یادداشت ضروری:
در جریان نوشتن این بخش بودم که متوجه شدم پیامگیر تلفن من چیزی را ذخیره کرده و من که به دلیل مزاحمت های زیاد با پیامگیر ها وداع کرده ام، فقط زمانی که به مرور رخنامه ها بروم پیامگیر ها هم فعال می شوند.
پیام را باز کردم و در شگفتی غیر قابل انتظار و تصور این پیام را دریافتم که محترم انجنیر صاحب فرید رئیس محترم عمومی اسبق تخنیکی رادیو تلویزیون ملی فرستاده بودند، من هم کوتاه پیامی های نوشتم و حالا خدمت تان تقدیم می کنم. با جناب انجنیر صاحب در وتساپ هم صحبت کردیم:
[[[[برادر گرانقدر جناب عثمان نجیب ؛ السلام علیکم و رحمته الله و برکاته
امید وارم زندگی خوشی داشته باشید
عرض نمایم که من یکی از خوانندگان سایت آقای مامون هستم و چشمم به نوشتار های شما افتاد بسیار برایم جالب بود در جایی رسیدم که اسمی از من برده اید . از بودن اسم خود متعجب نه گردیدم ولی در آنجا اشاره فرموده بودید که گویا من شما را اخطار داده ام .. که بعد درین باره برای تان می نگارم این موضوع مرا براستی متعجب ساخت که من اخلاقا کسی نبودم و نیستم که به شما گویا اخطار داده باشم استغفرالله
دلیل آن این است که در آنجا من کدام صلاحیتی نداشتم و در سطحی نبودم که به کسی اخطار بدهم چه رسد به شما قلم بدست توانا که مورد حمایت جناب آریافر صاحب قرار داشتید و به یادم هم نیست که من وجناب شما هم صحبت شده باشیم
خوش می شوم باشما برادر عزیز تیلفونی هم صحبت شویم
این است شماره تیلفون بنده
………
با عرض ادب
فرید کاکر
دیروز ساعت 12:58
جمعه 12:58
You sent دیروز ساعت 12:58
علیکم السلام و رحمته الله و برکاته: انجنیر صاحب عزیز برادر بزرگوارم همین لحظه پیام شما را گرفتم که به نماز جمعه می روم. چیز هایی را روایت کرده ام که
You sent دیروز ساعت 12:58
باید دوباره مرور نمایم
You sent دیروز ساعت 12:59
بعد حتمی تماس میگیرم اخلاق و شهامت عذر خواهی را دارم وقتی بدانم ملامت استم.
You sent دیروز ساعت 13:00
اما من هیچ چیزی را بدون دلیل و توضیح نمی نویسم
You sent دیروز ساعت 13:01
اگر همان بخش نزد شما باشد برایم بفرستید تا من ریشه را دریابم
You sent دیروز ساعت 13:02
بسیار خوشحال ام که در کنار خانهوادهی محترم تان سلامت هستید معادلات سیاسی مناسبات انسانی را مانع نمی شود
You sent دیروز ساعت 13:02
You sent دیروز ساعت 13:03
نمبر وتساپ من است
You sent دیروز ساعت 13:03
تا پسان ها بدرود
دیروز ساعت 19:25
جمعه 19:25
Ahmadullah sent دیروز ساعت 19:25
محترم احمدالله فرید، بعد ها به من گفتند که باری دست به دست خود می زدند که (… عثمان نجیب از چنگال من خطا خورد. در حالی که من حدود یک و نیم سال بیش تر آن جا بودم و دست و پنجه یی ماندگار تاریخی هم نرم کردیم که بعد ها می خوانید…). محترم اندیشمند ( از نویسنده گان زبر دست امروز ) و فراوان کسان دیگر
Ahmadullah sent دیروز ساعت 19:28
عرض کردم تا رخ هدایات شان به طرف رفیق اشکریز باشد و من بیرون استدیو با همکاران محترم تخنیکی یک جا شده در جای گاه دایرکتر ثبت نشسته و ثبت را شروع کردیم. به دلیل حفظ و رعایت احتیاط کمره ها را از اول و قبل از ثبت برنامه فعال مانده بودیم.
نه می دانم آن نما های مخصوص چیگونه از بایگانی های به شدت محافظت شده خارج شدند و حالا در هر سایتی و محلی قابل دریافت هستند؟
پیام تبریکی عظیمی صاحب و هدایت شان به قوای مسلح ثبت و نشر شدند.
