عفیف باختری؛ شـاعـر معـروف زبان پارسی دری در بـلخ جـهـان فانی را وداع کرد. :

    اسدالله عفیف باختری شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار ‌معاصر کشور، در سال ۱۳۴۱ خورشیدی در بلخ زاده شد وبتاریخ   9/8 ثور 1396 خورشیدی، در بیمارستان ابوعلی سینای بلخی در شهر مزار شریف، مرکز بلخ، چشم از جهان پوشید.  شادروان باختری  دورۀ دانش‌آموزی را در لیسه باختر و آموزش‌های عالی را در پوهنځی زراعت پوهنتون  کابل پی گرفت.  وی پس از آن به ترتیب؛ به سمت‌های معلم در ادارۀ سوادآموزی بلخ و کارمند اداری انجمن نویسند‌گان بلخ و ادارۀ کُلّ امور فرهنگی و اجتماعی بخش های شمالی کشور کار کرد و از سال ۱۳۷۷ تا کنون در بخش فرهنگ و نشرات ادارۀ هلال احمربلخ کار می‌کرد. باختری، همچنین در سال ۱۳۸۱ مدیر مسوول نشریۀ «جهان نو» در بلخ، و در سال ۱۳۸۹ مدیر مسوول ماهنامه  «الف تا یا» بود .  از وی، پنج دفتر شعر به نام‌های «سنگ و ستاره» (بلخ، ۱۳۸۲)، «آوازهای خاکستری» (بلخ، ۱۳۸۳)، «من با زبان دریا» (کابل، ۱۳۸۶)، «با یک پیاله چای چطوری؟ عزیز من!» (کابل، ۱۳۸۶)، «صد غزل» ۱۳۹۱، به چاپ رسیده است.                                                                                          مرگ نا به هنگام عفیف باختری همه آن هایی را که عفیف را شناخته بودند شوکه کرد . چقدر زود جاودانه شد !

مرگ به این ساده گی نیست ، تنها جسم عفیف دیگر حرکت نمی کند ، اما نام نامی و اندیشه های عفیف باختری مانند خورشید باختر تا هستی هست٬  زنده است .

به فرهنگیان غمدار بلخی و خانواده ابر مرد غزل سرا و فرهنگی بی بدیل بلخی ٬ برخی  از غزل شیوایی از عفیف باختری  را  در  زیل  بدوستان  تقدیم  میداریم:

می میرم و به مرگ خودم گریه می کنم

ای زنده گی برای تو کم گریه می کنم؟

پایان راه و یار مسافر در ایستگاه

حالا که می رسیم به هم گریه می کنم

آشفته حال و پرت و پراگنده و غریب

با سر و وضع نا منظم گریه می کنم

غم، اره می کند کمرم، زوزه می کشم

شب، خنده می کند به غمم گریه می کنم

با یک دو جرعه حوصله ام سر نمی رود

اما همین که نشه شدم گریه می کنم

جانم! تمام گریه برای خودم که نیست

غیر از خودم برای تو هم گریه می کنم

عفیف باختری

. شعر  از  عفیف باختری

.

پشت تنهایی من کیست که پنهان شده است

دلم از سایه ی خود نیز گریزان شده است

تازه از آمدن سال دو روزی نشده

که سفر کرده پرستو و زمستان شده است

باد، خوابیده ولی راوی بربادی هاست

برگ زردی که رها روی خیابان شده است

پاره، پاره دل توفان زده ی غمگینم

گل سرخی ست که زیر لگد تان شده است

بی تو بی صبح تن تو چه حزین می سوزد

بر سر طاقچه شمعی که فروزان شده است

ردی از سایه ی یک سار در آن پیدا نیست

چقدر پنجره لبریز کلاغان شده است

نیشخندی _ چه گزنده_ به سیه کاری ماست

پشت لبخندم اگر گریه نمایان شده است

عفیف باختری

مردیم و من هنوز خیالم که زنده‌ام

آنقدر زنده‌ام که گرفته است خنده‌ام

این شروع یکی از غزل‌های مثالی عفیف باختری است. ریشخند زندگی و به طور عمیق تر، ریشخند زندگی امروز افغانی. ملتی که دیرگاهی است زیر سایه سنگین قصه‌ها، اساطیر و افتخارات تاریخی مرده است.

اما با تصور زیستنی پر فخر به سر می‌برد. زیستنی مالامال از تناقض و تضاد و مضحکه. نوعی کمدی آمیخته به تراژدی و این هنر ویژه عفیف باختری بود که غزل‌های پر از شور و کنایه، او را نه تنها محبوب شاعران بلکه محبوب همه نسل نو روشنفکران و اهل فرهنگ افغانستان ساخته بود.

