این نوشته چکیدۀ تز مرکزی کتابی است به زبان آلمانی به نام “ما را به نوح چه غرض؟” نوشته ای ولفگَنگ فُن شوفر که در سال 1968 از چاپ بیرون شد. تز مرکزی این کتاب که در دانشنامه ای روانشناسی قرن بیست به آن بر
خوردم، برایم بسیار جالب به نظر آمد و مدتی دنبال کتاب گشتم که کمیاب است (دیگر چاپ نمی شود) و نیافتم. نویسنده اش هم به دار فانی سفر کرده است. دو سال قبل دخترم لیلا، مرا غافلگیر کرد و این کتاب را برایم تهفۀ تولدی داد. برای آنهایی که به سیر و تطور روان انسان علاقه دارند، این چکیده را با افزودنی هایی که به موضوع مربوط اند تقدیم می کنم.
دو صفت تعیین کنندۀ انسان زبان و آگاهی است. بهتر بگویم خود آگاهی بازتابی است. زبان و آگاهی در هم تاثیر متقابل دارند. بافت های زبانی نوع آگاهی را ممکن می کنند و بر عکس. یعنی تاریخ زبان همزمان تاریخ خودآگاهی انسان هم می باشد. یک مثال برای این ادعا حالات فعل است. آگاهی امروز جهان غرب که معیاری برای علم و تخنیک امروزی در جهان شده است مبنی بر دو حالت فعل، در دستور زبان، یعنی معلوم و مجهول است. در زمان های گذشته در زبان های یونانی باستان و هندی باستان (سانسکریت) حالت سومی یعنی وسط نیز وجود داشته است که حدود 500 قبل از میلاد از دستور زبان گم می شود. این رویداد از اهمیت برخوردار می شود اگر ما تِز رابطه ای آگاهی و زبان را جدی بگیریم.
تا حال علم زبانشناسی و روانشناسی نظریه ای مبنی بر اهمیت حالت وسط ارئه نکرده است. حالت معلوم رابطه ای فاعلی انسان به جهان را می رساند و حالت مجهول رابطه ای پذیرایی یا شنوایی انسان به جهان را باز تاب می دهد. ولی در واقع رابطه ای انسان هیچگاه تنها حالت معلوم و مجهول را ندارد، بلکه همزمان شامل هر دو می باشد. حالات معلوم و مجهول در واقع انتزاع از واقعیت اند. برای بیان واقعیتِ کامل ما شکلی نداریم.
فرضیه این است که حالت گم شدۀ وسط همزمانی معلوم و مجهول با رابطه به جهان را می رساند و بیانگر واقعیت است. این فرضیه کمک می کند که ما چند موضوع را متوجه شویم: اول، رابطه ای زبان و آگاهی، دوم، بخش ویژه ای این رابطه را که تا حال متوجه آن نبوده ایم ولی یک مسئله ای تاریخ ذهن بشری را روشن می کند و سوم: آگاهی ما را چنان توسعه می دهد که جدا از جنبه های تحلیلی که به وسیله معلوم و مجهول بیان می شوند، کلیت رابطه ای ما با جهان قابل فکر و بیان شود.
در یک قدم فرضی دیگر که به عقب بر گردیم به حالتی بر می خوریم که فقط حالت وسط وجود دارد که حالات معلوم و مجهول را در خود دارد. این در واقع حالت قبل کلامی آگاهی انسان است. حالتی که ما امروز به حیث کودک و یا در رؤیاها به خود می گیریم. حالت قبل آگاهی که در آن فاعل و مفعول، سوژه و ابژه، انسان و جهان، فکر و هستی، زندگی و مرگ، زمان و ابدیت و غیره هنوز از هم متمایز نشده اند. از نگاه اسطوره ای، آن حالت آگاهی انسان قبل از اینکه از درخت دانش میوه خورده باشد و از بهشت رانده شده باشد.
در این حالت اولیه، انسان کاملاً در جهان جا گرفته است و در امن است. از طرفی امکان این که خود را از دیگر موجودات که آنها هم در جهان جا داده شده اند متمایز کند، یعنی امکان فاصله گرفتن از جهان و تامل در بارۀ آن و در نتیجه دست یابی به آزادی و خود آگاهی را ندارد.
اگر از این حالت اولیه به سوی امروز تاریخ تحول زبان را در نظر گیریم به حالات فعل و آگاهی انسان دست می یابیم. در اول حالت وسط یگانه حالت فعل است. حالات معلوم و مجهول که شامل آن اند هنوز متمایز نشده اند و در آگاهی ما راه نیافته اند. انسان یا بهتر بگوئیم انسانِ مجازی که زمانی انسان امروزی می شود زندگی و مر گش در هم تنیده با جهان پیرامون اش می باشد و با آن وحدتِ نا خود آگاه دارد. وی هنوز رابطه ای با جهان ندارد، بلکه جزئی از جهان است.
در مرحله ای از تطور اش، انسان حالات معلوم و مجهول را از راه زبان کشف می کند. این جریان در زمان قبل تاریخی شروع می شود و در زمان تاریخی کامل می شود. این جریان برای ما در زبان هندی و یونانی ظاهر می شود. کشف معلوم و مجهول را می توانیم تحلیل حالت وسط تصور کنیم. یعنی معلوم و مجهول حالات تحلیلی اند. انسان به موقعیتی دست یافته که رابطه ای جنبه ای و کلی اش به جهان را همزمان از راه زبان می تواند بیان کند. اینجاست که انسان جزئی از جهان است و همزمان به مقابل جهان به حیث فاعل و پذیرا و شنوا قرار می گیرد.
در زبان اسطوره این گذار از حالت اولیه به حالت ثانوی آگاهی در روایت پیدایش انسان در تورات بیان شده است که انسان های اولیه از “درخت دانش خیر و شر” می خورند. آنها حالا می توانند تمایز کنند و مجبور اند انتخاب نمایند. آنها باغ دیوار کشیده ای بهشت را که نمایانگر دوران طفولیت و حیوانیت انسان است را پشت سر گذاشته اند و به حیث انسان های بالغ در جهان به مقابل جهان قرار گرفته اند. این تاریخ اصل و نسب در زندگی هر انسان در جریان رشد فردی (آنتو جنسیس) تکرار می شود.
در اینجا یک گسستگی دوران ساز به وجود می آید و تکامل منحرف می شود. حالا فقط دو حالت معلوم و مجهول فعل در آگاهی انسان وجود دارد. حالتی که بازتاب کل بود هم از نگاه زبانی و هم از نگاه آگاهی فراموش می شود و در نا خود آگاه انسان جا می گیرد. این حالت امروزی آگاهی که ما در آن فقط از راه زبان و منطق بخش هایی از جهان را درک می کنیم و از درک کل عاجز می باشیم نتیجه ای این دوران است.
گذار از مرحله ای آگاهی کامل رشد یافته به این مرحله ای آگاهی ناقص را می توانیم در حوزۀ زبان های هند و اروپایی بازۀ زمانی 600 تا 400 قبل از میلاد را بگیریم. در این بازه ای زمانی هم در هندی و هم در یونانی هنوز فعل سه حالت دارد و از آن استفاده می شود. سال میانی این دوره 500 قبل از میلاد است که بودا در هند و هراکلیت و در یونان ظهور می کنند. ظهور بودا و هراکلیت نشان می دهد که هنوز حالت وسط یعنی رابطه با کل قابل فهم است ولی امری مسلم و بدیهی نیست. تفکر تحلیلی حالت وسط را به فراموشی می کشاند. فلسفه ای مُثُل افلاطون محصول رابطه ای تحلیلی است که هنوز آگاهی ما را به این معنا تعیین می کند که دیگر قادر نیستیم رابطه ای کلی خویش با جهان که از راه حالت وسط (معلوم – مجهول) ممکن است را زبانی و منطقی بیان کنیم و فقط به شکل پاراداکسیکال برای ما قابل فهم است.
این جریان در گذار از افلاطون به ارسطو واضح دیده می شود. در حالیکه افلاطون اندیشه اش را به شکل دیالوگ بیان می کند و بدینوسیله وحدت کل را که زبان دیگر قادر به بیان اش نیست از راه و روش فردی-ادبی بیان می کند، ارسطو هم اول با دیالوگ شروع می کند ولی بعد این نوع بیان معلق را کنار می گذارد و متافیزیک را به حوزه ای فرا منطقی و فراسوی تجربه و تعیُن می کشاند. بنا بر این تفکر در علوم طبیعی و متافیزیکی از هم جدا می شوند و این برای انسان زیان بار است.
حالا قابل فهم می شود که چرا این روش تفکر انسان که نتیجه اش علوم مثبته و تخنیک است فقط نگاه اش به جهان بخشی و مقطعی است و تبعات آگاهی ناقص است. علت ژرفایی رفتار خشونت آمیز انسان به محیط زیست و به مقابل حیوانات دیگر این است که انسان خود را دیگر جاداده شده در طبیعت نمی بیند، بلکه به مقابل طبیعت قرار گرفته و می خواهد بر آن مسلط شود و آنرا به نفع خویش تغییر دهد. تنها تغییر آگاهی که مبنی بر یک طرح آگاه وسط باشد که معلوم و مجهول را با هم ترکیب نماید می تواند رابطه ای ما را با جهان از نو تعیین کند.
مثالی که از یک واژه می توان داد که ترکیب معلوم و مجهول است و تضاد ها را در خود رفع کرده است کلمه ای یونانی وسط “پونتانومای” است که از ریشه ای هند و اروپایی “باهود، بود” می آید، که چند معنا دارد. از جمله “بیدار کردن” “ارائه کردن”، “شنیدن” و “پرسیدن” است. در لغتنامه معنای این کلمه “پرسیدن” و “شنیدن” است. نظر به استعمال امروز یکی از این معنا ها را خواهیم گزید. ولی این دو معنا با هم چه مشترکاتی دارند؟ یکی از پیشنهاد های لغتنامه که می گوید “با پرسش کشف کردن” است به ما کمک می کند. ولی اینجا هم دوالیزم رفع نشده است. ترجمه از حالت اولی یونانی با سه حالت برای آگاهی امروز ما که دو حالت را می شناسد فقط در پهلوی هم گذاشتن معلوم و مجهول ممکن است نه رفع آنها در حالت سوم که منظور شکل اولیه ای یونانی می باشد. ما متوجه می باشیم که هر وقت یک الهام و یک اندیشه در ذهن ما “روشن” می شود که در آن ترتیب زمانی پرسش و پاسخ رفع شده است ما با این پدیده رو برو هستیم. یک ترجمه ای خوب باید با این دانش همراه باشد که هر پرسش در واقع پاسخ خویش را با خود حمل می کند. در نهایت پرسش و پاسخ یکی اند. به نظر ما این امر کاملاً پارادوکس است، در حالیکه هر دانشمند می داند که وی مهمترین قدم را با طرح پرسش درست انجام داده است. یعنی نوع پرسش و پرسیدن، پاسخ را به صورت کل تعیین می کند.
یک مثال قابل تجسم برای پرسیدن و پاسخ گرفتن، کردن و شنیدن، معلوم و مجهول را می توان بدست آورد وقتی ما کوشش کنیم یک میله ای آهنی را در کف دست خود به توازن نگه داریم. همیشه میله به یک طرف می افتد و دست ما آن حرکت را تعقیب می کند تا موازنه را حفظ نماید. بعد میله به طرف دیگر می افتد و دست ما باز حرکت اش را تعقیب می کند و تا آخر. اینجا ما آن جریان را داریم که واژه های “پرسش، شنیدن و کردن” آنرا نام گذاری می کند و در یک ریشه ای “باهود، بود” یا “پونتانومای” جمع شده است.
هرچه دست ما حرکت میله را کند تر تعقیب کند (هر چه فاز های معلوم و مجهول رابطه از هم دور باشند) به همان اندازه میله می افتد و بیشتر توازن اش را از دست می دهد و حرکت در مجموع بیشتر می شود. هر چه سریع تر دست ما حرکت میله را تعقیب کند به همان انداز میله کمتر می افتد و حرکت در مجموع کمتر می شود. در اینجا یک تابع بین سرعت و مقدار حرکت پدید می آید. هرچه حرکت سریع تر باشد به همان اندازه کوچک تر هم می باشد.
اگر شتابِ حرکت را تا مرز ممکن افزایش دهیم که مرز فیزیکی آن سرعت نور است، یعنی در ذهن خود این کار را انجام دهیم، می توانیم فکر و تصور کنیم و بفهمیم که: وقتی حرکت دست ما با واکنش به افت میله به طرف لایتناهی تقرب کند، طوری که اجزای معلوم و مجهول (فاعلی و انفعالی) همزمان شوند، حرکت خودش لایتناهی می شود و چیزی ایجاد می شود که ما سکون به آن می گوییم. یعنی در لایتناهی فراسوی زمان و مکان و ماده، سکون نه، بلکه ضد مطلق سکون یعنی حرکت مطلق حاکم است. ما بین “بسیار سریع” و “بسیار کوچک” از یک سو و “لایتناهی” از طرف دیگر یک جهش کیفی ایجاد می کنیم، چون “لایتناهی سریع” و “لایتناهی کوچک” بی مفهوم است.
این تامل ما را متوجه این امر می کند که صفت “متناهی” صفت زمان و مکان است، در حالیکه صفت “لایتناهی” غیاب وجوه زمان و مکان را می رساند. “لایتناهی” به معنای لایتناهی بزرگ یا لایتناهی کوچک و یا لایتناهی سریع با رابطه به زمان و مکان نیست، بلکه درجه ای دیگری از واقعیت است، یعنی واقعیت اولیه ای که برای ما به مثابه حرکت ابدی حال حاضر بین گذشته و آینده قابل فهم است که در آن اجزای مجرد و مقطعی رفع شده اند.
این موضوع در یک جمله ای ظاهراً پارادوکس “حرکت سکون است” بیان شده است که با در نظر داشت آنچه گفته شد، عقلانی و واقعی است. این جمله برای آگاهی کامل از نوعی که معلوم و مجهول را در خود توحید کرده باشد عقلانی است که به زبانی بیان شده که در آن معلوم و مجهول وحدت یافته باشد. موقعیت انسانی که از این آگاهی برخوردار است طوری است که وی نه به مقطع مادی رابطه اش با جهان محدود شده است، طوری که علوم طبیعی شرح اش را می دهد و ماتریالیزم شکل مطلق دارد و نه به حالت در هم تنیدگی ناآگاه، چنانچه با زنده جان های غیر از انسان فرض می شود، و یا شکل اولیه انسان بدون ظرفیت زبان و یا زبانی بدون معلوم و مجهول آشکار می شود. آگاهی کاملاً رشد یافته ای انسان که در برگیرنده ای سه گانه ای معلوم، مجهول و وسط است ظهور می کند که به خاطر نقص آگاهی که در بالا ذکر اش رفت، در این 2500 سال گذشته به غفلت و بی اعتنایی مواجه شده است.
آن زیر بنای ناآگاه آگاهی که ما در بالا به عنوان “در هم تنیدگی ناآگاه” یاد نمودیم و آن را حالت اولیه ای آگاهی نامیدیم، در زبان کارل یونگ، روانشناس سویسی همان ناخود آگاه جمعی می باشد. یونگ یاد آور می شود که یکی از صفات این نا خود آگاه جمعی جاودانگی و همزمانی است. برای مردمان “بدوی” زمان و فضا کلمات مشکوک اند که در طول رشد بعدی انسان به مفاهیم مبدل می شوند. این تکامل ارتباط به حالات فعل در دستور زبان دارد و شکل واضح می گیرد. کارل یونگ حدس می زند که شرط روانی برای مفاهیم زمان و مکان همان رشد معلوم و مجهول در زبان است.
اشکال و کلمات زبان در واقع آگاهی ماست که جهان را به ما می نمایاند. زبان ناقص به آگاهی ناقص منجر می شود. طوریکه برای این زبان رابطه ای ابدیت و زمان به یک تضاد غیر قابل رفع مبدل می شود، با مقایسه با زبانی کامل و آگاهی کامل در سطح ذهن ما که برایش ابدیت و زمان ابعاد مختلف اند که در این آگاهی قابل فهم اند و بدون تضاد توحید می یابند.
کلمه ای ابد هم مفهوم زمان را درخود دارد. در یونانی کلمه ای “ایون” و در لاتینی کلمه ای “اِوُم” و در زبان آلمانی باستان کلمه ای “اِوا” همزمان “ابدیت” و “زمان” معنا می دهند. معنای مشترک و چکیده اش “همیشه” است.
کلمه ای “زمان” از ریشه ای هند و اروپایی “دا”و “دای” مشتق شده است که به معنای “تقسیم” کردن، “تکه” کردن، “قیچی” کردن و “بخش” می باشد. کلمه ای آلمانی “تایل” که به معنای “بخش”، “جزء” و “سهم” است از همین ریشه ای “دا” و “دای” مشتق شده است. بدین صورت، زمان جنبه ای از ابدیت است که زمانی مشهود می شود که ما ابدیت را تقسیم کنیم و تحلیل و تجزیه نماییم.
دیده می شود که “زمان” شکل آگاهی و یا مفهوم زبانی محصول تقسیم است و یا به عبارت دیگر تجزیه ای کل که “ابدیت” است. چرا زمان یک مفهوم تحلیلی است از آنجا متوجه می شویم که تجربه ای خویش از حالات فعل را بر رسی کنیم. متوجه می شویم که زمان چیزی است که از یک سو به حیث گذشته انفعالی و از سوی دیگر به حیث آینده فعال به مقابل ما ایستاده است. آگاهی که از سطح تحلیل معلوم و مجهول فراتر نرود، بیشتر ظرفیت بیان را ندارد.
کلمه ای آلمانی “مومِنت” که لاتینی اش “مو(وِ)منتوم” یا “حرکت” که در آن ما به مقابل زمان قرار نداریم، بلکه در آن ما بین گذشته و آینده در حرکت ایم همان حال “حاضر” یا “اکنون” است. مانند کلمه ای آلمانی “وِردِن” که از ریشه ای هند و اروپایی “اواِرت” می آید و به معنای “چرخیدن” ، “دور دادن” است. نقطه ای چرخش که در آن آینده همیشه به گذشته مبدل می شود. هرچه آینده بود گذشته می شود. این شدن و تغییر دائمی است که جوهر جهان و واقعیت را نمایان می کند. یعنی این زمان نیست که حرکت می کند، بلکه حال یا “اکنون” است. و اکنون عنصر زمان نیست.
این لحظه، یعنی حرکت حال که در آن همیشه آینده به گذشته مبدل می شود این مشخصه را دارد که ما در آن همزمان فعال و منفعل ایم (معلوم و مجهول) یعنی در وسط می باشیم. و در آن این جنبه ای بخش گونه و تحلیلی زمان با گذشته و آینده نا پدید می شود و در جای آن اصل وحدت دهنده و متعالیِ ابدیت قرار می گیرد که در آن گذشته و آینده که مؤلفه های زمان اند یا همزمان اند و یا رفع شده اند.
وقتی که ما با آگاهی کامل معلوم، مجهول و وسط در جهان می باشیم، همزمان جنبه ای زمان و اصل ابدیت را در می یابیم که حال، تغییر و سکون را ترسیم می کند. حالا متوجه می شویم که با در نظر داشت ابدیت، مفاهیم “پیش از این” و “بعد از این” بی معنا می شوند. این مفاهیم تنها در چوکات آگاهی معلوم و مجهول یعنی جنبه تحلیلی زمان قابل فهم اند و معنا دارند. همزمان شکل تفکر تحلیلی علیّت و حوزه ای اعتبار اش متمایز می شود که اساس اش ترتیب زمانی علت و معلول است.
در فیزیک که حرکت ماده را تحقیق می کند، در آزمایش های ذرات بنیادی که نزدیک به سرعت نور حرکت می کنند، جهش بین حال یعنی اکنون و زمان، بین جنبه ای مادی رابطه ای ما با جهان، و شراکت ذهنی ما با آن نمایان می شود. ورنر هایزنبرگ (1901- 1976) ، فیزیک دان آلمانی، برندۀ جایزۀ نوبل سال 1932 برای بنیان گذاری فیزیک کوانتوم در این مورد چنین می نویسد: “در محدوده های بسیار ریز مکان-زمان، در مقیاس ذرات بنیادی، مکان و زمان چنان مغشوش می شوند که در این محدوده ما مفاهیم “زود تر” و “دیر تر” را نمی توانیم درست تعریف کنیم.” هایزنبرگ به این نتیجه می رسد که باور های معمولِ تقسیم جهان به سوژه و ابژه ، جهان درون و جهان بیرون، جسم و روح دیگر مناسب نیستند و به مشکلات می انجامند. (ورنر هایزنبرگ: فیزیک نوین و تصویر از طبیعت، 1955 ، آلمانی.) وی به این باور است که هر نوع فهم، چه علمی و چه غیر علمی وابسته به زبان ما است. ولی مسئله ای مهم این بود که زبانی وجود نداشت که یافته های فیزیک نوین را بدون تضاد و پارادوکس بیان کند. این به معنای ناقص بودن زبان ماست که حد وسط را از دست داده است. شاید به این خاطر است که منطق هگل و منطق بودا (کوآن در ذِن بودیزم: یک کلمه و یا جمله ای پارادوکس که معلم به شاگرد می دهد که روی آن کار کند تا برایش قابل فهم شود.) برای ما مردم امروزی غیر منطقی و متضاد به نظر می رسد.
اما اسطورۀ نوح که در تورات، انجیل و قرآن آمده است و اسم این کتاب هم به وی اشاره دارد چه ارتباطی به موضوع تحول و تغییر دائمی هستی که در مفهوم وسط نهفته است دارد؟ در تورات می خوانیم که نوح انسانی است که متناسب به اوضاع عمل می کند. یک سیل عظیم واقع می شود. چنین واقعه ای طبیعی مانند طوفان، سیل و یا خشکسالی کاملاً نا گهانی نیست، بلکه علائمی دارد و انسانهایی که در آن محیط زندگی می کنند می توانند به آنها توجه کنند و عملی مناسب انجام دهند. نوح علائم را می بیند و کشتی می سازد که مناسب اوضاع است. وی نه تنها خویش را نجات می دهد بلکه مسئولیت تمام زنده جان ها را به عهده می گیرد و آنها را نجات می دهد.
نوح انسانی مؤمن است. ولی در تورات کلمه ای مؤمن تعریف نمی شود. نوح ارادۀ خدا را اجرا می کند (تابع قوانین طبیعت است). در این کنش وی متناسب به اوضاع عمل می کند، یعنی وی همزمان شنوا، گیرنده، اوبژه است و کنشگر و سوژه. رابطه اش با هستی همزمان از نوع معلوم، مجهول و وسط است. معنای مؤمن در واقع وسط بودن نوح است. نوح نسبت به دیگر انسان ها امتیازی ندارد، جز اینکه وی متناسب به اوضاع عمل می کند و علائم زمان را می شناسد. هر انسان دیگری هم از این ظرفیت برخوردار است. ولی دیگران مانند نوح عمل نمی کنند، یعنی مانند وی مؤمن نیستند.
هر فرد و اجتماعی که نتواند خود را از نو باز سازی کند (در ابعاد اخلاق و حقوق، شناخت و تخنیک) و خود را با اصل بنیادین هستی که تغییر و تحول دائمی است عیار سازد، متحجّر می ماند و نمی تواند به پیش برود. به اساس این تعریف از مؤمن، طالب، داعش، مجاهد و همه ای کسانی که به ایدئولوژی ها تکیه می کنند، مؤمن نیستند، یعنی قادر نیستند متناسب به اوضاع مانند نوح عمل کنند و منجمد می مانند.
یک مثال از تجربه ای نویسندۀ این سطور می آوردم. در سال 2008 از بین سال تا آخر همان سال، در پولیتخنیک کابل علم کمپیوتر(انفورماتیک) درس می دادم. پولیتخنیک به این فیصله رسیده بود که استادان استفاده از کمپیوتر را بیاموزند. یعنی بتوانند از ایمل استفاده کنند، با آفیس مایکروسافت بنویسند و پریزنتیشن طرح کنند، انترنت و غیره. یک روز در تالاری در ساختمان تکنالوژی معلوماتی پولیتخنیک جمع شده بودیم که در مورد این موضوع پلان کنیم. آن روز تعدادی از استادان پولیتخنیک که همه در شوروی آن زمان دکتور شده بودند و پوهاند بودند آمده بودند. فقط برای اینکه مخالفت کنند! یکی از آنها پشت میکروفون رفت و گفت: “مه خودیم می خاستوم که انجنیری بخوانوم. پدرم مره به زور روان کرد به پولیتخنیک. مه دَ اینجه درس خواندیم، به مسکو رفتیم داکتر شدیم، آمدیم استاد استم. مه که تمام شدم! آلی بچه هایی که صنف دوازده ره خواندن با بکسکا دَ شانه های شان (لپ تاپ، ن.ن)، آمدن به مه میگن انگلیسی یاد بگیر، کمپیوتر یاد بگیر!” نویسندۀ این سطور در جواب گفت که این فقط یک پیشنهاد پوهنتون است تا کار شما را ساده کند. کمپیوتر تحقیق، نوشتن، طرح پریزنتیشن وغیره را ساده می سازد و استفاده از امکانات انترنت بسیار می توان برای ما مهم باشد ولی این امر جبری نیست. ما باید آماده باشیم همیشه از نو بیاموزیم. بعد از این تعدادی از پوهاند ها جلسه را با عصبانیت ترک کردند! این پوهاند ها هم به تعریف ما مؤمن نبودند. نمی خواستند چیز نو یاد بگیرند و متناسب به اوضاع عمل کنند. دانشگاه های ما هم منجمد اند و همیشه مثل زن لوط به عقب تماشا می کنند. در دانشگاه های ما حتی علم مدرن امروزی هم تدریس نمی شود بلکه نوت های دهه های گذشته دست به دست می شود. علم و روش علمی تدریس نمی شود. دانشجویان هم اکثر شان دنبال شهادتنامه اند، نه دانش!
قصه ای دیگری در تورات از لوط خبر می دهد که در قرآن هم آمده است و شباهت زیادی به روایت تورات دارد. وقتی دو فرشته لوط، زن و دختران اش را از شهر به بیرون رهنمایی می کنند، به آنها می گویند که نباید به عقب نگاه کنند که خواهند مرد. زن لوط که در تورات از وی نام برده نمی شود، به عقب نگاه می کند و به ستونی از نمک مبدل می شود. در جهانی که در حرکت است و باید به پیش رفت، نگاه به عقب، گناه است و ما را منجمد می کند.
قصه های تورات، انجیل و قرآن را اگر از نگاه هرمنوتیک-فیلولوجیک (ریشه شناسی کلمات) و نماد شناسی روانکاوانه بخوانیم، در آن ها چکیدۀ دانشِ پیشا منطقی-علمی هزاران سال تجربه ای بشر را به شکل نمادین خواهیم یافت. آنها اسطوره اند، شاید کسی به نام نوح و یا لوط اصولاً وجود نداشته است، ولی آنها چکیدۀ تجارب نسل های بی شماری از انسان ها به شکل نمادین و متراکم اند.