آهسته آهسته فرهنگی های محترم مجاهدین پیدا شدند، مرحوم شادروان کاروانی که قبلن همکار ما بودند، محترم احمدالله فرید، بعد ها به من گفتند که باری دست به دست خود می زدند که (… عثمان نجیب از چنگال من خطا خورد. در حالی که من حدود یک و نیم سال بیش تر آن جا بودم و دست و پنجه یی ماندگار تاریخی هم نرم کردیم که بعد ها می خوانید…). محترم اندیشمند ( از نویسنده گان زبر دست امروز ) و فراوان کسان دیگر. به دلیل نا وقت شدن، من و رفیق اشکریز با چند تن از همکاران ما در دفتر خوابیدیم و قرار بود فردای آن شب که ۹ ثور ۱۳۷۱ می شد، ساعت شش صبح نشرات رادیو و کمی بعدتر هم نشرات تلویزیون آغاز شود. ما تدابیر رفتن سوی استودیو ها را داشتیم دیدیم مرحوم کاروانی به دفتر رئیس ما آمده نه مستقیم اما به نزاکت و اخلاق عالی ما را فهماندند که:
امروز ساعت 2:46
2:46
Ahmadullah sent امروز ساعت 2:46
برادر عثمان عزیز
حالا من فهمیدم چه دسیسه هایی برای من کشیده بودند به عین تهمتی که به شما گفته اند من سه چهار اتهام دیگر هم مواجه گردیدم
یکی ازآن انجنیر خالق داد کامران رییس تخنیکی رادیو تلویزیون بودند او نه تنها انسان بسیار شریف و با ادب از یک فامیل نجیب بودند حیثیت استاد را برای من داشتند.
وقتی کابل آمدیم و جناب او را دیدم سخت خوشحال گردیدم برایش گفتم که شما در جای خود می مانید و وقتی شهید آمر صاحب را دیدم و گذارش موضوعات تخنیکی رادیو تلویزیون را دادم برایش از جناب انجنیر کامران گفتم که زندان دیده هستند و انسان بسیار فهمیده و همکار ما
خیلی خوش گردیدند و توصیه نمودند که یک نفر تخنیکی نباید بی جا شوند ….
قرار بود آقای چکری وزیر اطلاعات و کلتور رهسپار پاکستان گردند برایم گفتند که با اوشان همسفر باشم
من جریان صحبت با آمر صاحب را درمیان گذاشتم و گفتم آقای کامران با شما همسفر خواهند بود قبول نمود ..
دستانی در جریان بود که برای آمر صاحب راپور داده بودند که آقای کامران انسان نا مناسب است ….
وعلت این بود که می خواستند آقای کامران را به خاطر پشتون بودن برکنار سازند
من آن وقت نمی خواستم رییس تخنیکی رادیو تلویزیون مقرر گردم قرار بود به حیث مدیر خدمات شفاخانه IMC که در ولسوالی قره باغ بودو ریس او داکتر دایم کاکر پسر کاکایم بود مقرر گردم زیرا معاش آن ۴۵۰۰ کلدار و موتری هم در اختیار داشت .
مرحوم آمر صاحب مرا خواستند و در باره کامران دوباره پرسیدند و من جواب سوال اول را دادم بعد گفت می گویند نشنلست و طرفدار حکمتیار است . من آنرا رد کردم گفتم که او قربانی یک دسیسه است . و برای این که خود را از رادیو تلویزیون خلاص نمایم برایش راپور دادم که وضع امنیتی قره باغ خراب است و هرآن امکان دارد راه شمالی را مسدود سازند ومن میتوانم با استفاده از نفوذ قومی و پسرکاکایم ازین امر جلو گیری نمایم تا خدا ناخواسته باعث ایجاد کدورت در منطقه نه گردد .
آمر صاحب در جواب گفتند وضع رادیو چطور می شود گفتم انجنیر صاحب عزیز است و انجنیر صاحب فروغ هم هستند مطمئن باشید رادیو تلویزیون سقوط نمی کند .
کمی به تفکر رفتند و گفتند نه قره باغ لازم نیست ، انور خان شکردره را وظیفه داده ام کریم عابد را نزد من می آورد شما به وظیفه تان در رادیو ادامه دهید .
