با مـوسـیقی یکجا قد کشیده‌ام – خانــم نـاهــیـد آواز خوان معروف افغانستان

%d9%86%d8%a7%d9%87%db%8c%d8%af

به کمک کارینا جان و وحید قاسمی زمینه دومین دیدار با بانو ناهید که آهنگ “درخت” (سروده هارون راعون) را در ستدیو میخواند، آماده شد.                                   لختی دم گرفت، نشست و با همان آواز ابریشمین گفت: “درست یادم نیس، شاید پنجاه سال اس که آواز میخوانم” و افزود: “و بیست‌وپنج سال میشه که نمیخانم.” اینه پس از سالها، باز به یاد جوانی، زیر نظر استاد قاسمی تمرین میکنم، اما مثل سابق نمیشه. هر چیز از خود یک دوره داره. یک آمد داره. بازم کوشش بندگی خوده میکنم.”

ده کجا تولد شده بودم؟ ده منطقه عاشقان‌وعارفان شار کهنه کابل. همو جایه “کوچه سه دکان” میگفتن. پدرم قربان علی نام داشت. سامان آلات موسیقی ره ترمیم میکد. به ای حساب، مه از خورترکی کتی موسیقی یکجای زندگی کدم و قد کشیدم. ده خانه هر سو که سیل میکدم، چشمم به یک ساز میخورد. فضا فضای موسیقی بود. همیشه سر سر خود آواز میخاندم. ده مابین خانه، ده دان کلکین، ده حویلی، ده وختای ظرف‌شویی، کالاشویی و خانه‌پاکی، ده جم‌وجارو، خلاصه بیست‌وچار سات از مه زمزمه کدن بود.

باش که یک قصه مکتب خوده بگویم. ده اونجه هم همطو آزادانه بیت میخاندم. سات سپورت که میشد، تمام شاگردا میرفتن ده سپورت؛ مه ده یک کنج میشیشتم و آواز میخاندم. خودستایی نشوه، صدای مره بسته مکتب خوش داشت. هم معلم، هم متعلم. البت، یک ذره استعداد هم داشتم دیگه. او سونش خو به خدای حق مالوم، مگر میگفتن که آواز خوب داری و بد نمیخانی.

مچم خبر دارین یا ندارین که مه مکتبه تا آخر نرساندم. نمیشد. یک سلسله جنجالا پیش آمد، حالی یاد کدنش خوب نیس. زیاد وخت میشه. هر چه نباشه، یک عمر اس، دیگه. گرچه عمر بنی آدم چیس؟ صد سال هم که باشه، آخرش هیچ. مشکلات اقتصادی زیات بود. از صنف هشت به باد مکتبه ایلا کدم.

به رادیو چه وخت آمدم؟ خدا گردن مه نگیره، چهل‌وپنج یا پنجاه سال پیش یا شاید کمی زیادتر بوده باشه. سیزده یا چارده ساله بودم، مه ده رادیو به حساب زرغونه خوارم آمدم. مه دو خوار دارم: یکی زرغونه و دیگه روشن. دو بیادر هم دارم. زرغونه ده رادیو میخاند و ماموریت هم داشت. مه اول ده پروگرام ترانه‌ها آواز میخاندم. پسانها تایپست مقرر شدم. همو سالا، یک دوره کوتاه چند ماهه ده وزرات معارف هم کار کدم، همی کار تایپستی بود.

گپ سر رادیو آمد. یک روز، ده شعبه رادیو سر سر خود زمزمه میکدم. استاد حفیظ الله خیال که از دهلیز تیر میشد، آوازمه شنید و گفت: “او ناهید جان! تو چقه آواز خوب داری. باید زیاد سر خود کار کنی. اگه شاگرد بشینی، سم اساس هنرمند میشی.”

اولین آهنگی که خاندم؟ “عاشقم، عاشق به رویت/ گر نمیدانی، بدان/ سوختم در آرزویت/ گر نمیدانی، بدان” اصلن ای آهنگه هماهنگ خانده بود. مره زیاد خوشم میامد. والله مردم هم زیاد خوشش داشتن. همیالی هم که پرسانم میکنن کدام آهنگ خوده زیاد دوست داری، همی ره میگم. دل اس دیگه. یگان چیز تا آخر عمر خوش آدم میایه.

