خلل پذیر بود هر بنا که می بینی
به جزبنای محبت که خالی ازخلل است
حریم مقدس ومحراق پرشکوه دیگری که محبت مرا بخودجلب کرد وتاهنوز هیچ خدشۀ درآن واردنشده است، همان زادگاه عزیز و وطن شیرین منست . از ایام کودکی ونخستین صنوف مکتب، این جملۀ جاودان که [وطن ما بجای مادر ماست] باتار وپود وجودم و اعماق شعایر وملکاتم آمیخته بوده، و ازپیوند محکم وکیفیت دلنشین آن هیچ کاسته نشده است .
درهمین لحظۀ که ازمحبتم به وطن محبوبم سخن میگویم، یادم میآید قسمتی ازگفتار نغز وپرمحتوای محقق ونویسندۀ توانا وارجمند، احسان یارشاطر، که درین باره چنین نوشته است: (ما دوگونه وطن داریم: یکی وطن خاکی ما که بارها به سُم اسپان مهاجمان ترک و تازی وتاتار (وامثال آنها) کوفته شده وباز باتن ناتوان به پاخاسته و به درمان زخمهای خودپرداخته، تا یورش وغارت بعدی را روبرو شود، وزندگی دنیایش غالباً دستخوش آزار وستم حکمرانان وآز و خشونت باج ستانان وتجاوز زورآزمایان زمان بوده است، تاریخش ماجرای آشفته وخون آلودیست که غمنامه های سوزناک درقبال آن رنگ میبازند وهر چندی برای درمان دردپنهان خود دست دردامن شیوۀ میزند وعلاج تازۀ رامی آزماید، اماضعف درون، نقش های او راباطل میکند وبرحسرتش می افزاید…
وطن دوم ما وطنی است که درآفاق ذهن ماخانه دارد، وطنیست روشن ودل انگیز بارنگهای شفاف ودیده فریب، درآن رودکی چنگ برمیگیرد و سرودشادی ونغمۀ مستی مینوازد، فردوسی داستان دلاوریهای قهرمانان را باآهنگ پهلوانی سرمیدهد، ابوسعید ازصفای درون ودستگیری مردمان وپرهیز ازخود فروشی سخن میگوید، نظامی ظرایف عشق وشوق را باقلم هفت رنگ کلمات بااستادی ترسیم میکند وهمۀ مارا به تأمل درحکمت واخلاق میخواند، سعدی آدمیت وعدل پروری وپوزش پذیری وخدمت به خلق وزیباییی آنها را درنظر ما ترسیم مینماید، وباچنگ ودف مارا به عاشقی ودلدادگی وتماشای جلوه های طبیعت دعوت میکند، ومولوی شور وشیدایی خودرا با بانگ بلند به گوشها میرساند، حافظ پرده از زرق صوفیان و ریای زاهدان وسالوس مفتیان ومحتسبان برمیگیرد، ونوای عشق و آزادگی را به آهنگی لطیف درگوش ما زمزمه میکند…
دراطراف ودر آفاق این وطن، نمونه های الهام بخشی ازعطوفت و بنده نوازی وصفای باطن است، خار ازپای یتیم کندن واشک ازگونۀ بینوایان ستردن وتهی دستان را دستگیری کردن وپوزش گناهان را پذیرفتن وپدر ومادر راسپاس داشتن وبرحیوانات ترحم آوردن و خطاهای خودرا بخاطرداشتن وفروتنی گزیدن است.
وطن خاکی ما پیوسته درمعرض آفات است، ووطن معنوی ما بر عکس ازگزند باد وباران و دستبرد ویرانگران حوادث درامان، درخشش آنرا تیرگی اعمال ما زایل نمی کند، گنجی است که ازآن ماست، زنده وپایدار است …)
بهرحال، دروطن شیرین ومقدس خودم، افغانستان بودکه محبتها و عشق هاوآرزوهایم رنگ وبوی حیات گرفت، ومانندمشعل فروزانی درمسیرسالها، ازطفولیت تاجوانی وتاهمین ایام سالخوردگی، رهنمای جریان پرنشیب وفراز زندگی ام گردید. راستی همانطوریکه زیبایی وجمال طبیعت را دوست داشم، مردم زیبا وخوش قیافه نیزمرابخود مجذوب وعلاقمندمیساخت. کسانی راکه چهرۀ دلپسند وخندان و مقبول میداشتند، یاکیفیت خاص تماشاکرده ومحبت ودوستی شانرا مخفیانه درشعاریم پرورش میدادم. گاهگاهی درکودکی، وقتی با طفل زیبا وخوش لباسی روبرو میشدم، علاوه برمحبت خالصانه، یک اندوه خاصی دردلم راه مییافت، واین بخاطری بودکه من دراعماق روح خود آرزو میکردم که باآن کودک همسن رفیق وهمصحبت گردیده و احساسات وعواطفم را آزادانه برایش تعریف کنم، اما اندیشۀ بیگانگی، اختلاف فکری وعدم موازنۀ اجتماعی وفامیلی وکم جرئتی خودم، منحیث موانع زجرتباری مرا شکنجه میداد و اندوهگین می شدم …
