترسىم خشم و انزجار و از طرف ديگر تجسم عشق و دوستى انسان هاست. نويسنده دو پهلوى متضاد احساس انسانى را با دست توانا ترسيم مينمايد و آنها را با قرار دادن در کنار يکديگر در معرض قضاوت خواننده ميگزارد.
رومان ” پا برهنه باز گشت “حامل اين پيا م بارز است که جنگ با تمام خشونت و دهشت آن نميتواند احساسات منزه انسانى چون عشق و دوستى را نابود کند و کرامت ا و را خدشه دار نمايد. براى همشيره گرامى خانم ماريا دارو در راستاى نگارش داستان هاى تازه که همچون ” پا برهنه بازگشت ” بازتابگر زنده گى مردم ما باشد و براى خوانندگان خود خاصتاً در غربت آميزه لذت بخش ياد وطن و حس هيجان بر انگيز ارزشهاى معنوى آنر ا به ارمغان آورد موفقيت ها ى مزيد از خداوند التجا مى نمايم و نخل عمر شانر اپر بار مى خواهم .
محمد اسحاق ” ثنا ”

فرهنگ عقب مانده و غیر قابل قبول

خوانند ارجمند با مطالعه چند سطر آرزو دارم روی لینک که در اخیر موجود است فشار بدهید واهنگ زیبا را بشنوید. محترم سلطان همآهنگ با حنجر زیبایش اهنگ زیبا مراسم عروسی را زمزمه میکند.
با شیندن این اهنگ زیبا یادم ازآن مراسم عنعنوی وطنم آمد. زمانیکه کودک بیش نبودم، دیده بودم درمراسم عروسی وقتیکه عروس طرف خانه بخت میرفت، ازخانه پدرش جدا میشد، عروس ومادر وخواهرش چنان گریه پرسوز میکرد و حتا زنان جوان اقارب شان نیز میگریستند، عروس از گریه زیاد آرایش صورتش را خراب میکرد با چشمان اشکبار طرف خانه بخت میرفت مانند آن بود که بطرف خانه گور میرفت.
بعد ها برایم یک آمر پذیرفته شد، فکرمیکردم گریه نیز جزمراسم عروسی خواهند بود. درسن نوجوانی درمکتب با دختران هم سن وسالم از گریه پرسوز مادرعروس داستان های دلخراش شنیدم. راستی بارونکردنی بود ، جای آنکه در همچو مراسم ، وصال دوجوان ” دلها موج خوشی ومستی باشد چشمان خانواده عروس پیاله پیاله اشک میریخت. بعدها از تجارب مادران وخانم های جوان دریافتم که مسله باکره بود برای آن جامعه سنتی خیلی با ارزش بوده و حتا به قمیت جان بعضاٌ تمام میشد. نه تنها عروس ازآن ناحیه رنج میبرد حتا مادرعروسی نیز ارطرف پدرعروس لت وکوب میشد که چرا دخترت را مراقبت نکردی. بعضا میدیدم که مردان بی رحم که داد ناموسی داری میزدند، عروسی را فردای عروسی بخانه پدرش روان میکرد و آبرو فامیل عروس را در میان مردم میریخت. بهرحال زنان در افغانستان برای ظلم افریده شد اند باید با بی زبان ارتمام وجودشان فریاد برخیزد واما حق آه کشیدن را هم ندارند اما در بعض عروسیها آوازه داماد نیز درگوش ها زمزمه میشد که داماد را کس بسته نمود وشب زفاف رالذت نبرده است، مادر داماد جای آنکه از پسرش موضوع را سول میکرد در خانه ملا میدوید تا روی طالع پسر را بخواند….پول بدامن ملا میریخت. ملا که خود دکتور نبود. . بعضها درآن کشور همان قدر که به عقیده خویش راسخ اند، همان قدر کویر نیز میباشند، بعد از چند روز زمزمه ها خموش میشد وعروسی باید جام زهر را سرکشیده تا آخرعمربا بی میلی وبدون عشق در کنار یک مردنما زندگی میکرد. بعضاٌ اتفاد افتاده که خشو عروس را در این مورد مقصر دانسته است. داما بعداٌ برایش بچه نگهداری میکرد رسماٌ هم جسن بازی مینمود.
با مطالعه کتاب “آن سوی وحشت” نوشته وسرنوشت تلخ حمید نیلوفر باشنده تورنتو کانادا سوالات بسیارهموطنان ما که تا هنوزحل نشده است ، باید حل گردد. لطفاٌ کتاب را مطالعه و این واقعت تلخ را قبول نماید .
گرچه جناب حمید نیلوفر نویسنده نیست اما نوشته اورا باید قدر کرد زیرا باخودش صادق بوده وراز که ساله مردان افغانستان در سینه خود محفوظ میکردند ویک زن هم بخاطر شرم مردم میگرفتند وخانم مظلوم نیز رنج بیمیلی را تحمل میکرد، مگر ” آقا ویا خانم حمید نیلوفر” چنین نکرده است. نمیدانم چرا مردم بنام فرهنگ و رسم عنعنوی از واقعیت ها انکار میکنند.

