دو شاهد خاموش ۱۷ سال در سوگ نبود شامامه و سلسال: شادروان پوهاند عبدالاحمد جـاویـد

 

 

 

 

در سالگرد انهدام مجسمههای بامیان در ماه مارچ 2001 به وسیله گروه متحجر طالبان، تاری خوارهدوشاهد خاموشنوشته زیبای استاد زندهیاد پوهاند عبدالاحمد جاوید را باید بارها و بارها خواند و خاموشخانه ذهن خویشتن را با طنین ارجناک نفسهای داغ بینش استاد عطرآگین ساخت، با بالهای زرین و رؤیایی این کبوترنامه به منقار روایت، چندینسده به عقب رفت و به درههای سرسبز بامیان باستان و شهرغلغله سیر و سفرکرد، در آب بند امیر دست و روی تازه نمود و در جشن با شکوه عروسی شامامه و سلسال شرکت کرد. باید از خمیر، گل و سنگ این نوشته ماندگار دگر باره در بامیانهای ذهن و ضمیر خویش چنان شامامه و سلسالی بتراشیم، که هیچ اهریمن بدآهنگی را بدان راهی نباشد و هیچ طالب بدسگالی را بدان چنگ و دندانی نرسد.

بود نبود در بامیانرخشانشاهی بود ملقب بهشاریاشیرکه سر بر آستان حق میشود و میان به خدمت خلق بسته بود، سرزمینش شاداب و ملکش از عدل و بذل آباد. این شهریار رعیتپرور بر دلها فرمان میراند و بر شاهنشین چشم مردم، چون مردمک چشم جا داشت. شامگاهان که طنین ناقوسمعبدشاه قدیمدر کوی و برزن میپیچد، چنگ نوازان مشکوی و رامشگران غالیه موی فضای شهر غلغله را پر از شور و ولوله میکردند.
جویباران باریک و شفاف که از پیچوخم درهها سرازیر میشدند رنگ و آهنگ روح نواز داشتند که در آن، ماهیان بیخار و خالدار فارغ از خار اندیشه میرقصیدند.
شرشر آب و رشحات امواج آن دل و دیده تماشاگران را محسور میساخت و گوش جانها را نوازش میداد، بوی خوش سمن و رنگ دلفریب یاسمن باغ و راغش با تنوع گل وگیاه، روان را صفا میبخشید.
شبانگاهان که چراغ مه خاموش میشد و پردۀ شب کوه و دره بامیان را در آغوش میگرفت، شمع و مشعل شبستانها همه جا را روشن میکرد و شعشه نور فانوسها از هر حجره و مغارهای مانند روشنان فلک چشمک میزدند و از روزنها و پنجرهها بردامن و پیرامن تپهها پرتو میافشاندند، مردمان زنده دل و سرخوش شهر که روزها را از بام تا شام عرق میریختند و جان افشانی میکردند، شبها در درون غرفهها و سمچهای پُرنقش و نگار تنآسا میآرمیدند و شب را به آسودگی سحر میکردند، حینی که ستاره بام برافقپاروپامیزادآشکار میشد، کاروانهای ابریشم چین و ماچین بار سفر میبستند و این جلگه زیبا و سراپا امن و امان را با جهانی از حسرت ترک میکردند.
پسر برومند شاه که برویال پهلوانانساکارا داشت، عاشق و دلباخته شکار بود با آنکهدست پیر گرفته بودو از صید زنده جان توبه کرده بود روزها در پی و فکر نخجیر بود، از ستیغی به ستیغی تازان و نازان میجست. گاهگاه تا سرزمیندوآبومیغ زرینبه دنبال شکار میتاخت. سگهای شکاریاش از تازیهایکتوازوگردیزبود و اسبان رهوارش از نسلرخشوشبدیز“. از بسکه این شیرغریب نواز و شهزاده تیرانداز محبوب دلها بود، مردم نام کوه و کمر رادره شکاریگذاشتند. دو درهاشرفوآجرآن مرزوبوم که از نظر زیبایی و مناظر دلکش در جهان بینظیر هستند. تا هنوز بهترین نزهتگاه غرشستان بهشمار میآیند در گوشهها و بیشههای این درهها هر نوع گزنده و درنده دیده میشود. در آن روزگار پلنگ وحشی و بربری آن سامان در دلها وحشت و دهشت افگنده بودبربرشهری بود بر سرکوهی که رودخانهای از پای آن میگذشت.
هنوز آثار قلعه و بناهای قدیم، از آن جمله خرابههایچهل برجبر زمین مسطح و وسیع آن تپه دیده میشود.
در شهر بامیان صحبت از اژدهایی بود که میگفتند چهل دختر را به یک نفس میبلعد و آه نمیکشد. هر زمان که دهان باز میکند مانند آتتشفشان فوارههای آتش از دهنش باز میشود و شعله شعله افشان میشود. جرقههای این اخگر به هر کجا که میافتد آتشی بر پا میکند:

