یادی ازآمادگی وترجمۀ شفاهی دروس پروفیسران فرانسوی: استادان فاکولتۀ طب اکثراً پروفیسران فرنسوی(نظربه قراردادتوأمیت بایونیورستی لیون، تعیین شده بود وازصنف دوم فاکولته به بعد، من درپهلوی تعقیب دروس روزمره، بحیث ترجمان شفاهی استادان از فرانسوی به فارسی دری نیز درصنف خودمؤظف شدم. اولین ترجمۀ مستقیم، درس (سمیولوژی) اساسات مقدماتی (امراض داخله) پروفیسر کورال بودکه باموفقیت انجام یافت، وکورال مرابه چند پروفیسردیگر جهت ترجمانی معرفی نمود. این ترجمانی داخل صنف وجریان درس روزمره برایم هم فایده داشت وهم ضرر !
فایده اش این بودکه به جملات استاد بادقت تمام گوش میدادم تا صحیح ترجمه گردد، وهم درعین حال برای هرساعت ترجمه مبلغ پانزده افغانی حق الزحمه ازادارۀ فاکولته بدست می آوردم . ولی ضررش این بودکه دراخیرختم دروس روزمره، بایدموضوع تدریس را ازنوتهای همصنفی هایم رونویس میکردم و یکی دوساعت زیادتر را درفاکولته وصنف خود بسرمیبردم . شامگاهان وقتی به خانۀ پدریم که درکارتۀ چهارواقع بود برمیگشتم، دووظیفۀ سنگین دیگر به دوشم بود: نخست حفظ وآمادگی دروس روزمره تاساعت ده شب، وازآن به بعد ترجمۀ مضامین ومطالب فرانسوی ازمجلات (پاری مارچ و پورتو) وامثال آنهاکه عم بزرگوارم استادعبدالرشید لطیفی برای نشر درمجلۀ برگ سبز بدوشم گذاشته بود، رویدست میگفتم. همچنان برای روزنامۀ ملی انیس یامجلۀ ژوندون که دراول موسس ومدیر تحریرآن پدرمرحومم عبدالباقی لطیفی بود، ترجمه وتهیه میکردم. این کار اضافی ام تاپاسی ازشب ادامه می یافت وبه دلخواه خود خوؤاب راحت وآرام نداشتم، وبعضی اوقات که خسته وسرگیج می شدم، درگوشۀ اتاق (که چوکی ومیز تحریرنداشتم) بدون اراده و بدون لحاف و دور ازبستر خوابم میبرد، وبالاخیر مجبوراً به بسترمی رفتم تابرای دروس فردای فاکولته وتجرمه هاونوشته های دیگر در شب دیگرآمادۀ کارباشم.
تعجب نکنیداگر به شمااعتراف کنم که این شیوۀ زندگیم تاحال در همین سن وسال وموسفیدی نیزچندان تغییرنکرده، بدین معنی که هر روزصبح تاساعت هفت ازآپارتمان محقر ودواتاقۀ (کاندومینیوم) محل نشیمن خود واقع الکسندرۀ ورجینیا، با بس و ترن به محل وظیفه ام درجورج تاون یونیورستی واقع واشنگتن دی سی مدت پانزده سال میرفتم وقسمتی ازراه راهم پیاده می پیمودم وپس ازهشت ساعت کار، مقارن شش شام بخانه برمیگشتم، پس ازصرف طعام وشنیدن یا دیدن اخبار، تاپاسی ازشپ به مطالعه یاترجمه یاتحریربعضی مضامین میپرداختم وهنوزهم می پردازم، که نمونه هایش راشمادرهفته نامۀ وزین امید وماهنامۀ پیغام ازسایتهای انترنتی خاوران، خراسان زمین و ماریا دارو مطالعه میفرمایید.یکی ازنمونه های تحریری راکه خاصتاً به استقبال روزفرخندۀ بین المللی مادر نوشتم، درهمین بخش به شما ارائه میدهم :
روزفرخنده وعالیمقام مادر، درحقیقت همان روزجاویدان مادرانی است که ازآغاز خلقت تاامروز جوامع بشری راساخته اند، وباعواطف راستین پرورش داده اند. حال درگردش هرسال، مردمان سراسرقاره ها این روزرا باحرمت واحساس بینظیر تجلیل میکنند، ودرپیشوازآن تجلی وکشش عشق ومحبت ودوستی بی شائبۀ مادر، دل وجان فرزند را درهرکجاکه باشد، روشن وپرسرور ساخته وخاطره هارا درنهادش ازطفولیت تاکهولت رنگ وبوی حیات می بخشد.
بنده نیزمانند شما و ملیاردها انسان دیگر درسالروزارزشمندمادر، بیاد و فکرمادر محبوب وفداکار خویش میافتم ونقش اورا درساختمان زندگی فردی، خانوادگی واجتماعی ام برازنده و ماندگار می یابم. چنین است که ازسالهابه اینطرف چه دروطن عزیز وچه دردیارغربت هرسال مقاله یاپارچه شعری به استقبال روزخجستۀ مادر برشتۀ تحریر آورده ام.
