مرغ بی بال و پرم از داستان من مپرس
در قفس افتاده ام از آشیان من مپرس
شمع تابانم ولی در بزم کوران سوختم
از من و از دیدۀ گوهر فشان من مپرس
لب فرو بستم که ” دشمن مرده پندارد مرا”
” زنده در گور سکوتم” از زبان من مپرس
نی هراس از مهرگان دارم نه امید از بهار
برگ خشکم از بهار و از خزان من مپرس
من گلم اما گیاه هرزه می داند مرا
واصف از چشمان کور باغبان من مپرس
(( استاد واصف باختری))