عفیف، تنها شاعری بود که در اوج انزوایی شعر، اقبال شگفت را با خود به همراه داشت، بی اینکه برای جذب مخاطب مجبور به شعار دادن شود. عصبانیت او بر خلاف معمول جریان روشنفکری امروز افغانستان، آغشته به فحاشی و جهت گیری‌های صریح و خشم شعارزده، هیچ وقت نشد.  بخاطر همین ویژگی بود که جایگاه ادبی او هر روز گستردگی بیشتری می‌یافت و احترام و ستایش نسل‌های مختلف و گروه‌های مخالف را جلب می‌کرد.

در اوج بحران نزاع‌ های   داخلی هم رئیس جمهوری افغانستان به او مدال افتخار اهدا کرد، هم والی مشهور بلخ، به طور ویژه از یک عمر فعالیت ادبی با ارزش او تجلیلی در خور کرد و هم معاون اول رئیس جمهوری او را تقدیر کرد، و او تقریبا هیچ وقت دلبستگی سیاسی به هیچ جناحی نشان نداد و در سایه ساری از آزادگی و بی‌نیازی روشنفکرانه، پیشنهاد حمایت هر مقامی را رد کرد.  این بی نیازی واضح بود که برای او نوعی فقر درویشانه و انزوای  خود خواسته را به ارمغان داشت.

مردی مثل عفیف باختری که وقت شعر خوانی‌اش همه حضار به هیجان می‌آمدند و برای هر مصرع شعرش با شوق و تشویق بر می‌خواستند و از طرفی بت مثالی ادبی نسل نو بود، از مال زندگی  یک بایسکیل  «دوچرخه‌ای » داشت که با آن شناخته می‌شد، دوچرخه‌ای کهنه که هر صبح او را به دفتر محلی هلال احمر در مزار شریف می‌برد و عصرها با سودایی مختصر بر ترم زین او را به خانه‌ای که در حال فرو ریختن، به حاشیه شهر برمی‌گرداند. درین بین اما ساعاتی بود که در اتاقی نیمه متروک، شاعران و نویسندگان جوان را به دیدنش می کشاند.

عفیف همیشه آرزوی دفتر کوچکی را داشت که بتواند از جوانان بیشتری پذیرایی کند.  اما قبل از عملی شدن این ارزو٬ علاقمندان و شاگردان و یارانش را برای همیشه ترک کرد. با این‌همه در طول دو دهه گذشته او به تنهایی خودش یک جریان بود و ده‌ها چهره طراز اول فرهنگی را تربیت و حمایت کرد.

جریانی که از زیر سایه سنگین سنت فرهنگ مافیایی و اربابان پر مرید آن جسته و قدرتمند شده بود، جریانی که جدا از ادبیات، سینما، روزنامه‌نگاری و فلسفه‌ورزی را نیز در کنار خود می‌دید.

اسدالله عفیف باختری، در سال ۱۳۴۱شمسی در مزار شریف به دنیا آمد. پدر او نیز شاعر بود اما مثل خودش اهل انجمن و اشتهار نبود. در دانشگاه کابل، از رشته زراعت فارغ التحصیل شد.

در همان دانشکده‌ای که قهار عاصی شاعر دیگر افغانستان نیز درس می‌خواند. اما او برخلاف آشهید  عاصی و دیگران اهل رفت و آمد و محافل ادبی نبود و در سالهای بعدی حتی با نوعی انکار و کتمان مجالس رسمی مواجه بود.

برای این بود که نشر اولین مجموعه شعر او سالها طول کشید. با اینکه شاعران روزنامه‌ای و مورد حمایت حلقات استادانه که بعد از او نوشتن را شروع کرده بودند، چندین کتاب نشر شده داشتند و اولین کتاب او بعد از سال ۲۰۰۱ میلادی منتشر شد و با استقبال نسل جدید مواجه شد.

یکی از اولین مقالات درباره عفیف، ندر سلسله نقدهای بوطیقای نو بود که تابوی انکاراو را شکست و موجی از دشمنی را سبب شد تا بعد نسل جدید شاعران نوجوی بلخ بودند که رابطه‌ای پویا را با او شکل دادند.

امتیاز عفیف بر دیگران، علاوه بر متفاوت و عمیق بودن شعرهایش، آشنایی او با دیگر انواع هنر مدرن مثل نقاشی مدرن، سینما، تیاتر و رمان نو بود. عفیف جهان مدرن را بسیار خوب می‌شناخت، با انقلابی‌های کتاب خوان چپ، رفاقت داشت و تاملات خاص خود را نسبت به ادبیات، جامعه، انسان و تاریخ داشت. شعرهای او پر از کنایه‌های بدبینانه به وضع موجود و در عین حال سرشار از امید روشنفکران برای تغییرست.

