كتابــي كه روحـــم را تـكان داد و چـشـمم را به مطالعه آشنا ساخت- نوشته : کـــوه بــچــه

ادام فروشان روزگاري كه هنوز متعلم مكتب بودم و بازار كتابخواني و مطالعه ميان متعلمين و روشنفكران آنزمان گرم بود، در ميان آثار جاوداني نويسندگان بزرگي چون ويكتور هوگو، بالزاك، جك لندن، صادق هدايت، صادق چوبك، داستايوسكي، الكساندر دوما، ادگار آلن پو، همينگوي و ديگران كتاب كوچكي به بازار آمد كه هر چند با آثار بزرگان ادبي آن روزگار قابل مقايسه نبود و نيست، اما به لحاظ موضوع داستان، نهج كلام، شيوه ي نگارش و شباهت هاي تصوير اندازي ماجرا هاي داستان با شرايط آنروز كشور مورد توجه اهل مطالعه قرار گرفت.

شاگردان همصنف ما به ترتيب نوبت آنرا هر يك چندين بار و آنهم با ريختن اشك و كشيدن آه و گريه هاي پنهاني تا نيمه هاي شب خواندند.

اين كتاب كوچك اما پر محتوا «جنايات بشر يا آدم فروشان قرن بيستم» عنوان داشت كه از خامه ي تواناي ربيع انصاري به روي كاغذ ريخته شده بود و نويسنده آنرا به پدرش آقا ميرزا علي محمد خان انصاري در پشت كتاب هديه كرده بود. ربيع انصاري اين داستان را به ترتيبي آغاز كرده كه اگر يكبار چشم خواننده به سطر اول آغاز حكايت بيفتد، تا پايان داستان اصلاً كار و بار و خور و خوابي را به ياد نمي آورد و تا داستان را به پايان نرساند چشمش از كتاب بالا نميشود.

ماجرا طوري آغاز ميشود كه يك كارمند پايين رتبه ي دولت ساعت ده بعد از نيمه ي شب حسب معمول راهي محل كار شبانه اش ميشود و بر سبيل عادت از كنار تعمير مخروبه و كلبه ي ويرانه يي مي گذرد كه بار ها از آن راه گذشته. اتفاقاً شبي از درون كلبه ي مخروبه صداي ناله ي محزون انساني به گوشش ميرسد. با آنكه در ابتدا به آن ناله توجه نميكند اما وقتي بدفتر رسيده پشت ميز كارش قرار ميگيرد، آن ناله و آهنگ حزين را هر لحظه بلند و بلند تر مي شنود و آن نواي حزين را نزديك و نزديك تر احساس ميكند. ديوانه وار از دفتر خارج شده به سوي آن كلبه ي مخروبه ميرود. چند دقيقه با حالت بهت و تحير در آن كلبه ايستاده منتظر ميماند كه بار ديگر از زير پارچه هاي پاره و مندرس لحاف كهنه و بوي ناك آن صداي حزين را مي شنود كه همراه با بوي فوق العاده عفن و زنند به مشام و گوشش ميرسد. آن صداي حزين و آن ناله ي جانكاه از آن محيط بوي ناك برايش ميگويد:

– خارج شويد، اين عفونت شما را منزجر مينمايد، بگذاريد با بدبختي هاي خود دست در آغوش و با سيه روزگاري خود كه نتيجه ي جنايات شما انسانهاست خوش باشم و آخرين نفس را دور از آدم و آدميت در اين انزواي فلاكت و تيره روزي كشيده و از دنيا و زندگي زهر آلود آن خلاص گردم. برويد و مرا در منجلاب محنت و ذلتي كه در آن غوطه ورم راحت بگذاريد.

كارمند پايين رتبه از شنيدن آن حرف ها و مشاهده ي آن حالت دلخراش به گريه مي افتد و جسد نيمه جان از زير لحاف بوي ناك و آن كلبه ي بي در و دروازه وقتي متوجه وضعيت تأثر و اندوه روحي وي ميشود، ميگويد:

– آيا شما گريه ميكنيد؟ مگر آيا رحم و شفقت هم ميان شما پيدا ميشود؟… خواهش ميكنم برويد و اوقات خود را بيهوده در اينجا صرف نكنيد.

كارمند پايين رتبه در حاليكه جلو اشكهاي خود را گرفته نميتواند به جسد نيمه جان كه يك دختر ژوليده موي رنگ پريده لاغر و به شدت ضعيف و ناتوان ميباشد، ميگويد:

– خانم چرا مرا از نزد خود ميرانيد؟ من براي خدمتگذاري شما آمده ام.

كارمند پايين رتبه نيم ساعت به قصه هاي آن جسد نيمه جان گوش مي دهد و در حاليكه در اين مدت پيوسته از چشمانش اشك سرازير است از جا بلند شده بخاطر آوردن دكتر از آن كلبه ي ويران خارج ميشود. دكتر مرض او را لاعلاج و تكان دادن مريض را از جايش نا ممكن و مرگ آفرين مي خواند، بنابران در همان كلبه ي ويرانه كارمند پايين رتبه وسايل و ضروريات ممكن را براي آن مريض آماده ميسازد.

دكتر و كارمند پايين رتبه هنگامي كه مي خواهند با چشمان اشك آلود آن كلبه ي ويرانه را ترك كنند، كارمند پايين رتبه متوجه ميشود كه در دست مريض يك بسته كاغذ است و وقتي مي پرسد آن اوراق چيست، جسد نيمه جان برايش ميگويد حال جواب دادن را ندارد و با مطالعه ي آن اوراق از ماجراي زندگيش آگاه خواهد شد.

كارمند پايين رتبه با عجله خود را به منزل رسانده و بلافاصله پس از خوردن ناهار به مطالعه ي آن اوراق آغاز ميكند و آن سرنوشت غمبار را با چشمان اشكبار از سر شب تا دم صبح ميخواند كه چگونه انساني را دست سرنوشت از يك خانواده ي نجيب و شريف تا آن ويرانه ي عفن و خفن كشانده و به آن روزگار مبتلا نموده و در صفحات اين اوراق سيماي عفريته ها و جنايتكاراني را ميبيند كه چطور وقتي مصرف استفاده ي يك انسان به پايان ميرسد او را بي رحمانه در يك كلبه ي ويرانه ي بي در و دروازه به دور مي اندازند.

اوج داستان در نقطه ييست كه با پايان مطالعه ي آن اوراق كارمند پايين رتبه به سراغ همايون نامزد آن جسد نيمه جان ميرود و با آوردن همايون به بالاي جسد آن دو با ديدن همديگر جان به جان آفرين تسليم ميكنند.

با آنكه اين كتاب را چهل و اند سال قبل خوانده ام، اما هر بار با ديدن آن در دكه ي كتابفروشان بي اختيار به سوي آن رفته ساعت ها به صفحات آن خيره مي شوم، اما افسوس كه اكنون خوانش اين ماجرا براي نسل جوان گيرا و جذاب نيست و اصلاً نسل كنوني به چنين مسايل فكر نميكنند و مطالعه ي چنين آثار را ضياع وقت ميدانند.

اين كتاب اكنون يكي از كتابهاي فراموش در دكه ي كتابفروشان و يا ذخاير كتابخانه هاست.