پیش از آن که به بحث روی تکرار تاریخ بپردازم، بیرابطه نخواهد بود تا اندکی به تاریخ و فلسفۀ تاریخ اشاره کنم. از دیر زمانی بدین سو افکار انسان ها سخت درگیر این موضوع است که آیا رخداد های تاریخی بر رغم ناهمگونی ها و پیچیده گی هایش بالاخره هدفمندانه به پیش می رود و گویا طرح و برنامه یی را دنبال می کند که از پیش تعیین شده است. آنانی که بدین باور اند، تاریخ را دارای منطق و آنانی که خلاف آن نظر دارند، تاریخ را فاقد منطق و هدفمندی می خوانند. این در حالی است که هر از گاهی پرسش هایی چون، آیا بشر به سوی کمال گام بر می دارد یا این که انحطاط بالاخره زمینگرش می کند.
در این زمیه دو دیدگاه وجود دارد؛ دیدگاۀ تکامل گرایانه و دیدگاۀ ضد تکامل. دیدگاۀ نخستین، تاریخ را رو به پیشرفت و دیدگاۀ دومی، سیر تاریخی را قهقرایی ارزیابی می کند. نظریۀ نخستین را هگل ، فيلسوف قرن هجدهم و نوزدهم ميلادي در چوکات نظرية دولت كمال اخلاقي مطرح ميكند. ديدگاه ضدتكاملگرايان، كه تاريخ بشر را رو به قهقرا ميدانند، همانند، ادموند برك، فيلسوف محافظهكار قرن هجدهم ميلادي كه نظرية بازگشت به سنت را پيشنهاد ميكند. مارکس با الهامگرفتن از فیلسوف آلمانی هگل نظریه یی در این زمینه ارائه داد. مارکس اتوپیای خود از پایان تاریخ را کمونیسم نامید و معتقد بود که تاریخ با همین وضعیت یعنی جامعه بیطبقه کمونیستی به پایان خود میرسد. فوكوياما در نظرية پايان تاريخ، ادعا ميكند كه با فروپاشي نظام كمونيسم، آموزه ليبرال دموكراسي عالمگير خواهد شد. این نظریه در برابر نظریۀ حکمیت جهانی اسلام قرار گرفته است. ($)
نظریه پایان تاریخ توسط فرانسیس فوکویاما فیلسوف و متخصص اقتصاد سیاسی ژاپنیتبار، نخستین بار در سال ۱۹۸۹ در مقالهیی مطرح شد و بعدتر در سال ۱۹۹۲ در کتاب پایان تاریخ و انسان واپسین فوکویاما این نظریه را بسط داد و تکمیل کرد. او نظریه خود را زمانی ارائه داد که جهان نظارهگر فروپاشی شوروی سابق و بهطورکلی بلوک شرق بود. نظریه فوکویاما از نظریه پایان تاریخ مارکس الهام گرفته شده بود اما نتیجه آن کاملا با آنچه مارکس بیان کرد، در تعارض بود. فوکویاما معتقد بود؛ فروپاشی کمونیسم به معنی پایان آن در یک مقطع تاریخ و بایگانیشدن آن است و کمونیسم به تاریخ پیوسته است. این نظر فوکو مورد انتقاد های شدید قرار گرفت و خودش نیز این را پذیرفت و اظهار کرد که روند رسیدن به دموکراسی بسیار سخت و طولانی است. ملتها برای رسیدن به دموکراسی نیازمند نهادهای سیاسی اجتماعی هستند. در بسیاری از کشورها به ویژه کشورهایی که نظامهای اقتدارگرا و تمامیتخواه دارند، چنین نهادهایی وجود ندارد.