گپ مه و استاد خیال به کجا کشید؟ ایطو شد که مه ده تاجکستان شوروی پیش استاد خیال شاگرد شیشتم. چـرا؟ نمیفامم. همطو تنظیم شده‌بود. خود استاد خیال به مه گفته‌بود که بری «گــر ماندن» – به حساب شاگردی – از افغانستان کده شوروی خوبتر اس. دلیلش به خدا مالوم، به استاد مالوم. نمیفامم.

استاد خیال مره کمک کد؟ نی. هیچ کمک نکد. چی کمک کد؟ گمشکو. حالی پشتش نمیگردیم. هرچه بود، رفت تیر شد. بیا که سر یک موضوع دیگه گپ بزنیم….

از افغانستان چه رنگی برامدم؟ هنرمندا ماهی واری هستن. ماهی ره که از دریا بکشی، نفسش میبرایه. هنرمند هم که از وطن خود و از بین مردم خود برامد، دور از حاضرا، فاتحه‌گکش خوانده شد. مه نمیخاستم از خاک خود برایم. همونجه اگه تر بود، اگه خشک بود، یک لقمه نان و پیاز پیدا میشد؛ یک توته جول و پاره یافت میشد که آدم ده سر و روی خود کش کنه. مگر چاره نبود. هیچ راه نداشتیم. جنگای کابل که در گرفت، منطقه قوغ آتش گشت. یادم نیس، پانزده شانزده سال پیش [1994؟] دست خالی و دل پر ارمان کتی سه اولاد از کابل برامدم. رفتیم پاکستان. مه گفتم چار روز جنگ اس، امروز خلاص خات شد، سبا خلاص خات شد، دیگه سبا خلاص شد، زود پس میرم ده همو خانه‌گک کندواله خودم. همیطورکایی امروز و سبا، امروز و سبا هفت سال ده پاکستان ماندیم. دوزخ تیار. ده هزار رقم رنج و عذاب و هردم شهیدی گیر مانده بودیم و میسوختیم. خدا هیچ مومن و مسلمانه نشان نته. هر چه بود، از طرف خدا بود. اصلن از طالع شوم و شامت خود ما بود. قدر خاک خوده نفامیده بودیم.

چطو کانادا آمدم؟ یک همشیره و شوهر همشیره مهربان دارم. از سابقا ده همی کانادا بودن. ما ره سپانسر شدن. اینه مهاجر گفته، از نیم دنیا تیر شدیم و رسیدیم ده کانادا. سالش [2002؟] یادم نمانده، مگر خات شد یگان هفت هشت سال، کمتر یا زیادتر.

ده کانادا کسی آوال مره پرسیده باشه؟ نی. نی. به خدا اگه غیر از وحید جان قاسمی و خانمش که راستی ده حصه هنرمندا دلسوز هستن، و یکی هم آقا سید نسیان، ده همیقه سالا دیگه کس لای مره بالا کده باشه. برو بیادر! اینجه دیگه رقم مملکت اس. کس سنه کسه نمیخانه. به قرآن اگه رویم ده روی اتحادیه خورده باشه، ده انجمن خورده باشه، یا کدام مرجع و دفتر و دیوان خوده زامت داده باشه که بریم ببینیم همی ناهید زنده اس، مرده اس، جور اس، ناجور اس، ده چی حال اس؟ اوره بیخی یکسو بان، والله اگه یک تلفون خشک و خالی کده باشن. اینالی باورت آمد؟

آهنگها، جایزه و سفرها؟ یادم نیس. ده رادیو خانده باشم یگان سه صد یا چارصد آهنگ فارسی و پشتو. به خیالم ده پارچه تلویزیونی هم دارم. سه دفه سه آهنگم جایزه گرفت. از سفرها، پاکستان خو حساب نمیشه، هندوستان، ایران، تاجکستان، کانادا و دیگرایش یادم نمانده. زیاد خاندم، زیاد کنسرت دادم. آخرش چی شد؟ هیچ. چی فایده؟

آهنگای دوستداشتنی خودم؟ اول “عاشقم عاشق به رویت گر نمیدانی بدان” که اول هماهنگ خانده بود و باز مه خاندم و زیاد نام کشیدم. دیگه “جوانی هم بهاری بود، بگذشت/ به ما هم اعتباری بود، بگذشت” که حسین آرمان خوانده بود و باد ازو مه خاندم. یام خوب شهرت کشید.

