ز بینوایی نییم رنگ زرد غم بینوایان رخم زرد کرد
درلحظاتی که میخواستم هژدهمین بخش زندگینامه امرابنویسم، چشمم به گزارش دلخراش وفاجعناکی افتاد که ازداخل افغانستان ازشهر کابل حاکی ازحملۀ تروریستی خونبار وخانه براندازگروه بداندیش و کوردل طالبان، دررسانه های تلویزیونی پخش گردید.. سخت دلگیر وافسرده شدم، ویقیناً شمامطالعین عزیزنیز ازدیدن وشنیدن چنین فاجعۀ دردناک درپی صدهاحادثۀ خونین دیگر، جگرخون وغمگین شده وبه فحوای بیت فوق پراندوه و رنگ زرد شده اید… بهرحال، متعاقب این رویداد اندوه بار، طبق معمول به نزدیکترین کتابخانۀ عامه (چارلس بیتل) رجوع نمودم تاپژواک واقعه رادرجراید معتبرامریک ازقبیل واشنگتن پوست ونیویارک تایمزمطالعه کنم. در سرخط گزارش حادثۀ تروریستی کابل، ذکرتعدادکشته شدگان و مجروحین درقطار مامورین وعابرین ومردم بیخبروبیگناه جلب توجه کردکه ده هانفرجان شیرین خودرا ازدست دادند وبه خانه یامحل کار خودنرسیدند، وبیش ازسه صدوپنجاه نفردیگرمجروح ومعیوب و پرآسیب شدند. همچنان دربخش دیگراین جراید راپور حسرتبار فرار پی درپی تعدادزیاد جوانان افغان که اکثرشان تحصیل یافته ویا مصروف تحصیلات عالی میباشند، نیزبه نشر رسیده بود…
(درینجاباید خاطرنشان ساخت که کوچ وفراراین جوانان که درآینده قشرنجات دهندۀ افغانستان ازمسیر قهقرایی افراطگرایی وتاریک بینی به شمار رفته ومقابل گماشتگان وحشت وترور میتوانند سدمحکمی تشکیل دهند، درواقعیت یک ضیاع بزرگ بوده وضربۀ سخت ناگواروبد فرجام برجامعۀ امروز وفردای افغانستان وخاصتاًدرامور بازسازی آن وارد میکند.)
واشنگتن پوست درهمین راستانوشت: درسال گذشته درقطاربیش از یک ملیون مهاجرپناهگزین که ازکشورهای سوریه، عراق وافغانستان جهت فرارازجنگ وبیکاری ومضیقه های اقتصادی براه افتاده اند، حدود دوصدوپنجاه هزارافغان نیزشامل میباشد، واین درحالیست که اکثرممالک سرحدا خودرابروی اکثریت پناهگزینان می بندندواینها بسی مشکلات رادرین سفرحسرتبار متحمل میشوند. باید راههای دشوار راپس ازفروش خانه ولوازم زندگی خودبرای تسلیم دادن پول آن به قاچاقبران ووسایل نقلیۀ اکثراً ناامن وپرخطر وکشتی هاوقایق های مواجه به حوادث غرق شدن میباشند، بسوی سرنوشت نامعلوم روان میشوند، بعضاً تعدادی ازین پناهگزینان دوباره به جای اولی شان بازگردانده وجبراً گسید میگردند…
روزنامۀ معروف نیویارک تایمز شبیه این رویدادهای تکان دهنده و غم انگیز راباعکسهای مربوطه گزارش داده است… بهرحال یکی از راههای نسبتاً موثربرای جلوگیری ازهمچو فرارهاومتواری شدن ها همانا میسرکردن زمینۀ کار بامعاش وتحکیم امنیت ازطرف مسئولین حکومتهای مربوطۀ شان میباشد. راستی چه بسا افغانانی که وقتاًفوقتاً دراثربی امنیتی وحملات خونبارطالبان وسایرتروریستان، جان خودو خانوادۀ خودرا ازدست میدهند، ولی باتأسف صدای این قربانیان کمتربه گوش مسئولین ودست اندرکاران میرسد.