همین لحظه برخی ازعناوین ومطالب آن نوشته هاجسته جسته بخاطرم میآیدکه عنوان یکی آن (هرگز نمیر مادر!) بود. در متن آن مضمون حکایت دوطفلی را ازیک اثرجاودانی نویسنده وفلم سازجاپانی آورده بودم که باری مادر محبوب دوکودک یتیم، سخت مریض و زمینگیر میشود وروزهای دردناک زندگیش درپنجۀ بیرحم مرگ به شمار میافتد. طفلکان غمگسارش هرصبح وشام دوام زندگی مادر راتمناکرده وبه اومیگویند: هرگز نمیر مادر !… مادر رنجور باتبسم خاصی که روی لبهای رنگ پریده ومرتعشش نقش می بندد، برای آرامش خاطرجگرگوشه هایش میگوید: (تازمانی که شاخچه های درخت کهنسال حویلی ما برگ وباردارد وسرسبزاست، من نیز نزد شما زنده خواهم بود…)
ولی چندماهی نگذشت که خزان یغماگر فرارسید وبرگهای درخت کهنسال زرد وپژمرده شدویکی پی دیگر برزمین افتیدندوپراکنده شدند. وقتی دوکودک اندیشناک، برگریزان درخت کهنسال را دیدندکه زود زود فرومیریزند وشاخچه هارا برهنه وتهی میسازند، روزی به اتفاق همدیگر باابتکار طفلانۀ خود تار وسوزن مادر افسرده حال راگرفته آخرین برگها راروی شاخچه های درخت کهنسال دوختند و پیوند زدند تادیگر زیر سیلی تندباد خزان فرو نریزند و ماندگار بمانند، وآنگاه زندگی مادر محبوب شان نیزادامه یافت و تسلیم پنجۀ مرگ نگردد…
به همین سلسله دریک سالگرد دیگرروزفرخندۀ مادر، اثرنویسندۀ معروف (رومن گری) راکه بیاد مادر گمشده اش نوشته بود، زیر عنوان (سحرگاه) تحت ترجمه گرفتم و درروزنامۀ ملی انیس آنوقت بچاپ رسید. رومن گری دراثر حوادث جنگ جهانی دوم ازمادر عزیز خود جداگردید، وبخاطرتعقیب نازی ها، در دیارغربت مهاجر شدوبه تحصیلات خود ادامه داد. مادر فداکارش هرماه مکاتیب تشویق کننده جهت تقویۀ ارادۀ زندگی ودوام مساعی اش درتکمیل دورۀ تحصیلی برای میفرستاد. ولی مادر رومن گری که به مریضی مزمنی مبتلابود، دراثرمشقات زندگی زمان جنگ توانایی خودرا کاملاً ازدست داد ووقتی دانست مرگش نزدیک شده است، چندین مکتب با درج تاریخ ماههای آینده بعنوان یگانه پسرش نوشت وبه دوست همراز خود سپردکه بعداز مرگش درآغاز هرماه به آدرس پسرش بفرستد تا او مطمئن باشدکه مادرش هنوززنده است، وبه امید دیدار اووبازگشت موفقانه به وطن، تحصیلا تخودرا باخاطرآرام تکمیل کند. مدتها بعد وقتی رومن گری که تحصیلاتش رابه پایان رسانیده بود، ازمرگ مادراطلاع یافت، واین رویداد واقعی رادر کتابی برشتۀ تحریر آورده وبرندۀ جایزۀ ممتاز ادبیات فرانسه شد.
درآن ایام من غافل ازین بودم که سالهابعد چنین سرنوشت حسرتبار دورشدن ازوطن نصیب خودم نیزمیشود. دریکی ازروزهای غم انگیز 1981 که وطن عزیزراقشون سرخ سفاک شوروی اشغال کرده بود، مجبورشدم وطن شیرین راترک بگویم وازمادر محبوب وفداکارخود که توان مسافرت راههای دشوار رانداشت، به امیداینکه بازروزی با مراجعت دریک وطن آزاد وپرصلح وصفای خویش به دیدارش خواهم آمد، جدا شدم . مکاتیب پرمهر اوکه حاوی محبت ودلداری بود وبقلم یکی ازاقارب مینوشت، دردیارغربت برایم میرسید. آن نامۀ پرمحبتش هنوز درراه بودکه باهمه آرزوهای بربادرفته اش بخاک سپرده شد…
بهرحال، درهمین راستا دریک یادبود دیگر روزمادر، فریاد وندای مادر یتیم داری راکه درخیم تفنگدار قصد کشتنش راداشت، درپارچۀ رقتباری چنین نوشتم:
… بشنو نالۀ پرسوز وگریۀ فرزندان مرا
صدای شکست دل رنجور یتیمان مرا
بنگرکه کودکانم افسرده و بینوایند امروز
بیمار و برهنه و بی دوایند امروز
بنگرکه ما آب خوردن ولقمۀ نان نداریم
دادرسی درین کلبه جزخالق ویزدان نداریم
روز ازکشتن تن رنجور من دست بگیر
جزکودکانم درین خانه هرچه است بگیر !