ماه من ای به جهان تاج شهنشاهی من

روزگاریست که شهزاده تان دلتنگ است.

عمری خلاف مردم خوش پوش خوش خیال

در دل غم زمانه گرفتم گریستم

دیدم که برنداشت کسی نعشم از زمین

خود نعش خود به شانه گرفتم گریستم

ناگهان قطع شود با تو اگر پیوندم

گور خود چیست به گور پدرم می‌خندم

از چه خود را پدر شعر جهان پندارم

من که زن دارم و بابای دو سه فرزندم

این طنز تلخ و نگاه عمیق او به جهان و البته نترسی او از پیش رفتن با جریان‌های جدید ادبی در جهان، او را شاعری یگانه و جاودانه از روزگار امروز افغانستان می‌سازد. شاعری که با شعرها، دانش ادبی و شیوه زیستن منحصر به فردش، محبوبیتی بی مثال یافته بود.

مرگ ناگهانی او بعد از تجلیل‌های پی در پی و بی‌سابقه مقامات محلی، دولتی و بین‌المللی از کارنامه ادبی او، او را تازه از انزوا بیرون کشیده بود.

ماه گذشته اتحادیه نویسندگان افغانستان، به عنوان شاعر ویژه ده سال اخیر در میان استقبال با شکوه شاعران از او تجلیل کرد، بعد جایزه ویژه جشنواره بین‌المللی فجر در ایران، به او رسید، مدال عالی دولتی از طرف رئیس جمهوری افغانستان، تجلیل ویژه والی و فرهنگیان بلخ برای یک عمراز فعالیت ادبی، دیگر ستایش‌ها برای شاعری بزرگ بود که عمری انکار شده بود و عادت به ستایش نداشت.

مرگ او اندوهی بزر گ برای جامعه ادبی بود که شوکه شده بودند و واکنش‌های گسترده شان هشت ثور که سالگرد پیروزی مجاهدین افغانستان است و اتفاقات درشت سیاسی را تحت تاثیر قرار داد.

در این روز گلبدین حکمتیار، رهبر حزب اسلامی بعد از امضاء موافقتنامه صلح با دولت افغانستان، رسما به افغانستان برگشت و صف خود را از صف نیروهای مخالف دولت افغانستان جدا کرد.

پشت تنهایی

پشت تنهایی من کیست که پنهان شده است

دلم از سایهء خود نیز گریزان شده است

تازه از آمدن سال دو روزی نشده

که سفر کرده پرستو و زمستان شده است

باد، خوابیده ولی راوی بر بادی هاست

برگ زردی که رها روی خیابان شده است

پاره پاره دل توفان زدهء غمگینم

گل سرخی ست که زیر لگد تان شده است

بی تو، بی صبح تن تو، چه حزین می سوزد

بر سر طاقچه شمعی که فروزان شده است

ردی از سایهء یک سار در آن پیدا نیست

چقدر پنجره لبریز کلاغان شده است

نیشخندی ـ چه گزنده ـ به سیهکاری ماست

پشت لبخندم اگر گریه نمایان شده است

قدم می زنم ترا

با خون خود دوباره رقم می زنم ترا

ای زنده گی ساده به هم می زنم ترا

امروز اگر به کام دل خسته نگذری

فردا مگر به فرق سرم می زنم ترا

گیرم به گوش هر که صدای تو خوش نخورد

گیتار من ! برای خودم می زنم ترا

تو خوشترین فروغ حیاتی به چشم من

کی پیش آب و آینه کم می زنم ترا؟

در جذرو مد، سرود من از تو لبالب است

در ساز زیر و نغمه بم می زنم ترا

آهسته،اشپلاق زنان، درد دل کنان

در جاده صبح زود قدم می زنم ترا

گل سوری

بسیار شد جدایی و دوری عزیز من

احساس تلخ زنده به گوری عزیز من

قلب مرا که مرده در او هر چه اشتیاق

دعوت چه میکنی به صبوری عزیز من

رفتی و خط فگنده جدایی میان ما

صد ساله ره مسافت نوری عزیز من

از خوان دهر، غیر من از کس شنیده ای

آشی خورد به این همه شوری عزیز من

پاییز هست و هر که در اندیشة سفر

از جمله هم یکی گل سوری عزیز من

تا گرد راه شوید از احساس خسته ات

با یک پیاله چای چطوری عزیز من ؟

نوت: سایت  ماریا دارو  مراتب  تسلیت  خویش  را برای  خانواده  محترم عفیف  ٬ انجمن شعرا و نویسنگان افغانستان  و تمام  ارگان  های  فرهنگی افغانستان ابراز  میدارد.