معرفی کتاب

نوای غربت

نوای غربت

کتاب بینظیری بدستم رسید که نشانه عشق حضرت مولانای بلخ درخانه او واقع شهر ونکوور کانادا در دیدگانم تجلی کرد.
این کتاب بنام نوای غربت به همت والای فرهنگیان خانه فرهنگی مولانا وبه کمک مالی جناب استاد مجید قیام اقبال چاپ یافته است.
نوای غربت مجموعه از اشعار شعرای شهر ونکوورکاناد تا جایکه دسترسی به ادرس شعرای محترم پشتو ودری بوده، شامل زندگینامه 23 تن ازشعرای گرانمایه با چند نمونه شعرشان میباشد، برای هرخواننده خالی از دلچسپی ولذت نیست.
نوای غربت را میتوان یک اثر انتتنایی وپیشتازفرهنگی دیارغربت نامید وهمت فرهنگیانیکه در تدوین چنین مجموعه گران بها اقدام نمودند، ستودد.
این مجموعه با قطع وصحافت خیلی شاعرانه با پشتی مرغوب برنگ صلح “آبی” که درمیان آن پشتی ازبحرسینه شعرای خانه فرهنگی مولانا گهر وصدف بیرون کشیده شده است.
درپیشگفتاراین گنجینه با ارزش جناب محمداسحق ثنا شاعرشیرین سخن کشور، راه گشایی پیشینه شعرراازسالیان عصرناصر وخسرو، سنایی غزنوی، جامی هروی، امیرعلی شیر نوایی، رابعه بلخی، مخفی بدخشی وبسا گهرسخنان دیگرسرزمین ما متزکرشده اند و تاکید کردند اند [شگفت انگیز خواهند بود هموطن من وتو که زاده سرزمین مولانای جلال الدین محمد بلخی میباشند از شناخت شعرای عصر خویش بی بهره بمانند].
درصحفه دوم این گینجینه جناب استاد مجید قیام موسسس وریس خانه مولانا ازتلاش وهمکاری فرهنگیان که درتدوین، تایپ، آرایش وپیرایش این مجموعه قدم وقلم زده اند، اظهار سپاس گذاری نموده است .
نوای غربت با رنگ پشتی آبی با ظرافت شاعرانه طراحی شده است، در پشتی اول این کتاب تصویر از حضرت مولانا با عنوان “نوای غربت مجموعه شعر” ادرس خانه فرهنگی مولانا با تاریخ چاپ کتاب تذکر رفته است.
درپشتی چهارم این مجموعه شناسانی زیبای خانه فرهنگی مولانا که دارای درفش افغان، کانادا ودرمیان دو درفش تصویر مولانا بزرگ دیده میشود، درزیر آن تصویر زیبا شعاع آفتاب با کلمه “قیام” بچشم میخورد، درپایان این همه زیباییها یعنی دردایره آفتاب، رسم قلم، دیوات رنگ ویک عدد رباب آله موسیقی اصیل افغانی مزین گردیده است، کاردقیق هنرمندانه فرهنگیان خانه فرهنگی مولانا را تائید میدارد.
همچنان درهمین پشتی چهارم از قلم جناب استاد مجید قیام درباره چگونگی فعالیت خانه فرهنگی مولانا درباره هنرموسیقی، شعر وادب و تاریخ تاسس خانه فرهنگی وایجاد جریده قیام و ویب سایت خانه فرهنگی معلومات اریه گردیده است.
جناب قیام متذکرشده اند[ این خانه برای دوستی، مهرورزی بروی هموطنان بدون هیچ گونه تعصب زبانی وقومی بازبوده وهرگونه کینه وگرایش قومی ومذهبی وسیاسی را مردود میشمارد و خانه فرهنگی مولانا به هیچ ارگان سیاسی ومذهبی وابسته نمیباشد].
درقسمت دایزین این مجموعه باید ازاستعداد دو جوان برومند محترمین” متین قیام ومبین قیام ” که قیامت برپا نموده اند، سپاس کرد.
اقدام نیک فرهنگیان شهر ونکوور را سپاس میدارم زیرا شعرای گرامایه ما نسبت مهاجرتها در هرگوشه دنیا پراگنده شده اند وما ازفعالیتهای شان بی خبرمانده ایم، چه خوب است هموطنان ما اقدام نیک این خانه را درخانه های هجرت شان “ممالک مختلف” پیروی نمانید تا آثارشعرا و نویسندگان، نقاشان وسایرهنرمندان ماتلف نگردد و دریک مرجع فرهنگی بدسترس هموطنان قرارگیرد. هموطنان ما ازشعرا ونویسندگان ونقاشان کشورشان شناخت حاصل بدارند، تاسرمایه هنری وفرهنگی ما مال همسایگان حساب نشود.
دراخیرکتاب سه قطعه ازاشعار مولانای بلخ تحت عنوان قوم به حج رفته، کای خانه پرستان چه پرستید گل وسنگ و یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم به شیرینی کلام سایرشعرای گرانمایه ونکوور افزوده است.
بامطالعه نوای غربت درکنارنام شعرای شیرین سخن شناخته چون استادآهنگ ، استاد ثنا، گرانقدر فرخاری و مرحوم گل احمد شیفته، شعرای جوان با سروده های ناب شان دل وچشمم را روشن کرد که ازجمله یک قطعه شعرازبانو نسرین جمالزاده را مشت نمونه خروار ازصحفه 23 کتاب نوای غربت بشما تقدیم میدارم.

بزم خرابات

باز شب آمد وغم در دل من خانه نمود – دل دیوانه هوای لب پیمانه نمود
هرطرف گشت دل وهیچ خریدارنیافت – عاقبت منزل خود گوشه میخانه نمود
گرچه گمنام ترازمن درجهان هیچ نبود – عشقم آخربه جهان شهره وافسانه نمود
میل آزاده گیم کرد گرفتار بلا – زان سبب دل هوس حلقه وزولانه نمود
نازم آن بزم خرابات که اندر نظرش – دلق من برتری از خلعت شاهانه نمود
ساغر وجام نشد چاره دردت “نسرین”
درد جا نکاه مرا ساکن خمخانه نمود

شناسنامه :

نام کتاب : نوای غربت
” مجموعه شعری وزندگینامه شعرای شهر ونکوور کانادا”
مهتمم : محمد اسحاق ثنا
تایپ : بانو حلیمه قیام و جناب امان معاشر
دیزاین : جناب متین قیام وجناب مبین قیام
تیراژ : 500 نسخه
تاریخ ومحل طبع : بیست جولای 2010 شهر ونکوور کانادا

