زندگی خوابی عجیب است ، گاه شیرین گاه تلخ
خواب من آواره است ، آواره در برلین و بلخ
زندگی چون قصهء کوته ولی پرماجراست
ماجرا هم ماجرای گم شدن در غصه هاست
غصه های باد و آتش ، غصه های آب وخاک
غصهء زحمتکشان با دست های چاک چاک
غصهء دارندگان از غارت غارتگران
غصهء بیچارگان از قحطی و کمبود نان
رفت قرنی از پی قرنی و کس آدم نشد
کلهء جاهل به پیش اهل دانش خم نشد
تا به یادم هست دنیا این چنین چرخیده است
آدمی جزجنگ وغارت قصه ای نشنیده است
تا که این جنگ است ، باشد سگ به اربابش رقیب
فتنه ، از نسلی به نسلی ، هست میراثی عجیب
چشم بیماران رود از درد سوی این و آن
آه پردردان روان بیهوده سوی آسمان
آسمان خالیست گوش اش کو که چیزی بشنود
میخ چوبی کی به قلب سنگ خارا میرود
کشتی آوارگان هرلحظه در چنگال باد
مرده ها بر تخته پاره ، نامشان ناید به یاد
کوچ آخر کوچ تلخ کودک و پیروجوان
غسل آخر غسل در امواج آب بیکران
آن نشاط زندگانی در دلم از حال رفت
برمن و برساعتم یک لحظه مثل سال رفت
چشمهء لبخند هایم خشک شد شب درمیان
ناتوانم ، ناتوانم ، ناتوانم ، ناتوان
ناتوانی فصل پر دردیست در پایان کار
چونکه میدانی به آخر آمده این کارزار
سبزه و گل سوی من بینند حیران و خموش
من چوچوبم یا که سنگم ، بی حسم بی چشم و گوش
باهمی آخر شد و من مانده ام در بی همی
عشق هم آواره گشته ، مهر می آرد کمی
هر که او از خاک خود کوچید ، گردی بیش نیست
درجهان بیگانه باشد ، در کنارش خویش نیست
. . .
آن که پیشاپیش برده بازی شطرنج را
می برد با زور بازو از بر ما گنج را
حشمت امید
آگست 2018