مـیـخ چـهـارم ٬ داسـتـان کـوتـاه : دکـتـور صـبـورالله سیـاه سنـگ

   پدرم سیاسی‌ترین بیطرف روی زمین بود و با آنکه مانند بسیاری از درماندگان روزگار میگفت “مه سیاست نمیکنم. سیاست یانی دروغ. سیاست یانی فریب دادن مردم، و سیاست پدر و مادر نداره”، همواره از سیاست می‌آغازید و با سیاست پایان میداد.                                    او خوب میدانست که چگونه دوست و دشمن را به بحث داغ سیاسی بکشاند و در فرجام بگوید: “بس کنین! از برای خدا! چی فایده ایقه سیاست؟ بیایین که سر یک چیز بهتر گپ بزنیم…” و سخن سوی دیگری نرفته‌بود که خود لب میکشود و انگار به شنونده ناپیدا میگفت: “ای بر پدر ازی شرایط لانت! او بیادر! اگه نمیتانی اداره کنی، بخی که یک کس دیگه بشینه!”                                                            پدرم برای بیهوده ثابت کردن راه هر حزب، سازمان، تنظیم و گروه دهها دلیل می‌آورد و مثلاً میگفت: “همی ملا و چلی ره به سیاست چی غرض؟ آرام ده کنج مسجد بشی که عزت شوی. تیل‌فروشه ندیده بودم و زنده باد و مرده باد! داکتر و انجنیر و مستری و هوتلی ره به حکومتداری چکار؟ ده ای مملکت سبیل‌مانده هیچکس کار خوده نمیفامه. همگی بی‌دول مست استن و به ساز یک کسی نه یک کسی میرقصن.”

او با اینهمه سیاست‌ستیزی سیاسی شوق شگفتی هم داشت: آویختن عکس “رهبر” بر سر اقتدار بر دیوار خانه. همینکه دولتمردی کشته، برکنار یا فراری میشد، پدرم قاب بزرگ طلایی را از دیوار پایین میکرد، میخهای پشت عکس را با پلاس برمیداشت، اورنگ‌نشین تازه را به جای فرمانروای دیروز پشت شیشه جای میداد و واپس روی دیوار میفرستاد. سپس مادرم را صدا میزد و میگفت: “او زن! تو بیا اینجه. ببین، همی عکس چطو مالوم میشه؟ کج مج نیس؟”

یادم است، یک روز مادرم گفت: “مردکه! از همی شوق خام تیر شو. چرا ناق زامت میکشی؟ سر رهبر نو چقه اعتبار اس؟ چار روز باد یکی دیگیش پیدا خات شد. حیف همی قاب هفتاد‌هشتاد ساله! کاشکی ارزان میبود. خود تام میگی که مال دربار اس و از ارگ شاهی آمده. چرا حق و ناق ده چشم مردم میزنیش؟ ایقه واز و بسته میکنی، خراب میشه.”

پدرم برای اینکه سخن را سوی دیگری برده باشد، از کلکین بزرگ به برادرم که چوب میشکست، اشاره کرد و گفت: “سلیمان سر کی قار اس؟ ایطو تبر میزنه فقط بگویی کدام خاین ملی به گیرش افتاده باشه!”

مادر گفت: “خاین ملی هم دور نیس. اونه از دیوال میمانخانه به روی خورد و کلان پیخ میزنه.”

پدر با ناآرامی بیشتری گفت: “زن! تو مره عقل یاد نتی! خوب میفامم که گپ چیس. سرتاسر کوچه ره جاسوس گرفته. شور بخوری یکیش به بانه آوالپرسی میایه که اوضای سیاسی ره مالوم کنه. خلق خدا همی قسم ده بلا نرفت؟ همو عکس میمانخانه بلاگردان اس.”

مادرم رهاکردنی نبود: “بلاگردان اس! بلاگردان اس! خوب بلاگردان اس. زبان خوده چطو میکنی؟ عکس ده بالا، تو از پایین نطاقای بی‌بی‌سی واری سیاسته به شاخی باد میکنی! ده ای شرایط آدم نمیتانه طفل شیرخوره بازی بته، تو میخایی ده چشم جاسوس خاک بپاشی!”

