فرزندان يـتـيم داستان کوتاه از صـالـحـه «محک» یـادگار

بر حال زار كودك بيمار زار زار گريستم    — شب تا سحر با ديدۀ خونبار، بار بار گريستم

پدرم در اردو ملى مصروف اجراى وظيفه بود، در خط اول در مقابل دشمن مى جنگيد. روز 24 دلو 1394 روز بسیار خونین و غمبار بود. در این روز 74 تن از افسران و سربازان اردوی ملی را طالبان سيه دل در ولسوالی های سنگین و گرشگ، به شهادت رسانيد. آرى در آن روز شوم پدرم با دهها تن ديگر لادرك شد. يكى گفت: طالبان آنها را زندانى ساخت و ديگرى گفت نه! همان شب او را با دهها سر باز و افسر ديگر در زير شكنجه جان هاى شيرين خويش را از دست دادند. مادرم يكماه منتظر ماند حال و احوال پدرم معلوم نشد، ماه به آخر رسيده بود غذاى بخور نمير ما روبه خلاصى بود. برادرك هاى دو گانگى ام كه يك سال عمر داشتند هردو به شير خشك ضرورت داشتند، سه خواهر و دو برادرم همه از من كوچكتر بودند. روزى كه پدرم بدست طالبان اسير شد.من نُه سالم پوره شد. پدرم برايم وعده داده بود كه ده ساله شدى برايت يكجوره بوت نو وبكس مكتب مى خرم. آنهم ديگر نشد. پدرم لأدرك شد. فضاى خانه ما اندوهگين بود. خوشى و آرامش رخت بربسته سكوت غم انگيز جاى آنرا گرفته بود. من با مادرم بار بار به مربوطات وزرات دفاع رفتيم و احوال پدرم را جويا شديم . هربار شعبات مربوطه اظهار بى خبرى مى كردند. ديگر انتظار فايده نداشت. پدرم هرگز نيامد. مادرم شب و روز گريه مى كرد. كرايه خانه نداشتيم، صاحب خانه ديگرصبر و تحمل نداشت. چندين باردروازه كوچه را كوبيده وتأكيد كرده بود. در صورتيكه كرايه خانه را بوقت معين پرداخته نمى توانيد٬ هرچه زودتر خانه را تخليه كنيد.

مادرم عذرانه امروز و فردا مى كرد. من با مادرم چندين بار به وزارت دفاع مراجعه كرديم و ازمسؤلين اردوى ملى خواستارمعاش پدرم شده بوديم. مادرم عذرانه گفته بود لطفآ معاش ماهوار شوهرم را بدهيد ورنه اطفالم از گرسنگى خواهند مُرد و ما را بزودترين فرصت از خانه بدر مى كنند. مسؤلين امور فقط يك حرف مى گفتند؛ همشيره ما تابع قانون هستيم، شوهرت لا درك است، ما نمى توانيم معاش او را حواله كنيم. شايد شوهرت با پاى خود نزد دشمن رفته باشد. تو خوش باش كه دولت پول سلاح را كه شوهرت با خود برده از شما مطالبه نمى كند. مادرم زار و نالان دو باره به خانه برگشت. هنگاميكه مادرم پا بداخل حويلى گذاشت با صداى بلند زار زار گريست. خواهرانم نيز با مادرم مى گريستند. از پدرم شنيده بودم كه مردان نبايد گريه كنند، من كوشش كردم كه از ريزش اشك هايم جلو گيرى كنم مگر نشد من هم زارزار گريستم. مادرم از سوز دل ناله مى كرد و حرف هاى مى گفت؛ كه دل هر شنونده را كباب و اشكش را جارى مى كرد. من با دو خواهران و برادرم مكتب مى رفتيم. مادرم با ما مشوره كرد و گفت: فرزندانم ، شما بايد با همت باشيد، درس بخوانيد و از برادرهاى كوچك خود به نوبت مواظبت كنيد، يعنى دو نفر تان كه از طرف صبح مكتب مى رويد، از برادر هاى كوچك خود نگهدارى كنيد

