خاطره ای تابستانی :- خاطره ها در زندگی بسیار زیاد اند، جاویدان و فراموش ناشدنی . هنوز هم بیاد دارم که در کوچه ای بالا تر از خانه ای ما کوچه ای حمام حاجی معلم بود و در دو صد متری آن کوچه یک بایسکیل سازی قرار داشت ،مرد سالخورده ای همیشه از سپیده دم تا غروب در دکانش مصروف ترمیم و پنجچری گیری بایسکیل ها میبود، و کسانیکه این پیر مرد را میشناختند بابه خیرو میگفتند ، گاه گاهی که از پیش دکان بابه خیرو گذر میکردم صدای او را از دور میشنیدم که با خود چنین زمزمه میکرد، بی بی صنم جانم ، انار سیستانم .
از زمزمه های بابه خیرو وانمود میشد که بیچاره تنها و بیکس بود اما همیشه مشغول و سرگرم کارش بود، او خیلی زحمتکش هم بود ،بابه خیرو در دکانش چند عرا ده بایسکیل های مستعمل و غرازه داشت که آنرا به ضرورتمندان به کرایه میداد ، هر وقتیکه مادر احمد خدا بیا مرز احمد را که در خانه به او آمد جان میگفتن پشت سودا برای خریداری میفرستاد احمد او اولتر از همه بطرف دکان بابه خیرو میرفت و بایسکیل های کرایی اش را نگاه میکرد و خیلی زیاد به بایسکیل دوانی علاقه داشت .
اختر بچه ای همسایه ای ما یک بایسکیل سپورتی داشت که پدرش از خارج برایش آورده بود ، هر وقتیکه از خانه به بایسکیل سپورتی اش بیرون میرفت احمد هم از عقبش میدوید و صدا میزد اختر جان اختر جان صبر کو مره هم بایسکیل دوانی ره یاد بتی ،اما اختر بیدرنگ در جوابش فحش میداد و از نزد او دور میشد .
شدت گرمی هوای روزهای تابستانی بود ، در چنین فصل سال ماه ای مبارک رمضان نیز آمده بود بخاطر گرمی بی سابقه و ورود ماه ای روزه مکاتب برای دو هفته تعطیل بود که البته برای شوخی و کوچه گشتی بچه های تیمنی بهترین موقع بود .
درآن روزهای تعطیلی احمد که اختر بچه ای همسایه را با بایسکیل سپورتی اش در کوچک و بازار میدید نهایت غمگین و مایوس میشد و با خود کاش کاش میگفت که اگر او هم بایسکیل دوانی را یاد میداشت در همین روز های رخصتی خوب بایسکیل دوانی میکرد .
دریکی از روزهای رخصتی تابستانی احمد طرف کوچه ای حمام روان بود همینکه نزدیک دکان بابه خیرو رسید ناگهان چشمانش بطرف دکان بابه خیرو خیره دوخته شده بود و اصلآ فراموش کرده بود که کجا میخواست برود چراکه مادر خدا بیامرزش مقدار ویا مبلغ پولی را برایش داده بود تا از دکان خان مامد ترکاری فروش (سبزی کار ) کچالو، پیازو ترکاری بخرد و به خانه ببرد ، یکبار صدای لرزان بابه خیرو او را بخود آورد و آوازش بگوش احمد طنین انداخت که میگفت او بچه ده ایی گرمی و ماه ای روزه اینجه چی میکنی ؟ برو شاباس که سرته افتو نزنه که باز خدای ناخواسته ناجور نشی !
