صوفی غلام نبی عشقری در کابل متولد شد و کابل و کوچه های پر خم و پیچ این شهر آرزوها و گور گمنامترین آدم ها را پرسه زد. هزار دل به یک خم ابرو باخت و و چونان عیاران زندگی کرد. گرمی و سردیهای این شهر را با پوست جانش حس کرد و غربت را چای سبز نوشید و با کوله بار پر از عشق ساخت. با واژه گان بازی نکرد بلکه برای واژگان سرنوشت ساخت، با واژگان و کلمات رقص کرد و روح و دم تازۀ به دانه دانه کلمات بخشید.
روزگاری این شاعر بزرگ فارسی که -خدایش بیامرزد- عشق را فریاد زد که عشق را چونان متاعی کم قیمت دست به دست در بازارها به فروش می رساندند. کمتر آدمی در مورد عشق فکر میکرد، عشقری این زنده یاد مرحوم دکانش را که پر از متاع معنوی بود چونان آغوش، باز برای شاعر پرنده ها کلبه اندیشه و حرف و عشق ساخته بود و هرکه می آمد دروازه عشق آن دوکان برویش باز بود. و البته که مثل خلفش بوالحسن خراقانی در روی در دوکانش نوشته بود « هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد»
عشقری از «اوردن تیر خون آلود صیاد» گرفته تا نامرادی ها و نامردمی های آدم های دور و برش فریاد زد، هیچگاه عشق را تنها نگذاشت و پیمان رفاقت را با این پدیدۀ مبارک بست و تا آخرین روزهای زندگی اش پای قرارش ایستاد.
از درد ننالید، از عشق نرنجید و عاشقی هایش را هیچگاهی فریاد نکشید؛ بلکه عشق را و جان و جنونی را که از غلام نبی، عشقری وارسته ساخته بود « نشان » داد. آری از هر شاعر همدوره اش و حتا بیشتر از آنهای که شعر را زندگی کرده اند صلابت و بزرگی اش را به نمایش گذاشت. عشقری خوب درک کرده بود که تنها چیدمان واژگان و بازی با این پدیده صلابت شعر نیست، او خوب درک کرده بود که شعر بیشتر از «گفتن» «نشان» دادن است . او هیچگاهی کلمات را مثل دانه های ارزن به کار نبرد، بدون هیچ تکلف و تصنعی شعر سرود و مثل کوه در برابر سیاست زدگی در شعر و شعارهای بی مایه ایستاد .
عشقری در روزگاری زندگی میکرد که شاعران «جایزه بگیر» زیادی بودند که برای «کلشینکوف» «مکروف» «کریملین» و غیره شعر می سرودند و جان مایه اساسی شعر را که عاطفه است و خیال و تصویر فراموش کرده بودند؛ اما در میان این همه آدمها عشقری چونان یلی گردن فراز گوشه عزلت را اختیار کرده بود و به هیچ زر و زوری تن نداد. او در همان زمان با سادگی پر صلابت و اندیشه ژرف شعر سرود و با تمام متانت عشق را فریاد کرد .
این مردم دنیا را دیدی همه مجذوب اند
خندیده به هم می گفت دیوانه به دیوانه
او به جای آن که از غربت بگوید، غربت را به نمایش گذاشت و به جای آن که از تنهایی آدمها حرف بزند و از ناگریزی شان، ناگزیری ها و تنهایی آدم ها را برای ما نشان داد .
مانند چناری که تن سوخته دارد
در هر نفس چشم به راه تبر استم.
و یا
هفتاد سال شد که خمیرم نمی رسد
از نارسی فتیر شدم یا علی مدد
او مثل یک دهاتی مرد با وفا که پابند عشق است و توان و ظرفیتی بالای برای برداشتن این کوه روی شانه هایش دارد، فریاد زد
عشق اگر در کار و بار این جهانم میگذاشت
کره مهتاب رفتن پیش من دشوار نیست
غزل عشقری زانروست دل انگیز و روان
که چو آیینه بسی ساده و گویا گفته ست
از کوچههای پر خم و پپچ زندگی سرود و از نشانه ها و اشیای دست یافتنی همان دوره حرف زد، هیچگاهی تصنعی را به کار نبست، هیچگاه از مردم و از زبان مردم خودش را دور نینداخت
در میان لای و گل خیر است اگر نانم فتاد
بوتل تیلم در این شام غریبان نشکند.