سکینه یعقوبی

مطالب در باره سکینه یعقوبی :
تا حال اورا ملاقات نکرده ام .
بتاریخ 18 سپتامبر سال 2010 بنابر دعوت انجمن اجتماعی
Canadian women for women in Afghanistan
دریک ملاقات بزرگ انجمن های مختلف زنان کانادا که دربخشهای مختلف برای مردم افغانستان بخصوص زنان ودختران را کمک مینمایند ، اشتراک کردم. دراین نشست زنان کانادایی ازانجمن های مختلف با مردم افغانستان در تماس اند روی قضیه مهم جروبحث داشتند. موضوع داغ آن نشست بالای کار وزحمات بانو سکینه یعقوبی میچرخید.
خانم یعقوبی زاده سرزمین دلیران افغانستان است، درامریکا تحصیلات دررشته طب انجام داده است. وی بعداازختم تحصیل بنابر حمله عساکر شوروی درا فغانستان بوطن برنگشت، فامیل خودرا نیزبه امریکا انتقال داد، بعد برای کمک طبی بمردمش درکمپ های مهاجرین افغان درپشاور فعالیت نمود.
او بعدازسقوط طالبان درافغانستان رفت برعلاوه خدمات طبی به تربیه معلمین وآموزش دختران پرداخت. وی با تامین ارتباط با انجمنهای اجتماعی غیردولتی با زنان امریکا وکانادا معلمین را برای آموزش بیشتر و آشنایی به سیستم جدید تحصیلی به کانادا میگمارد. محفلیکه من اشتراک کردم بخاطرجمع آوری کمک نقدی، ومهیا کردن، جای بود وباش و تدارک ویزه برای سه تن ازمعلمین خانم یعقوبی برگذارشده بود.
زنان انجمن های ذیدخل که با خانم یعقوبی درتماس اند ازکار وفعالیت او به نیکویی یاد آورشدند و او یک شخصیت فاضل ، پرتحرک و انسان دوست خواندند.
خانم های اشتراک کننده درمجلس ازمشکلات زنان ودختران و درمجموع ازمشکلات تمام مردم افغانستان یادآوری کردند برای حل مشکلات نظریات وتجارب هم دیگرراجمع آوری نمودند تا با استفاده ازاستعداد زنان ودختران افغان برای احیای مجدد اقتصای، ارتقاع سطح دانش و آموزش زنان که آینده سازان کشورمیباشند، تصامیم لازم اتخازکردند تا بتوانند ازطریق انجمن های شان خدمت برای زنان ودختران آن سرزمین بنمایند. زمینه استفاده از استعدادهای زنان افغان را مهیا سازند.
عنقریب سه تن ازمعلمین بانو سکینه یعقوبی وارد کانادا میشوند و در ایالات ُSaskatchewan شهرSaskatoon برای سه هفته آموزش سیستم جدید تعلمی خواهند دید.
من تا حال اورا ملاقات نکرده ام، مگرازکارنامه های مفید اواگاهی کامل دارم. آرزو دارم سعادت نصیبم گردد و این شیرزن آزاده را ملاقات نمایم، ازتجارب زندگی وخدمت گذاری بمردم ازوی بیآموزم.
پیروزی های مذید براش خواهانم .

