درختان انبوه شاخ ادبيات و فرهنگ افغانستان يگان يگان فرو مي غلتند و به خاك مي پيوندند. درختان انبوه شاخ ادبيات و فرهنگ افغانستان چاره ديگري ندارند، جز آن كه مرگ را پذيرا شوند، بي آن كه زمزمهء نسيم آشنايي از سرزمين خود بشنوند. فرو افتادن هر درخت در اين باغستان سوخته مصيبت بزرگيست و اما مصيبت بزرگتر اين است كه هنوز نفس مسيحايي بهار، مژده يي از رويش هاي تازه ندارد. هنوز معلوم نيست كه تا فصل شگوفه چندين و چندين بهار فاصله است. هنوز معلوم نيست كه زمستان سوزان غربت چي يلدا هاي درد ناكي ديگري را تجربه ميكند.
وقتی خبر دردناک خاموشی آن روایت گر بزرگ داکتر اکرم عثمان را شندیم، مانند آن بود که صدای فرو افتادن کاجی را شندیم، کاجی به شکوه کاج کاشمر. تا یادم می آید مردی به مهربانی و شکسته نفسی او ندیدهام. باری چیزی نوشته بودم زیر نام « کتاب سوزان در انجمن نویسنده گان». خوانده بود، پیامی برایم فرستاد. از این که او را در کنار نویسندهگان دیگر درون آن بخاری کتاب خوار دیده بودم و سطرهایی نوشته بودم، شاد بود. آن سطرها را این جا می آورم.
« صدايي از گوشهء ديگر بخاري بلند شد و آن گاه هر دو به جستجوي صدا بر آمدند و ديدند كه داكتر اكرم عثمان بر بساطي از دود و خاكستر، داستان «مرد ها ره قول اس» را با صداي گيرا و غمگيني تكرار ميكند. حبيب و سليمان لايق هر دو در ميان خاكستر زانو زدند تا داستان را بشنوند، ولي هنوز داستان پايان نيافته بود كه آن ها از مجراي تنگ دودرو به فضا بيكرانه رها شدند.
دلم براي داكتر عثمان بيشتر فشرده شد با خود گفتم: خداوند به اين ستايشگر و دلبستهء آيين عياري و كاكه گري چه حوصلهء بزرگي داده است كه در اين روز گار بي مروت كه پيشوايان پيوسته قول پشت قول زير پا مي کنند، او هنوز در كوشش آن است تا نجابت آيين عياري را حتي از منبر دود و خاكستر نيز فرياد بزند.»
از نو جوانی با صدای گرم و آهنگین داکتر عثمان آشنا شدم. جای دارد بگویم دکلمه های او در بر نامۀ زمزمه های شب هنگام در پرورش ذوق شعر و شاعری در من بسیار بسیار تاثیرگذار بوده است. شعر در صدای او جان می یافت. او یگانه کسی است که شیوه خاصی دکلمۀ شعر را در افغانستان پایه گذاری کرده است.
ازهمه ویژه گی های دیگر داستان ها و رمان های زنده یاد اکرم عثمان که بگذیرم، آثار او گنجینه یی است از واژگان گویش کابلیان قدیم. به همین گونه ضرب المثل ها و دیگر جلوه های فرهنگ شهریان کابل. از این نقطه نظر هیچ نویسنده یی با او قابل مقایسه نیست.
با خود زیاد اندیشیدم که آیا که آن شهسوار اقلیم روایت های کابل را در کجا به خاک می سپارند، چه دردناک است که اگر در جایی دیگری جز کابل به خاک سپرده شود. از این دولت انتظاری نمی توان داشت، امیدوارم تا فرهنگیان مقیم اروپا و نهادهایی که آن جا وجود دارند، زمنیۀ انتقال پیکر آن روایت گر کابل را به کابل فراهم کنند، کابل باید روایتگر خود را در آغوش گیرد، شاید روان پاکیزه اش این جا به آرامش بیشتری برسد.
روانش شاد باد!
نامش ستوده باد!
پرتو نادری
۶ ساعت ·
از مراسم خاک سپاری بیرنگ کوهدامنی بر می گشتم ، اندوهناک و دلتنگ؛ مثل آن بود که پاره یی از هستیام را در شکر دره برجای گذاشته بودم . مثل آن بود که بیرنگ پاره یی از هستی مرا با خود به خاک برده بود. احساس می کردم که بخشی از هستی خود را ازدست داده ام .
سرم روی سینه ام فرود آمده بود. مانند حجمی ازغم. ذهنم پر بود از چیزهای پراگنده یی از زمانهای پراگنده که تنها یاد های بیرنگ آن همه پراگنده گیها را پیوند می زد.
تپهها و دامنهها پوشیده از برف بودند. آن سوتر از جایگاه که قرار بود برای بیرنگ خانۀ همیشهگی سازند، جویبار نه چندان بزرگی میگذشت. یک لحظه حس کردم جویبار غم بزرگی دارد و آن را زمزمه می کند. حس کردم جویبار می خواهد چیزی بگوید ؛ اما ما زبانش را نمی فهمیم .
صدایی شنیدم ، صدای گرفته و غمناک که چنان برقی در آسمان ذهن من دوید و مرا دو باره به جمع سوگواران بیرنگ برد که در آن روز سرد زمستانی در میان کوهستانهای برفگیر شکر دره، گردهم آمده بودند تا شاعر خود را به خاک بسپارند.