***

تاریخ باز وارونه برگ‌گردانی شده بود. پدرم با عکس دیگری آمد و به جست‌وجوی پلاس شد. از مهمانخانه مادرم را صدا زد: “زن! او زن! تو بیا اینجه! ببین، چطو مالوم میشه. کج مج نیس؟

مادرم گفت: “نگفته بودم از همی شوقای خام تیر شو؟ نگفته بودم سر رهبر نو اعتبار نیس و چار روز باد یکی دیگیش پیدا خات شد؟ دیدی خو؟”

پدر گفت: “زن! مه تره بری پند و نصییت نخاستم. میگم عکس کج نباشه. مه خو پرسان نکدم که راهش حق اس یا نی.” آنگاه چشمش به سلیمان افتاد و پرسید: “بچیم! تو بیا خوب سیل کو! ای عکس کدام کجی نداره؟”

سلیمان به چشم دیکتاتور نگاهی کرد و گفت: “اگه ای قاب به عوض درازی به بر آویزان شوه….”

دریای خشم از چشمهای پدر فواره زد و نگذاشت که برادرم گفته‌اش را تمام کند. او به سلیمان خیره شد و من گمان بردم که حالا با پلاس به رویش خواهد زد.

پدر گفت: “چی گفتی؟ تو باز بگو. چی گفتی؟”

سلیمان خاموش ماند. پدر دوباره پرسید: “چی گفتی؟ گنگ شدی؟ بگو! یکدفه دیگه از سر بگو! چی گفتی؟ اگه ای قاب چطورکایی شوه…؟ بگو… بگو!”

سلیمان هراسان و شکسته شکسته گفت: “مقصدم ای بود که … مه گفتم اگه به جای عکسِ یک نفر، یک … یک … یک نقشه، یک نقشه افغانستان پیدا کنیم و قاب … همی قاب … منظره واری … ایطو به بر آویزان شوه… دیگه مجبور نخات بودیم که … پس از هر کودتا ای قابه بالا و پایان کنیم. مه میگم قاب خراب نشه.”

پدر پلاس را زیر زنخ برادرم برد و گفت: “پروفیسر صایب! تره به کودتا چی؟ تره به افغانستان چی غرض؟ افغانستان رفت پشت کار خود. خلاص شد افغانستان. افغانستان از افغانستانگری برامد. پاش پاش شد افغانستان. افغانستان نقشه از کجا کد؟” و خشمگینانه افزود: “مه ای کاره از دیوانگی نمیکنم. به خاطر شما بدبختا میکنم. به خاطر شما که زندگی تان از دست ازی قصابا برباد نشوه. سر و آخر کوچه ره جاسوسا گرفتن. شور بخورین به یک بانه میاین که اوضای سیاسی ره مالوم کنن. همی عکسا بلاگردان میشن…”، میخواست چیزی دیگری هم بگوید؛ تک تک دروازه بلند شد.

پدرم مانند اینکه معجزه پیشگویی‌هایش درست آمده باشد، گفت: “میشنوین؟ خوب میشنوین، نی؟ دیدین؟ دیدین که مه ای ریشه ده آسیا سفید نکده بودم! تک تک دروازه میشنوین؟”

زاغها دیرپایی برفهای آب نشونده را به همدیگر قاغ قاغ مژده میدادند. باد فرمان سپید سرما را به هر سو میبرد و چنان مینمود که زمستان پاینده است.

سلیمان هر باری که در گوشه حویلی چوب میشکست، زیر لب کسی یا چیزی را دشنام میداد. او تبر را با چنان خشم به پشت و پهلوی چوبها مینواخت، گویی با دشمنی در نبرد باشد.

آن روز که سوی چوبها رفت، اندوه به خشمش افزوده شده بود. به مادرم گفتم که از پشت شیشه او را ببیند.

مادر گفت: “سلیمان امروز بسیار قار اس.”

گفتم: “سر کی؟ سر چی؟”

مادر گفت: “سر لشکر زاغا، سر قوله گرگا، سر برف و باد و توفان، سر زمستان، دیگه سر چی؟”

سلیمان تبر را به درخت تکیه داد و به خانه آمد. از چهره‌اش پریشانی میبارید. به سوی الماری کتابها رفت و بدون آنکه به چیزی دست بزند، همانجا ایستاد. سپس رویش را برگرداند و یکراست به مهمانخانه رفت.

از رفتنش به آن اتاق ترسیدم. مادرم هم ترسیده‌بود، زیرا میخواست دنبالش برود، ولی نرفت و از من پرسید: “ده میمانخانه چی میکنه؟”

پاسخی نداشتم. از مهمانخانه چیزی شنیده نمیشد.