تیرم به خطا رفت و ۴۵۰۰ کلدار و یک وظیفه آبرومند را از دست دادم که فردا که به رادیو آمدم دیدم فرمان تقرر من رسیده است . ولی آقای کامران را از من آزرده ساخته بودند و برایش گفته بودند که گویا من راپور او را به شهید آمرصاحب داده بودم برایش عذر کردم و جریان را گفتم و شماره تیلفون پسر کاکای خود را دادم که در خانه تیلفون دارند همین اکنون خانه هستند بپرسید ولی گفت پروا ندارد این جریان را به دو خاطر برای تان نوشتم یکی این که دسیسه و دیگر این که تا چه حد فکر آمر صاحب شهید را مغشوش می نمودند می توانید در یاد داشت های تان درین باره اگر لازم دانید هم بنویسید و من جریانات پس پرده دیگری را هم برای تان خواهم نوشت .
شهید آمر صاحب یک دید بسیار روشن در مقابل افغانستان داشت او عاشق مردم خود بود همان طوریکه گفته اند یک سر صد سر را جمع می کند و صد سر یک سر را نه دیگر جای آمر صاحب شهید را هیچ کسی پر کرده نمی تواند …..
You sent امروز ساعت 2:54
انشاءالله فردا صحبت می کنیم
You sent امروز ساعت 2:54
این جا وقت نماز صبح است]]]]
ارچند زمان برای نوشتن این بخش در رول عادی خاطره نگاری های حقیر وجود دارد اما به برای رفع دٍق دل به همکاران گرامی و فرهیخته ام در رادیوتلویزیون ملی افغانستان آن را پیشا وقت می نویسم:
پیشنهی فرستادن من از وزارت محترم دفاع به رادیوتلویزیون در بحث های بعدی بررسی کامل می شود اما حالا از روز ورود:
بعد از زندانی شدن و اخراج شدن از امنیت ملی بود که سرنوشت و تقدیر ام تغیر کرد و من دیگر با هر کسی نه موضع اداره که از موقعیت های ذخیره شدهی دوران کار سخن می گفتم و با دوستان زیاد همراه بودم.
تشکیل ریاست نشرات نظامی:.
پسا تشکیل و منظوری توسط رفیق کشتمند، ساختار تشکیلاتی ادارهی نشرات نظامی با مقررهی فعالیت آن به منصهی اجرا گذاشته شد.
جناب محترم رویگر صاحب که آن گاه در سِمتِ معینیت نشراتی کمیتهی ملی رادیوتلویزیون و سینماتوگرافی قرار داشتند قبل بر ایجاد دفتر نشرات نظامی و تربیت میهن پرستانه گام هایی را برداشته بودند که گاهی اوقات من هم غیر رسمی با ایشان حضور می داشتم و آن گاه در فرقهی ۸ بودم تصمیم غیر قطعی هم چنان بود که با منظوری تشکیل، من در بست رتبه اول با حفظ حقوق و امتیازات نظامی عهده دار رهبری اداره شوم. گرچه خدمت رویگر صاحب عرض کردم که امنیت به تقرر من در رأس اداره موافقت نه می کند و دلایل را خود شان بهتر از من می دانستند. ایشان فرمودند که شخصاً با شادروان یعقوبی صاحب در آن زمان صحبت می کنند وزرای محترم دفاع و داخله که مشکلی نه دارند که چنان نه شد.
در پهلوی ارایهی برنامه های منظم قوت های مسلح یکی از اهداف دیگر ایجاد آن جلوگیری از فروپاشی ذخیرهی کادر مسلکی و فکری بود تا اگر همکاران محترم در بخش های مختلف تابع قوانین جلب و احضار می بودند فوراً در یکی از سه بخش قوای مسلح جذب و دوباره به وظایف شان گماشته شوند. آن کار در آن زمان قایل شدن ارزش به کادر های مسلکی و فنی بود، نه مانند امروز که غنی همه را دور انداخت و کرزی طالب پرستی کرد. من آن زمان در فعالیت جنگی ولایت کندهار بودم و پس از ابتلا به بیماری ملاریا من و شادروان محمد ایوب خان مدیر امنیت غند ۷۲ فرقی ۸ پیاده در بیمارستان ارتش مستقر در کندهار بستری شدیم. بیمارستان مذکور یک هفته قبل از بستر شدن ما آماج شبیخون اشرار کندهار قرار گرفته بود و تعداد زیادی سربازان و افسران مؤظفان عزیز صحی را به شهادت رسانیده و بیمارستان را به آتش کشیده بودند.