ازقضا درهمسایگی ما دخترک معصوم وخوش صورتی سکونت داشت که به آسانی وباجرئت کودکانه توانستم علایق دوستانۀ خود را برایش آشکارساخته و علاقۀ اورا نیز درین مراودۀ بی شائبه جلب کنم . دخترک ازنگاه احساسات وتمایل فطری وقضاوت کودکانۀ من خیلی مقبول بود… ولی تصورنکنید که عاشق اوبودم، نه ! هنوز وقت عاشقی ام دور بود، با سادگی دوستش داشتم وهمیشه بیادم بود وخاطرش رامیخواستم . گفتارمعصومانه و دلپذیر وسروصورت آراسته وبی پیرایۀ او مرا بیشتربخود مجذوب میساخت. هنگامی که طبیعت زیبا ودلاویز میبود ودرختان وبته های حویلی ما سبز و پر طراوت جلوه میکرد، زمانیکه درشبهای صاف وبی غبار کابل، به مهتاب وستارگان وکهکشان چشم میدوختم وگسترش پرنور شهاب ثاقب را درآسمان تماشامیکردم، درمواقعی که سر وصورتم مرتب بوده ولباس ویا کفش نوی می پوشیدم ویابخاطرکار وعمل خوبی تحسین وپاداش میدیدم، دخترک مقبول پیش چشمم ودرخیالم حاضربود… چه بسا روزهایی که من ازبازی ها وجست وخیزهای بیهوده باسایر همسالانم دست میکشیدم، تا درنگاه دخترک مقبول کوچۀ ما، متین ومودب جلوه کنم. راستی این دوستی وعلاقۀ خاص به او، مرا صاحب بعضی صفات وخصایلی میساخت که درغیرآن نصیبم نمی شد. مثلا میکوشیدم که دربرابر اوهمیشه سر ورویم پاک ولباسم مرتب وبی گردوخاک باشد، از رفتاروکردار سفله وناموزون خودداری می نمودم وسخنانم را سنجیده ادا میکردم… امروزوقتی آن کردار ورفتارم رابخاطر می آورم، یادم ازگفته های (ژک لیلوش) نویسنده ومتفکر فرانسوی می آیدکه فشردۀ آنرا از فرانسوی به فارسی دری به شماترجمه وتقدیم میدارم :
(احساسات نیک، عشق ومحبت وعواطف ما دربرابرمردم، رمز و قدرتی را داراست که درپرتو آن میتوانیم جهنمی ازبدی ها را واژگون وخاموش ساخته، وروی خاکستر وخرابه های آن، بهشتی از خوبی هاونیکی هارا ایجادنماییم وروشهای خوب وکردار عالی ما در براب دیگران کافیست که اساس محکمی برای تبارز ایده ها و مفکوره های نیک ومفید اجتماعی ما گردد، وجهان بهتر ومساعد تری درمراودات وبرخوردهای انسانی خود رویکارآوریم. )
برگردم به قصۀ دخترهمسایه: من دخترک معصوم ومقبول همسایۀ عزیز رابهمین کیفیت که برای شماتعریف کردم، درپیچ وخم کوچۀ اندرانی دوست داشتم، اماچنین نپندارید که این علاقه ودوستی ماتا روزگارجوانی ادامه یافت، خیر ! دیری نگذشت که خانۀ اولی مادر آخرین قسمت کوچۀ اندرابی که درآن بشمول فامیل کاکایم و مامای پدرم، جمعاً سه خانواده با اتفاق وهمنوایی زندگی میکردند، فروخته شد ودرکوچۀ دورتر نقل مکان نمودیم. در روزکوچ کشی، بخاطردوری ازدخترک مقبول وسایر همبازی ها، دل افسرده و غمگین داشتم، ولی کدام صحنۀ احساساتی وداع دوستان صورت نگرفت، وآن عزیز همسن وسال وهمفکر وخیال را که روزهاازدیدن همدیگر شاد و در دوری همدیگر غمگسار بودیم، دیگرهیچ ندیدم و تا دیرزمانی در حریم دل آرزومندم، به فکرتحقق این فال فرخندۀ حافظ بودم :
زهی خجسته زمانی که یار باز آید به کام غمزدگان غمگساربازآید
مقیم برسرراهش نشسته ام چوگردبدان هوس که بدین رهگذربازآید
منزل نو ما درآغازکوچۀ اندرابی که بنام (کوچۀ سرداران) یادمیشد واقع شده بود. نام کوچه باساکنین آن توافق داشت زیراچندفامیل محترم وسرشناس محمدزایی بشمول فامیل دوبرادرعبدالهادی خان و عبدالباقی خان(هم نام پدرم)، که ازدودمان سراج بودند، درهمانجا سکونت داشتند. تصادفاً منزل نسبتاً مدرن وزیبای همین دوبرادر را پدر وکاکایم خریدند، وبامحبت ومراودات نیک باهم معامله کردند. درحویلی این منزل درختان بلند اکاسی، درختان آلوبالو ویک تاک اندگر ونل جاری آب پغمان زیادتر جلب توجه میکرد.