هانتینگتون نیز از جمله فیلسوفانی است که به پایان تاریخ باور دارد و از هشت تمدن بزرگ جهان مانند، تمدن غرب، کنفوسیوسی، ژاپنی، اسلامی، هندو، اسلاو، ارتدکس و تمدن آمریکای لاتین نام برده و در آخر تمدن اسلامی و کنفوسیوسی را در برابر تمدن غرب قرار می دهد و این را آخرین درگیری تمدن ها عنوان کرده که با غلبۀ تمدن غرب بر تمدن اسلامی دارای بیشترین منابع فوسیلی و کنفوسیوسی دارای بیش از ۲۰ درصد جمعیت جهان پایان می یابد؛ اما هانتینگتون این سخن را بی خبر از شکل گیری غول ها و امپراطوری ها در شرق مطرح کرده بود؛ غولها و امپراتوریهایی که صرفا از تغییر و تحولات پس از جنگ سرد به عنوان ابزار استفاده کردند تا پس از کسب منزلت هنجارها و قواعد قادر به بین المللی کردن نظر خود اند. در همین حال محور شرق پس از مدتها کش و قوس با جهان غرب تصمیم گرفته است که از ابهام هویتی خارج شود و با تعریف هویتی مستقل از غرب، موجبات ساختاری جدید برای نظام بینالملل را فراهم کند.
بسیاری از فیلسوفان پاسخ سوال های بالا را از توانایی های فلسفۀ تاریخ می دانند. از جهت این که فلسفۀ تاریخ یکی از شاخه های فلسفۀ علم است و رویکرد دوگانه به تا ریخ دو نوع فلسفۀ تاریخ را نیز بوجود آورده است؛ یکی در پیوند به خود فعالیت و دیگری هم در مورد هدف های این فعالیت. تفکر تاریخی هم مانند تفکر علمی نیاز به دو نوع بررسی دارد. تاریخ به دو معنا یکی به رویداد های گذشته و دیگری هم به بیان و تعبیرو نوشتن شرح وقایع آن تمرکز دارد. زمانی که فلسفۀ تاریخ ناظر به نفس فرایند رویداد های تاریخ باشد، از آن به عنوان فلسفۀ جوهری یا نظری تاریخ تعبیر شده است و آنگاه که ناظر به تعبیر و تفسیر و بازگفتن و بررسی اشکال های مندرج در شاخۀ اول باشد، به آن فلسفۀ نقدی یا فلسفۀ تحلیلی تاریخ می گویند.
فلسفۀ نظری تاریخ به بعد ماوراۀ طبیعی و نظر پردازی فلسفی تمرکز دارد و هدف آن درک مسیر تاریخ و به طور کلی نشان دادن این که با وجود ناهمگونی ها و کیفیت های غیر عادی می توان نتیجه گیری کرد که تاریخ را به صورت یک واحد به هم پیوستۀ حاوی یک طرح و برنامهی کلی تلقی نمود.[3] فیلسوفان تاریخ می خواهند بفهمند که آیا در عقب رویداد ها از گذشته تا حال هدفمندی خاصی وجود دارد و یا این که بی هدف و فاقد منطق اند. از این رو فیلسوف تاریخ می کوشد تا چنان شرحی از سیر رویداد های تاریخی بنویسد که هدفمندی و منطق تاریخ را به حیث یک موجود زنده نشان بدهد.[4]
در اصل فلسفۀ تاریخ به چگونگی حرکت و هدفمندی تاریخ پرداخته تا بدین وسیله از بررسی مرحلۀ کنونی تاریخ مرحلۀ بعدی را پیش بینی کند تا روشن شود که آیا حرکت تاریخ جبری است یا تصادفی و پرسش هایی از این دست، آیا گذر از وقایع تاریخی اجتناب پذیرند یا نه؟ آیا قانونی برای حرکت است؟ آیا کشف قانون برای ما میسر است؟ محرک تاریخ کدام است؟؟ آیا کشف قانون برای ما میسر است؟ محرک تاریخ کدام است؟ فلسفۀ نظری تاریخ سه پرسش اساسی چون؛ تاریخ کجا می رود؟ چگونه می رود؟ و از چه راهی عبور می کند؟ را مطرح می کند که هر یک به ترتیب هدف، محرک و مسیر و مراحل تاریخ را ارایه می کند. برجستهترین فیلسوفان جوهری تاریخ، کانت، هگل، مارکس، اشپنگر توبینبی هستند. در این میان مارکس به جبر تاریخ یا دیترمنیزم باورمند بود و تکامل پنج مرحله یی تاریخ را بر بنیاد تحولات اقتصادی جبری می خواند. با تاسف که وی عوامل دیگر را در روند تکامل تاریخ دست کم گرفته بود. مهم ترین موضوع هایی که فلسفۀ نظری تاریخ به آن می پردازد، عبارت اند از تبیینهای جامعه و تاریخ؛ قانون در تاریخ؛ چگونگی حرکت تاریخ؛ ترقی و تکامل در تاریخ؛ نقش شخصیتها در تاریخ و نقش نژاد در تاریخ و نقش قدرتمندان (قدرت) در تاریخ.[6]
در همین جال در پیوند به تکرار تاریخ نیز نظریه های متفاوتی وجود دارد و آنانی که سیر تاریخ را تکاملی می دانند، مخالف هرگونه تکرار تاریخ اند و تکرار را خلاف روحیۀ دگرگونی تاریخ تلقی می کنند؛ اما آنانی که سیر تاریخ را تکاملی نمی دانند، تاریخ را تکرار شدنی می خوانند. آنانی که تاریخ را تکرار ناپذیر می دانند، بازهم معتقد اند، افعالی که از عناصر تاریخی و اجزای آنان صدور می یابند، تکرار پذیر اند. به گونۀ مثال تمدن یکی از عناصر دگرگونی های تاریخی است و یکی از علل انحطاط تمدن ها در تاریخ فسادهیأت حاکمه است و این در تاریخ بار بار تکرار شده است. درست زمانی که ملت ها دچار فساد و تباهی و فحشا و از قانون و اوامر الهی سرپیچی کرده اند، در این صورت طبق سنت الهی به انحطاط رفته و سقوط کرده اند. سنت های خدا در هستی به قوانینی گفته می شود که برای تمامی موجودات حد و مرزی تعیین کرده است و عدول از آن به معنای تمرد و عبور از آن به معنای خط قرمز خوانده شده است. چنانکه در تاریخ شاهد هستیم که بسیاری ملت ها در نتیجۀ ستم زمامداران بر طبقات پایین جامعه و رواج دادن، فحشا و ناهنجاری ها و فساد به هلاکت رسیده اند. چنانکه در تاریخ نمونه از شگوفایی و سقوط تمدن ها روی داده است. بسیاری از مورخان این گونه سقوط تمدن ها را به معنای تکرار تاریخ قبول ندارند. در طول تاریخ همانگونه که برای پیدایش و بقای تمدن ها علت هایی وجود دارد، برای نابودن آنها نیز علت هایی وجود دارند تا زمانی که یکی از علل پایدار کنندۀ موجود باشد، حکومت و ملت پایدار می ماند. هرگاه هیأت حاکمه به فساد و انحطاط برود و مردم در پیدایش آنها نیز نقش داشته باشند. در این صورت هیأت حاکمه و ملت به نابودی کشانده خواهد شد. در این تردیدی نیست که حوادث تاریخی با توجه به علل حدوث آنها شاید متشابه باشند، اما تکرار پذیر نیستند؛ به دلیل این که اجزای تشکیل دهندۀ آنها متمایز و متفاوت است. طرفدار این نظر آنانی اند که به سیر تکاملی تاریخ باور دارد و تکرار را مخالف تکامل تاریخ می خوانند. (4)
چنان که در بالا اشاره رفت، در پیوند به تکامل تاریخ دو گونه نظریه موجود است، نظر تکاملی و نظر فتور و پایان تاریخ؛ بیشتر فلاسفۀ غرب از هگل تا مارکس و فوکو و دیگران طرفدار نظریۀ تکامل تاریخی اند و اما هانتینگتون و فوکویاما از جمله حامیان نظریۀ ضد تکاملی تاریخ اند و به پایان جهان باور دارند. در حالیکه هگل نظریۀ دولت کمال اخلاقی را مطرح می کند و اما فوکویاما پس از سقوط شوروی پایان تاریخ را اعلام می کند و می گوید، آموزۀ لیبرال دموکراسی عالم گیر خواهد شد. در این میان هستند، کسانی