درهمین راستا یک دخترجوانی که درناحیۀ سوات شمال پاکستان زندگی میکرد، صدای خود راشجاعانه بلندکرد وبرضدخشونت و سختگیری طالبان پاکستان درراه تحصیل زنان ودختران قیام نمود، این دختربنام ملاله باوجودیکه طالبان زندگی اورابا فیرگلولۀ مرگبار تاسرحدمرگ رسانیدند، ازپا ننشست وبعدازبهبودی ومعالجات جراحی، به مبارزۀ خودادامه داد وذهنیت جهان رادربرابرظلم ظالمان طالب وسایرتروریستان روشن نمود… اخیراً ملاله باتذکرمفصل این رویداد(اوتوبیوگرافی) خودرا دریک کتاب محجم زیرعنوان (من ملاله هستم) در454 صفحه به نشررسانید، که کاندیدجایزۀ صلح نوبل شده است. من کتاب اورا ازهمین کتابخانۀ عامۀ چارلس بیتل، واقع شهرالکسندریه بدست آوردم واینک فشردۀ مضمونی راکه در پشتی دوم کتاب درج است، به شماترجمه میکنم :
( وقتی گروه طالبان وادی سوات رادرسرحدات شمال پاکستان تحت کنترول خود درآوردند، یک دخترجوان بنام ملاله برضداعمال شان بپا خاست ونظریات آزادخود رابرزبان آورد. اوخاموش شدن اجباری زنان ودختران راقاطعانه ردکرد ودرراستای دفاع ازحق تحصیل خود به مبارزۀ سرسختانه اقدام نمود… اما درنیمۀ روزنزدهم اکتوبر2012 که تازه پانزده ساله میشد، قیمت گزافی رادرین مبارزۀ شجاعانۀ خود متحمل گردید، بطوریکه یک مردطالب که درجستجوی اوبود، در سرویس نقلیۀ مکتبش به وی حمله نمودوگلولۀ مرگباری رابطرف سر اوشلیک کرد که کشنده بود آتشبار… اما ملاله بطورمعجزه آسا احیای مجددشد وزنده ماند. ملاله درین راستای دشوار ازیک محل دوردست شمال پاکستان تاتالار سازمان ملل متحد درنیویارک به قیامش ادامه داد ودرسن شانزده سالگی بحیث سمبول جهانی مظاهرۀ صلح آمیز قدعلم کرد وکاندید جایزۀ صلح نوبل گردید.
کتاب (من ملاله هستم) درحقیقت داستان واقعی ودرخشانیست که در برابرتروریسم جهانی وخاصتاً مبارزه برای تحصیل دختران، به رشتۀ تحریرآمده است. پدرمنور (ملاله) که خودمتصدی یک مکتب بود، دخترخود رابه نوشتن وخواندن ورفتن به مکتب تشویق نمود…مطالعۀ (من ملاله هستم) شما رابه قدرت بیان یک فردمعتقد میسازدکه خواسته است تغییری را درروند جهان واردکند…!
خودملاله درآخرین صفحۀ کتابش چنین نوشته: (هدف من ازنوشتن این کتاب همین بودکه صدای خودراازطرف ملیونهاداختر سراسر جهان بلندکنم، دخترانیکه حق شان دررفتن به مکتب وآموزش سلب میشود، ونمی گذارندکه قدرت وتوان اجتماعی شان تبارزکند. من امیدوارم که حکایت من به دختران تلقین کندتاصدای خودرابرای احقاق حق خود بلندکنند وقدرتی دربین خود شوندکه درزندگی و جوامع خود تغییرمثبتی واردسازند. صندوق وجهی ملاله درهمین راستا فعال میشودکه نه تنهاسوادآموزی را به دختران میسرمیسازد بلکه وسایلی رابدست دختران میگذاردکه مفکوره وایدیایی رادریک شبکۀ گسترده بمیان آوردکه به دختران کمک کندتاصدای خود و (قدرت) آنرادریابند وفردای بهتری راایجاد کنند.)
حال برمیگردم به تفصیل بیت سرخط این بخش: زبینوایی نییم رنگ زرد ـ غم بینوایان رخم زردکرد
غزل کامل این پارچۀ حضرت سعدی (رح) رازمانیکه متعلم صنف دوازدهم لیسۀ استقلال بودم، دروقت درس زبان وادبیات فارسی از زبان استادگرامی ام شهید حسین نهضت شنیدم، که باصدای رسا و آهنگ دلپذیرش قرائت کرد ومن بادل وجان شنیدم ویادداشت کردم وبه حافظه سپردم، که حکایت درمعنی (رحمت بر بی نوایان درحالت توانایی) با بعضی تعدیل هنوز بیادم هست:
چنان قحط سالی شد اندر دِمشق که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخشکید سرچشمههای قدیم نماند آب، جز آب چشم یتیم
نبودی به جز آه بیوه زنی اگر برشدی دودی از روزنی
چودرویش بی برگ دیدم درخت قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی نه در باغ شخ ملخ بوستان خورده مردم ملخ
در آن حال پیش آمدم دوستی از او مانده بر استخوان پوستی
اگرچه به مکنت قوی حال بود خداوند جاه و زر و مال بود
بدو گفتم: ای یارپاکیزه خوی چه درماندگی پیشت آمد؟ بگوی
بغریدبرمن که عقلت کجاست؟ چودانی وپرسی سؤالت خطاست
نبینی که سختی به غایت رسید مشقت به حد نهایت رسید؟
نه باران همی آید از آسمان نه بر میرود دود فریاد خوان
بدوگفتم: آخرترا باک نیست کُشد زهرجاییکه تریاک نیست
گر ازنیستی دیگری شد هلاک تراهست، بط را زطوفان چه باک؟
نگه کرد رنجیده در من فقیه نگه کردن عالم اندر سفیه
که مردارچه برساحلست ای رفیق نیاساید و دوستانش غریق
من از بینوایی نیم روی زرد غم بی نوایان رخم زرد کرد
نخواهد که بیند خردمند، ریش نه برعضو مردم، نه برعضو خویش
یکی اول از تندرستان منم که ریشی ببینم بلرزد تنم
منغص بود عیش آن تندرست که باشد به پهلوی رنجور سست
چوبینم که درویش مسکین نخورد به کام اندرم لقمه زهرست و درد
یکی را به زندان بری دوستان کجا ماندش عیش در بوستان؟