در پهلوی وضع روانی زحل, وضع صحی او نیز خراب شد. بوی بد زنان داخل موتر و گرمی از یکطرف، شال و چادری اش از طرف دیگر، به زحل بار بار حالت تهوع و دل آشوبی ببار می آورد. بعد از چند دقیقه سفر، زحل ضعف و بیحال شد. زنی که در پهلویش نشسته بود، به مادر سردار ولی گفت که وضع عروس خوب نیست. مادر سردار ولی در جواب به پشتو گفت که بگذارند که ضعف باشد از بهوش بودنش بهتر است. موتر شصت و هفت کیلومتر از کابل دور شد تا به خانه سردار ولی رسید. هنگامی پایین شدن از موتر ، باز دو زن بازوهای زحل را بالای شانه هایشان انداختند و کمک اش کردند تا از موتر پایین شود و به خانه برود. زحل که نیمه بیهوش بود، به مشکل پاهایش را قدم می ماند.
با صدای فیر هوایی تکان خورد. در موتر چون وضع زحل مناسب نه بود، شالش را از سرش دور کرده بودند، بنا از زیر جالی چادری می توانست کم کم با چشمان نیمه بازش بیرون را ببیند. اما چون زنها و کودکان در اطرافش گرد آمده و چسپیده بودند، هر چی کوشید، نتوانست مامایش را پیدا کند. کوچه ی پر از خاک بود که با گذاشتن هر قدم خاک بف بف بالا می شد.
زنان که به صدای آرام، ترانه ی به پشتو می خواندند، به دروازه ی فلزی بزرگی به رنگ سیاه داخل شدند. زحل تا جایی که امکان داشت، نگاه کرد. یک حویلی بزرگ کاه گلی، با دیوار های بلند بود که در یک طرفش مواشی بسته بودند و در همین دیوار سرگین های گاو در دیوار ها به صورت گرد گرد چسپانده شده بود. حویلی خشکی بود. بجز یک درخت بزرگ توت که در گوشه ی از حویلی تک و تنها مثلی خودش سبز می زد، دگر نباتی را نمی دیدی. طرف دیگر، جایی بود که دود سیاه از دروازه و کلکینش به دیوار هایش نمودار بود. تنورخانه. پته زینه های باریکی که فقط جای گذشتن یکنفر را داشت، ما را به صفه و بعد به منزل اول رهنمون می نمود. روی صفه فرش پلاستیکی آبی و نارنجی رنگ کهنه ی هموار بود که تار هایش از هم گسسته بودند. حالا بدون اینکه راه برود، زحل تیله شده، و بطرف خانه برده می شد. وی مثلی طفلی شده بود که به باغ وحش رفته باشد و دیدن حیوانات جدید و قفس های شان او را متعجب ساخته باشد. او حتی نمی گریست. فقط چیز های که می دید برایش کابوس و یا صحنه ی از فلم افغانی می نمود که قبل از آمدن طالبان گاهی در تلویزیون می دید. چنین بنظر می رسید که تقدیرش او را چنان به طرف خانه می کشاند که حتی از پاهایش در قدم گذاشتن و ایستاده شدن کمک نمی گیرد. به اتاقی داخل شدند. در دیوار های اتاق دورادور یک شلف چوبی به اندازه ی یک بلست زده شده بود و در آنها ظروف نکلی چیده شده بود. جالب این بود که اتاق مانند اتاق زندان سیاسی، کلکین نه داشت. فقط یک کلکینچه ی کوچک، مانند یک روشنی انداز داشت و بس. زحل را بالای یک صندلی کوچک یا میز کوچک نشاندند. زحل به اطفال نگاه می کرد که در بین زنان و دختران، تیله می شدند و دو باره خود را محکم می گرفتند و جای خود را باز اشغال می کردند. بعضی ها در پشت کله یک سیلی می خوردند و به سمت دگر کش می شدند. چادری زحل را کشیدند و شال سبزش را باز به سرش انداختند. مانند یک مجسمه ی شده بود که همه در نمایشگاه به تماشایش می ایستند.