راستی همین لحظۀ که این سطوررا مینویسم، دوست نهات عزیز و فرزانه ام داکترعبدالوهاب هادی، پسرسردارعبدالهادی خان، که قسمتهای اول این زندگینامه امرا باعلاقه خوانده بود، یادآورشدکه محیط وماحول آن کوچۀ دوست داشتنی راتاجاییکه بخاطرم هست توضیح نمایم . بلی ! یادم آمدکه درجواراین خانه، مکتب غازی (در به دیوار) قرارداشت، وازبامهای طولانی آن گاهی درایام رخصتی مکاتب، بابرادرانم برای کاغذپرانی استفاده میکردیم. درمحل مدخل کوچۀ سرداران چنددکان بقالی وخرده فروشی ودکان مشهورکریم مارگیر بنایافته بود، کریم مارگیر که روحش شادباد، مرد پرهیزگار وصوفی مشرب واعجوبۀ آن محل بشمارمیرفت، مارهای خوش خط وخالی رادربین قطی ها محافظه میکرد، وضمناً مریضانی راکه جهت شفایابی با دَم ودعا نزدش می آوردند، باخواندن آیاتی ازقرآنکریم ودادن کدام مرهم و یاپوری دوای خاص بزعم خودش شفابخش، دلداری وتقویۀ روحی میکرد.
همین لحظه راجع به اثرتقویۀ روحی، ازیک تجربۀ ارزشمند یک پروفیسر امراض داخلۀ یونیورستی جورج تاون، که من درکتابخانۀ علمی آن موظف بودم، می آیدکه چندمریض مبتلا به بیماری های مزمن را از ادیان وعقاید مختلفه انتخاب کرده وبه آنهاتوصیه کرد تا درعبادتگاههای خود(مسجد، کلیسا، درمسال یا سیانگوگ) رجوع نموده برای شفای خود ازدل وجان دعا ونیایش کنند… وقتی مریضان به این عمل مبادرت ورزیده وازعبادتگاههای خود دوباره به شفاخانه عودت کردند، حالت عمومی آنها بهتر وتأثیر ادویۀ لازمه بلندرفت ومعاینات لابراتواری این بهبودی را تایید نمود. اگرچه این عمل عامل امراض مربوطۀ آنها را ازبین نبرد، ولی روحاً و معناً برای مجادلۀ فردی دربرابربیماری شان تقویه گردید…)
دریادداشتها واعترافات خالصانۀاین زندگینامه، به شماازمحبت وطن عزیزوپیوندهای دلاویز باکوچه هاوهمکوچگی های آن دیارمحبوب صحبت کردم، یقین است شمانیزبارها درجولانگاه خاطره ها، باپرواز خیال یا رویاهای خود ودرحریم آرزوهای خود، حتماً به گرد و نواح کوچه هاوبیشه ها وصحیفه های وطن عزیز وزادگاه خودگشت وگذار کرده ودل تان خواسته است که اگرباردیگر، دیدارآن دیار مادری که امروزغرق مصیبت های خودی واغیاراست، میسرشود، خاک مقدسش را بادیده ودل خواهیدبوسید، وبه سراغ گذشته ها همه جارا جستجوخواهیدکرد، وبعد ازهمه چیزجویا خواهیدشد: از خانۀ که درآن تولدیافته اید، ازمکتبی که درآن درس خوانده اید، ازجاده ها، عمارات، پارکها وآبده های تاریخی وطن، ازهمکاران و آشنایان وعزیزان دلبند وازهمه چیز وهمه کس وهمه جا، ولی بایاد آوری از رویدادهای غم انگیزسالهای حسرتباری که ازوطن دردمند ومجروح دور بودیم، همه به این واقعیت تلخ ملتفت خواهیم شدکه درین بازدید غم انگیز واشکبار، باچه مناظر رقتبار وسوانح جانکاه روبرو خواهیم شد؟ وچه تغییرات ودگرگونی های تکان دهنده رابه چشم سرمشاهده خواهیم کرد…
من درگیر همین اندیشه ها کابوس هابودم که به مطالعۀ دو اثرپر احساس برخوردم: یکی نوشتۀ تکان دهندۀ نویسندۀ چیره دست وطن، داکترشریف فایض، ودیگری شعرشاعر غمگسارغرب، ایمیل دونکل، که اولی ازوحشت دیوارهای اختناق وبیدادگری، ودومی از تیره روزی شهروندان دردمند ومتواری حکایت میکرد، وصدای شکست دل انسانهای مظلوم وستمدیده را منعکس میساخت. با خواندن این دو اثرارزشمند وپرانتباه، درمیان خاطره ها ودورنمای رویدادهای المناک وتخریبات روزافزون وبربادی ها، یکباردیگر پژواک دادخواهی آن وطن محبوب وبرباد رفته را درشعایرم احساس کردم وباهمنوایی به هردو اثر، پارچۀ را زیرعنوان (مرغان شکسته پریم … افتاده درحصار دیوارها) چنین نوشتم./ (دنباله دارد)