ازین حرفهای بابه خیرو احمد را خوشش نیامد چونکه غرق در رویای بایسکیل دوانی بود ، همزمان احمد از بابه خیرو تقاضای بایسکیل کرایی را کرد گویا بابه خیرو صدای احمد را نا شنیده گرفته بود اما احمد شله باز تقاضای بایسکیل کرایی کرد ،اینبار بابه خیرو پس از مکث کوتاهی با لحن تمسخر آمیز گفت ، چی بچی شلی هستی توام ،خو مره پیسی ته که ماء بایسکیل بتم تره دو اوغانی یک ساعت کرایه ای بایسکیل میشه احمد حاجل دست در جیبش برده و مبلغ شش ۶ افغانی از جیبش بیرون کرد و برای بابه خیرو خاطرنشان کرد که برای سه ساعت باسکیلش را میبرد ، از دکان بابه خیرو هنوز پایین نرفته بود که بابه خیرو صدا کرد او بچه احتیاط کنی که بایسکیل زنجیر خطا میکنه که خوده اوگارنکنی، همینکه او از دکان بابه خیرو بیرون شد چند قدمی نبرداشته بود که ضربان قلبش شدت گرفت چونکه ترسش ازین بود که بایسکیل دوانی را یاد نداشت اگر در سرک ویا خیابان موتر میزدش چی ماجرا خواهد پیش میشد، قصه کوتاه که در همان روزگار تازه سرک نو از چمن ببرک تا خیر خانه نقشه شده و امتداد یافته بود یعنی سرک خامه بود ،ای میدان طی میدان احمد به بایسکیل سواری آغاز کرد نیم پایه نیم پایه باسکیل را تا چمن ببرک برده بود که متوجه شد کم کم یاد گرفته این فراموش کرده بود که گرمی هوا به چی اندازه است و چند بار بایسکیل زنجیر خطا کرده بود دستانش به مثل شاگرد مستری ذغال سیاه شده بود همه دستان و پاهایش از شدت درد و خراشیدگی سوخت میکردند اما با آنهم از فرط خوشی در پیراهن ها نمیگجید چونکه بایسکیل سواری را یاد گرفته بود بلاخره خود را از تیمنی تا به سرک اول خیر خانه رسانده بود و به مثل یک قهرمان که از نبرد برگشته باشد و هم خود را به مثل پرنده ای آزادی در اوج آسمانها احساس میکرد .
عصر همان روز احمد دوباره با موفقیت کامل به محله ای خود یعنی به تیمنی عزیزبرگشت نمود بعد ازینکه بایسکیل بابه خیرورا برایش برگشتاند به بسیار خوف و لرز روانه ای خانه خود شد ، بعد همه سرگذشت خود را یکا یک برای مادر غمگسارش حکایت نمود مادرش همچنان نهایت نگرانش شده بود شب همان روز مادر خدا بیامرز احمد حلوا همراه با چای شیرین آماده کرده بود احمد چون خیلی گشنه (گرسنه ) بود نان و چای و حلوا را با مزه هایش نوش جان کرد اما پدرش از ماجرا جویی احمد سخت عصبانی بود …..
واکنون احمد یکه قهرمان این داستان است در دیار غربت در از آغوش مهین آواره در یکی از گوشه های دنیا حیات بسر میبرد و همیشه بیاد روزگاران قدیمی اش که برباد رفته می اندیشد و روز شماری میکند که چه وقت آنروز فرامیرسد که باز هم در کوچه های قدیمی وطن خود قدم بگذارد اینطرف وآنطرف تیمنی بدود و سراغ همسایه گانش را بگیرد خصوصا اختر بچه ای تجار را بگوید بچیش اختر هر چه فحش میتی خو بتی اما همو بایسکیل سپورتی ته یک دفه بتی که بدوانم تا آرمان کودکی ام بر آورده شوه ، احمد همیشه با خودمی اندیشد که آنروز چه وقت خواهد رسید که ازتیمنی تا خیر خانه پا برهنه بدود و شکر خدا را بجا آورد که در سرزمین بهشتی خود به شهر قشنگ خود یعنی کابلستان باستانی خود با هزاران امید و آرمان بر گشته همچنان با غرور ناز و سر بلندی زندگی کند، آیا آنروز خواهد رسید ؟؟
پس از آغاز هر زندگی پایانی دارد
اما امید زندگانی آغازیست که پایانی ندارد…………
.