به مناسبت حادثه ی خونین روز چهار شنبه ی شـهـر کابل : ( حب وطن ) : سیـد مـحـمـد نادر خرم

از دوری تو ماه و شب و روز شمارم

بیرون شده از دست ، دگر صبر و قرارم

بی یاد تو یک لحظه من آرام ندارم

با یاد و تمنای تو بگذشت بهارم

پروانه شوم گرد رخت جان بسپارم

در عشق تو سوزد ، سراپا بدن من

نام تو شده حک به قلب و کفن من

هرجا چو روم باز بگویم وطن من

اسم تو عجین است به روح و به تن من

یک پیکری در آتش و در قعر شرارم

والا تر از حب وطن عشق دگر نیست

جز کوی وطن هیچ دگر شوقی به سر نیست

بیگانه پرستی به خدا هیچ هنر نیست

از نخل عدو هیچ گهی بر و ثمر نیست

ایمان به خدا ، عشق وطن است شعارم

این اشک که از دیدۀ من میچکد هر دم

صد آه پر از سوز کشم از لب سردم

من پارچۀ سوختۀ آتش دردم

سیلاب سرشک است بدین گونۀ زردم

خونابۀ قلب است که از دیده ببارم

یک جمع فرومایۀ وابسته به کلدار

کردند بسی معامله با رُبل و به دولار

گاه پوند گرفتند و گهی درهم و دینار

ابنای وطن دست به درویزه به بازار

خون می چکد از دیده و از قلب فگارم

دردا که وطن سوخت ز بیداد رذیلان

مخروبه به هر برزن و کوی است نمایان

در کوچه و بازار نشستند گدایان

محتاج به یک کهنه لباس و لب یک نان

آه از دل غمدیدۀ خود باز بر آرم

این درد وطن هیچ گه درمان ندارد

این رنج و غمی است که پایان ندارد

ظالم به خدا هیچ گه ایمان ندارد

ابلیس صفتان هیچ گه پیمان ندارد

عمریست که از درد وطن خسته و زارم

سرمایۀ این خاک برون گشت ز کشور

بر اوج فلک کوتی و قصر است چو اختر

طیاره به میدان و زره پوش لب در

آنرا که نبودش به در خانه دو تا خر

من خاین این خاک و وطن دوست ندارم

این خاک که میراث نیاکان من و توست

میدار عزیزش که چو روح و بدن و پوست

این خاک و هوای که چه زیبا و چه نیکوست

در شرق و نه غرب ، نقطۀ زیبایی نه چون اوست

بی خاک و وطن زندگی آید به چه کارم

دردیست جدایی که چنین درد نباشد

شیدای وطن همچو من یک فرد نباشد

بی حب وطن هیچ یکی مرد نباشد

سنگدل صفتی هیچ گه همدرد نباشد

عمریست جدا از وطن و خویش تبارم

« هر دل نبرد چاشنی داغ محبت »

غم آمده در دل ، نبود جای به فرحت

نی خواب و خوری است نه هم ذوق به راحت

امروز وطن است گرفتار فلاکت

چون موج مرا نیست دگر صبر و قرارم

عمریست به سرپنجۀ تقدیر اسیرم

آواره به خاک دگر و زار و فقیرم

بشکسته پر و بال و بسی خورد و خمیرم

دردا که به یاد تو ، من یک روز بمیرم

گر باد برد سوی وطن مشت غبارم

همسایۀ ما کرد بسی ظلم نمایان

ما خوار و اسیریم ، رسید دور غلامان

گه توپ شلیک کرد و گهی مرمی هاوان

نی قول و قرار است ، نه هم عهد به پیمان

پولاد شوم قلب عدو را بدر آرم

از توطئۀ دشمن دیرینه حذر کن

از فتنه و آشوب جهان ، خویش خبر کن

هر گوشۀ این خاک چو تاجیست ، به سر کن

الفاظ جدایی ز دل خویش بدر کن

من تخم نفاق هیچ گه در خاک نکارم

ای مرد کجایی ، وطنت سوخته اغیار

امروز زمام است به دست تن بیمار

یک مشت فساد پیشه و مزدور تبهکار

از هیچ عمل شرم ندارند و نه هم عار

دستی مگر از غیب شود حامی و یارم

افغان بود گوهر الماس درخشان

گه بحر خروشنده یی گه آتش سوزان

گه شیر به خشم آمده یی در دل طوفان

گه ابر و شمال است گهی سیل خروشان

یک پارچۀ آتشی در جوش و شرارم

دردا که وطن را به اغیار سپردند

جسم و تن این ملت بیمار فشردند

روح و تن این مردم بیکار فسردند

خیر و شر این ملک به کفار سپردند

من کشور خود را به خداوند سپارم

فرزند وطن خیز دگر وقت قیام است

هر فکر دگر در سر اگر است که خام است

جز کار نجات وطنت ، کار حرام است

« هر لب که سخن سنج نباشد لب بام است »

بر خیز که چشم عدو از سر بدر آرم

سیّد محمد نادر خرّم