مادر گفت: “آیسته آیسته برو ببین سلیمان چی میکنه.”

گفتم: “مادر جان! میترسم.”

هر دو خاموش ماندیم. به حویلی نگاه کردم. زمستان به زمین و آسمان کرشمه سپید میفروخت. به گمانم آمد که درخت مانند چوبهای شکسته از تبر، و تبر مانند من از سلیمان میترسد.

آوای پای سلیمان را شنیدیم. به آرامی از حویلی برآمد. مادرم و من با شتاب به مهمانخانه رفتیم و چهار گوشه اتاق را نگاه کردیم. دیکتاتور همچنان از دل دیوار به روی ما میخندید.

مادر رو به دیکتاتور گفت: “خیال کدم که سلیمان حقِ ته داده باشه! عکسه خو بلا ده پسش، مگر سر قاب خیریت کلان تیر شد.” و غمگینانه افزود: “او دختر! بریم چوبها ره از حویلی جم کنیم.”

مادرم پارچه‌های بزرگ را برمیداشت و به هیزمخانه میبرد و به من میگفت که چوبهای کوچکتر درگیران را روی تخته منقل در کنار بخاری بگذارم.

برفباد شکیب کرخت درختها را برمی‌آشفت تا شاخه‌ها نتوانند خواب بهار و به شگوفه نشستن را ببینند.

سلیمان آمد. کاغذ لوله در دستش بود. به من گفت: “خوارک! هله! پلاسه بیار ده میمانخانه! هله زود!”

رنگ از رخ مادرم پرید. سلیمان بی‌پروا به نگاههای مادر گفت: “مادر! پلاس!”

مادر گفت: “بچه گلم! پلاسه چی میکنی؟”

سلیمان گفت: “پلاسه بتین، باز ببینین که چی میکنم.” و با شتاب سوی مهمانخانه رفت.

مادر با مهربانی گفت: “گل مادر! قاب عکسه پایین میکنی؟ نی بچه گلم! صدقه گک سرت شوم، ده همو غرض نگی. اینالی بابیت میایه و کلان بیابی ره میندازه. خانه ره سر ما محشر میسازه. جان مادر! قند مادر! تو بابیته خوبتر میشناسی. اگه یکدفه ده غالمغال کدن شوه، دنیا ره سر خود خبر میکنه. بیا بچیم! تمام خانه ره زیر و روی کو، خو ده همو قاب و عکس غرض نگی. کلان فساد میخیزه. نکو! بچه گلم! اوقات همگی ره تلخ نکو. بیا! دل مادر! بیا ده همو اتاق دیگه که بسیار خنک خوردی. بیا.”

سلیمان گفت: “اگه پلاسه نتین، میرم سنگ میارم.”

مادر با مهربانی بیشتر گفت: “از برای خدا! جان مادر! خراب میشه، بچیم. سلیمان جان! ای قاب بسیار قیمتی اس. مفت نامده. مال دربار اس. از ارگ قدیم شاهیس. اینقه خراش شوه، به دو پیسه میشه. مه زور بابیته ندارم. ده همی زمستان، خانه ره سر همه ما آتش سرخ میگردانه. بیا بچه گلم. صدقه سرت شوم. بیا ده همو اتاق دیگه که بسیار خنک خوردی.”

سلیمان گفت: “مادر! مه دیوانه استم که قاب طلایی خانه خوده خراب کنم؟ اینه، سیل کو، یک چیز تازه آوردیم که…”

مادر گفت: “چی تازه؟ عکس؟ عکس کی؟ نی نی نی بچه گلم. نی جان مادر! ای مذاقا ره همرای بابیت نکنی که به سخی، خانه ره ده سر میورداره. نی نی نی بچیم!”

سلیمان گفت: “عکس کی نی، عکس چی! مه نقشه افغانستان آوردیم. امروز صبحکی به بابه جانم گفتم به جای هر روز رهبر تبدیلکان، نقشه افغانستانه ده مابین قاب بانیم. و او ره هم به عوض درازا به پالو، به بر اویزان کنیم.”

مادر پرسید: “چی گفت؟ اجازه داد؟”

سلیمان گفت: “او خوب اجازه میته! نزدیک بود کتی پلاس الاشای مه بپرانه. هنوز یک طانه اضافی دیگام داد که افغانستان رفت، خلاص شد.”

