هرکسی کو دور ماند از اصل خویش **** باز جوید روزگار وصل خویش !
سال 1994 از انستیتوت سینماتوگرافی دیپلوم را گرفتیم و هر کس پی کار و باری روزهای آینده ,خیالات در سر داشتیم که کجا برویم و زندگی را چگونه رقم بزنیم تا این افتخارات داشته را پرورش دهیم و مصدر خدمت برای مردم و کشور شویم . از حالات سیاسی و جنگهای داخلی در کابل هر روز با خبر بودیم جز اشک و درد و غم چیزی نبود و امیدی برای برگشت به کشور نبود .
از قضا پروفیسور الکسی بتالوف هنرمند مردمی روسیه که استادم و ریس فاکولته تربیت هنر پیشگی بود در دیکانات فاکولته از من پرسید چه پلان داری کجا تصمیم داری کار کنی ؟
عرق کردم و خاموش ماندم , گفتم هنوز نمیدانم , به وطن نمیتوانم برگردم , در رینکها (مارکیت ها ) کار میکنم تا خدا چه بخواهد .
دستم را گرفت آورد پیش یکی از استادان فاکولته و گفت :
انتخاب بعدی من این است , خودش بیرون شد و رفت .
استادم ( یوری باریسو ویچ الیشیفسکی ) گفت :
مکتبی را در مکسیکو سیتی بکمک انستیتوت هنرهای زیبای مکسیکو و به حمایت یک شرکت خصوصی ایجاد کردیم و به هفت نفر معلم ضرورت داریم , شش نفر حاضرند اگر تو بخواهی میتوانی با ما بیآیی .
حک و پک مانده گفتم فکر میکنم .
شب با دوست عزیزم سید همایون مروت مشوره کردم خندید و گفت این چانسی خوب است برو تا دیر نشده .
فردای آنروز رفتم پیش استددم و گفتم من آماده هستم , با شما میروم به مکسیکو .
یوری خوشحال شد و گفت پاسورت با دو قطعه عکس آماده کنم برای ویزه و تکت طیاره .
وسایل داشته و نداشته ام را به حراج گذاشتم و چند روزی هم در رینک کار کردم تا چند پولی با خود داشته باشم .
بعد دوهفته ویزه و تکت آماده شد و روز پرواز ما تعین شد .
افغانهای ما که از همین انستیتوت و یا دانشگاه های پهلو فارغ شده بودند تصمیم آمدن بطرف اروپا بخصوص آلمان را داشتند , یادم است که موی ها و ابروهای شان را زرد رنگ کرده بودند و بخاطریکه شناخته نشوند (شرقی هستن) از همانجا شکل و شمایل اروپایی هارا بخود داده بودند , می خندیدیم و بر سرنوشت نا معلوم که در پیشروی داشتیم فکر میکردیم .
فامیلها گروپ گروپ توسط قاچاقبران به سمت اروپا حرکت داده میشدند , بعضی ها میرسیدند و بعضی ها هم برگشت میخردند , خاطره های فراموش ناشدنی از مهاجرین تازه وارد در مسکو داریم از آن سالها که هراکدامش قصهء از بیچارگی و درماندگی و شکست ماست .
در میدان هوایی دما دیدووا دوستانم مرا بدرقه کردند و حرکت کردیم بطرف مکسیکو .
بعد سیزده ساعت پرواز به شهر زیبایی مکسیوسیتی رسیدیم و از آنجا هم به خانه ای که برای ما آماده کرده بودند , اطاقی را برای استراحت دادند و همسفرانم همچنان هریک در یک اطاق جداگانه جایگزین شدند .
فردای آنروز رفتیم برای انتخاب شاگردانیکه برای آموزش فن هنرپیشگی ثبت نام کرده بودند .
یک هفته هروز تقریبآ صد شاگرد را برای انتخاب در این مکتب ( تربیت بازیگری روسی و مکسیکویی ) امتحان سویه و توانمندی می پزیرفتیم و بعد یک هفته بعد از اعلان نتایج 120 شاگرد شامل این مکتب شدند , و کار ما آغاز شد .
شش ماه اول را بصفت معاون معلم کارکردم در بخش آموزش گفتار و بیان فن بازیگری , در این مدت زبان اسپانیوی را هم در 45 روزه ای کورسهای دانشگاهء زبان و ادبیات شهر مکسیکو فرا گرفتم .
در این مدت برای ما گفتند باید با سفارتهای تان به تماس شده و آنهارا از کار واقامت تان در مکسیکو آگاه سازید , همه دوستانم چه روسی و چه وینزویلایی و کوبایی این کار را کردند و اما من در طول شش ماه به سفارت هند , پاکستان , ایران برای جستجوی آدرس سفارت افغانستان رفتم ولی نتوانستم آدرسی مشخصی ازسفارت افغانستان در شهر مکسیکو سیتی پیدا کنم .
اتشه کلتوری سفارت ایران برایم گفت که من باید به واشنگتن دی سی ایالات متحده امریکا بتماس شوم زیرا در مکسیکو افغانستان سفارت ندارد , نا امید شدم و احساس حقارت کردم .
امتحانات شش ماهه سال ا ول سپری شد و من موفق شدم به صفت معلم در کورسهای بعدی گفتار و بیان مستقلآ بیدون ترجمان ایفای وظیفه نمایم .
دوماه رخصتی تابستانی پیشروی بود , همه رفته بودند به گردشگری و فرصتی خوبی بود برای آمادگی برای آموزش زبان .
در این مدت سفری کوتاهی داشتم به آلمان برای دیدن دوستهای دیرین و یاران با وفایم .