یک آوازخوان زن و یک آواز خوان مرد؟ ده زنها، آواز ژیلا را بسیار دوست دارم. اگه خوشحال باشم یا خفه، آوازش سرم خوش میخوره. صاف و دل قبول میخانه. یک چیز ازخودگی ده آوازش اس. ده مردا …؟ چه بگویم؟ انتخاب مشکل اس. احسان امان خوب میخانه. با احساس اجرا میکنه.

موسیقی افغانستان؟ به خدا وضعیت موسیقی افغانستان به دل مه نیس. میفامین مشکل ده کجاس؟ هر کس میخانه و هرکس میخایه مثل یک کس دیگه بخانه! کمتر یافت میشه هنرمندی که از دل و درون خود و مثل خود آواز بکشه.

گفته باشم که میخایم ده آینده لتا منگشیکر افغانستان باشم؟ نی. مه ایطو نگفتیم. هیچ وخت نگفتیم و نمیگم. مه ناهید بودم و میخاستم ده آینده هم ناهید باشم تا که زنده استم.

ده مجله سباوون از زبان مه نوشته شده؟ شده باشه. مه او مجله ره ندارم. اما اگه چاپ شده باشه، گپ گپ مه نیس. مه ایطو نمیگم.

بزرگترین آرزوهایم؟ دو آرزوی بزرگ دارم. اول وضع افغانستان خوب شوه. دوم صحت خودم خوب شوه. آرزوهای خورد زیات دارم، مگر چی فایده؟ خداوند کار خوده میکنه.

[][]

تورنتو/ بیست‌وهشتم نوامبر 2010

فردا شام خواهید خواند:

اندوه ناهید و بازتاب یک گفت‌وشنود

ســباوون، شماره پنجم/ اگست 1989

قسمت دوم

اندوه ناهید و بازتاب یک گفت‌وشنود

[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]

هنگامی که گزارش زیرین پس از بیست سال، با ناهید در میان گذاشته شد، با نومیدی گفت: “چندین گپی که از زبان مه ده ای مصاحبه آورده شده، حقیقت نداره. دروغ اس. آدم اول اعتماد میکنه و پسان ده بلا میمانه. مه قلبن ازی ژورنالیست آزرده هستم، به خاطری که جوابای مره قسمی که گفته‌بودم، نوشته نکده. ای راه خدا نیس.”

درونمایه گفت‌وشنود نشان دهد که گلایه ناهید بیجا نیست. شماری از پاسخها با شیوه گفتار و پندار این هنرمند همخوانی ندارند. یگان پاراگراف سخت پرسش‌انگیز و دور از هنجارهای ژورنالیزم نوشته شده‌اند. نمیتوان و نباید با کسی چنین سخن گفت. نام گزارشگر پوشیده میماند.

[][]

تورنتو/ بیست‌وهشتم نوامبر 2010

*

اندوهی که از ترانه‌هایش جاریست

ســباوون، شماره پنجم/ اگست 1989

گزارشگر: «- ؟ ؟ -»

بار اول نیست که او را میبینم. همیشه وضع ناآرام دارد که نمایانگر درد و رنج درونی اوست. بارها از خود پرسیده بودم: او چرا اندوهگین است؟ چرا نگاههایش بیمارگونه و وحشتزده اند؟ با همین چراها راه خانه ناهید را در پیش گرفتم. در را به‌رویم کشود. احوالپرسی او کوتاه و همراه با وارخطایی بود. بعد با هم قرار میگذاریم و روز بعد به دیدنش میروم. او باز هم ناآرام است. مریض است و با چشمان بیمارگونه به طرفم میبیند.