مسافر پس از سالها آواره گی در چهار گوشۀ جهان، سرانجام به سر منزل خود رسیده بود. گویی از حنجرۀ یخزدۀ شکردره این سرود مولانا جلال الدین محمد بلخی به تلخی به گوش می رسید:
نگفتمت مرو آن جاکه آشنات منم
در این سراب فنا چشمۀ حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال زمن
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای با صفات منم
نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قوت پرواز و پر و پات منم
بیت های مولانا همچنان در گوشم می پیچیدند که بار دیگر آن صدای گرفته و غمناک را شنیدم که می پرسید:
نمایندۀ وزارت اطلاعات و فرهنگ نیامده است؟
گفتم: نه نمی دانم!
مرد سرش را اندکی بلند کرد و نگاهایش بی صبرانه در میان مردم دوید، شاید می خواست، نمایندۀ وزارت اطلاعات و فرهنگ را درمیان آن جماعت سوگوار بشناسد.
این بار بی آن که به سوی من نگاه کند، گفت:
شورای مردم شکردره منتظر پیام وزارت اطلاعات و فرهنگ هستند ، تا پس از مراسم به خاک سپاری، خوانده شود.
شاید مرد مرا به اشتباه گرفته بود که نمایندۀ وزارت اطلاعات و فرهنگ هستم، شاید او نمی دانیست من چگونه می توانم نمایندۀ چنان وزارتی باشم که تا وزیر آن چنانی اش، را تیشهیی داده اند، جز درهم شکستن تندیس های بزرگ فارسی دری و درهم شکستن ستون های کاخ های بلند و پرشکوه سخن فارسی دری، کار دیگری ندارد.
نگاهان مرد همچنان در میان مردم سرگردان بودند. من دیگر چیزی نگفتم ، شاید چیزی برای گفتن نداشتم؛ چشمان مرد بیهوده سرگردانی می کشیدند. شاید او نمی دانست که نام بیرنگ به مانند ده ها نام با شکوه دیگر در فهرست سیاه استبداد دموکراسی افغانی! قرار دارد.
مراسم به خاک سپاری که پایان یافت چند تن به نماینده گی از عالمان دین و شورای مردم شکردره سخنرانی کردند. ولسوال شکردره نیز از سوگواری مردم شکردره سخنانی راند. به سیمای مردم که نگاه کردم دریافتم که آن روز، شکردره به اندوه دره یی بدل شده بود. از جماعت شاعران، لطیف پدرام یگانه شاعری بود که برسرگور بیرنگ سخنانی راند. او در سخنانی خود از جایگاه بلند بیرنگ در شعر معاصر پارسی دری به قدر دانی یاد کرد.
*
در روزگار جوانی که پیوسته به دنبال شعر سرگردان بودم، بیرنگ را در مجلۀ سخن شناختم. چند غزل او را همانجا خووانده بود؛ مثلاً :
سواره می رسم از جلگه های عطر افشان
ز آفتاب خبر دارم از ستاره نشان
یا: ای آسمان به جای تو من گریه می کنم
بر خار خار خشک وطن گریه می کنم
این بیت هم از غزل دیگر او یادم مانده است:
در گلوی ما مکش آهنگ رزم
این صدا خواهد کشید فرزند مان
دهه ی شست خورشیدی بود، همان سالهای دشوار، روزی با شمار یاران به خانۀ بیرنگ رفتیم در ششدرک کابل. من هنوز با بیرنگ اشنایی زیادی نداشتم. نخستین کودک اش که گمانم حماسه نام داشت در گاز خوابیده بود. اتاق ساده با الماری کوچکی از کتابها و یک میز کوچک در گوشۀ اتاق برای نوشتن. یکی از دوستان که بیشتر با بیرنگ دوستی داشت؛ با اشاره به میز گفت: بیرنگ، آیا این همه دروغ های کلان را روی همین میز کوچک می نویسی!
همه خندیدند و بیرنگ بیشتر از دیگران. روز خوبی بود. از آن روزهای که همیشه آرزو می کنی که داشته باشی.
سال 2005 به دعوت مرکز ترجمۀ شعر به لندن رفته بودم. نمی دانم مل چگونه آگاهی یافته بود که به دیدنم آمد. من پیش از آن با مل اشنایی نداشتم. بعد هم شب شعری برای من راه اندازی کرد. در نخستین دیدار از بیرنگ گفت و این که خسته است و کمتر می خواهد جایی برود و یا با کسی دیداری داشته باشد.
روز دیگر مل با بیرنگ به دیدنم آمدند، تا شب با هم بودیم؛ اما دیگر بیرنگ آن رنگ شوخی های پیشین را نداشت. در خود فرو رفته بود؛ خسته و افسرده. گزینۀ شعرهایش « من ناله می نویسم» را برایم داد.
وقتی مقدمه اش را خواندم دریافتم که او چقدر تنهاست، چقدر! چه نام گزیده بوده برای این گزینه شعری اش که شاید آخرینش باشد: «من ناله می نویسم»، آری او در آن سال ها در لندن در آن شهر همیشه بیدار ناله می نوشته است، شعر نمی سروده است، ناله می سروده است. یا شعرهایش همه ناله هایی بودند که کمتر به گوش ما می رسیده است.
ناله هایش در این گزینه چه درد ناک است با همه چیز درگیر است، در گفت و گو و گاهی در جنگ، با خود، با زندهگی ، با استبداد، با دین ، با آسمان ، با خدا و آفریده هایش در گیر است و همه را به آوردگاه مناظره فرا می خواند.
بیرنگ عزیز ! در دامنه تپه های برف پوش شکر دره آرام بخواب، من نامت را می بینم که پیوسته چنان ستاره یی در آسمان شعر و ادبیات پارسی دری می درخشد، پرنور باد این ستاره عشق و زیبایی!
پرتو نادری