آمیب شناسی مافیای قومی : استاد پرتو نادری

  در آن دهکدۀ زیبا، در جرشاه‌بابا، همین که به صنف هفتم رسیدم؛ مانند آن بود که دستم به آسمان رسیده است. در میان کتاب‌های تازه‌یی که به ما دادند، کتاب‌های فزیک، کیمیا و بیولوژی برای ما بسیار نا شناخته بودند و نمی دانستیم که این کتاب‌ها از چه چیزهایی بحث می‌کنند. ما دهاتی بچه‌های ساده، هرچند تا آن هنگام چیزهای زیادی می‌دانستیم. مثلا می دانستیم که چگونه پرنده‌یی درچگونه جایی آشیان می آراید و چند تخم می‌گذارد! می دانستیم که از پشت سر اسب باید به احتیاط بگذریم تا لگدی حوالۀ مان نکند. می دانستیم که اگر خروس شام‌گاهان بانگ زند، شگون بد دارد و باید سرش بریده شود. بسیار خوشحال هم می شدیم که کدام خروس بخت برگشته شام‌گاهی بانگ زند! یاد گرفته بودیم که شامگاهان نباید از روی انبار خاکستر بگذریم چون جُندُک‌ها (جن‌ها) آن‌جا خانه دارند. وقتی نان می‌خوردیم باید بسم الله می‌گفتیم تا سیر شویم. گفته بودند که اگر بسم الله نگوییم، شیطان در کاسه شریک می‌شود. می‌دانستیم جایی که جغد آشیانه سازد، آن‌جای‌گاه به ویرانه بدل می‌شود. شنیده بودیم که اگر قصاب زیاد شود گاو حرام می‌شود. شنیده بودیم که سنگ پشت، یا به گفتۀ مردم سنگ بقه روزگاری ترازو کشی بوده که به گفتۀ مردم ترازو می زده و بعد خداوند آن دو کفۀ ترازو را بر پشت و شکم اش قرار داد تا مسخ شود وبه پند و عبرت جهانیان بدل شود تا کسی دیگری را نفریبد!

با وجود این همه دانش‌های بزرگی که داشتیم، هنوز نمی فهمیدیم که در جهان موجودات زنده‌یی هم به سر می‌برند ‌که ما نمی شناسیم. موجوداتی هم درجهان هستند که حتا به چشم دیده نمی شوند.

این سه مضمون دگرگونی فکری عجیبی را در ذهن و روان ما کودکان پدید آورده بود. استادان می گفتند که درختان جان دارند، ما در دل می خندیدم. می گفتند که زمین کروی است و به دور خورشید می چرخد، در حالی که ما می‌دانستیم که زمین روی شاخ  یک گاو است، گاو روی ماهی و ماهی روی آب. گاهی که گاو، شاخ خود را شور می‌دهد زلزله می شود و هرزمان که زلزله می شد در ذهن ما می‌گذشت که حتما گاو گوش خود را شور داده  یا با دم‌اش مگسی را زده است.

درس‌های استادان با دانش‌ ما هیچ جور نمی آمد، چاره نداشتیم باید گوش می‌کردیم و یاد می گرفتیم؛ اما در دل خود می‌گفتیم این‌ها همه علم کافران است. یک روز در مضمون بیولوژی رسیدیم به درس « آمیب». تمام درس برای ما شگفتی انگیز بود.استاد می‌گفت: آمیب به چشم دیده نمی شود، با میکروسکوپ دیده می‌شود. میکروسکوپ را هم  ندیده بودیم. جالب‌تر این که استاد می‌گفت: آمیب با پاهای کاذب راه می رود. این دیگر برای ما کاملا خنده آور بود. پاهای کاذب دیگر چه قسم پا است؟

استاد می‌گفت: آمیب در جویبارها و در آب‌های ایستاده زنده‌گی می کند و اگر کسی از آن‌جاها آب بنوشد بیمار می شود. استاد آب را هم برای ما حرام ساخته بود. ما ناچار بودیم از جویبارها آب بنوشیم. هروقت که آب می نوشیدیم، هراسی ما را فرامی‌گرفت که چقدر آمیب در شکم ما فرو رفته است. گاهی هم هنگام آب نوشییدن، دندان‌های خود را روی هم می‌چسبانیدیم تا آمیب‌ها تیر نشوند. آب که می دیدیم آمیب یاد مان می آمد.

به دارالمعلمین اساسی کابل که آمدم، چشمم به دیدار آمیب روشن شد. استادی داشتیم که احسان الله شفیق نام داشت. دانشمند و مهربان. درست مانند نام‌اش. او در زیر میکروسکوپ آمیب را به ما نشان داد. پاهای کاذب‌اش را و راه رفتن اش را هم. استاد بیماری‌هایی را که این موجود پا دروغین برای انسان‌ها به بار می آورد برای مان‌ یکایک بیان می کرد. من که از صنف هفتم از آمیب می ترسیدم، بار دیگر ترسم بیشتر می‌شد.

دانش‌گاه که رفتم زیست شناسی ( بیولوژی) و کیمیا خواندم. بازهم با آمیب سروکار داشتم. حالا دیگر ما خود آمیب کشت می‌کردیم و آن را زیر میکروسکوپ می دیدیم و باید رسامی هم می‌کردیم.