مادر گفت: “خلاص دیگه. میگی هم که اجازه نمیته. خی چرا ناق شق میکنی؟”

سلیمان گفت: “مادر! ای شق ناق نیس. مه میخایم امروز ثابت کنم که افغانستان نه میره و نه خلاص میشه. ای رهزنا استن که گله گله به نام رهبر میاین، میرن، گم و گور میشن و کس لای شانه هم بالا نمیکنه.”

مادر گفت: “بچه گلم! ای ثبوت کار نداره. تا جهان اس، افغانستان هم اس. کل دنیا میفامه که گپ چیس.”

سلیمان گفت: “دنیا ره چه کنیم؟ اول باید بابه جانم بفامه. چرا تیر خوده میاره؟ هنوز یک گپ خراب هم سرباری! مه امروز نقشه افغانستانه ده مابین ای قاب طلایی میمانم. بانین که باز مره زده زده بکشه.”

مادر گفت: “او عکسه چطو کنیم؟ خی او ره کجا بانیم؟”

سلیمان گفت: “جای ازی آدمکشا و دزدا ده آتش اس. عکسه ده بخاری میندازیم که دودش به آسمان بلند شوه.”

مادر دیگر چیزی نگفت. خودش رفت و پلاس را آورد.

سلیمان قاب را از دیوار پایین کرده‌بود. نقشه افغانستان از روی شیشه درست به اندازه همان چارچوب بود. او به نخستین میخ پشت عکس نپرداخته‌بود که سرفه پدر شنیده شد.

دستهای سلیمان از کار افتادند. مادرم نیز در جایش خشک ماند. من با آنکه در رویداد درون خانه کوچکترین نقش نداشتم، میلرزیدم و انفجار فاجعه را در چند قدمی میدیدم.

پدر سرفه‌کنان پیشتر آمد و پرسید: “چی گپ اس؟ میمان آمده؟ کل تان ده میمانخانه جم شدین، خیریت؟ گپ چیس؟ چرا چپ استین؟ از یک سر گنگ شدین؟ چرا جواب نمیتین؟” و ناگهان فریاد زد: “اوهو! ای قاب عکسه چطو پایین کدین؟ سلیمان! چیس ده دستت؟ تو ایسو کو، پیش بیا…”

سلیمان گفت: “نقشه اس … نقشه …. نقشه افغانستان …. افغانستان” و از دستپاچگی زیاد قاب و پلاس را به پدر داد و نقشه را دو دسته در آغوش گرفت.

پدر مانند اینکه تازه بیدار شده باشد، داد زد: “ای لانت خدا سر تان شوه! ای ده قار و غضب خدا شوین! ای بی‌حیثیتا! ای بی‌وجدانا! ولله بالله مرگ تان رواس. او لانت خدا سر تان شوه! او ده غضب خدا گرفتار شوین! میفامین همی لحظه ده کوچه چی گپ اس؟ زمین و زمانه تفنگوالای حکومت نو گرفته. خانه به خانه تلاشی چالان اس. تو ببی از برای خدا! از برای قرآن! ده بیرون، منطقه یک تکه سرخ آتش گشته، و ده مابین خانه ما هنوز هم دیگ سیاست بار اس.”

سلیمان آهسته پرسید: “خی … افغانستانه چطو کنیم؟”

پدر به آواز بلند گفت: “واه! واه! اینه افغانستان‌شناس. اینه غلام ممد غبار! سرک تان چی کد که پچک تان بکنه؟ او … او کفر ابلیس! مره! نقشه ره به مه بتی. زود!”

سلیمان هراسان هراسان گفت: “نقشه؟ می‌وردارمش. میگم قاب میشد که پاره نشوه. حالی که شما ایطو میگین، خیره! خیره! می‌وردارمش.”

پدر باز هم با پلاس به سوی سلیمان رفت و گفت: “او بچه! اگه به خوشی خود نتی، مالومدار پاره میشه. یک دفه گفتم بیار، نقشه ره به مه بتی. زبانبازی نکو.”

سلیمان دل و نادل میخواست آن را چون امانتی به مادرم بسپارد. پدر دستش را دراز کرد و نقشه را گرفت.

خانه در خموشی سردی فرو رفت. برادرم مانند اینکه هنوز هم نقشه افغانستان در آغوشش باشد، آرنجهایش را تنگ به سینه فشرد. مادرم کمی دورتر رفت و به دیوار تکیه داد. و من دریافتم که اشک نریختن چقدر میتواند چشمها را بیازارد.

