تو ای فرخنده دانای گـرامی
به گیتی مشتری در نیک نامی
اگر هستی مرا نزدیک واگر دور
مکن عیب و مرا میدار معذور
نه دانشمندم ای جان نه خردمند
نه دانایم نه اسـتـاد و نه فرمند
به گـردی هـمه روی زمـی را
همه شهر و دیـار آدامی را
چو من نادانی دانا نیابی
یکی دگر چو من کانا نیابی
نه من اظهار دانایی نمودم
در این ره بلکه کانـایی نمودم
که میخواهم نویـسم داستانی
حکایـت از جـوان پـهلوانـی
جوانی عاشقی نامش فریدون
که بود از عشق زهره زار و مجنون
نه گوش کس حدیـث او شـنیده
نه این مطلب به گوش کس رسـیده
همی خواهم به این راز نهفته
که نه کس گفته ونه کس شنفته
فتاده سالها در طاق نیسان
نهاده از دیده ها بی جرم وعصیان
اگر لطف حقم یاری نماید
به این کارم مدد گاری نماید
نویسم داستان نغز و شیرین
بسی شیرین تر از فرهاد و شیرین
قلم را محرم این راز کردم
به نام ایزدش آغاز کردم
لغات کهنه و متروک و مهجور
به کار ار میبرم میدار مغذر
که خواهانم به جان لفظ دری را
یکی مرغم گلستان هری را
نخستین مهد من خاک هری بود
نخستین حرف من حرف دری بود
در آن ساعت که از مادر بزادم
به گلزار هری دیده گشادم
به بالیدم به این آب و به این خاک
چه آب و خاکم بی آهوی وبی آک
چو از مادر سخن واضع شنیدم
به معنی سخن لختی رسیدم
دری گفتم نیوشیدم دری را
پذیرفتم زبان مادری را
چو ما را زاد بود از آریاناست
دری را تار و پود از اریاناست
از اول چون زبان ما دری بود
دری ما را زبان مادری بود
( مرا از مام فرمند ونکو زاد
جز این لفظ وجز این گفته نشد یاد )
گرفتارم به این لفظ وبه این گفت
که گوش من به جز این گفت نشنفت
مذاق جان من شیرین از ان است
که این قندم همیشه در دهان است.
از مثنوی فریدون و زهره سروده ء از
استاد فکری سلجوقی