هرقدر که فهم من از آمیب بیشتر می‌شد ترس من نیز بالا می‌گرفت. این‌جا یاد گرفتیم که آمیب، بسیار نیرنگ‌بازهم است. مانند پشک هفت جان به آسانی نمی‌میرد. استاد می گفت که اگر در یک سطل آب که آمیب‌ داشته باشد، یک قطره تیزاب بیندازید، آمیب‌ها بی‌درنگ به دور خود یک قشر محافظوی یا کیست می‌سازند و دیگر در امن می‌باشند. آرام می خوابند. انتظار می‌کشد تا در شکم کدام بخت برگشته‌یی راه یابد. آن جا که رسید، لباس زره از تن برمی‌کند و بیرون می آید و بعد تا می تواند، خون می مکند.

*

این همه را برای آن گفتم که امروزه تا در اوضاع کشور نگاه می کنم به نظرم می‌آید که این سرزمین را به سطل آبی بدل کرده اند با آمیب‌های رنگارنگ. آمیب‌های خون‌خوار، آمیب‌هایی با پاهای کاذب، آمیب‌های با پاهای حقیقی، آمیب‌های که خود را مرده انداخته اند تا روز اش برابر شود. آمیب‌های که به دور خود دیوار کشیده اند، آمیب‌های که در خون‌خواری مشوره می‌دهند. آمیب‌های که حتا از سنگ پشت‌هم پند نمی‌گیرند. آمیب‌های که از هر فلتری می گذرند و حتا خود را به ارگ و سپیدارهم می‌رسانند!

زیست شناسی درعمر دراز خود هنوز شش گونۀ آمیب را شناخته است؛ اما من در همین عمر کوتاه خود گونۀ هفتم را کشف کرده ام که خطرناک‌تر ازهمه گونه‌های دیگر است. با این کشف، دهان زیست شناسی بازمانده است! نام این آمیب را گذاشتم « آمیبا مافیا اتنیکا» یعنی آمیب مافیای قومی!

آمیب مافیای قومی با آمیب‌های دیگر بسیار فرق دارد. مثلا آمیب‌ها، همه پای کاذب دارند، اما آمیبی را که من کشف کرده ام، پای کاذب ندارد؛ بلکه شخصیت کاذب دارد.

آمیب‌های دیگر اگر پای کاذب هم که داشته باشند، به میل خود راه می روند؛ اما آمیب مافیای قومی طرز رفتار خود را هر لحظه تغییر می‌دهد. موسیقی و ساز را خوش دارد. خیلی هم خوب می‌رقصد. این ساز از هرجایی که باشد او می تواند برقصد. چه ساز پاکستانی باشد، چه  ایرانی، چه  ترکی، چه عربی، چه هندی، چه انگریزی، چه اروپای و چه از امریکا! گاهی هم چنان مهارتی دارد که می‌تواند هم‌زمان با چنیدن ساز برقصد. گرچه یگان یگان بار پایش می لنگد که کارشناسان عرصۀ آمیب شناسی را به تردید می اندازد که  آمیب مافیایی قومی  چگونه پای کاذب دارد. اما من در پانزده سال تحقیقات خود این امر را ثابت کرده ام که این آمیب خوب پای دارد و خوب پای هم می زند؛ اما خودش یک واقعیت کاذب است. کاذب بودن اش جوهر است و واقعیت اش کاذب.

آن آمیب‌ها را ما در آزمایش‌گاها در دیش های خاصی کشت می کردیم و بعد با استفاده از میکروسکوب تجربه پشت تجربه بود که بالای شان اجرا می شد؛ اما آمیب مافیای قومی در تغارۀ یک بار مصرف دموکراسی انگلیسی- امریکایی کشت شده  و پرورش یافته اند. چنین است که به چشم دیده می‌شوند؛ اما نه با هرچشمی؛ بل چشمی که مردمک‌اش در برابر روشنایی وجدان حساسیت نداشته باشد!

این که آمیب مافیای قومی مانند آدم‌ها گپ می‌زند. سخن‌رانی می‌کند. زبان خارجی می فهمد، دستور می دهد،  نصوار می زند، ویسکی می نوشد، یا یگان یگان دود بتۀ فقیری کش می کند، گپی نیست؛ گپ کلان این است که در میان تمام آمیب‌های دیگر از نیرومندترین حس بویایی برخوردار است. تجربه نشان داده است که تا دالری در چاپ‌خانۀ زیر زمینی امریکاچاپ شود، آمیب مافیای قومی این‌جا بویش را احساس می کند و بی‌تاب می‌شود!

گرچه این آمیب با امیب‌های دیگر خاصیت‌ مشترکی نیز دارد که همان قشرسازی هر دو است، اما آن آمیب‌ها در برابر اسید یا تیزاب  حساس هستند و به دور خود قشر محافطتی می سازند، در حالی که آمیب مافیای قومی در برابر دالر و مقام حساس است. وقتی این‌چیزها برایش نرسد، چنان حساسیت نشان می دهد که تغارۀ دموکراسی درز بر می دارد. همین وقت است که  رنگ بدل می‌کند. رنگ قومی به خود می‌گیرد و می‌رود در تۀ آب قوم و قبیله و برای خود قشر یا دیوار قومی و قبیله یی می سازد. درآن جا می ماند تا این که به مقامی برسد یاهم جیب‌های سوراخ اش از دالر پرشود.  چنین که شد از قشر قومیت خود بیرون می‌شود و ادای رستم دستان در می‌آورد وآن‌گاه نه قوم است و نه هم قبیله!

 خدا شاهد است که از برکت حکومت وحدت ملی،  این دومین کشف من است که در علم بیولوژی یا زیست شناسی به نام من تثبب جریدۀ عالم می شود. پیش از این، من گونه‌یی از الجی‌ها و فنجی‌های سیاسی را کشف کرده بودم که حکومت گل سنگ افغانی را ساخته اند!

پایان