روایت است که روزی و روزگاری در سرزمین هند، راجایی جوانبخت و کامروایی حکمرانی میکرد. او را به شعر عشقی بیپایانی بود. تا شعری می شنید ستارهگان چنان کبوتران سپید در ذهنش به پرواز در میآمدند و او خود را نیز چنان کبوتری میدید که بال در بال ستارهگان، افقهای بلند آسمان را زیر پر گرفته است.
روزی از روزها راجا به وزیر اعظم خویش دستور داد: ای وزیر اعظم! پیکها بفرست تا همه سرزمین را بگردند و شاعر راستین را بیابند و او را به دربار آورند!
چنین بود که وزیر اعظم به همه شهرها منادیان فرستاد و منادیان در شهرها جار زدند که ای مردم! راجای بزرگ در هوای دیدار شاعر راستین است و اگر شاعر راستین در شهر شما میزید بر خیزد و آهنگ دربار کند که راجا چشم انتظار دیدار اوست.
روز دیگر وزیر اعظم به راجا خبر داد که چهارصد تن به دربار گرد آمده و هریک میگویدکه من شاعر راستین هستم! راجا، تاج بر سر نهاد و بر تختگاه نشست و گفت:
– شاعران را بیاورید تا دیداری کنیم!
شاعران آمدند، همه بر پای ایستاده در برابر تختگاه راجا.
راجا پرسید:
– من در هوای دیدار شاعر راستین هستم؛ مگر شما همهگان شاعران راستین هستید؟
شاعران همهگان با صدای ابریشمنی گفتند:
– آری ای راجای بزرگ، ما همهگان شاعران راستین هستیم!
راجا باز پرسید:
– شما همهگان شاعران راستین هستید؟
شاعران چنان همسرایانی گفتنند:
– آری آری، ای راجای بزرگ ما شاعران راستین هستیم!
راجا ابروان درهم کشید و به وزیر اعظم فرمان داد:
– این شاعران را ببرید و به زندان افگنید! هرکدام را در اتاق جداگانهیی بیندازید، آب و نانی برایشان دهید، قلم و بسته کاغذی!
شاعران از هیاهو مانده بودند و وزیر اعظم چنان که راجا فرموده بود، شاعران را به زندان کرد. شاعران روزان و شبان درازی را در آن اتاقهای تنگ، درد کشیدند و با خود مینالیدند که ای کاش هرگز نمیگفتیم که ما شاعران راستین هستیم!
در یکی از روزها که هوا خوشگوار بود، راجا بر تختگاه نشست و گفت:
– ای وزیر اعظم از شاعران چه خبر!
وزیر اعظم گفت:
– زندهگانی راجا دراز باد! آنان همچنان زندانی اند، شاید روزان و شبان خود را با سرایش شعر به سر میبرند!
راجا گفت:
– آنان را نزد من بیاورید تا اگر شعری سروده باشند بشنویم که امروز هوای شنیدن شعر داریم.
شاعران را به پیشگاه راجا آوردند، همه افسرده و خاموش.
راجا از شاعران پرسید:
– این زمان را که در زندان بودید؛ آیا شعری هم سروده اید تا برای ما بخوانید!
شاعران خاموش ماندند و سرها افتاده روی سینهها. راجا بار دیگر پرسید:
– گفتم مگر شما شعری سروده اید؟
از میان همه شاعران تنها چند تن دست بر افراشتند که ما شعر سروده ایم. تبسمی روی لبان راجا رنگ بست و گفت:
– نزدیکتر بیایید!
آن شاعران در ردیف نخست ایستادند و راجا گفت:
– بخوانید شعرهای تان را!
شاعران یگان یگان شعرهای شان را برخواندند و آنگاه راجا رو به شاعران دیگر کرد و گفت:
– مگر شما چگونه شاعرانی هستید که چون به بند کشیده میشوید، نمیتوانید شعر بسرایید. مگر شعر بیان دردهای آدمیان نیست؟ مگر شاعر از دردهای خود چیزی نمی آموزد تا شعری بسراید؟
مگر شاعر در تنهایی با خویشتن خویش راز و نیازی ندارد؟ مگر شما در روزان و شبان زندان نقبی به درون خود نزدید تا خود را بشناسید تا دردی را و حسی را در شعری پیاده سازید!