. شما به وقت معين يك توته نان را در چاى تر كرده به آنها بخورانيد. تا خداوند مهربان شود ، كار پيدا كنم و مقدار شير خشك براى آنها بخرم كه از گرسنگى نميرند. شما توجه كنيد به وقت معين هردو را بخوابانيد. متوجه باشيد كه از دهليز بيرون نشوند و از سر صفه به زير نيفتند. دو نفر ديگر تان بعد از ظهر مكتب برويد. بدين ترتيب تا عصر كه من به خانه مى آيم از اطفال مواظبت كنيد. ما همه حيران بوديم كه مادرم چه كار مى كند؟ مادرم بعد از يك سلسله هدايات گفت؛ من از همين لحظه در خانه هاى مردم كارمى كنم و كوشش مى كنم در قدم نخست كرايه خانه را پيدا كنم و متباقى هرچه باقى ماند براى خوراك و غذاى شما. اگر غذايتان كم بود، مرا ببخشيد و شما هم كمتر بخوريد همانقدر كه از گرسنگى نميريد. اما كرايه خانه مهم ترازهمه است. شما خود شاهد هستيد، كه چند بار صاحب خانه اخطار داد كه كرايه داده نمى توانيد از خانه بيرون شويد. مادرم هنگام طلوع خورشيد از خانه بدر مى شد، تا شام در خانه هاى مردم محل مصروف رختشوئى و پاكارى بود. در آخر ماه پول كرايه را به مشكل مهيا مى كرد. غذاى اصلى ما همانا نان خشك و چاى تلخ بود. روزى از مادرم خواهش كردم كه بمن اجازه دهد در جاده ها شهر كابل مانند صد ها كودك ديگر كار كنم. مادرم جازه نمى داد و مى گفت نه! هر گز نمى خواهم شما هم مانند هزاران كودك افغان از درس و تعليم دور مانده به خاطر پيدا كردن نفقه فاميل مصروف كار شويد. بيش ازيك سال مادرم كار كرد.هنگام صرف غذا مادرم خود را مصروف كار خانه مى كرد و مى گفت شما نوش جان كنيد من بعدآ مى خورم. البته مادرم همان يك توته نان را هم نمى خورد، براى ما مى گذاشت.من متوجه بودم كه مادرم بسيارى شبها گرسنه سربر بالين مى گذاشت. مادرم خيلى لاغر شده بود و هر روز پى هم كار مى كرد و به مشكل كرايه خانه و بل برق را پوره مى كرد. هر زمان كه بل برق مى آمد، مادرم خيلى پريشان مى شد. چند بار مادرم با صاحب خانه صبحت كرد و گفت ما فقط يك چراغ داريم كه شب روشن مى كنيم. ديگر وسايل برقى را فروختيم نه اتو داريم و نه هم آب گرمى. چرا بل برق ماهرماه چند صد افغانى مى آيد من دو هزار افغانى كرايه خانه را به مشكل برابر مى كنم. هر ماه پول غذاى اطفالم را براى برقى كه مصرف نكرده ام مى دهم. صاحب خانه شانه هايش را بالا مى انداخت و گفت؛ بمن مربوط نميشه بل برق براى ما هم گران مى آيد من طبق قرارداد يك حصه آنرا از شما مى گيرم و سه حصه آنرا خودم مى پردازم. من هم حيرانم در چند ماه قبل كه طالبان پايه هاى برق را در بغلان ويران كردند. برق هاى ما قطع بود، بازهم بل برق مانند ايام كه برق داشتيم آمد. تنها براى من نه بلكه براى همه شهريان كابل پول صرفيه برق آمد. پس تقصير من چيست؟ مادرم بيچاره پول براى خريد يكى دو كيلو گاز را به مشكل پيدا مى كرد و مى گفت اقلآ روز يك چايجوش چاى برايتان دم كنم و در ترموز نگهدارى كنم. روز و شب هاى ما اندوه بار بود. با وجود همه مشكلات مادرم تأكيد مى كرد كه درس بخوانيد و يگانه آرزويم اين است كه فرزندانم تحصيل كنند نام و نشان پدر باغيرت و قهرمان خود را حفظ كنید. يگان نصف شب كه بيدار مى شوم ، مادرم با خود حرف مى زند و زار زار مى گيريد.

صالحه « محک » یادگار

2017. 05.05

   سویدن