امروز شماری از دوستان سوگمندانه نوشتند که رسول جهان بین، نویسنده و خبرنگاری که سالها در آن سوی کوه های انزوا و تاریکی و تبعید روزگار، طنز می نوشت و روشنایی رقم می زد، چشمهای عزیز و نیمه روشن خود را از این زندهگی تلخ، ازاین روزگار کام رانی دروغ و نیرنگ، فرو بسته است. روانش آسوده باد و نامش ستوده که نیکو مرد بود، تجسمی از قناعت و شکیبایی!
***
جهان بین به سال «1328» خورشیدی در شهر كابل چشم به جهان گشود. هنوز شانزده سال داشت كه نخستین نوشتههایش در روزنامۀ اتحاد بغلان به چاپ رسید و اما پس از آن كه از رشتۀ ژورنالیزم دانشكدۀ ادبیات دانشگاه كابل گواهینامۀ لیسانس به دست آورد همكاریش را با مطبوعات كشور دامنۀ بیشتری بخشید.
در دهۀ شصت خورشیدی جهان بین بیشتر با جریدۀ نگاه، انیس جمعه، هفته نامۀ پامیر و چند نشریۀ دیگر همكاری داشت. به سال «1362» خورشیدی در هفته نامۀ پامیر كلیشهیی زیر نام «صدای همشهری» به ابتكار او به وجود آمد.
گرداننده گان نشریه در زیر این كلیشه عمدتاً به نشر نوشتههای طنزی می پرداختند. دست كم یك صد پارچه طنز او در زیر این كلیشه انتشار یافته است.
جهان بین در سالهای آوارهگییاش در شهر پشاور پاكستان در وضعیت ناگواری به سر میبرد. همیشه فقر وغربت با او شانه به شانه گام بر میداشتند و او کولۀ بار سنگین زندهگی در غربت را با شکیبایی بر دوش میکشید.
این در حالی بود که ده سال پیش آن که رخت به زیر آسمان غربت بکشد، به اثر خون ریزی داخلی در چشم هایش، حس بینایی خود را تقریبا از دست داده بود. گویی سرنوشتش چنین بود در که تاریکی روشنایی رقم زند.
با این همه او هرگز قلم را به گوشۀ نینداخت؛ بلکه تا توانست نوشت. «چگونه خر شدم»، « شیر نر و برادران شیر پوده» «خرها و خاطرهها»، « ده گور تاریکی»، « سیاست میاست»، «اساسنامۀ رشوتخواران »، «دموکراسی بند» ، «ما غرور و غیرت داریم»، «کاش که عقل خریده میشد»، «رقص شیطان» ،«نامۀ سر گشاده به بارک اوباما»، «راه به سوی زندهگی بهتر 1»،« راه به سوی زندهگی بهتر 2» « جام تدبیر 1»، « جام تدبیر 2» از شمار گزینه های طنزی و نوشته های او هستند.
این نكته را نیز در مورد جهان بین باید بگویم كه پارهیی از طنزها و نوشتههای طنزی او به نام مستعار «سوهان» نیز به چاپ رسیده اند. او موضوعات طنزهایش را از میان زندهگی اجتماعی و سیاسی جامعه بر میگزید. نوشتههایش از زبان ساده، روان و دلنشینی برخوردار است. افزون بر این از جهان بین نوشتهای نشر ناشدۀ زیادی بر جای مانده است.
در این سالهای هیاهوی دموکراسی شاید دوستان گاهی بانویی را دیده باشند که با یک بغل کتاب در خیابانهای شهر کابل با خستهگی گام بر میبر میداشت و کتاب می فروخت. بارها از این بانو کتاب خریده بودم . هربار ه او را می دیدم در نظرم تبلور از شهامت و استواری و فرهنگ می آمد . باری جهان بین در جریان قصههای خود برایم گفته بود که آن بانو و به تعبیر استاد سطری از استاد واصف باختری « آن روشنی فروش دورهگرد» همسر اوست، بانو گلجان جهان بین.