میگویم میخواهم راجع به کارهای هنریت برایم بگویی. چهره‌اش میشگفد چنان ذوقزده میشود که ناهید دیروزی را که “آشا پارِک ثانی” میگفتند، پیشروی خود میبینم. خاکستر گذشته‌ها را زیر و رو میکند و به عقب برمیگردد. آنوقت دوازده ساله بود. لحظه‌یی نگاه سرگردانش از ورای کلکین به بیرون میرود و بعد چنان به خود فرومیرود که موجودیت مرا نیز فراموش میکند. دوباره تکرار میکنم: چگونه به رادیو راه افتادید؟ و چگونه به هنر آوازخوانی روی آوردید؟

ناهید: در خانواده یی که زندگی میکردم تقریباً همه هنرمند بودند. پدرم استاد قربان‌علی آلات موسیقی را ترمیم میکرد. لذا در خانه ما هر نوع آلات موسیقی موجود بود و چمشانم هر روز با آنها تصادف میکرد. آن وقت شوق آوازخوانی در من پیدا شد و از جانبی هم آواز خیلی خوب داشتم.

گزارشگر: به رادیو چه وقت آمدید؟

ناهید: از دوازده سالیگی در کورسها و ترانه‌های رادیویی حصه میگرفتم. نسبت ضعف اقتصاد از صنف هشت به بعد نتوانستم تحصل کنم، لذا در رادیو به صفت تایپست مصروف شدم. یک روز استاد حفیظ الله خیال آوازم را که با خود زمزمه میکردم، شنید و گفت: “تا کنون آوازت را که تنها بخوانی نشنیده بودم. آواز خیلی خوب و مساعد داری. باید تحت تربیه گرفته شوی.” آن وقت یکی از آهنگهای هماهنگ را که زیاد به آن علاقه داشتم، خواندم.

گزارشگر: کدام آهنگ بود؟

ناهید: “عاشقم عاشق به رویت، گر نمیدانی بدان”

گزارشگر: آیا هماهنگ اجازه داد که آهنگش را بخوانید؟

ناهید: بلی. چون آهنگ را خوب خواندم، زیاد استقبال شد. هر روز پنجاه تا صد نامه که همان آهنگ را فرمایش میدادند، به رادیو میرسیدند.

گزارشگر: میگویند شما در شهر دوشنبه جمهوری تاجکستان اتحاد شوروی نزد محترم خیال “گـُر” ماندید و زانوی شاگردی زدید. آیا واقعیت دارد؟

ناهید: بلی واقعیت دارد.

گزارشگر: چرا در آنجا؟

ناهید: همینطور قبلاً تنظیم شده بود که باید در آنجا نزد محترم خیال گـر بمانم و نزدش زانوی شاگردی بزنم.

گزارشگر: یعنی که در افغانستان وقت نیافته‌بودید؟

ناهید: خیال صاحب گفته‌بود که در آنجا نزدش گر بمانم.

گزارشگر: محترم خیال چقدر شما را کمک کرد؟

ناهید: هیچ.

گزارشگر: پس موضوع گُر ماندن در یک کشور خارجی و آنقدر سر و صدا به خاطر چه؟

ناهید: نمیدانم.

گزارشگر: نمیدانید یا نمیگویید؟

ناهید: بگذرید.

گزارشگر: خوب میگذریم. شما در یکی از مصاحبه‌های تان گفته‌بودید که میخواهید در آینده لتا منگیشکر افغانستان باشید. آیا این حرف را با مسئولیت گفته بودید؟

ناهید: بلی با مسئولیت گفته‌بودم. زیرا در خود استعداد زیاد میدیدم. از یک طرف، وقتی استقبال مردم را میدیدیم و از جانبی هم نزد خیال صاحب زانوی شاگردی زدم، یقین کامل داشتم که ایده‌هایم به واقعیت میپیوندند.

گزارشگر: پس چرا لتا نشدید و در اوج افتخار به زمین گمنامی افتادید؟

ناهید: حوادث و اتفاقات بعدی را پیشبینی نکرده‌بودم.

گزارشگر: کدام اتفاقات را؟

ناهید: اینکه محترم خیال مرا قطعاً رهنمایی نکرد. همیشه از او گله‌مند هستم، زیرا وظیفه استادی خود را به جا نکرد. برعکس، صدایم خراب شد.

گزارشگر: چرا صدای تان خراب شد؟

ناهید: خودم نزد خود مشق و تمرین میکردم. آوازم خراب شد. همچنان مریضی نیز آوازم را لطمه زد.