همی آتش افروزد از کام او
یکی کوه خار است اندام او
دو چشمش چود و چشمه تابان ز خون
همی آتش آید ز کامش برون
روزی از روزهای بهاری که چمن از لاله نوروزی رنگین و کام جانها از باران نیسان شرین بود و شار شیر دل در سراپرده ابریشمین بر اریکه جهانبانی تکیه داشت، سخن از آزار و آسیب پلنگ تیز دندان و اژدهای آتشنفس رفت. همه به فکر چاره جویی بود و به آرزوی اینکه دستی از غیب برون آید و کاری بکند. شهزاده سلسال که همواره گوش بر حکم و چشم بر فرمان عالم بود، خدا خدا میکرد کهملک الجبالاو را به پبکار پلنگ و اژدر بفرستد. همین که پدر اشاره کرد، او به سرد و یدو بر وفور جوشن آسیبناپذیر به تن کرد و شمشیری را که از تیغ دره آهنگرانجایی که قبر کاوه آهنگر حماسه آفرین روزگاران در آن جاستاز پولاد آبدیده سخته و به او هدیه آورده بودند، به گردن حمایل ساخت و بر رهوار شخ نورد کوه‌‌گذار نشست و به سراغ نخجیران شتافت، پشتهها را پشت سر هم گذاشت و گذشت، کوهها را برید اما نشانی از پلنگ و اژدر ندید. هنوز به دریاچههای آبیرنگ و شفاف چون بلوری که ژرفنای آنها تا هنوزهم معلوم نیستنرسیده بود که گلگشت با صفایی از نگهت لاله و گل چشمش را جلب کرد.
در کنار این کشتزار حلقهای دیدار از دختران محل با لباسهایی از الوان شاد و خوش و چادرهای گلدوزی و نقرهکاری سیاه، سرخ و سبز که به سرگرمیهای نوروزی مشغول بودند. در میان حلقه نگینی دید چون ماه چهارده به حسن تمام، شبیه تمثالی که صورتگر چین به او هدیه داده بود.
این لعبت بربر چون شمع میان جمعیدرخشیدشیوه بازی چنان بود که در آغاز دختری را به عنوان ملکه انتخاب میکردند و بعد دوشیزگان دور و پیش انگشتر و مهرهای را در بادیه قلعی شده و یا کاسه زینتدار که فراپیش ملکه قرار داشت، میانداختند و به دل نیت میبستند و فال میگرفتند.
در پهلوی ملکه دختر خوشآواز مینشست و با خواندن چهار بیتیهایی مناسب مجلس را گرم میساختشامامهسر بانوان یاشاه دختران چشم را با پارچه حریر سفید بست و با هر ترانه (=چهاربیتی=دوبیتی=سنگردی=فلکه) که خوانده میشد، نشانیای را از آب بیرون میآورد. صاحب انگشتری مهره مضمون دو بیتی را فال خود تعبیر میکرد. وقتی دیگران میدیدند فحوای کلام با فالش برابر افتاده، شروع به هلهله و آواز خواندن میکردند و باسر به سرگذاشتن صاحب فال، شوری برمیانگیختند.
سلسال از بیراسب، منظره را با اشتیاق تماشا میکرد و چون بلبل شیراز از دور بوسه بررخ مهتاب میکردناگهان نگاهش با نگاه شامامه بههم آمیخت و بر اثر این همآغوشی نگاهها، لرزه بر جان هر دو افتاد، بیاختیار دل در حلقه زلف او بست و از جان و دل عاشق شامامه شد.
شامامه که دخترمیرو فرمانروایبندامیربود حینی که دزدیده با گوشه چشمی به شهسوار نگریست، تصویر کمرنگ سواری که در خواب دیده بود، به یادش آمد. هیجانی به او دست داد و نزدیک بود که از پریدن رنگ و تپیدن دل رسوا شود. هیچگاه دل در سینه او چنین نتپیده بود. با این حال و هوا، سعی کرد تا همبازیهایش از این راز سر بهمُهر سر در نیاوردند و نفهمیدند که او در بند سلسله عشق سلسال گرفتار شده است.
هر دو با دلهای شیفته و آشفته بهخانه برگشتند و منتظر شدند تا قلمزن چه میکند.
فردای آن، سلسال صیاد به دامان مادر نشست و داستان صید شدن خود را با مادر در میان گذاشت. پدر با دانایان شهر به شور و مشورت پرداخت، همین که دانستند منظور نظر، دختر میرهفت تالاب هست، انباز و همسان او، به درخواست شار صحه گذاشتند و این وصلت را فال نیک انگاشتند. اهل حرم از شنیدن خبر خوشحال شدند و به شادی و پایکوبی پرداختند. بر فور چندتن از زنان فرزانه و شرین زبان را همراه با خوانچههایی از مروارید عشق و امید و روپوشی از زرتابهمهر به خواستگاری فرستادندشامامه در همان آغاز به طلبگاران گفت: من عهد کردهام که جوانمردی را به همسری برگزینم که شرطهای مرا قبول کند و بهجا آورد. شرط اول اینکه جلو سیل خروشان و ویرانگر را بگیرد، دیگر اینکه پلنگ تیزچنگ و اژدر بدآهنگ را از میان ببرد وبامی زمینرا از شر این دو ناپاک پاک گرداند. سلسال که به قوت و ایمان استوار خود اعتماد داشت، شرطها را به میل دل و طیب خاطر پذیرفت. فردای آن با لباس رویینتن به شکار پلنگ شتافت و در زاویهای که خوابگاهش بود، او را غافل یافت.
بیدرنگ با ضرب تیغ دو دم و دل انگیزی و شطارت تمام، این حیوان خونآشام را از میان برد. آنگاه دستور داد که پوست او را در شب زفاف فرش حجله عفاف کنندبرای قتل اژدهای آتشفشان، نوکهای پیکان و هم شمشیر پولادین خود را زهرآلود کرد، زیرا میدانست، که با چه حریفی در نبرد است:
چنین گفت که دژخیم نر اژدها
که از جنگ من کس نیابد رها
صداندرصد این دشت جای من است
بلند آسمانش هوای من است
شبی که این اهریمن جانشکار به طلب طعمه جانب شهر به حرکت افتاد و لحظه به لحظه چون رعد میغرید، سلسال دلیرانه در کمین نشست. در همان آغاز، چشم اژدها را که چون کرم شبتاب در شب تار برق میزد، نشانه تیر کرد. سهبار نام یزدان را گرفت و ناوک را بر چله کمان گذاشت و ماهرانه از شست رها کرد. تیر سر راست به هدف خورد و چشمان روشنبین اژدها تیرهوتار شد و بیمحابا نعره و ناله مهیبی سرداد و چنان فریاد کشید که گویی بومهینی (زلزله =زمین لرزه) زمین را میلرزاند:

تن اژدها گشت زان تیر، سست

همی خاک را خون و زهرش بشست

سبک تیغ تیز از میان برکشید

به تندی دل اژدها بر درید

به تیغ تبرزین بزد گردنش

به خاک اندرافگند پیچان تنش

عوام بدین باور بودند که طلسم مرگ اژدها در چشمان او بوده است و هم میگفتند که از پدران خود شنیدهاند، هرکسی به این اژدها زیان برساند، به بلا و مصیبت عظیم دچار میشود، زیرا او از تبار جن و پری است و لشکرش همه جادو و انتقامجو.

سلسال بیباکانه بر او تاخت و با زخم تیغ بدن او را بیدریغ پارهپاره کرد. جوی خون فوران زد و اندک اندک کوه آتش فشان سرد و خاموش گشت.

وقتی مردم از این قهرمان و حماسهآفرینی آگاه شدند، شاد گشتند و به شکرانه این پیروزی و بهروزی، به شادی و پایکوبی پرداختند، سه روز شهر را آذین بستند و سراها و بازارها را چراغان کردند. نذرها دادند و قربانیها نمودند، روستاییان به مجرد شنیدن این حادثه از هر گوشه و کنار راهی شهر شدند و بر سلسال جوانمرد آفرین گفتند. این افسانه از شهر به شهروازده به دهی با شاخ و برگهایی نقل میشد تا سرحد چین و ماچین.