شاعر با دردها و رنجهای خود است به پختهگی میرسد و آن که درد را نمیشناسد و رنجی را حس نمیکند، شاعر نیست. شما دروغپردازانی بیش نیستید!
راجا، اندکی خاموش شد و شاعران چشمهای شان را بر زمین دوختند. آنگاه راجا با صدای بلندی گفت:
– های وزیر اعظم! اینان را شلاقزنان از شهر بیرون رانید و آن قدر به دور رانید تا از همه آبادانی دور شوند! اینان شاعران راستین نیستند! اما این ده تن شاعر را که در زندان شعر سروده اند نگهدارید!
وزیر اعظم به سپاهیان دستور داد تا شاعران را شلاقزنان از شهر و همه آبادانی بیرون رانند. چون کار شاعران ساخته آمد، آنگاه راجا با چهرۀ گشادهیی به و زیر اعظم امر فرمود، این ده تن شاعری را که در روزهای تلخ زندان پیوند خود با شعر را نبریده اند، هرکدام را کاخی دهید با شکوه، با چمنزاران و باغهای خرم و پرگل.
شاعران را به کاخهای بردند باشکوه و خیال انگیز. بامدادان با عطر لطیف گلهای رنگارنگ وچهچۀ پرندهگان هزار آوا و زمزمۀ خیال انگیز جویباران از خواب برمیخاستند. مینوشیدند، میخوردند و روزها را به شادخواری و شبها را با پای کوبی رقاصهگان و خندههای کنیزکان زیبا روی به سرمیبردند. لحظهها همه رنگین بودند، همه رویایی و لذت بخش. گویی هیچ اندوه و دردی را در کاخها راهی نبود!
زمان همینگونه میگذشت به مانند پرواز پرندهگان رنگینپر روی کشتزاران سبز و شبنم آلود بامدادان تا این که روزی راجا به وزیر اعظم گفت:
– امروز هوای شنیدن شعر داریم، شاعران را از کاخها فراخوانید تا برای ما سرودهای تازۀ خود را بخوانند!
شاعران را فراخواندند. راجا بر تختگاه نشست و به شاعران گفت:
– میدانم که درکاخها روزگاری داشتید لبریز از لذت و زیبایی. شما که در زندان در آن اندوهخانۀ تاریک شعر سرودید، پس در کاخها باید شعرهای زیباتری سروده باشید! امروز ما را با خواندن شعرهای تان به سرزمینهای بیخویشتنی و لذت به مهمانی فرا خوانید!
شاعران با خاموشی به سوی یکدیگر دیدند و هیچ کسی گامی به پیش نگذاشت تا شعری بخواند. راجا با صدای بلندتری پرسید:
– مگر شما که این همه در این کاخها به سر بردید و دستهای تان به همه چیز گشوده بود، شعری نسروده اید؟
از میان آنان تنها یک تن گام به پیش گذاشت و ادب به جای آورد و گفت:
– ای راجای بزرگ! من روزها و شبهایی را که در کاخ بودم شعر میسرودم، همان گونه که در زندان سروده بودم!
راجا گفت:
– بخوان شعرهایت را که امروز هوای شنیدن شعر داریم و هوای رسیدن به سرزمین های نا شناختۀ دور!
شاعر شعرهایش را خواند و با هر شعر راجا میپنداشت که چنان کبوتر بال دربال ستارهگان تا افقهای نا شناختهیی پرواز میکند.