با شدید شدن بیماری ام کمیسیون محترم صحی ارتش مرا به کابل انتقال داد و برای بار دوم در بخش انتانی آکادمی علوم طبی بستر شدم چون قبلاً به عین بیماری از ولایت کنرها انتقال و بستر شده بودم.
معرفی من به ریاست نشرات نظامی:
وقتی از بیمارستان مرخص شدم جناب محترم رویگر صاحب را دیده و از نوع صحبت شان فهمیدم که در برنامهی شان به ارتباط من مشکلی پیش آمده. یادداشتی نوشتند و فرمودند رفیق زیارمل رئیس محترم عمومی امور سیاسی اردو در جریان استند و نزد شان بروم، با نامه خدمت جناب محترم جنرال ذبیحالله زیارمل رفتم و سری هم به دفاتر برخی مقام های وزارت محترم دفاع زدم، رفیق عبدالغفار خان رئیس محترم پیژند سیاسی من را گفتند: «… کجاستی رفیق عثمان چند وخت شد رئیس صایب سیاسی حکم مقرری ته امضا کده به رادیوتلویزیون ملی معرفی شدی…. جریان قبلاً توضیح داده شده و بعد ها مکمل می شود. انشاءالله.
با توجه به سیر نزولی زندهگی سیاسی و اداری من به دست آقای جنرال محفوظ، مجدداً با احیای رتبهی اولیهی افسری دریم بریدمن در بستِ جگړنِ بر دگرمن به عنوان معاون مدیریت عمومی تلویزیون مقرر شدم.
نصایح معینی از جانب رهبری محترم آن زمانِ وزارت دفاع برایم صادر شد تا متوجه حفظ سنگینی حیثیتِ ارتش در رادیوتلویزیون ملی باشم، چون آنجا کانون علم و معرفت است و همه همکاران تحصیل کرده هایی تا سطوح ماستری اند. تعهد سپردیم که آخرین سعی و تلاش را به خرچ می دهیم و باقی امور به دست خداوند است و لازم نه دانستم برای مقامات محترم توضیح بدهم که من از قبل با رادیو تلویزیون ملی ارتباط غیر مستقیم داشتم و رفقایی مانند شادروان ها و رفقای عزیزم صمد مومند و یوسف دارو، انجنیر صاحب غنی، عبدالقادر جاوید و رفیق لطیف کَبَل و تعدادی را هم از رهبری مانند محترم احمدبشیر رویگر رفیق محترم و استاد گرامی من را می شناختم.
رهبری ریاست نشرات نظامی را امنیت ملی قاپیده بود:
بعد ها اطلاع گرفتم که همزمان جروبحث ها پیرامون تشکیلِ اداره، پای مقاومت کمیتهی محترم رادیوتلویزیون دچار لغزش شده و امنیت ملی رهبری اداره را تحت پوشش خود در آورده بود با آن که در ابتدا شادروان محترم رفیق حیدر مسعود بنا بر نقد های شان علیه رفیق هدایت حبیب میانهی چندانی با کارمندان امنیت نه داشتند و بعد ها رفیق حضرتِ همگر در آن جا عز تقرر حاصل کردند اما موافقت کرده بودند که رهبری ریاست را امنیت در زیر پوشش خود داشته باشد. محترم استاد من رفیق رویگر برایم گفتند، روزی شادروان رفیق یعقوبی در دفتر شادروان رفیق حیدر مسعود تشریف داشتند که به طور تصادف رفیق هدایت حبیب داخل دفترِ رفیق حیدر مسعود شدند و رفیق مسعود با عصبیت جای شان را به رفیق هدایت حبیب خالی کرده و گفته اند جای تو ده جای مه اس… شادروان رفیق یعقوبی علت را پرسیده اند… و رفیق حیدر مسعود هم زبان به شکوه از رفیق هدایت باز کردهاند که گویا از رفتار و کردار شان به ستوه آمده بودند. من با رفیق هدایت حبیب شناخت چُقر نه دارم، اما یک دیگر را خوب می شناسیم، ایشان اهل ورزش وزنه برادری و یا هم زیبایی اندام اند و رفتار شان مانند هر انسان دیگر منحصر به خود شان است. شاید روش عادی صحبت کردن و کارکرد های شان به مذاقِ شادروان حیدر مسعود برابر نه بوده و یا شکایات قبلی ثبت شده نزد خود داشتند،به هرحال روز خوبی برای رفیق هدایت نه بوده. شنیده بودم که رفیق هدایت استاد ورزش شادروان دکتر نجیب هم بودند و پس از بالا گرفتن آن ماجرا از چشم شان افتاده بودند و حتا باری با روبرو شدنِ شان دکتر صاحب با عصبیت گفته اند اگر رفیق یعقوبی نه می بود حالی ( آن زمان) جایت در کدام ولایت دور دست می بود. والله اعلم حقیقت را فقط همین ها می دانند و من روای شنیده هاستم. چنان بوده که درست پسا تقرری رفیق حضرت همگر دست امنیت در رادیوتلویزیون ملی بالاتر می شود.
