بالاخره روزی رسید که دیگر زانوهایم بکلی سستی نموده چپ وراستم را در جاده ها بخوبی تشخیص داده نمی توانستم، قدم هایم در رفتارکندی کرده و با مشقت زیاد و رهنمایی طفلکم شارون خود را به اولین موتری که رهسپار شفاخانه می بود می رسانیدم . یک روز حین مراجعت ازشفاخانه به قدری خسته و بیچاره شده بودم که سرراست بالای بسترم افتیده و هیولای مرگ را درنظرم مجسم دیدم، ولی هرطوری بود این شبح هولناک را ازخود دور نموده جبراً به مصاحبۀ شارون مشغول شدم ونگذاشتم آخرین نفس های هستی در گلویم گره گردد. در پایان مجادلۀ این روز یک نوع پیروزی در خود حس نموده و پنداشتم که یک قدم دیگر به پیش رو یعنی به سوی زندگی بر می دارم …
از این روز به بعد خواهرم، شارون را موظف ساخت تابه هروسیلۀ می شود روز یک مرتبه مرا توسط تکسی به گشت وگذار جاده ها ببرد . این یک فکر خیلی عالی و پسندیده بود ولی من به اندازۀ ضعیف وناتوان شده بودم که بعضی روزها دعوت معصومانۀ شارون را برای گشت وگذار درحق خود یک نوع بیرحمی تلقی کرده با خود می گفتم چرا دراین دنیای فعال وپرحرکت و دربین اجتماعات سالم وپرهیجانی که همه چیزآن برای من بیچاره و رنجور که طعنه وتوهین است داخل شوم ، درحالی که باید لحظات پر درد و الم زندگی من در کنج اتاق های منزوی بستر بیماری سپری گردد .
نه ! این افکار درست ومنطقی نبود ومن نباید روزنه های مایوسی رابه استقبال مرگ می کشودم، لهذا فوراً به تردید ومجادله پرداخته با تمام قوایی که داشتم خود را برای خارج شدن از منزل و گشت وگذار آماده و مشتاق می ساختم .
شارون می کوشید با خنده ها وخوشی های طفلانۀ خود مرا کوچک شمرده و احساساتم را تحریک نماید ، هرروز یک خدعۀ بکار می برد وب طرق تازه تری مرا به خوردن غذا و ادویه وبه بذله گویی ها تشویق می کرد ، تا جایی که دیگر او مادرم گفته می شد ومن کودکش !
(پیروزی صحت )
وقتی دیدم نزدیک است مرض مهلک سرطان و دوام آن بکلی عاجز و ناتوانم کرده و معنویاتم را فاسد و بیچاره سازد ، فوراًً متوجه حال خویش گردیده با خود گفتم : برای تداوی و بهبودی جسم خویش اول باید روح خود رامعالجه نموده روزنه های امید را در برابرش بکشایم و یکبار دیگر مسعود بودن و خوشبخت زیستن را به آن بیاموزانم … !
دراین راه اولین عکس العملم عبارت از غور وقضاوت در خصوص ارزش و چگونگی عقاید مذهبی ام بود . من زن بدعقیدۀ نبودم گرچه هفته ها وظایف مذهبی خود رافراموش می کردم ولی هرباری که داخل عبادتگاه می شدم خداوند را مقابل خود حاضردیده وبه بزرگی وعلویت او فکر می کردم … مرض سرطان مرا بیشتر به ذات مقدس او نزدیک و متمایل ساخته و در پرتو یک نور قوی و روشن تربه من حالی ساخت که عباداتم را چگونه باید جریان داده و از اجرای آن چه نوع امید ها وانتظاراتی را درسر بپرورانم.
بالاخره این کشف اساسی برایم واضح ساخت که مقابله با زدنگی و مقابله با مرگ زیادهم باهم فرق ندارد ، کسی که ازمرگ می ترسد از زندگی نیز هراسان خواه بود و کسی که از مرگ ترسی ندارد یعنی نزد معبود خویش آلوده و مجرم نیست ، به خوبی می تواند زندگی مسعودتر و مساعدتری را پیش ببرد .