چون، ادموند برک، فیلسوف محافظهکار قرن هجدهم میلادی که نظریه بازگشت به سنت را پیشنهاد میکند. وی این بازگشت را بدیلی برای جلوگیری رفتن تاریخ به قهقرا تلقی می کند. باید یادآور شد که نظر فلاسفهء اسلامی و غربی چون فوکویاما در پیوند به پایان تاریخ در ضمن شباهت ها تفاوت هایی نیز دارند. فلسفهء پایان تاریخی را که فوکویاما تعریف می کند، شگوفایی معنوی انسان را دست کم گرفته و تفکر گذرای لیبرال دموکراسی را که مملو از تناقضات درونی بوده و در ضمن بیرون برآمده از ساختار فرهنگی و اجتماعی ویژهء غربی است، فرجام بشریت و تاریخ خوانده است؛ اما فلسفهء تاریخ از نظر اسلام پایان تاریخی را ارایه می کند که در ضمن تایید تکامل عقلی بشر بر اعتلا و شگوفایی معنوی دینی نیز صحه می گذارد. این دیدگاهء فلسفی تاریخ بیشتر ایده آلی و آرمانی است. (&)
موضوع تکرار تاریخ به دنبال بحث روی فلسفۀ تاریخ بوجود آمد. بنابراین موضوع تکرار پذیر بودن حوادث تاریخی و یا عدم تکرار پذیری آن نگاهی فلسفی است و این فیلسوف تاریخ است که می تواند پاسخ صریح و روشنی در این باره اقامه کند. گفتنی است که نخستین بار فلسفۀ تاریخ را به مفهوم کنونی فرانسوا ولتر فیلسوف عصر روشنگری مطرح کرد. منظور وی از این اصطلاح، چیزی بیش از تاریخ انتقادی و علمی نبود؛ یعنی نوعی از تفکر تاریخی که در آن، مورخ به جای ارایۀ تکرار داستان های گذشته، خود به بازسازی آنچه واقع شده پرداختند. هگل و نویسنده گان دیگر فلسفۀ تاریخ را به معنای تاریخ کلی یا جهانی به کار بردند. در قرن ۱۹ میلادی، فلسفه هگل و پس از او فلسفۀ مارکس و در کل فلسفهٔ تاریخ محبوبیت خود را در پی رشد سریع علوم تجربی و پوزیتیویسم منطقی که با خود به همراه آورده بود؛ از دست داد. در این دوران فلسفهٔ علم پوپر توجه فلاسفهٔ تاریخ را به ابزارها و روشهای بررسی تاریخ جلب کرد.[۱] در این دوران دو دیدگاه مختلف در مورد روشهای بررسی تاریخ وجود داشت. از نظر برخی ها مانند پوزیتویست ها وظیفهٔ فلسفهٔ تاریخ؛ کشف قوانین عامی بود که بر رویدادهای تاریخی حاکم است، همان گونه که وظیفهٔ علوم تجربی کشف قوانین عام طبیعت میباشد. گروه دوم سعی داشتند معنی رفتار انسانها را توضیح دهند. هیچکدام از دو گروه موفق به چیرگی بر دیگری نشدند و فلاسفه کمکم انگیزه و علاقه خود را به این موضوع از دست دادند.[۱] در هر یک از این موارد کاربرد فلسفهٔ تاریخ، مفهوم خاصی از فلسفه مد نظر بود. سومین کاربرد این اصطلاح را در نوشتههای برخی از پوزیتویستهای قرن نوزدهم مییابیم. از نظر آنها وظیفه فلسفه تاریخ، کشف قوانین عامی بود که بر روند رویدادهایی که مورخ به شرح و نقل آنها میپردازد، حاکم است.(%)
نظر ها بر این است که نخست پرسش ها در مورد تکرار تاریخ و یا پایان تاریخ را فلسفه باید پاسخ بدهد؛ اما بدور است که فلسفه در حالت موجودۀ به این پرسش ها پاسخ داده بتواند، زیرا نظر ها بر این است که فلسفه در طول تاریخ با سه پرسش رو به رو بوده است. پرسش نخستین که به تعبیری خودش برضد خودش مطرح و بدین گونه می خواهد، صحرۀ فلسفه را از بالا به زیر افگند و برای بازسازی دوباره اش جسم متلاشی شدۀ آن را به تحرک دوباره درآورد. این به معنای آن است که فلسفه می خواهد افق تفکر را از ویرانه های گذشته به افق های دور دست آینده متوجه بسازد و به فلسفه روح تازه ببخشد تا بدین وسیله شکست های خود را التیام ببخشد و با مرهم گذاشتن بر زخم های خود صبورانه برای رسیدن به آینده های روشن به پیش می رود. پرسش دوم تاریخی – فرهنگی است، فلسفه هر از گاهی از میراث تاریخی خود به عنوان بخش نهایت ارزنده از فرهنگ بشری دفاع کرده است. این به معنای دفاع از دستاورد فلسفه است و دفاع از دست آورد های فلسفه نیز نوعی تامل فلسفی است که در واقع رهگشای فلسفه در آینده است. پرسش سوم هم کاربردی است. این پرسش به سودمندی فلسفه بر می خورد که فلسفه چه سود مندی را در پی دارد. این پرسش بیشتر از طرف منتقدان و مخالفان فلسفه مطرح شده است. دو پرسش نخستین همیشه هم ذات فلسفه است و پا به پای آن حرکت کرده و گسترش یافته است. و اما پرسش سودمندی بیشتر از سوی مخالفان فلسفه مطرح شده است. حال دغدغه بر این است که صخرۀ فلسفه بر زمین سقوط کرده است و سیزفی وجود ندارد تا آن را به قلۀ فلسفی ببرد؛ زیرا از یک سو فلسفه از پرسش های ناسودمندی خود رنج می برد و از سویی هم نه آنچنانی فیلسوفی است که از عهدۀ این کار موفقانه بدر آید. از این رو فلسفه با پرسش تحدی غیر فلسفی دچار است؛ نه از درون به پرسشی تکان دهنده و نه از بیرون با دشواری تحریک کننده یی به مبارزه خواسته می شود تا دوباره به جنبش درآید؛ زیرا به حیوان اقتصادی بدل شده است تا با اقتصاد خود را آرایش تازه بدهد.
شاید دلیل این که ونه گات فتوای بی معنایی تاریخ را صادر کرده است، دلیلش همین تقلیل فلسفه تا حیوان اقتصادی باشد. ونهگات به بی معنایی تاریخ باور داشته و در اعتراض به بیمعنایی تاریخ و بیهودهگی جنگ، تقدیر را انکار و قاطعانه از بشر دفاع میکند. وی می گوید، گرچه تندآب زمان بشر را همراه خود میبرد، ولی او میکوشد به مثابۀ یک انسانگرایی ابدی به منزلۀ مانعی در برابر بیمعنایی به وجود آورد. ونهگات و پیلگریم، هر دو توسط بیهودهگی کوبندۀ تاریخ از پا درآمدهاند و نمیتوانند چیزی را بپرورند که نیچه آن را “عشق به تقدیر” مینامد، چیزی را که برای تحمل بار عظیم تکرار ابدی حوادث الزامی است. نیچه میگوید: “میخواهم هرچه بیشتر بیاموزم که واقعیت محتوم را زیبا ببینم. پس من کسی خواهم بود که واقعیت را زیبا میسازم.“
این در حالی است که شمار زیادی از فلاسفه و دانشمندان به گسست الگوها یا پره دایم های فلسفی اشاره کرده اند و با رویکردی انتقادی در صدد پیوند آن برآمده اند که این خود کوبیدن میخ بر دیوار یکه تازی و ماندگاری فلسفه بحیث موجود یک تنه و شکست ناپذیر است. در تاریخ تفکر پاره یی از فیلسوفان به عنوان “فیلسوفان گسست” شناخته شده اند. آنان از جمله فیلسوفانی بوده اند که دستگاه فکریشان را بهتمامی متفکران بعد از خود تحمیل کردهاند و راه را بر هرگونه انکار یا نادیده گرفتنِ دعاوی و ایدههایشان بستهاند. فیلسوفانی که علاوه بر سیطره انداختن بر کُل فضای تفکر فلسفی پس از خود، منشای تحولات سیاسی-اجتماعی بیبدیلی نیز بودهاند و چهبسا بتوان به اعتبار نامشان، سرنوشت جوامع بشری را به قبل و بعد از آنان تقسیم کرد.
به گونۀ مثال روششناسی مبتنی بر گسست یا همان مدل فوکویی شناخت، در مقابل روش “دیرینهشناسانه”، میتواند نقاطی را به ما نشان دهد که بر اساس آن، نتوانیم حکم او در تز یازدهم (*) را بهراحتی بر تمامی «فیلسوفان» پیش از وی تسری دهیم. به همین گونه خوانش انقلابی مارکس جوان از آرای هگل و پیوستنش به حلقۀ “هگلیهای جوان”، خود گواه خصلت “تغییر دهنده”ی فلسفۀ هگل و کل سنت ایدهآلیسم آلمانی است. مارکس خود، فرزند ایدهآلیسم آلمانی محسوب میشود. متفکری که پیش از خوانش تاریخ بهمثابۀ “مبارزۀ طبقاتی” و تقسیمبندی آن بر مبنای “وجوه تولید مادی”، متأثر از کانت و هگل یعنی دو چهرۀ اصلی این مکتب در کنار فیخته و شلینگ بود، اما بهمیانجی همین خوانش درخشان انتقادی از تاریخ و مناسبات اجتماعی-سیاسی-اقتصادی، آنهم بهلطف تأکید گذاشتن بر “ماتریالیسم تاریخی”، پایان عصر پدران ایدهآلیستش را اعلام کرد.[۷]
این گونه گسست ها در عرصه هنر هم محسوس است. دیدیم که چگونه موسیقی “تونال” دچار گسست شد. یا در نقاشی ولاسکوئز یا واندایک که در مقام آفریننده گان پرسپکتیو بودند، در زمرۀ نقاط گسست تاریخ هنر دو بعد قرار دارند. در فیزیک نیز نمونههای متعددی از این چهره/نقطهگسستها وجود دارد: کوپرنیک، گالیله، نیوتن و اینشتاین. هیچکس حاضر نیست که پس از انقلاب کوپرنیکی، بهپیش از کوپرنیک بازگردد، یا مثلاً پس از کشف قانون جاذبه، امکان نادیدهگرفتن قوانین نیوتونی در نظریههای فیزیک محالشده یا با نظریۀ نسبیت عام اینشتین، دیگر نمیتوان به نیوتن بازگشت. پارهیی از نقاط تاریخی نیز، امکان بازگشت به پیش از خود را از میان بردهاند: جنگهای جهانی اول و دوم، پیدایش مسیحیت، زایش تفکر در یونان، آغاز رنسانس و افول تفکر کلیسایی، انقلاب فرانسه و آغاز مدرنیته از اروپا و…، جملهگی نقاط گسستی هستند که بشر با از سر گذراندن آنها و یا درگیرشدن در مناسباتشان، هرگز دیگر به زیست پیش از آنها بازنگشته است.
ریچارد رورتی فیلسوفی پسا تحلیلی و عمل گرای امریکایی نشان میدهد که تاریخ فلسفه، شامل سه پارادایم متافیزیک، معرفتشناسی و فلسفه ذهن است که هر یک از این پارادایمها یا الگوها مسائل مخصوص به خود را دارند. رورتی با کار درمانگری خود به خطای فلاسفه در به کار بردن مسائل فلسفی مخصوص به یک پارادایم در پارادایم دیگر، اشاره میکند و به دیدگاه بازنماییگرایانه فلاسفه انتقاد میکند. وی در نهایت به این نتیجه می رسد که مسایل فلسفی بجای حل شدن باید کنار گذاشته شوند. اما هستند فیلسوفانی چون، هابرماس و تیلور که بر رورتی انتقاد کرده و از جمله فلاسفه یی اند که به گسست معرفتی میان پارادایم های فلسفی باور ندارند. (&)
در دنیای اسلام نیز افرادی چون محمد عابد الجابری و محمد ارکون این گسست را در زمینه اندیشه اسلامی به ویژه اندیشههای فلسفی اسلامی پذیرفتهاند و با رویکردی انتقادی به سنت فلسفی مسلمانان معتقدند در عصر جدید باید فهمی تازه و نو از اسلام ارائه داد. ابتنای بر این نگرش در نقد سنت فلسفی اسلامی نیازمند اثبات منطقی و سپس تطبیق آن بر سنت فلسفی اسلامی است که ارکون و جابری در همین جهت حرکت کردهاند. (*)