معرفی خانم ناهیدهنرمند افغان

با خانم ناهید هنرمند خوش صدا آشنا شوید

ستاره فرزند جناب قربانعلی خان در سال 1349 خورشیدی در گذر عاشقان وعارفان شهر کابل تولد گردید.
وی بمنظورفرا گرفتن تحصیل شامل مکتب میرمن خجو شد وبعد در یکی ازلیسه های شهر کابل تا صنف هشتم مکتب را تعقیب نمود.
پدر ستاره درکوچه های قدیم شهر کابل دکان ترمیم سامان وآلات موسیقی داشت.
فرزندانش درطفولیت نسبت کار وپیشه پدرشان به سرُ ولی موسیقی آشنا شدند. با نواختن بسیار از آلات موسیقی دسترسی پیدا کردند.ستاره نسبت مشکلات نتوانست به تحصلش ادامه بدهد شامل کورس تایپ گردید، بعد در وزارت تعلیم وتربیه به صفت تایپست شامل کار شد.
خواهر ستاره خانم زرغونه نیز درریاست رادیو افغانستان وقت به صفت تایپست در تحریرات مقام ریاست رادیو ایقای وظیفه مینمود.
فرزندان جناب قربانعلی هرکدام دختر وپسر ازهنر ساز وآواز بهره مند بودند.
خانم زرغونه با استقاده از فرصت که تازه خانم های معدودی به هنر اوازخوانی میپرداختند، او که خود در رادیو ایفای خدمت میکرد، به آواز خوانی نیز شروع کرد.
زمانیکه ستاره در وازرات معارف ایفای وظیفه مینمود و آوازش در سارز وسرود در جمع اعضای خانواده پخته شده بود. به تشویق خواهر زرغونه به رادیو افغانستان رفت وبه اواز خوانی پرداخت.
اولین روزیکه خانم ستاره جهت ضبط آهنگ به رادیو رفت جناب رحیم جهانی وجناب ظاهر هویدا در استیوی نمر 48 رادیو مصروف تمرین آهنگ خویش بودند، از خانم ستاره پرسیدند، میخواهید آواز بخواند؟
وبعد جویای نام اوگردیدند، وی گفت نامم ستاره است.
آن دوهنرمندان جوان چون از تجربه روزگاردر باره برداشت مردم که در فرهنگ سنتی عادت کرده بودند، بر خوردادر بودند برایش اسم هنری ناهید رابرگذیدند.
خانم ناهید اولین پارچه را که یکی از آهنگ های جناب حاجی همآهنگ بود “عاشقم عاشق برویت گرنمیدانی بدان” با اوازش صبط نمود.
در آن فرصت تعداد انگشت شمار هنرمندان زن آواز میخواند که عبارت بودند از خانم خدیجه ضیایی پروین، خانم ،صدیقه آزاده ، خانم پیکر “جلوه” افسانه، خانم کیرا ژیلا، خانم حمیده رخشانه وخانم زرغونه خواهرش که منحت هنرمندان “زن” در کشور معرفی ودر دنیای موسیقی قبل ازخانم ستاره ناهید قدم گذاشته بودند.
سرآغاز هنر آواز خوانی در افغانستان خانم فرشته دختر نوجوان بود که پدرش مدیو موسیقی دررادیو کابل وقت بود، درواز هنر آواز خوانی را بروی خانمهای بعدی باز کرد.
خانم فرشته دو اهنگ در آن شرایط خیلی عقب مانده که خانمها هنوز، مهتاب روی شان را زیر ابر ضخیم چادری پنهان میکردند، پیشتاز هنرمندان” زن” گردید.
درجمع آن تعداد انگشت شمار خانم های هنرمند، خانم ناهید دخترتناز وجوان نیز پیوست و آوازش مورد استقبال مردم قرار گرفت . دومین اهنگش بنام ” ای وطن ” جناب سلیم سرمست آنرا کمپوز نمود ، در وقت وزمانش خیلی گل کرد و جایزه اول همان سال را گرفت، سومین آهنگ او را جناب صفی نادری بنام” رسیدم در راه خاک این کشور…” برایش کمپوز نمود.
ناهید با سه پارچه از آزمون خوانندگی خیلی خوب بدرشد ودرخشید.
بخاطر دوام هنرش رسماٌ نزد استاد حفیظ الله خیال به شاگردی زانو زد.
بیشتر اهنگ های خانم ناهید از کمپوز های استاد خیال، استاد گلزمان وچند اهنگ ازجناب وحید قاسمی میباشد.
در سال 1981 میلادی آهنگ “دل زتن بردی ودرجانی هنوز” را سرود آنقدر زیبا بود که اهنگمزکور را استاد مهوش در سال 1992 بازخوانی نمود ودر سال 1996 همان آهنگ را جناب احمد ولی نیز بازخوانی نموده است. همچنان یک پارچه دیگر بنام ” راشه رنگینه بهاره هرکله ” شعر ازجناب محترم نصرالله حافظ وکمپوز از جناب وحید قاسمی بود که مورد استقبال مردم زیاد قرار گرفت.
خانم ناهید حدود 300 پارچه دری وپشتو در رادیو افغانستان و( 15 ) پارچه در تلویزیون افغانستان ضبط نموده است. خانم ناهید آهنگ های پشتو را با بسیارظرافت می سرود.
خانم ناهید در کنسرت های ملی وبین الملی اشتراک و ازطرف مردمش بنام”بلبل افغانستان”ملقب گردید، مخصوصاٌ در شبهای بزرگداشت از استقلال کشور همیشه در کپ وزارت زراعت کنسرت اجرا مینمود و در آن ایام آهنگ های هنرمندان معروف هند را خیلی مقبول کاپی میخواند، مخصوصاٌ اهنگ فیلم پاکیزه را چنان مقبول در شبهای جشن اجرا مینمود که گویی لتا منگیشکر هندی درحضور مردم افغانستان میسراید.
این بلبل خوش خوان هنر موسیقی را ازدل وجان دوست داشت و دارد، از دل وجان برای مردمش میخواند.
خانم ناهید ازجمله زنان سرکش و آزاد کشور ما میباشد که هیچگاه دروازه مقامات را نکوفت ، لقب ومدال تقاضا نکرد . او چون موج ساحل آرام در بحربیکران موسیقی شنا میکرد، در نواخت الات موسیقی نیز دسترسی کم نداشت، موزیک ادکادمیک را میدانست، پنجه هایش با نواختن بسیار آلات آشنا بود.
این شخصیت صبور در راه هنر صبورانه خدمت کرد، درهنرنمایی چون باد ذود گذر بهاری نبود، او موسیقی را همیشه چون بهاران، شگوفان نگهداشت و متیقین بود که هنر برای مردم ودرخدمت مردم باشد نه درخدمت مقامات…. هر انچه مردمش برایش گفت و بلبل افغان اش نامیدند ، او به دیده قبول کرد.
خانم ناهید درخانواده هنرمند زاده شده بود به ماهیت هنر موزیک، آواز می فهمید و روی همین دلیل درجامعه افغانی تا امروز هنرش زنده است.
ناهید میگوید” هرگاه هنرمند ازچشمه موسیقی یک جرعه با صداقت نوشید، پاس آنرا دانست وهنر رابخاطر شاد کردن دلها درخدمت مردمش قرارداشت او همیشه زنده است وهنر نیز در وجودش مانند خون جریان پیدا میکند، تا اخرین رمق حیات با او زنده است.
ناهید به موسیقی عشق دارد وتا زنده است عاشق هنرش خواهند بود. فامیلش نیزدرموسیقی افغانستان خدمات زیاد انجام دادند. خواهر بزرگش خانم زرغونه آواز میخواند و برادرانش نوزندگان خوب کشورما بودند.
خانم ناهید سفر های هنری زیاد به کشور ایران، هند، تاجکستان، ازبکستان، ترکمنستان، پاکستان وروسیه “ماسکو” داشت و مورد استقبال تماشگران آن زمان قرارگرفته است.
هنرمندان مورد علاقه خانم ناهید ، محترم حاجی هم اهنگ، محترم احمد ولی واز جمله خانم ها به اواز خواهرش زرغونه و خانم ژیلا علاقه داشت وتا حاال اهنگهاتی شان را میشنود.
از هنرمندان خارجی به آواز کتا منگیشکر، طعلت محمود، ایمنکمار را دوست دارد.
خانم ستاره ناهید با جناب محترم باقی طرزی ازدواج نمود، دارای سه فرزند “ذکی جان، عبدالربی ، عبدال اکرم پسران رشید خانم ناهید میباشند.
فرزندانش به هنری علاقه و استعداد دارند اما مانند مادرشان بنام هنرمند درجامعه نمی خوانند و معرفی نشدند.
خانم ناهید مانند سایر هموطنان ما دراثرحوادث جنگ وطن را ترک نمود، در سال 1990 به پاکستان رفت وبعد به کانادا مقیم گردید. فعلاٌ با فرزندانش در شهر تورنتو کاناد زندگی دارد.

ادامه خواندن معرفی خانم ناهیدهنرمند افغان

تصویر شهید سید حامد نوری با همکارانش

در این تصویر سید حامید نوری با احمد شاه حمیدی، ماریا دارو ومیرزا محمد نوری در شهر فرانکفورت المان در ماه اپریل گرفته شده ،مشاهده میکند.

درباره قتل سید حامد نوری

با تاسف در ماه مبارک رمضان انسان شریف وباقضلیت بی رحمانه بقتل رسید.
سید حامد نوری در عمر پنجاه سالگی قرار داست وی از مدت بیشتر از بیست سال دربخش های خبری رادیو وتلویزیون ملی افغانستان فعالیت نطاقی داشت. همچنان عضو فعال اتحادیه ژورنالیستان بود و به صفت معاون آن اتحادیه ایفای وظیفه مینمود.
نوری به حیث آموزگار درمرکز تربیه ژورنالستان بنام “نارون ” در شهر کابل مصروف تربیه نطاقان وخبرنگاران جوان برای سایر رسانه جمعی کشور بود.
نوری درشهر کابل در مصوون ترین ساحه یعنی بلاک 54 مکروبیان اول زندگی مینمود، درمقابل بلاک 52 بقتل رسید.
قتل ژورنالستان از 2002 تا اکنون ادامه دارد. زیرا دولت هیچگونه اقدام جدی در باره قتل فرهنگیان نه نموده است.
در طی چند سال ما شاهد قتل شیما راضایی، ذکیه ذکی، شکیبا سانگه اموج، اجمل نقشبندی، سلطان سادی واکنون سید حامد نوری بوده ایم. درباره قتل های ذکر شده هیچ عمل کرد دولت ازطرف دولت دیده نشده است.
جنایتکارن سیاه دل یک درخت برومند فرهنگ را قطع و در ماه مبارک رمضان خانواده نوری وتمام فررهنگیان کشور را به سوگ او فرا خواندند.
او را بعد از چندین سال در ماه اپریل سال روان در شهر فرانکفورت المان ملاقات نمودم. وی برای نسل جوان و ژورلیستان آینده کشور آرزو های بزرگ داشت ، اما باتاسف آن درخت پرشگوفه وپرآرزو با دستان سیه سیاه دلان وحشیانه وبی رحمانه بقتل رسید.
امروزط که روز عید فطر را مسلمانان جهان تجلیل میدارند ، بدبختانه در کشور ما عیدی وجود ندارد، جز ماتم قتل های بیرحمانه مانند قتل نوری که فرزندان ،همسر وخانواده در ماتم نشسته اند.
من بحیث همکار دیرین او خود را به غم آن انسان ادیب و ژورنالیست فعال شریک میدانم. برای وی بهشت برین استدعا نموده به فامیلش صبر از خداو ند میخواهم .