کسی در آلمان برایم گفت یک افغان ما در مکسیکوسیتی زندگی میکند بنام محمد عزیز خیاط با یک خانم مکسیکویی ازردواج کرد و یک دکان خیاطی هم دارد .
برگشتم به مکسیکو و سمستر دوم شروع شد و هروز 12 ساعت از 8 صبح الی 10 شب در دو تایم و دو صنف کار میکردیم .
مردم مکسیکو فقیر اند و مهربان , کسانیکه در این مکتب درس میخواندند از طبقات بالا و پولدار بودند و برای هر روز رخصتی آخر هفته مارا مهمان میکردند به رستورانتهای شیک و خانه های مجلل شان , در پارتی هایشان بسیار مهمانواز و بی آلایش هستند و مردمی .
علاقمندی هریک از این زیبا رویان را بخود احساس میکردم , هروز چاشنی تمایل به عشقهای جوانی وعزت حرمت هرکدامشان را تا حال خاطره ها دارم که عطرعشق و محبت شانرا فراموش نکرده ام خلاصه !
بازهم مثل همیشه درخشیدم , کار کردم و در نمایشات صنفی , شاگردانم خوب درخشیدند , مکتب هنری استانیسلاوسکی زبان زد عام و خاص شد ژورنالیستان و کمره های تلویزیونها هروز پشت در مکتب انتظار مصاحبه را با ما میکشیدند . از هر کشوری برای تماشای نمایشات ما می آمدند , روسها و کشورهای امریکای لاتین , همه یک همزبان خودرا پیدا میکردند تا ابراز احساسات کنند بجز من .
تنها کسیکه برایم روحیه میداد یوری الیشیفسکی استادم بود , بمن گفت من درانتخاب تو اشتباه نکردم آفرین به پیش بخاطرکارهای بیشتر و خوبتر.
چیزی را در خود کم احساس میکردم , با خود گفتم هرچه داری , کار , پول , عیش و سرگرمی پس چرا دلتنگی میکنی ؟
یادم از عزیز خیاط آمد , از شاگردانم خواهش کردم که عزیز نام از هموطنان من در مکسیکوسیتی خیاطی دارد و خانمش هم مکسیکویی است لطفآ برایم آدرسش را پیدا کنید .
شاگردان هم لطف داشتند و بعضی اوقات مرا در کوچه و پسکوچه های شهر میبردند برای پیداکردن عزیز خیاط , بازار خیاطخانه های شهر را گشتیم و بهر یک شان آدرسم و شماره تلیفون گذاشتم .
شبها بیاد عزیز خیاط غرق خیالات بودم , در نبود او با او صحبت میکردم و توانایی ها و افتخارات خودرا برایش به نمایش میگذاشتم یعد میپرسیدم :
لالا جان چطور بود , خوشت آمد کار وطندارت ؟
عزیز خیاط از جایش بلند میشد بغل باز میکرد مرا میبوسید و دستم را فشار میداد و میگفت : افتخار ماستی بادار, خدا حفظ ات کند .
اینگونه شش ماه گذشت و امتحانت سال اول تمام شد ولی عزیز خیاط پیدا نشد .
از طرف انستیتوت هنر های زیبا برای ادامه کار و فعالیت این مکتب روسی یکسال دگر اجازه فعالیت داده شد ولی با شراکت استادهای مکسیکویی .
یوری الیشیفسکی برای ما گفت در جستجوی کاری دیگری هم باید شد , زیرا سال بعد شاید دوره ادامه این مکتب را تمدید نکنند و خود مکسیکویی ها با شرکت چند معلم قراردادی روسی اداره این مکتب را بدست گیرند .
من که هنوز با عزیز خیاط دیداری نداشتم و از معرفت با این گوهر نایاب محروم بودم , بفکر آینده شده و باید برای ادامه کار و زندگی تصمیم میگرفتم .
با پدرم خداوند بیآمرزد بتماس شدم گفت :
هر جا که آرام هستی همانجا بمان , طالبان قدرت را گرفتن و وضع افغانستان خراب است .
با تمام دوستانم که در امریکا , آسترالیا , آلمان زندگی میکردم به تماس شده و طلب رهنمایی از ایشان شدم و بلآخره آلمان را برای بودوباش و زندگی بعدی انتخاب نمودم .
مدیره مکتب خانم مهربان بود , از من خواست در مکسیکو بمانم , ازدواج کنم و رسمآ قبول شوم به صفت یک مکسیکویی , گفتم نه .
از شما چه پنهان زیبا رویی خاطرخواهی من بود گفت بمان , گفتم نه .
وصد دلیل دیگر برای بودن در مکسیکو با چانسهای طلایی , گفتم نه .
اگر عزیز خیاط پیدا میشد و میگفت : همینجا بمان لالا جان , میگفتم بلی .
گوشم به تلیفون و چشمم به در که عزیز خیاط را پیدا کنم , عزیز لالا پیدا نشد و من در رخصتی ها آمدم آلمان و پناهنده شدم .
خاک پای همه , کوچکتر همه , خدمتگار همه ای وطندارانم هستم .
اگر خود صفتی کرده باشم مرا ببخشید , ولی میخواهم بگویم که :
همانقدر که زمان زده و بدبخت هستیم به همان اندازه هم بیچاره هستیم .
در میان میلونها جوان با استعداد که یکیش من باشم , خداوند توانا عزیز خیاط را که برای من حیثیت یوصف زمان و نوشداروی زخمهایم بود پیدا نکرد .
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش **** باز جوید روزگار وصل خویش !
پاداش 2018