هرچند ابیاتی را که در بالا ذکر کرده ام اکثر عشقری دوستان این ابیات را در ذهن دارند همه این بیتهای قشنگ را می پسندند؛ نکتۀ که قابل مکث است که نه تنها این بیت ها، از ساده گی و ظرافت شاعرانه برخوردار اند بلکه اکثریت غزل های ایشان دارای ویژه گی های قابل مکث می باشد.
عشقری شاعری ساده سرا بود و همواره کوشش بر آن داشت تا هرچه ساده بنویسد و مخاطب را با یک چشم به هم زدن شکار کند، اکثریت غزل های که به چاپ رسیده اند ازاین ویژه گی برخوردار اند؛ اما تفاوت کلی بین ساده نویسی یا ساده سرایی و ساده لوحانه نوشتن وجود دارد .
غزلهای ساده عشقری از این ویژه گی ها برخوردار اند او هیچگاه مضمونی را ساده لوحانه ابراز نکرده است، همواره ساده گی عمیقی را در شعرهایش برای مخاطب پیشکش میکند.
به این مثال توجه کنید.
تیشه کوهکن می زد، سنگ این چنین می گفت
کار عشق دشوار است، پشت گپ چی میگردی
آهوان صحرایی بر عیادتش آیند
چشم یار بیمار است، پشت گپ چی میگردی
هرچند عشقری دنیای ساده و ویژه خودش را داشت و گپ های ساده و کوچه بازار در دست هایش به شعرهای ماندگار فارسی تبدیل می شدند؛ اما با این همه سادگی، اندیشه ژرف این شاعر ورجاوند در تک تک بیت های غزلهایش به نمایش گذاشته شده است. او مکتب های ادبی را نه به شکل علمی بلکه به شکل عملی آموخت.
او مکتب امپرسیونیزم را بدون آنکه بخواند به کار می برد و تصاویر و لحظه ها را ماندگار میسازد کاری که سپهری چندی پس از عشقری انجام می دهد
به این بیت توجه شود
دوبالا دیده ام سرو قدت را
کنار جویت از یادم نرفته
در دوران که سهراب سپهری تکه شعر زیبای:
«زنی زیبا آمد لب رود/ روی زیبا دو برابر شده است »
را نوشت، عشقری اما چندیش پیش این تصویر قشنگ را چنین ارایه میکند
اینجا است که آدم را وامیدارد به ویژگی این آدم دل ببندد و باور کند به بزرگی مردی که با تمام جان و جنونش فقیرانه می زید و عشق را فریاد میکند. نبشتن روی کارهای این شاعر فرهیخته وقت بیشتر را نیاز دارد، اما این مبحث را حالا می بند و امیدوارم وقت بیشتری مساعد گردد تا در مورد این عزیز تحقیقاتی بیشتر را انجام دهم.
گویيد اينقدر برِ جانانِ عشقری
برلب رسيده زود بيا جان عشقری
پهلو نهاده بر سرِ خاکسترِ غمت
ديگر مپرس از سر و سامان عشقری
امشب زدستُ پنجهء شير افگن فراق
تا دامن است پاره گريبان عشقری
بر قسمتش زمينُ زمان گريه ميکند
ساغر شکسته است بدوران عشقری
گرديده ناتوان, قدمئ پيشتر بيا
کی ميرسد بگوش تو افغان عشقری
امشب زبرق ياد رخت درگرفته است
ايگـل بيا بسير چراغان عشقری
از بسکه پيچ خورده بسودائ کاکـُلی
دست جنون گرفته گريبان عشقری
گـُم گشته است بر سر کوئ تو جان من
ميگيرم عاقبت زتو تاوان عشقری
اصلاحِ بدگمانيت آيا چسان کنم
باور نميکنی تو به قرآن عشقری
تا زنده است پيش تو بيقدرُ قيمت است
يادت بود که ميبری حرمان عشقری
چون وعدهء تو بسته نباشد بتار خام
يک مو خلاف نيست به پيمان عشقری