فعالیت های هنری وحید قاسمی

افغانستان سرزمین زیبای ما دارای فرهنگ مختلف،زبانهای مختلف ونزادهای مختلف بوده که برنگینی وغنای کشور ما افزوده است. وطن زیبای ما با همان فرهنگی ونژاد رنگینش دوستداشتنی است. از گذشتگان ما حماسه های فراوان باقی مانده است.
در ماه جون سال روان که به مناسبت سالروز تولد محترم وحید قاسمی مطالب از دیدگاه هنرمندان معروف کشور درمورد کار ، فعالیت و تلاش های پر ثمر قاسمی عزیز نوشتم و به همکاری دوستان ادیب در سایت فردا بنشر رسید از فعالیت های که جناب قاسمی در نظر داشتند ، اطلاع حاصل نموده بودم. خواستم یکبار دیگر مزاحم جناب قاسمی گردیده ، فعالیت های جدید شان را به سمع خواننده عزیز برسانم.
دست بنده حقیر بدامن این ستاره درخشان هنر کوتاهی میدارد. اما از جناب قاسمی سپاسگذارم که باگسیل ایمیل بامن تماس برقرار نمودند و مطلع گردیدم که ایشان در افغانستان در ولایات شمال وشمالغرب مصروف پژوهش وتحقق میباشند. از اثر ایمیل ایشان سری به سایت بی بی سی زدم و از برنامه مجله فرهنگ که راپوتر بی بی سی با محترم وحید قاسمی وهنرمندان بدخشان مصاحبه ای انجام داده بود، مطالب زیر را نوشتم.
همان طوریکه پدر بزرگ شان ” مرحوم قاسم افغان” قافله هنر اصیل افغانستان را با امانت داری بدوش داشتند، خوشبختانه فرزند دامان آن خانواده هنری این قافله را به قله های بلند در سرزمین خورشید خواهند رسانید. الهی همیشه موفق باشند تاهنر های بومی وفلکور سرزمین ما مانند خورشید بدرخشد وماندگار شود.
در گذشته از بزرگان شنیده بودم که بعضاٌ خانم ها بعد از مرگ شان در قبر ولادت مینمودند، اما جز افسانه برایم بیش نبود. از مصاحبه راپورتر بی بی سی که با هنرمندان بدخشان آن سرزمین حماسه ها وترانه صورت گرفته بود، با موسقی بومی وحماسه گورغلی آشنا گردیدم.
آهنگ گورغلی که درنوع خود یکنوع حماسه سرایی مردم بدخشان را تشکیل میدهد، یک واقعیت تلخ ودرناک خواهر بدخشی ما رااز رویداد فرون قبلی آگاه میسازد ، آن خواهر بدخشی ما وضع حملش را از برادرش که شخص متعصب بود پنهان نمود واز خداوند یکتا مرگش را در خواست کرد. اما خالق یکتا چیزرا که بخواهد قدرت افشای آنرا دارد.
پسر گور زایی بعداٌ از طرف مردم بنام گورغلی کسب شهرت کرد و تا امروز مردم بدخشان نام او را در حماسه سرایی و یاد “گورغلی ” را زنده نگهداشتند و واقعیت تلخ زندگی او را سینه به سینه برای فرزندان شان باز گو کردند.
وحید قاسمی این فرزند گران مایه سرزمین خورشید که مصروف پژوهش میباشند در اثر تلاش و پژوهشش او این واقعیت تا رسانه های بیرون مرز رسید، امید جناب قاسمی قصه ها وروایت های گور غلی را ثبت تاریخ هنری نموده و در موزیم هنری که در نظر دارند بدسترسی نسل های آینده بگذارند. سرزمین ما دارای واقعیت ها افسانه های جالب وفلکور رنگین میباشد که بعصی واقعیت ها تا حال برای مردم بیان نشده است. صرفاٌ از بزرگان محل ویا ولایت سینه به سینه برای فرزندان انتقال گردیده است . چه بهتر که روی همچو آثار کار دقیق صورت بگیرید وتا به مرور زمان نابود نشود و برای نسل آیند سپرده شود. در این راستا از خردمندان چو وحید قاسمی وتیم ” گروپ” هم کار وهم سفر شان سپاس گذاریم که در جمع آوری این گنجینه های نایاب هنری تلاش مینمایند. موفق باشند تا از مساعی ایشان از گنجیهنه فرهنگی وهنری تمام ولایات کشور مستفید ومطلع گردیم. برای شنیدن مصاحبه به سایت بی بی سی مراجعه شود.