پس از ابرازهمین افکار وتعبیرات بود که دفعتاً ترس و وحشت مرگ از هستی ام بنای دوری راگذاشت. دریکی از شامگاهان که التم بطورهمیشگی بود برای چندلحظه استراحت داخل بستر گردیدم، افکارم به هرسو بنای پرواز را گذاشته ازیک اندیشه به اندیشۀ دیگر می رفتم … باری دفعتاً یک نوع بهبودی و سبکدوشی درخود احساس نموده درهمان حال تنفسم را فروبستم و چنین تصورکردم که روح و موجودیتم از لفافۀ مرگبار خود جدا می شود، هیچگونه ترس را بخود راه ندادم بلکه تنها قدری متحیرگردیده فکرکردم که این بار نوبت مرگ است ، ولی این فکرم بدون وحشت و وسوسه وحادثه دوام یافته بایک نوع سرور وآرامش طبیعی باآن فرو رفتم . تنهاچیزی که اتفاق افتاد همان بود که مرگ به سراغم نیامد… بلکه زندگی روزنه های خود را به رویم باز کرد !
دراین وقت چون نه تنها بدون ترس ووحشت بامرگ مقابله میکردم بلکه با یک نوع جرئت وسرور وانبساط خاطرباآن روبرو شده بودم، دفعتاً پیروزی و غلبۀ مطلق را درخود احساس کردم، دیگر ترس واندیشۀ مرض سرطان بکلی از خیالم دورشده و زندگی تازه یی را آغازنمودم . البته دریک روز تمام تلفات و تخریباتی راکه روح و جسمم متحمل گردیده بود ترمیم کرده نتوانستم، ولی موانع زندگی یکی بعد دیگری بنای دورشدن را گذاشته وزن بدنم آهسته آهسته کسب زیادت می کرد وبیش ازپیش اوقات خودرا در خارج بستر به سرمی بردم .
خوشبختانه ازطرف دیگر خواهرم نیز مواظب من بود، باچال وهنر مجبورم می ساخت تا غذاهای لازمه و مقوی راصرف نمایم و این کار تااندازۀ رسید که دیگرخودم بشقاب هارایکی پی دیگرتهی نموده و ازهمه اولتر سرمیز غذا حاضر می شدم . خوردن ونوشیدن آشوب عجیبی درذهنم تولید نموده بود، در بیداری تمام افکارم متوجه آن بوده و دروقت خواب نیز به خیال خوردنی های رنگارنگ می بودم .
به این صورت روزبه روز درفعالیت های حیاتی خویش ترقی وپیشرفت زیادتر می کردم . بعضی اقوام عادات ورسوم دلچسپی دارند : درقبیله ای زنان با لباس وتزئینات سرخرنگ عروسی می کنند زیراین رنگ پرهیجان را مظهر ونشانۀ خوشبختی می دانند… درحقیقت رنگ سرخ از این هم ارزش و کیفیت بیشتر دارد زیرا رنگ خون، رنگ شفق صبحگاه و شروع روز وحتی رنگ خود حیات را دربر دارد، همین که من نیزخودرا باردیگربه رنگهای شوخ متمایل و علاقمند یافتم یک قدرت وغلبۀ تازه را دروجودخود احساس نمودم.
وقتی برای خریدن اشیای لازمه به بازارمی رفتم یک خریطۀ سرخ باخود همراه می برم، کفش سرخ وجوراب قرمز می پوشیدم، حتی دیوارهای اتاقم را با کاغذهای مقبولی گل های گلاب داشت زینت دادم .