لیک بی اثربود نالۀ آن بیوه زن یتیمدار
در دل سنگ ووجدان خوابیدۀ دژخیم تفنگدار…
یکبار صدای شلیک تفنگ و هلهله به هوا شد
عفریت مرگ چیره درآن کلبۀ بینوا شد
فریاد برآمد ز یتیمان درآن ماتکمدۀ ویران …
جان داده بود تن رنجور آن مادر فداکاروطن
زیر شلیک گلولۀ آدمکش، غدار، اهریمن
شب آمد وسردشد آن کلبۀ پرظلمت وویران
نماند درآن خانه جز بوی باروت وتن لرزان یتیما…
نقش بس این حادثۀ ننگین، دریک فصل تاریخ حسرتبار وطن،
یادگارهجوم کوردلان، برمادر آزاده وافسرده وداغدار وطن .
اینک که مختصری ازمادرفداکار خود وروزفرخندۀ مادر یاد کردم، برمیگرم به گزارشات دورۀ تحصیلیم درفاکولتۀ طب کابل. درصنف مقدماتی پی سی بی بودم که آوازۀ تشکیل اتحادیۀ محصلین برای نخستین بار درشهرکابل پخش شدوکمیتۀ عامل وانسجام آن بافرستادن یک پرزه خط متحدالمال، انتخاب نمایندگان محصلین راازهرفاکولته تقاضانمود. بنده ویکی دوهمصنفی عزیزم به اتحادیه معرفی شدیم. درآاز فعالیتهای محصلین باگرمی وخلوص صلح آمیز وآرزومندی بی شائبۀ خدمت درراه ارتقاواصلاح امورجامعه ومملکت وبلندبردن شعورسیاسی وعدالت اجتماعی پیش میرفت، وبه دایرکردن کنفرانس های پرانتباه، که البته مسایل انتقادی براجراات حکومت وقت رانیز دربرداشت، درجمنازیون مکتب استقلال، که بعدهابه صحنۀ تمثیل مبدل شد، اقدام بعمل آمد.
بنده بحیث عضو کمیتۀ ادبی وبررسی مضامین ومقالات کنفرانسها تعیین شدم وبرای پیشبرد این کاروانعقادمجالس کمیتۀ مذکوریک اتاق محقرراکه هنوز کلکینهای آن تکمیل نگردیده بود، درجادۀ میوند به کرایه گرفتیم. درهمین راستا درامی هم تحت عنوان (وحدت ملی) که توسط خود محصلان وهنرنمایی شان روی صحنه آمد، به نمایش گذاشته شد. دیری نگذشت که مطبوعات رسمی وقت بنای خرده گیری وتاخت وتاز رابراتحادیه آغازکرد و حکومت وقت نیز به مقابل اجراات این اولین اتحادیۀ محصلین وبیانیه هاوانتقادات محصلان درکنفرانسهای پرسروصدایی که هربارتعدادبیشترعلاقمندان وشهروندان رابخود جلب میکرد، دست به عملیات خشونتباری زد و اتحادیه بامداخلۀ پلیس ودستگاه امنیتی لغوشد وتعدادی ازاعضای فعال اتحادیه ازادامۀ دروس درفاکولته های مربوط خودمحرم شدند.
ازجریان کنفرانسهای اتحادیه بیادم هست که دریکی ازروزهای کنفرانس که بنده بحیث رئیس تعیین شده بودم، بعدازقرائت یک شعرمحترم داکترمحمدحیدر(نورس) داور، که بنام بلبل اتحادیه محبوبیت داشت، ازآثارمرحوم استاد گل پاچاالفت، زیرعنوان (بندیوانه !) باخلاصۀ دری آن برای حاضرین قرائت کردم ودراخیر آن این ابیات راکه مربوط همان اثرممتاز بود، یادآور شدم :
بیا تاکار این ملت بسازیم قمار زندگی مردانه بازیم
بنالیم آنچنان درمسجد شهر که دل در سینۀ ملا گدازیم !
تصادفاً درصف اول حاضرین کنفرانس، مردمحترم وریش سفیدی نشسته بودکه قیافۀ یک ملای فرزانه را داشت. همین که این شعررا شنید، باهیجان ازجای خود بلندشد وباحرارت خاص طوری به کف زدن پرداخت که همۀ حاضرین با اوهمنوا شدند./ (دنباله دارد)