سلسال و یارانش با احداث سربندی بر رود سرکش و ارغند بامیان، نه تنها جلو سیل خروشان و سهمگین را گرفتند، بلکه با مهارکردن این طغیانها و اعمار سد، بندهایی بر بندها افزودند که در برابرهر یک از این آبهای آرمیده آبشاری را مانندبند افتادهجلوه نمایی داشت و خود تالاب بزرگ به عرض دره و طولی تا پنجهزار قدم شگفتانگیز بود. از آنروز، این رود بههژده شهر بلخپیوست.

پیرزنان از قصه ضحاک ماردوش و هم تل ممتدی که به شکل اژدها و به لفظ مردم مشهور بهاژدر شهیداندر دو فرسنگیشبرتوافتاده، یاد میکردند و میگفتند که هنوز از سوراخ کمرگاه آن اژدر، آواز جوشش آب میآید و گاهی مانند دیگی که بجوشد، آب به خارج میریزد و گاهی فرو مینشیند و آبی دارد به ذائقه زاج سفید که هردردی را درمان است و هر مرضی را شفا. قامان و آقسقالان غرج و غور از سحر و افسون آژ درد ر اندیشه بودند. شارشاه از شنیدن این اخبار چنان بهت زده و شادمان شد که از خوشی در لباس نمیگنجید. زبانگشای به تحسین که جای تحسین است. شهریار بامیان در خزانه را گشود و چون ابر بهاری باریدن گرفتمیرهفتتالاب و شار بامیان جشن بزرگی بر پا کردند و هفت شبانه روز به شور و سرور پرداختند. سرشناسان هردو ناحیه پیشنهاد کردند، که به پاس فتح و نصرت سلسال، ایوان تاق نمایی برای او در سینه تپه به ژرفنای هفت گام حفر و آبادکنند و هم اوراق دیگری برای نامزدش شامامه در بدنه صخره بتراشند، به فاصله چهارصد گام دور از یکدیگر.

هیکلتراشان و هنرمندان حاضر شدند تا سقف دیوارهای این دو اتاق و و رواق را به شیوه یونان و فارس، هم افشانی از هنر چین وهند، به تندیسهای زیبا، تصویر گلهای چون نیلوفر و نقش انواع پرندگان، رنگین و نگارین کنند و در کنارههای غرفهها و دیوارها خطوط هندسی به شکل چرخ کوچک که نمادی از راه نجات باشد بکشند و هم نقشی از گردونه خورشید را به صورت صلیب شکسته به منظور بطلان سحر و جادو و دفع زخم چشم رسم نمایندقرار بر این شد که در شب زفاف، شاه و عروس در جایگاه خود در دل تپه قرار بگیرند (البته این تپه از نوع خاک و سنگی است که آب در آن نفوذ نمیکند و سقف صوفها و پناهگاههای آن فرو نمیریزد، چنانچه میتوان از هر سمچ و مغارهای، خانه و تالاری ساخت. از همین بابت است که میگویند غار بزرگ آن یک سر به بلخ وسر دیگر به کابل دارد و هنوز آثار روشندان که دکانها و خانههای آن غار باقی مانده که از عجایب جهان است.) و عروس و داماد فردای آن شب، پیش از طلوع صبح صادق در سراپردهای که در میان میدان شهر برپا شده، با آهنگ دف و داریه، چنگ و چغانه بیایند و همزمان به میضه عروس بنشینند و آنگاه بوسه بر دست نگارین هم نهند، روز مقرر میربندامیر با شماری از افراد اسم و رسمدار، هودج عروس را با شکوه شاهانه بدرقه کردند. عروس، پوششی از حریر نازک مانند ردای آبی رنگ و چین دار راهبان در بر داشت. رامشگران و خنیاگران عروس ناز را با نغمه و ساز در تاق کبودی به رنگ آب بندامیر قرار دادند، سپس خوازه بستند و پرده ابریشمین نیلگونی چون شاد روانی بر در ایوان آویزان کردند تا چشمزخمی به عروس و حجله نازنینش نرسد. شار و شهبانو با زیبا رویان مشکوی، سلسال را که در قبای شاهی سرخ رنگش چون یلان کشیشان از شانه تا به زانو بود، به حجرهای نگارین که به رنگ لالههای بامیان سرخ و آتشین بود بردند و چادری از حریر سرخ بر در رواق زدند و رفتند.