زندگی قدم به قدم به من نزدیک می شد ومرگ به فرسخ هادور میگردید… باز عید سال نوفرا رسید، این بارشخصاً بادخترکم شارون به بازاررفته وتمام لوازم عید راباشعف و سرور فراوان خریدم . دیگرپاهایم مانند سابق درجاده ها سستی نمی کرد ، وسوسۀ مرگ وسرطان فکر وخیالم را ناراحت نمی ساخت، مانند کوری که پس ازسال هاانتظارچشمش بیناشده باشد جهان واشیا رابا علاقه و دلچسپی خاص تماشا می کردم . ازشنیدن صداهای عابرین ووسایل تقلیه، از شوخی ها وهیاهوی کودکان، از ازدحام بازار ودیدن ویترین های رنگارنگ مغازه ها لذت می بردم، وقتی به خانه برگشتم خودم شیرینی ها و میز غذا و گلدان گل وغیره لوازم عید را تهیه ودرست نمودم .
یک روزدر حالیکه مشغول گشت وگذار بودم درجادۀ عمومی تصادف پر هیجانی به من اتفاق افتاد : حین خرید لوازم آرایش با معاونۀ قدیمی داکتر (سکاوت) که مدتی مرا مرده پنداشته بود روبرو شدم . ازمشاهدۀ من طوری حیرت زده ومتعجب گردید که خودم احساس سرور وفرحت نموده واز این پیش آمد دراماتیک انرژی تازۀ در وجودم تولید گردید .
گرچه می دانم که سرطان مرا بکلی رها نکرده واین مرض همیشه پابرجا بوده وحتی بعداز مرگ نیز تا پوسیده شدن جسدم دوام خواهد کرد، اما به شما اطمینان می دهم که من از اثرسرطان خواهم مرد، شاید دست اجل برای ربودن من وسیلۀ دیگری بکار ببرد !
امروزمی دانم چرا اشخاصی که سابقاً ازمن دورمی گریختند حالا به رفاقت و صحبتم علاقمندگشته اند، بالاخره من در برابر چشمان شان خودرا مثال دادم که مرگ دشمن مغلوب ناشدنی نیست وکسانی که روح خود رامعالجه و تقویه کنند جسم آنها تا روزاجل در امان خواهد ماند. »
خوانندگان عزیز ! سرگذشت شورانگیز ادنا کوهیل این خانم سرطانی راکه خودش به مقابل مرض مهلک خود به مجادله برخاست، تا همین جا برای تان نوشتم وامیدوارم انتباهات نیکی از ذهن شما ایجاد کرده و سلاح نوی را در مجادلات زندگی دراختیارتان گذاشته باشد.
داکتر راوولت میگوید کسانی که تاثیرات روح ومعنویات خود رابالای حوادث مادی عضویت و محیط درک نموده وحالات مزاجی ووضعیت روحی خود را درسر و روش زندگی موثر می دانند، باسهولت می توانند پهلوهای ضعیف امراض و تشوشات راکشف نمایند وسپس با دوری و پرهیز از عوامل و زمینه های میکروبی و تسممات، صحت وسلامت خودرا تامین نموده وبه این صورت می توانند حفظ الصحۀ جسمی ومعنوی خویش رافراهم سازند.
انسان می تواند به کمک عطوفت، خوش سلوکی، آرزوهای عالی وفعالیت های مثبت خوی در مقابل بی علاقگی هایی که ازسبب ضعف، انفعال و حملۀ امراض به میدان می آید مجادله نماید و همچنین به این وسیله می تواند جلو اختیار وکنترول فردی خودرا بدست گرفته وکوشش بکند که درگودال های مخوف اعمال وافکار مسموم خویش سرنگون نشود.
ما باید بدانیم که انرژی اراده و قوۀ حرکت به سوی هدف های بزرگ در نزد همه افراد بشر موجود است، اما تنها نزد کسانی آشکار شده ونتیجۀ مفید می دهد که طرز استفاده وبکارانداختن آن را می دانند. اراده، زندگی و غلبه بر امراض نیز ازهمین انرژی سیراب می گردد. /
ReplyForward |