یاد ازنثار فریاد

ژورناشت ها پیونده دهنده روابط انسان با اجتماع وگیتی پهناوراند.
ژورنالیزم یک دبستان بزرگ و پرورش دهنده استعداد های خلاق بشر درخدمت بشرمیباشد. هرگاه فردی از آن چشمه سارزلال محبت و انسانیت جرعه ئی نوشید مشعل فروزان برای جامعه، وتحکیم دهنده روابط انسان با انسان، انعکاس دهنده واقعیت های تلخ وشیرین جامعه روی داد های سیاسی،اجتماعی، ادبی وفرهنگی میباشد.
ژورنالیستان صدیق حک کننده حوادث، از تراوش قلم شان در جراید اند ویا برملا کننده حوداث جهان، جامعه ازطریق رسانه های جمعی برای مردم میباشند.
ژورنالیسزم شاهینی راستین عدالت اجتماعی است که درهرگونه حوادث با دو بال پرفیض (قلم وسخن ) تعادل را برقرارمیسازند. مطالب را صادقانه به سمع وچشم مردم میرساند…آنها زندگی جاویدانه دارند.
روی همین دلیل شما عزیزان را به یاد پروگرام های جوانان رادیو وتلویزیون افغانستان می اندازم که پردیوسر، گوینده، دایرکترآن زنده یاد “نثارعلی فریاد “بود.
نثارعلی فریاد فرزند غلام علی فریاد درسال 1325 درشهرکابل متولد گردید وبرای کسب تحصیل بعد از ابتدائیه به لیسه حبیبه رفت او در دوران لیسه حبیبیه هم دست به کارهای ژورنالیستی ازاستعداد خوبی نوشتار وگفتار برخورداربود روی همان علاقه مندی واستعداد، شامل پوهنحی ادبیات رشته ژرونالیزم گردید.
زمانیکه دیپلوم اش رااخذ کرد، آزروداشت به رادیو ویا دریکی از روزنامه ها و جراید شامل کار گردد، مگر ریاست احصاحیه مرکزی او را خلاف آرزوهایش به انجمن تاریخ معرفی وتقررحاصل نمود.
نثارفریاد آنچه دردرزهنش داشت انعکاس دهنده حوادث جامعه برای مردمش بود تلاش خود را توقف نداد و راه خودرا پیدا کرد، عضوفعال روزنامه کاروان گردید. مگرقله آخر آرزوهایش را هنوز نه پیموده بود.
درسال 1353 خورشیدی بنابر افزود پروژه انکشافی تلویزیون درتشکیل عادی رادیو افغانستان زمینه جذب ژورنالیستان آماده گردید. یک روزحوالی ده قبل از ظهراورا دردفترکارم ملاقات کردم . درآن وقت من ماموراستخدام رادیو تلویزیون بودم.
درتقرروی با استفاده کمبود تشکیل رادیو اقام کردم.
با خون سردی پذیرفت وبا شوخی پرسید آیا در آینده ازبورس ها ی تلویزیون مستفید میشوم ؟
با تشکر وخنده صمیمانه که خصلت زاتی او بود، دفترم را ترک گفت. چندی بعد مراحل تقررش تمام شد ونثاربا همان کرکترعالی، انسانی وبابرخورد محبت آمیزهر روزصبح حین امضای حاضری با شوخی ازمن راجع بورس ها می پرسید.
اومتصدی برنامه های جوانان رادیو بود، برنامه جوانان رادیو را زنیت و ابتکار بخشید وتلاش،پشت کار او درتهیه برنامه هایش مشهود بود. اوازاستعدا خارق العاده ژونالیستی برخوردار بود زمانیکه پروژه تلویزیون اماده نشرات امتحانی گردید، نثار اولین برنامه جوانان را با ظرافت، ابتکار به سویه خیلی عالی برای هم وطنانش پیشکش نمود. بلی جوانان شهر کابل ازآن پروگرام فیض برده آن پروگرام فیض بردند
او کارمند خیلی صادق، پرتلاش وخیلی مصروف، شب وروزدر فکرتتبع وپژوهش بود، مطالب مفید وآمورزنده مطابق زوق جوانان تهیه مینمود، زیرااوعاشق نوآوری وابتکار بود.
وچنین عقیده داشت “یک پردویوسرباید حیثیت معلم را داشته باشد تا درس جدید افکار جدید برای بیننده – خود پیشکش کند وبینندگان را به تماشای برنامه فرا خواند.”معلم خسته کن برای جامعه خود نباشد”
بلی قله آرزو هایش هنوز فتح نکردیده بود. یکروز دو قطعه فوتواش تقاضا کردم….. درچشمانش برق خوشی میدرخشید و فردا با فوتو هایش بدفترم آمد وصیمانه ازمن پرسید آیا این فوتو بخاطربورس است؟
نمیتوانستم برایش واقعیت را بگویم زیرا راز داری دروظیفه جزازاحکام قانون بود. دیدم خیلی مایوسانه بسویم مینگرید ..برایش گفتم اگربرای بورس باشد یا نبا شد چه تاثیر درزندگی تان وارد میکند.
گفت : بسیار، زیرا من تشنه آموزش هستم، میخواهم زیاد بدانم وزیاد برای دیگران بفهمانم، زیرا جامعه ما بسیارنیازمنداست.حس مردم دوستی ووطن پرستی دروجودش خلاصه شده بود وتمام احساساتش را در برق چشمانش به نمایش میگذاشت.
درهرحال در گروپ 15 نفری کارمندان رادیو برای پرورش پرودیوس، ودایرکت دربخش های تلویزیون عازم چاپان گردید وباردیگربرای مدت کوتاه عازم المان شد . هربارکه از سفربرمیگشت با یک دنیای جدید تفکر واندیشه ابتکاری جدید در خدمت مردمش قرار میگرفت. وعقیده داشت که سرنوشت اوبا جوانان کشورش گره خورده است “خدمت، مسوولیت وجدانی اواست”.
اوعقیده داشت باید بااستفاد ازفرصت جوانان را باروحیه عالی وطن پرستی، انسان دوستی از طریق نشرات تلویزیون که خوبترین وسیله رایگان برای جوانان وطن بود، خدمت نماید. او میگفت هرگاه با استفاده ازاین فرصت برای رشد جوانان زحمت نکشم، د حقیقت بر جوانان جفا وبرجامعه ووطن خود خیانت کرده ام زیرااین خانه مشترک به فرد فرد ازجوانان تعلق دارد.
نثارفریاد را یکی از پرتلاش ترین ژورنالیست درساحه کارم یافتم اوهیچ وقت ازخود راضی نبودهمیشه در پژوهیش بسرمیبرد تا خودرا تکمیل نماید. روی همان تلاش وزحمت خود را به قله آخرآرزوهایش که نطاقی سرویس اخبارشب بود، نیزرسانید.
فریاد برنامه جوانان به فریاد نطاقان مبدل گردید.
حالا که چندین سال ازنبود نثار فریاد میگذرد پژواک صادقانه اوهمیشه درگوش هموطنانش طنین اندازاست با تاسف که جسما ً امروزدرمیان نیست.
با ازدست دادن هرفرد فرهنگی، که پیام آور واقعیت ها وبرملا ساختن درد های اجتماعی اند، کمبود شدید حس میگردد.
امروز وطن ما به نثار …ونثار ها ضرورت دارد تا بازحمت وتلاش بازتاب دهنده واقعیتها ومعلم راستین جامعه باشند.
نثارفریاد به ابدیت پیوسته است، ظاهرآ فریاد او خاموش گردیدمگردرواقعیت فریاد او، با ارمغان هایش، با ابتکارات چشم گیرش با صدای پرمحبتش که درهر برنامه جوانان، مردمش را مخاطب قرارمیداد خاموش نشده وهنوزهم درگوشهای مردم ما طنین انداز است.
فریادش رااز فرزندانش چون : نیلوفرفریاد ،مصطفی فریاد،مرتضی فریاد خواهیم شیند، زیرا “پژواک پدری چون نثار “پیام محبت انسان دوستی ووطن پرستی را در گوش فرزندانش زمزمه نموده است، باروح عالی انسانیت که خواسته اوبود ایشان را ژواک داده است.
افتخاربی پایان به مادری چون نجیبه فریاد که توانست کمبود ونبود شوهرش برای فرزاندنش با محبت سرشارتکمیل نماید.
با سطرچند یادی ازهمکارعزیز- زنده یاد ” نثار فریاد” نمودم تا درخاطره ها جاویدان باشد ازبارگاه ایزد متعال برایش استدعای رحمت مینمایم.
وبرای فامیلش صبرجمیل آرزودارم، روحت شاد باد.