مهمانان شاهی، سرشناسان شهر و عامه مردم همه منتظر فردای پر هیجان و پر خاطره بودند، تا عروس و داماد را با دهل و سرنا، چنگ وچغانه تا بارگاه خسروی یاری و همراهی کنند.

هر قبیله به سوی تاق و رواق خود روانه شدند. هر دو خواستند همزمان با طلوع آفتاب جهانتاب پرده از روی نازنینان حرم خود بردارند. دود مجمرها در سراسر فضا پیچیده بود. بوی عنبرسار او عودقماری همه جا را معطر کرده بود.

سپیدهدم همین که خورشید سر بر زد. پردهها را بالا کشیدند، ناگهان دیدند که هر دو شاه و عروس به دو پیکر بیجان، دو بت سر دو ساکت، دو مجسمه متحجر (مخلوطی از سنگریزه و گلی چون (صلصال) مانند اجساد اموات مومیاییهای مصر تبدیل شدهاند. برجستگی و چین و شکن لباسهایشان برابر اشعه آفتاب چون پولاد جوهر داری میدرخشد و زر افشانی میکرد. همگان مات و مبهوت ماندند. غریو فریادی از حول و هوش برخاست، همه بااندوه فروان بر آستان این دو دلداده ناکام که در دو قبر سرگشاده پشت به کوه ایستاده بودند بوسه نهادند و قدمگاه این دو تازه صنم بامیان را با اشک نیاز شستوشو دادند.

این دو هیکل زیبا یکی با (53) و دیگری به ارتفاع (38) متر بلندترین مجسمههای ایستاده بودا در جهان و بلندترین مجسمههای روی زمین و از عجایب هشتگانه جهان هستند. از آن روز بامیان معبدعشق و رحمت گشت.

هرآنگاه که اهل دل به زیارت میآمدند، در آنجا به تفکر روحانی میپرداختند و نقش یادگاری بر نقوش و تمثالهای در و دیوار میافزودند. درهمان روز حادثه مردم دیدند که جسد اژدها نیز به سنگ دانه دار خاکستری رنگ درشت و نا زیبا چون پوست کرگدن و یا لایههای باقیمانده از کوه آتشفشان به گونه مار تبدیل شده پیر زنان میگفتند که روح شاه پریان که عاشق شامامه بود، در بدن اژدر حلول کرده بود. از همین لحاظ سر بر خاک او گذاشته و در پای او خوابیده است و این سرشکی که از چشمان او میریزد، آب حسرتی است که از جوی بهشت سرچشمه گرفته است.

ز ایران و راهبان چین و ماچین تا امروزه روز این آب شفاف و گوارا را به نام آب چشمه شفای بامیان با خود تحفه میبرند.

افسانه میگوید: محمود بتشکن که از این رمز و راز آگاه بود، با این دو شاد و خاموش که تمثال و نمادی بیش نبودند، دست تعدی دراز نکرد، اما حینی که اورنگزیب خودکامه در سال (1642) در راه لشکرکشی به سوی بلخ از بامیان میگذشت، فرمان داد که مجسمههای بامیان را از میان بردارند و نقش و نگارههای آنرا هم پاک کنند، هنوز از شکستن پای یکی از بتها فارغ نشده بود که در نیمه شب خواب وحشتناکی دید. از وسوسه و لرزه سراپایش غرق عرق شد.

فردای آن روز از ویرانی و ستمکاری دست کشید. گویند بر اثر شکستن پای این بت، خون فوران کرد که لختههای آن خون فسرده، تا الان چون لکه آن خاطره نافرجام بر رخ آن بت چسبیده و نمایان است. آوردهاند که این معجزه را هندوان و مسلمانان هر دو قبول دارند. هندوان آن را به پروردگار خود نسبت میدهند و مسلمانان به جادو و افسونگری.

افسانهسرخ بتوخنک بتاز دوهزار سال بدین سو زبان به زبان و سینه به سینه نقل شده است. هزار سال پیش ابوریحان دانشیمردغزنه این داستان را به اسمحدیث صنمی البامیانبه زبان تازی ترجمه و نقل کرد. همزمان با او عنصری استاد استادان درگاه سلطان محمود، آن را به نامخنک بتوسرخ بتبه نظم دری پیوست که متاسفانه هردو به ما نرسیدهاند. اینک بعد از هزار سال آن قصه را مکرر میخوانیم تا هزار سال دیگر.

از صفحه روزنامهنگار متعهد میهنم استاد ضیا صدر گرامی!