چهل سال پیش نام داستاننویسی در میان رهروان جنبش چپ ایران و سپس افغانستان سر زبانها افتاد: نویسنده کتابهایی با دید آرمانی و آزادیخواهانه چون “برمیگردیم گل نسرین بچینیم”، “رز فرانس” و “آنها که زنده اند”. راست و دروغش را خداوند میداند، میگفتند: “ژان لافیت” هنوز زاده نشده و ساخته و پرداخته چپگرایان مائویست ایران، به ویژه حسین نوروزی، ابراهیم خرم، خسرو بیداریان و احمد صادق است.
سوژه نبشته کنونی یافتن زندگینامه ژان لافیت نیست. سرنامه سومین کتابش را وام میگیرم و میگذارم دم چشم آنانی که پس از مرگ هر هنرمند، دانشمند، نویسنده و هستی فرهنگی ناگهان در سیما و کردار پدربزرگ (گاه مادربزرگ) نمایان میشوند و خشمگینانه بر همگان چیغ میزنند: “چرا در زندگی او ننوشتید؟ اکنون که مردهاست، مینویسید؟”
این فرماندهان که خود را در جایگاه فراتر از هر شنونده و خواننده میپندارند، باور دارند که فریادهای پرسشی شان باید همواره به نشانی دیگران پرتاب شوند و هرگز مانند boomerang آسترالیایی به خود شان برنگردند.
به بیان دیگر، نمیخواهند از میان نوادگان گستاخ یکی برخیزد و بپرسد: بزرگوارا! ما شرمساران بیآزرم سرافگندگی را پذیرفتیم. شما که داناتر و آگاهتر بودید و هستید، چرا در زندگی وی ننوشتید؟ اینهم فدای سر تان! شاید وقت یا شکیبایی نداشتید. اکنون که مردهاست چرا نمینویسید؟ همین.
از ژان لافیت میگفتم و نام کتابش “آنها که زنده اند”. یادم آمد که دکتور اکرم عثمان پانزده روز پیش در آستانه هشتاد سالگی جان سپرد. خدایش بیامرزاد. خوشبختانه همروزگارانش (واصف باختری، محمد اعظم رهنورد زریاب، سپوژمی زریاب، اسدالله حبیب و چند بزرگ دیگر) کمابیش هفتاد سال زیستهاند. هفتاد دیگر ارزانی گامهای شان باد. خداوند سایه شان را کم و خواب شان را دیر نسازد.
پدربزرگها و مادربزرگهای تندخوی پرسشگر رویینتن را با ارج فراوان بگذاریم به جاهای آسیب ناپذیر در تاق بلند فرمانروایی، بیایید از “آنها که زنده اند” بنویسیم.
گرچه تنها خداوند میداند از میان من و شما و آنها چه کسی زودتر خواهد رفت و چه کسانی دیرتر، پیش از آنکه باز هم دیر شود، باید بنویسیم تا اندکی هم اگر شده، از شرمندگی فردای خویش کاسته باشیم.
به گفته پسر شوخ همسایه: این گز و این میدان
[][]
کانادا/ بیستوهفتم اگست 2016