بمناسبت تولدمحترم سیاه سنگ

حجـــــرالاســــــــود

نويســـنده: مـــاريا دارو

صبور در فرهنگ وادبيات فارسي بمعني صبر وشکيبايي است و “حجــرالاســود” واژه ييست از قاموس و فرهنگ عظمت، بزرگي ومبرا از هرگونه آلوده گي دنيايي. انساني در قالب اين دو نام پر مهفوم نمايانگر شخصيت بزرگ، نجابت، شرافت و شفافيت چون صبورالله سياه سنگ ميباشد. اين نويسنده توانا، شاعر با احساس و مردمي، ارزيابي کننده آثار ادبي و مترجم خلاق جناب سياه سنگ قابل ارج گذاريست.

با او از وراي نوشتار ادبي، تبصره هاي سياستي واشعار نابش معرفت داشتم. اين فرزند صديق و روشنگر جامعه سنتي ما مانند هزاران انسان نجيب و خدمتگذار ديگر از چنگ زورگويان دوران به خطا نرفته است و بخاطر منعکس ساختن واقعيتها، قلم توانايش در قيود خامه روزگار فرو نرفت و در بند اسارت عقيده ناميمون سياست جاري زمان مقيد نگرديد، شفافيت گفتار و نوشتارش آلوده گي روزگار را نپذيرفت، چون فولاد آبديده آبديده ترگرديد و با قامت استوار در موضعش مستحکم ايستاده گي نمود.

او مانند هزاران انسان ديگر ميهن ما درد بي عدالتي و محبت انسان دوستي را در سينه حمل کرد و به جرم گفتن و نوشتن حق بر باطل، روانه زندان گرديد. در زير چکمه هاي زندان، اين سياه ترين خانه قدرت طلبان مورد استنطاق قرار گرفت. اما قامت رسايش در شکنجه گاه دوران خميده نشد و سر به آستان قدرت خم نکرد واز عقيده خويش شجاعانه دفاع نمود.

او منحيث يک ژورناليست صديق و وفادار به آرمان هاي مردم بي دفاع وطنش چون کوهپايه هاي پامير بلند واستوار باقي ماند و چون آفتاب درخشان درخشنده تر گرديد و در قلب هموطنان نامش را براي ابد حک نمود. مردم کشور ما او را با نگارش واقعيت هاي جامعه، با سرودن اشعار نابش بنام شخصيت بزرگ فرهنگي مي شناسند. بنده نيز وي را منحيث يک شخصيت بزرگ فرهنگي از ساليان طولاني ميشناسم واز قلم توانايش فيض برده ام، مگر اقبال ديدار او را در شرايط دشوار کشور نصيب نگرديدم.

در اثر دگرگوني ها وتغييرات سياسي اوضاع نا بسامان کشور فلاخن تقدير همه مردم ما را در هر گوشه اين کره خاکي پرتاب نمود و همه عزيزان در هجرت بسر بردند و براي مدتي از همديگر بي اطلاع ماندند.
با بوجود آمدن کمپويتر وانترنيت از وسعت زمين وزمان کاسته شد وبا دسترسي به اين تکنالوچي مدرن گمگشته گان، پيدا و دوستي ها برهم خورده دوباره پيوند عميق پيدا کرد.

ينده با مطالعه مضامين که از تراوش قلم صبورالله سياه سنگ در سايت هاي مختلف هموطنان ما منعکس گرديده بود به ادرس جناب شان ايميل فرستادم. او با گرفتن ايميل، فوراً برايم تلفون کرد با مسرت اطلاع حاصل کردم که در يک کشور و در يک ايالت زندگي داريم. وي با همان بزرگي و صبوريش وعده ملاقات را برقرار کرد و با همسر عزيز و اطفال نازنينش در محل وظيفه بديدنم آمد.

در اولين ديدار او را به بزرگي کاينات و با پاکي حجرالاسود و با شفافيت چشمه سار آدميت و پاکتر از آب زلال يافتم. آنچه که در مورد شخصيت آن جناب تصور کرده بودم بزرگتر از آن بود. او با بزرگي نويسندگان معروف جهان چون ماکسيم گورکي، تولستوي، داستايوسکي، بالزاک، ويليام فالکنر، چخوف وغيره بزرگان جهان در برابرم قرار گرفت و با محبت سرشار از انسان دوستي نوازشم داد.

بعد از همان ديدار از صحبت هاي عالمانه و محبت و بشر دوستي او بيشتر مستفيد گرديدم. هر کشور جز يي از کره خاکي است بزرگي وعظمت هر کشور به فرهنگيان آن تعلق دارد که با تراوش قلم شان سرزمين آبايي شان را براي جهانيان معرفي ميدارند. کشور ما با داشتن فرزندان صديق، ژورناليستان روشنگر، نويسندگان شهير چون دکتور صبورالله سياه سنگ شهرت جهاني کسب نموده است.