دیگران خاموش ایستاده بودند تا این که راجا بر آنان نهیب زد:
– شما چگونه شاعر اید که چون به آسایشی میرسید، خود را و دردهای خود را فراموش میکنید؟
شاعر راستین کسی نیست که تنها در تاریکیهای زندان درد خود را حس میکند و شعر میسراید؛ بلکه شاعر راستین در هرحالی خود را میشناسد و خود را فراموش نمیکند. دردهای خود از یاد نمیبرد، از خود بیگانه نمیشود. شما که ایامی چند در کاخها بودید خود را و ماهیت خود را به باد دادید. شما شاعران راستین نیستید!
شاعر راستین کسی است که هم در تاریکیهای زندان شعر میسراید و هم در باغهای پرگل کاخهای با شکوه. هوای کاخها، او را از دردهایش بیگانه نمیسازد!
راجا، به وزیر اعظم دستور داد تا این شاعران را نیز شلاق زنان از شهر بیرون کنند و وزیر اعظم نیز چنین کرد.
راجا به این یگانه شاعری که هم در زندان و هم در کاخ شعر سروده بود گفت:
– تو شاعر راستین سرزمین پهناور ما هستی! ما همهگان را آزمودیم و این تو بودی که از میان همهگان بر سکوی حقیقت رسیدی و ما پس از این ترا به نام شاعر راستین یاد میکنیم.
به کاخ خود بر گرد و در آرامش و آسودهگی و لذت تمام زندهگی کن که تو سزاوار زندهگی در چنین کاخی هستی!
شاعر به کاخ خویش برگشت. روزی چند نگذشته بود که راجا باز او را فرا خواند تا برایش شعرهای تازۀ خود را بخواند. شاعر شعرهای تازۀ خود را برای راجا خواند و دوباره به کاخ خود برگشت.
راجا باز روز دیگر بر تختگاه نشست و گفت:
– شاعر راستین را بخوانید تا برای ما شعر بخواند!
درباریان چون به کاخ شاعر رفتند، او را در کاخ و باغهای کاخ نیافتند. چون به اتاقی که شاعر آنجا شعرهایش را میسرود سر زدند، آنجا نامهیی یافتند.
نامه را به راجا بردند، راجا نامه را گشود و انتظار داشت که شعر تازهیی در آن باشد؛ اما شاعر در آن نامه نوشته بود: ای راجای بزرگ! شاعر راستین تنها برای دل خویش، تنها برای دردهای خویش و برای عشق خویش شعر میسراید نه برای راجا و درباریان او.
من نمیتوانم برای شما شعر بسرایم، چنین بود که کاخ را ترک کردم و رفتم تا تنها برای دل خود و برای عشق و دردهای خود شعر بسرایم! راجای شاعر راستین، دل اوست، عشق و دردهای اوست!
راجا، اندوهناک چشم از نامه برداشت و گفت:
– ای وزیر اعظم او واقعاً شاعر راستین بود! ما شاعر راستین را سرانجام شناختیم. به راستی شاعر راستین نمیتواند در کاخ راجا زندهگی کند و برای او شعر بسراید. کاخ شاعر راستین همان دل اوست. او رفته است تا برای دل خود شعر بسراید؛ اما او را درهمهجا بجویید و پیدا کنید و زمینۀ آسایش او را فراهم سازید.
شهرها را جست و جو کردند، دهکدهها را جست و جو کردند؛ اما از شاعر راستین خبری نیافتند.
از آن روز تا امروز هیچ کسی نمیداند که شاعر راستین در کدام گوشۀ جهان زندهگی میکند و چه شعرهایی برای دل خود و برای عشق خود سروده است!
پایان
یاد داشت: تا آن جا که می اندیشم سرچشمۀ این روایت به ادبیات فلکلور هند بر میگردد. نویسنده گانی این روایت به شیوههای گوناگونی نوشته اند. این نوشته را من بر بنیاد روایتی که سالها پیش جایی خوانده بودم، با نگاه تازه و اضافههایی نوشته ام؛ اما در پیام کلی نوشته چیزی فرو گذاشت نشده است. این روایت با پیامی بزرگی که دارد میتواند مایۀ نوشتههای دیگری نیز شود.
پرتونادری