گزارشگر: از مریضی یاد کردید. خوب شد خود تان به این موضوع تماس گرفتید. میگویند شما به “مرض اعصاب” دچار شده اید.

ناهید: احتمالاً تشوشات عصبی هم در مریضی‌ام رول داشته باشد؟

گزارشگر: چرا مریض شدید؟

ناهید: وقتی زندگی مشترک را آغازیدم، متوجه شدم که سخت اشتباه کرده‌ام. شوهرم با من سر ناسازگاری را گذاشت و مرا زیاد رنج میداد. زندگی ما همیشه بین جنگ و آشتی میگذشت تا بالاخره یک روز که بعد از یک قهر، از خانه پدر به خانه خود آمدم، شوهرم برای همیش رفته‌بود و هیچ چیزی در خانه برایم باقی نمانده‌بود. دوباره زندگی را از صفر شروع کردم و تا حال در همان صفر به سر میبرم.

گزارشگر: آیا به خارج از کشور سفرهایی داشته اید؟

ناهید: بلی به هندوستان و اتحاد شوروی سفرهای هنری و شخصی داشته‌ام. البته این گپ سالها پیش است.

گزارشگر: آیا افتخاراتی هم داشته اید؟

ناهید: بلی چندین مدال گرفته‌ام.

گزارشگر: تقدیرنامه چطور؟

ناهید: تقدیرنامه هم زیاد گرفته‌ام.

گزارشگر: مثلاً چند سیر؟

ناهید: زنده باشید. هنوز به تول و ترازو نرسیده است.

گزارشگر: آیا از آهنگهایی که خوانده‌اید، راضی هستید؟

ناهید: سی فیصد راضی هستم زیرا هر کس کمپوز کرد، هر کس آهنگ ساخت، خواندم. اما علاقه مرا هیچکسی مد نظر نگرفت.

گزارشگر: اگر آواز خوان نمیبودید، میخواستید چه‌کاره باشید؟

ناهید: اولین بار است که کسی حرف دلم را میپرسد. بسیار زیاد علاقه داشتم که تحصیلاتم را تمام کنم ودر آینده داکتر شوم ولی افسوس که در مسیر زندگی نه تنها داکتر نشدم، بلکه تقدیر چنین رفته بود که باید همیشه مریض باشم.

گزارشگر: بیایید که در باره مریضی تان فکر نکنیم. یک خاطره خوش تان را بگویید.

ناهید: سالها قبل در کابل کنسرت داشتم و در آن جا سی‌ودو پارچه آهنگ خواندم. برای دیگران صرف چانس خواندن یک یا دو آهنگ داده شده بود.

گزارشگر: در مجموع چند آهنگ دارید؟

ناهید: در آرشیف رادیو و تلویزیون چهارصد پارچه آهنگ دارم.

گزارشگر: در داخل کشور با کدام هنرمند رقابت دارید؟

ناهید: هیچگاه با هیچکدام.

گزارشگر: حسادت چطور؟

ناهید: حسادت دارم. کدام زن بدون حسادت است؟ ولی در مقابل هنرمندان حسادت ندارم.

گزارشگر: تا چه وقت میخوانید؟

ناهید: تا وقتی که میتوانم و صحتم اجازه میدهد، زیرا همین حالا تحت تداوی هستم. از دکتوران شفاخانه چهارصد بستر و شفاخانه جمهوریت نهایت سپاسگزارم که به من رایگان دوا میدهند.

گزارشگر: اگر همین حالا یکی از آرزوهای تان برآورده میشد، چه چیزی را آرزو میکردید؟

ناهید: اگر حالا برآورده شود یا در آینده، آرزو دارم هر سه پسرم داکتر شوند تا آرزوی بربادرفته مرا زنده کنند.

گزارشگر: به امیدی که به این آرزو برسید، میخواهم آخرین گپ تان را بگویید.

ناهید: فکر میکنم بس است زیرا پرسشهایی که شما از من کردیده‌اید تا کنون هیچکسی نکرده‌بود.

[][]

با سپاس از استاد وحید قاسمی برای این نگاره سیاه‌وسپید ناهید

بازتایپ: