گرچه در شمار “دلیران” نمیآمدم، پس از شنیدن خودکشی ابراهیم نبوی داور – طنزنویس سرشناس ایران – زیادتر ترسان و نگران شدهام. شام دیروز با دوستی که سروکارش با روح و روان است، تا نیم شب در تلفون بودم. هرچه زیادتر میشنیدم، بیشتر میفسردم؛ به ویژه هنگامی که گفت: “گاه خندیدن و خنداندن پوشش افسردگی است و چنانی که میدانیم برخی از غمها، آدمهای دلتنگ را به راه بیبرگشت رهنمون میشوند. آنان میروند و خانواده، بازماندگان و دوستان را بر گلیم سوگ مینشانند”. شکوهکنان گفتم: ویرانم کردی. سخنان بالا هیچ؛ گلایۀ دیگری دارم. طنزنویسان مرا کلاوه کردهاند. تا از یکی میآموزم که “هدف طنز خنده است”، دومی میفرماید: “طنز برانداختن ماسکهاست”. (آیا دریدن ماسک خنده دارد؟) نیک در بد، این را فرانگرفته باشم، دیگری میآید و میگوید: “طنز هنر دگرگونه پرداختن به پیرامون است و از میان اشک و لبخند میگذرد”. تا آشفته شدنم را چاره جویم، تلفون در کف دستم از چارج تهی میشود و آوایی در گوشم میپیچد: “این شماره دیگر دسترس نیست”. در رسانهها میخوانم: “داور به زندگی خود پایان داد”. همین را کم داشتیم.
در روزگاری که طنزنویس خود را میکشد، آدم دروازۀ کدام ویلوننواز پریشان را بکوبد؟ به کدام مرثیهسرا زنگ بزند؟ به کدام دره فریاد کند؟ به هر دیوانی فال میگشایم، میآید: گر زندگی این است که من میبینم/ عمر ابدی نصیب دشمن باشد
یادم آمد، کسی گفته بود: “زندگی وام برگرفته از مرگ است. باید پرداخته شود”. کاش به دنبالش میافزود: “قرض ممنوع”.
در معاملۀ نقد و نسیۀ هستی و نیستی، آواز پرستو از رادیوی همسایه به گوش میرسد: “ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت”. البته، نوشتۀ زغالی بر دیوار رویارو هم تماشایی است: “زندگی مرگ درازی بیش نیست”.
نشد، باید بیپرده بنویسم: یاران! اگر آشکارا بگویم “خود را نکشید”، ریشخندزنان خواهید گفت: به تو چه؟ آیا همین اکنون در اتاق خودت آهنگ “به تنگ آمد دلم زين زندگی، ای مرگ جولانی” دود نمیشود؟
میشود، میشود. پنهان نمیکنم، میشود. این را نیز پنهان نمیدارم که گاه آوازخوانان آنچه در گلو دارند، بر زبان میآرند؛ ولی آنچه در دل دارند، هرگز بالا نمیآورند. “در این زمانه به چشم خود اعتباری نیست”.
تا فراموشم نشده، باید خواهش پیشترم را بازنگری کنم. ببخشید! اصلاً من چکاره که به دیگران بگویم: زندگی تان را پاس دارید؟ آیا ارزش شب و روز را زیادتر از آنها میدانم؟ توفان کنم، غبار از آیینۀ سلولم بسترم و دستی به سر و روی زندگی خودم بکشم.
از شما چه پنهان؟ پس از خودکشی ابراهیم نبوی، هرچه خویشتنداری میکنم، خواسته و ناخواسته، هوشم به سوی دو دوسته از دوستانم میرود: آنانی که طنز مینویسند و با شادمانی افسردگی شان را پوشش میدهند و آنهایی که طنز نمینویسند و اندوه شان را از آشنا و بیگانه نهان نمیکنند.
یاران! سوگوارتر مان نکنید. به زندگی پایان داده شود یا نشود؛ مرگ اهل تشریفات و تعارفات نیست، “اول شما بفرمایید” نمیگوید؛ اگر صد سال دیر هم کند، شبی یا روزی رخ به سوی ما میوزد و آهسته میگوید: برویم.
بالهایت بسوزد “بوف کور”…
بیستم جنوری 2025