برایش گیلاسی دوغی آوردند تا بنوشد. زحل از بس تشنه بود، گیلاس نکلی بزرگی دوغ را تا آخر نوشید. سرش درد می کرد. چشمانش سرخ شده بودند. رنگ در رخش نبود. از بس گریسته بود، تمام سیاهی های از سرمه و آرایش اش شسته شده و در چادری پاک شده بودند. ساعتی بعد دستر خوان هموار شد و نان چپاتی، دوغ با کاسه های شوربا روی دسترخوان چیده شد. و برای زحل نیز کاسه ی شوربایی آوردند تا با زنی که در پهلویش نشسته بود، یکجا بخورند. زحل نان نخورد. چشمانش از خواب می رفت. گنس و خواب آلود بود. چشمانش را باز نگه داشته نمی توانست و منتظر بود تا زودتر کمی استراحت کند. عصر بود، شام شد، خفتن شد، مهمانها کم کم رفتند و تنها اقارب نزدیک شان به خانه ماندند. نا وقتهای شب بود که زحل را به اتاق دیگری بردند.
یک چارپایی در قسمت اتاق بالایی اتاق قرار داشت و کمپلی سرخی روشن بالای آن هموار بود با دو تا پوشتی یا تکیه های بزرگ سفید و گلدوزی شده تزیین شده بود. این اتاق هم کلکینچه ی داشت در بالا که بیرون را از آن دیده نمی توانستی. آفتاب از همان روزنه داخل اتاق روشنی انداخته بود و در اشعه ی نور می شد خاکی را که در هوای اتاق پراگنده شده بود و تنفس می کردند، بخوبی دید. زحل که با نوشیدن دوغ حالش کمی بهتر شده بود، نیاز به دستشوی داشت و به زنی به اشاره گفت که دستشوی رفتن لازم دارد. زن باز شال او را در رویش کش کرد و دست گرفته او را به حویلی پایین کرد و به تشنابی که نه در داشت و نه پرده برد.
تشناب بدتر از اتاقها و زنها بوی می داد. بد بوی گاز داری فضا را پر کرده بود. از تشناب زود خارج شد و باز شالش دم رویش را گرفت. دو باره به اتاقک آمدند و بالای چارپایی نشست. وقتی زن اریکین را روی اتاق گذاشت و رفت، بر زحل خواب غلبه کرد و خوابش برد. یک وقتی کسی بیدارش کرد. دید شوهرش با ریش سرخ خینه یی و دندانهای زرد و چهره ی آفتاب خورده و پیشانی چین خورده و چشمان بودنه مانندش تکان اش میدهد. زحل ارواح شد. قیافه ی شوهرش را دیده آرزو کرد، تا مگر حضرت عزراییل از راه بگذرد و نفس او را قبض روح کند.
فردا زحل در اتاقی که اول آمده بود، برده شد و آنوقت زن ها یکی، یکی می آمدند و اول صورت اش را خوب می دیدند، بعدن تقاضا می کردند که بی ایستد. مادر سردار ولی که نامش باندی بود، به پشتو می گفت: ” ایستاد شو که ببینیت.” باز زحل می ایستاد و زن و سراپایش را خوب می دید، و میگفت: “میینه روغه ده.” و مقدار پولی به کف دست خشویش می گذاشت و می نشست. بعد باندی می گفت: ” اوس کینه. “
این عمل چندین بار تکرار شد تا زن سردار ولی که یک زنی چاقی قدکوتاهی پنجاه ساله بود، و چشمان سبز رنگ و رنگ آفتاب سوخته مانند شوهر اش با بینی کلان که میخک بینی بزرگی در آن بند کرده بود، شال زحل را بلند کرد و بد، بد به زحل نگاه کرد و زیر لب چیزی گفت که شنیده نه شد. یک دندان پیش رویش سیاه بود، مثلی زغال. او نیز مقداری پولی به کف دستش گذاشت و رفت. زحل که هم سردرد بود و هم ناراحت و در عین حال بار بار می نشست و می ایستاد، عرق از سر و رویش جاری شد. او بالاخره خسته شد و از خشویش با گلوی پر خواست تا او را اجازه دهد که استراحت کند. خشویش هم دخترش را که بین بیست و پنج تا سی ساله معلوم می شد و مجرد بود، صدا کرد تا زحل را به اتاق اش ببرد.
و زحل اول راسن به حمام رفت تا بالای خود آب سردی بی اندازد.
ادامه دارد.