او نه تنها آثار نشر شدۀ جهان بین را می فروخت؛ بلکه کتاب هایی دیگر نیز برای فروش به خیاباننها می برد و از بام تا شام کتابها را در بغل داشت تا اگر در این سرزمین گزافه و هیاهو کسی بخواهد کتابی بخرد.
در آن سالهای که در پشاور برای رادیوی بی بی سی کار میکردم . باری نشریۀ به دستم رسید به نام « تکانک». نشریه با زبان ظنز . گفتند این نشریه را یکی از جوانان پناهنده به نام ژوند را اندازی کرده است. برنج فروشی میکند و از سود آن این نشریه راه انداخته است.
جست و جویش کردم و گفت و گویی داشتم با او در پیوند به این انگیزۀ بزرگ که چگونه با این همه فقری که دارد نشریهیی را نیز گردانندهگی میکند.
گفت پدرم مرا در این راه تشوق میکند. گفت پدرم همان طنز نویس، رسول جهان بین است.
در آغاز فکر کردم که شاید ژوند دکان برنج فروشی داشته باشد. گفت: نه. برنج را در خانه مادرم میپزد و من در منطقه بورد پشاور آن را برای مردم میفروشم.
ژوند خود نیز در این نشریه چیزهایی مینوشت. بارهای از زبانش شنیده بودم که در آرزوی آن بود تا دستش به دم و دسگاه کوچکی برسد وبعد همه نوشتههای پدرش را نشر کند.
بعد این گفت و گو را فرستادم به رادیو بی بی سی و در برنامه گزارشهای فرهنگی افغانستان نشر شد و انگیزهیی بهتری شد برای ژوند تا کارهایش را با باورمندی بیشتری دنبال کند.
بعد که آبها از آسیاب ها فرو افتاد، دهل و کرنای دموکراسی امریکایی از کوچه کوچۀ افغانستان بلند شد، من به کابل بر گشتم و روزی ژوند به دفتر من آمد. این بار استوار تر بود. چنان بود که جایی کاری برای خود دست و پا کرده بود. با خود چند عنوان کتاب داشت که یکی دو عنوان را خریدم. چنین بود که دامنۀکارهایی را در کابل پی گرفت و چند جلد کتاب پدر را چاپ کرد.
او کتابهای پدر را چاپ میکرد و مادر کتابها را بغل بغل در خیابان ها میبرد و میفروخت تابدین گونه چرخ زندهگی خانواده را بچرخانند.
در سالهای اخیر، زندهگی مرا بیشتر از هر زمان دیگری در قفس انزوا و افسردهگی فرو برده است. در این سالها دیگر از جهان بین و ژوند خبری نداشتم و آن « روشنی فروش دوره گرد » را هم در خیابان های کابل ندیدم.
آخرین دیدار با جهان بین آن سالهای بود که هنوز علی سینا از من برنتافته بود. جهان بین، ژوند و شاید دوست دیگری شبی ساعت چند در خانه کوچک من بودند و علی سینا بود نشسته در کنار جهان بین و از کتاب های او با او سخن می گفت. از کتاب های که خوانده بود و در پیوند به طنز هایش با او سخن می گفت و پرسشهایی را در میان میگذاشت. من در چشمهای نیمه روشن جهان بین هیجانی را میخواندم که چگونه کودکی اینهمه نوشته های او را خوانده و دانه دانه در پیوند به ظنزهایش با او سخن میگوید. جهان بین با محبت پدرانه به سوی علی سینا نگاه می کرد که دیگر چه پرسشی از دهان او بیرون میزند!
امروز شندیم که جهان بین دیگر به این جهان نگاهی نمیاندازد. سخت دل تنگ شدم. وقتی این متن را می نوشتم جای جایی می گریستم!
روانش شاد باد، نیکو مرد بود، قلندر و عیار پیشه ،با این همه رنج و تهی دستی که داشت زندهگی را دوست داشت و گاهی هم با اشارهیی از زندهگی شکایتی نمیکرد. روح استوار ی داشت روشن مانند بامداد یک کوهستان دور!
اول میزان 1397 / کابل
پرتو نادری