قهرماني افسران آزاده، جنگجويان جسور و سربازان سر بکف، فرهنگ پرُ بهآ، معرفي آثار باستاني، عظمت و بزرگي هر کشور به نويسندگان صديق و ژورناليستان پاکي که در هيچگونه شرايط نابسامان تحت تاثير حوادث قرار نگرفته و واقعيت ها، کمبود ها وکاستي هاي جامعه را بدون سانسور و تصرف بمردم شجاعانه انعکاس داده اند، نيز در جمع قهرمانان بشمار مي آيند که از اين نوع قهرمانان سر بکف و قلم بدست در کشور ما زياد سر بلند کرده اند.

در گذشته ها بسياري از همچو نويسنگان و شعراي نامي گمنام از ميان ما رخت سفر برتن کردند و در نبودن شان ياد ايشان گرامي پنداشته ميشود.

با سپاس از فرهنگ دوستان عزيز چون محترم ايشور داس نويسنده معروف هموطن ما که در تقدير شخصيت هاي فرهنگي همت گماشته اند و تقاضا دارم سلسله اين تقدير ها ادامه پيدا کند تا بزرگان فرهنگي و ادبي، شخصيت هاي تاريخي و دانشمندان در طول حيات شان مورد تمجيد وستايش قرار گيرند واز قدرداني و حرمت ديگران نيز بهره ببرند.

در اخير براي محترم دکتور صبورالله سياسنگ که قلم تواناي شان نه تنها در فرهنگ متعلق بکشور ما بلکه در ترجمه آثار نويسندگان بزرک جهان کسب شهرت نموده است، عمر طولاني، صحت وسلامتي ميخواهم تا در برملا ساختن واقعيت هاي تاريخي، مخصوصاً “و آن گلوله باران بامـــداد بهـــار” در باره قتل خانواده سردار محمد داوود و هزاران رازهاي سرپوشيده ديگر مردم را با همان صداقت و امانتداري در جريان قرار بدهند واز نوشتار ايشان همه مردم در روشني قرار گرفته و براي نسل آ ينده نيز حوادث کشور چون آيينه شفاف باشد.

صبورالله سياه سنگ! قلم تان سبز وعمر تان طولاني باد.

درباره استاد رفیق صادق

استاد رفیق صادق، صداقانه رفیق همگان بود.

نبود هرانسان برای خانواده و دوستانش، ضایعه ایست جبران ناپذیر.

اما نبود یک هنرپیشه چون استاد”صادق” را میتوان ضایعه ملی شمرد.

حق گرامی داشت، استاد برگردن تمام ملت ما است.

استاد صادق را نه تنها هنرپیشه بلکه هنرآفرین باید گفت. او در آفرینش درامها، داستانها ودیالوگها قلم پرتوان داشت. درشرایط بس نا بسام سنتی عاشقانه هنرنمایی کرد، درآن روزگار هنرنه تنها قابل پذیرش همگان بود، بلکه سنگهای بی عدالتی، معیوبین قدرت، بنا برعدم درک شان ازهنر، هنرپیشه را تقدیر واستقبال مینمود.

مگر او موانع را نمی شناخت، ازتنگ نای بی عدالتی ها عبورکرد، تا قله های شامخ افتخاررسید. هنرپیشه تیاتر، مترجم عواطف بشری است. استاد واقعاٌ ترجمان توده های افغانستان بود.

استاد رفیق صادق استعداد خارق العاد داشت. استعداد، پشت کار، تلاش های شبا روزی وی ترازوی سنجش نمی پزیرد.

زندگی او با هنر گره خورده بود، هنرتمثیل مانند خون در رگ رگ وجودش جریان داشت. توقف نمیکرد وسرحد نمی پذیرفت.

صادق عزیز از میان توده ها برخاست وتا آخرین رمق حیاتش با توده ها بود، خدمات بزرگ در روشنگری جامعه سنتی ازطریق رادیو، تلویزیون، تیاتر وسینما برای مردمش انجام داد.

استاد کلمات را ظریفانه استمال میکرد، آدم های مثل من نمیتوانست به آسانی درک نماید. زیرااستاد در ادای جملاتش، ادبیات عامیانه بسیار به ظرافت استفاده مینمود.

در رابطه به کارهای هنری وخدمات ارزشمند استاد، قلم بنده خیلی ناتوان است، تا بروصفحه نیش زند. اما منحیث همکار نزدیک او به خود اجازه میدهم، حق گران که برمن دارد، با صداقت بنویسم.

استاد، در برخورد با بالا دستان، وزیردستان یکسان بود، کلمات که ازدهن استاد فرو میریخت، درهرحالت کمیدی بود.هیچ گاه عبوس وامرانه نبود، هرگاه ممثلین خلاف میلش تمثیل میکردند، صورتش گل میزد، اما زبانش حرف تنبیه را نمیدانست.

محجوبیت، محبوبیت، صداقت درچهره این مرد نشاد آفرین موج میزد.

آواز او رااز رادیو شینده بودم. اما هرگز اورا ندیده بودم. درسال 1350 هجری شمسی منحیث ممثل در رادیو افغانستان “اداره هنر وادبیات” همکاری بنده آغاز گردید.

اولین روز که اورا دیدم، فکرکردم، داستانهای دنباله دار رادیو را میشنوم.

اندکی بخود تکان دادم، در حضورش قرار داشتم.

شخصیت لبریز ازعاطفه، چهره صمیمی، با ادای کلمات مردمی، برخورد صادقانه بالاآخره رفیق بود” رفیق صادق ” بود.

خشونت را نمی شناخت. آمر اداره بود، مگر حیا حضور آنقدر براوغلبه میکرد، هیچ یک از ممثلین نمیگفت، چرا؟

ازاستاد خاطرات زیاد و شیرین برای هریک همکارانش بجا مانده است. برای ملت افغانستان کارنامه های بزرگ هنری او آثارجاویدان است. برای نسل های آینده کشورما مکتب بالنده هنری که راه او را تعقیب نمایند، باقی مانده است.

هرهنر پیشه تیاترمیتواند، برای تحریک نم زدن چشم ها جملاتی را استمال نماید، کارچندان دشوارنیست، اما کمیدین شدن وخنداندان تماشاچیان کار دشواراست. دردنیا پهناورهنرتیاتر درسطح جهان هنرمندان زیاد آمدند، هنرنمایی کردند، ورفتند. اما کمیدین های دنیا به شمار انگشتان ما بودند. ارجمله یکی آنهم استاد” رفیق صادق” درسرزمین طوفان زای افغانستان بود. جایگاه او درکشورما خالیست وشاید دیگر رفیق صادقی آفریده نشود. روحش شاد وخاطراتش گرامی باد.