حال که فلسفه پا در گل مانده و در اصطلاح بازی شطرنج ” زیچ” مانده است و به گفتۀ معروف دست اش کوتاهی می کند و بر سرخودش نمی رسد، چگونه ممکن است تا دست تاریخ رابگیرد و پا به پا به تفسیر آن گام بردارد تا پاسخ معقول و منطقی به هدفمندی تاریخ یا تکرار، پایان و بی پایانی آن فتوا صادر کند و نقشۀ راه را بنمایاند تا در روشنایی آن ملت های دربند گیتی راۀ نجات خویش را جویا شوند. این در حالی است که تمامی فلاسفۀ غرب و شرق چه پیشین و چه پسین هرچند در این بادیه گام های بلندی برداشته اند و اما تا کنون نتوانسته اند تا طور شاید و باید گرۀ کور پرسش های بالا را در مورد تکرار تاریخ و پایان و یا بی پایانی آن بگشایند. شاید دلیلش بیشتر کوتاه قامتی عقل فیلسوفان باشد که هر کدام در لاک پیش داوری ها و پیشینه پنداری های شان غافل گیر شده اند. این سبب شده تا نتوانند، تمامی پدیده ها را عریان تر از گذشته به تماشا بنشنند و از گرایش های هویتی، فرهنگی، قاره یی به کلی تهی شوند و تمامی زنجیر ها و زولانه ها را از دست و پای فکر شان بیرون کنند و با رهایی از این همه زنجیر ها به تفسیر فلسفه و تفسیر فلسفۀ تاریخ پرداخته و بعد نظریۀ تکرار و یا پایان تاریخ را به گونۀ واقعی تیوریزه نمایند. این وابستگی ها است که مارکس پایان تاریخ را در ایتوپیای کمونیسم، فوکو پس از سرخورده گی ناشی از شکست شوروی پیشین، پایان تاریخ را در جامعۀ لیبرال و هانتینگتون هم پایان تاریخ را در پایان رویارویی دو تمدن شرقی اسلامی و کنفوسیوسی در برابر تمدن غرب و برنده شمردن تمدن غرب اعلام نمایند. این کوتاه قامتی های فیلسوفان غرب بر این حقیقت مهر تایید می گذارد که هرگاه وجود زخمی و متلاشی شدۀ فلسفه را که از شانه های زخمی سیزف به زیر افتاده و سخت مجروح شده است، کسی از زمین بردارد و هنوز زود است که آن را به منزل مقصود یاری و یاوری کند.
منابع و رویکرد ها:
$ – http://tarikh.nashriyat.ir/node/657
& – https://bit.ly/35OUs23
% – https://bit.ly/2tIrhQ7
&- https://bit.ly/2PMzLOI
* – http://mam.journals.miu.ac.ir/article_2432.html
2- كتاب تاريخ چيست؟ نوشتهي اچ، كار و علم التاريخ عندالمسلمين ،روز نتال.
3 – تاريخ درترازو، دکترزرطن کوب.
[4]– شهيد مطهري، فلسفه تاريخ ج 1، ص 230
* – تزهایی دربارهٔ فویرباخ انگلیسی، در بر گیرندۀ یازده یادداشت فلسفی کوتاه از کارل مارکس است که به عنوان خلاصه و طرحی کلی برای فصل اول کتاب ایدئولوژی آلمانی در سال ۱۸۴۵ نوشته شدهاند. این کتاب مانند برخی دیگر از آثار مارکس در زمان حیات وی منتشر نشد. برای اولین بار این کتاب در سال ۱۸۸۸ به عنوان ضمیمه جزوهیی از فردیریش انگلس همکار و هم فکر مارکس منتشر شد. دراین کتاب تزها به صورت بسیار خلاصه و حداکثر در چند جمله نوشته شدهاند که طرحی کلی از نگرش مارکس در پیوند به نظریات فویرباخ و ماتریالیستهای زمانش ارائه میدهد. مارکس در تز یازدهم جمعبندی تمام تزهای قبلی را ارائه میکند و در این تز عمل سیاسی را تنها حقیقت فلسفه میداند و معتقد است که «فیلسوفان تا کنون تنها جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کردهاند، اما اصل این است که آن را تغییر دهند».[۶]