پدر قاب و پلاس را به زمین گذاشت و نقشه را تا توانست درهم فشرد. نقشه مانند پاغنده برف کلوله شد، به دیوار خورد و به زمین افتاد.

در آن هنگام، پدرم به کوه آتشفشان میماند. او با تکان دستها و لبهایش خانه را با زلزله آشنا میکرد و ما را دم‌به‌دم از پرتگاهی به پرتگاه دیگر می‌افگند.

دشنامهایش که کاسته شد، رو به مادرم کرد و گفت: “بازی بازی، با ریش بابام بازی؟ چی جور کدی ازی شاخ شمشاد! آدم همیطو اولاد تربیه میکنه؟ ها؟ اگه امدفه کسی جرئت کنه و به عکس یا به قابش دست بزنه، به ذات خدای یکتا و یگانه قیامته نشانش میتم. فامیده شد؟”

آنگاه چشمش به من افتاد و گفت: “تو چی بیطرفا واری دانت واز مانده؟ بگی ده همی بخاری یک دو شاخ چوب پرتو که اتاق گرم شوه. مه قابه پس به دیوال میمانم و میرم قمندان پوسته سر کوچه ره خانه میارم که هم چشم تلاشی‌والا بسوزه و هم یک ذره مالومات کنم که اوضای سیاسی از چی قرار اس.”

سوی هیزمخانه میرفتم. باز آواز پدرم بلند شد: “زن! او زن! تو بیا اینجه ببین. چطو مالوم میشه؟ کج مج نیس؟” و صدای مادرم را هم شنیدم: “بلکل راس مالوم میشه . بیخی اساس اس. هیچ کجی مجی نداره.”

اگر دروازه هیزمخانه را باز نمیگذاشتم، از تاریکی زیاد در میانش چیزی دیده نمیشد. بوی چوب تازه در آن تنهایی دلگیر، آدم را بیشتر به یاد تبر می‌انداخت. این بار آواز مادرم را از نزدیکتر شنیدم: “سلیمان جان بچیم! بابیت بیرون رفت. دروازه کوچه ره بسته کو و همرای خوارکت بیا پیش مه.”

گفتم: “مادر! مه اینجه ده هیزمخانه استم. بری بخاری کلان چوب میبرم. بابیم گفت اتاقه گرم کو که مه زود پس میایم.”

مادر گفت: “گل مادر! به چوبای کلان کلان زورت نخات رسید. بیا از اینجه چوب درگیران ببر.”

بار نخست بود میدیدم مادر تبر به دست گرفته‌است. با چنان خشمی چوب میشکست، گویی با دشمنی در نبرد باشد. ما را که دید، خنده شیرینی کرد و تبر را به درخت تکیه داد.

در بالا باد هو میکشید و شاخه‌ها را کبودتر میساخت، و در پایین اندکی آنسوتر از درخت، قاب طلایی تکه تکه به چشم میخورد. شیشه‌پاره‌ها سر و روی دیکتاتور را سوراخ سوراخ کرده‌بودند.

سلیمان و من همآوا گفتیم: “مادر!”

مادر گفت: “هان! ده وخت جم کدن چوب، بسیار احتیاط کنین که دستکای تانه خون نکنه. پرخچه‌های قابه ببرین که بخاری میمانخانه ره روشن کنیم.”

گفتم: “مادر! عکس؟”

مادر گفت: “دست نزنین که دستای تان مردار میشه. مه پلاسه هم آوردم. ای کشته گژدم باید کتی پلاس ورداشته شوه.”

سلیمان پرسید: “مادر! کتی پلاس که ورداشتی، چه میکنی؟”

مادر با خنده گفت: “جای ازی آدمکشا و دزدا ده آتش اس. ده بخاری میندازم که دودش به آسمان بلند شوه.”

هوا تاریک و سرد شده میرفت. پرواز پایان‌ناپذیر گلوله‌ها از دور و نزدیک خاموشی را میشگافت. پدرم شاید با قوماندان پوسته سر کوچه گرم بحث سیاسی بود.

همینکه سلیمان میخ چهارم را به گوشه راست پایینی نقشه افغانستان میکوبید، گله تفنگداران از در و دیوار به حویلی ما ریختند.

مهمانخانه در میان بوی کاغذ سوخته و چوب کهنه گرمی گوارا داشت.

[][]

کانادا، هفتم اکتوبر 2002