رفیق مزدک رئیس زاییدند:
در جریان وظایف گذشته باری اطلاعی تقریباً به این گونه برای من رسید:
«… آقای نجیب: گر چی می دانم که باور کردن برای شما مشکل است، اما رفیق فرید مزدک سازمان جوانان را فدای سر میرزاقلم ساخته… میرزاقلم در ظاهر به سازمان پیشاهنگان مصروف است اما همه سازمان جوانان را به فریاد رسانده …رفقا می دانند که رفیق مزدک او را به کدام دلایل حمایت می کند… من به حیث یک عضو حزب که نمی خواهم نامم افشا شود… این یادداشت را تایپ کردم و از زیر دروازه دفتر رفیق قادر جاوید به دفترش انداختم که حتمی به خودت می رسد… »، نامه را بدون امضاء و آدرس از دفتر مدیریت ثبت کست که رفیق جاوید آن را رهبری می کرد گرفتم. دفتر در پل باغ عمومی موقعیت داشت. ما کاری را غیر از انتقال اطلاعیه به مقامات انجام داده نه می توانستیم و من هم آقای اشکریز را بسیار نه دیده بودم یکی دوباری هم که در افغان موزیک دیدم شان استاد خطاب شان می کردم و همین. اطلاع به مراجع لازم رسمی فرستاده شد چون نام رفیق مزدک در آن اطلاعیه به عنوان حامی درجه یک آقای اشکریز ثبت شده بود، حدس و گمانِ آن که اطلاعیه بر اساس کدام عقده و کینهی شخصی نوشته شده بوده باشد در همان وهلهی اول مرتفع گردید. کار من همان بود و ختم شد چون مانند هر وقت آدم فاقدِ صلاحیت بودم و فقط باری برای تثبیت حقیقتِ حضورِ آقای اشکریز به دفتر مرکزی سازمان جوانان گماشته شدم و بهانهی به دست ما آمد که گفتیم نزد رفیق مزدک می رویم… یکی از دوستان من برایم گفت که آن روز رفیق جواد غرجستانی با رفیق مزدک چند شوخی کرده و در مورد پیش پرداخت اکرامیهی پسا شهادت و به رفیق فرید گفتن که بی از او هم شهید میشیم… همو پول اکرامیه ره پیشه کی بتن… تا پردی ما شوه… رفقایی که با رفیق غرجستانی بلد اند می دانند که ایشان طبع شوخی دارند چنانچه رفیق فرید هم استاد شوخ طبعی هاستند…کار من ختم شد و سعی کردم به هر ترتیبی شده نویسندهی نامه را پیدا کنم… تثبیت رسم الخط تایپ های آن زمان نزد مراجع امنیتی اگر مشکل بود اما ناممکن هم نبود. از جمله دلایلی که می توانستند رد پا را پیدا کنند، یکی محل دریافت اطلاعات مشکوک یا بی نام و نشان بود در هر محلی که اطلاع را انداخته بودند و دوم ارتباط اطلاع را با اطلاع دهنده از محتوای نامه میدانستید که مثلاً همان اطلاعیه در همان محل سازمان جوانان تایپ شده باشد…» به هر ترتیب بود من اطلاع دهنده را یافتم. آدم ماهری که اصلاً باور نه کنی… ایشان با آن که آشنای خوب من بودند و می دانستند که چهگونه مراوداتی داریم و می توانستند اطلاعیه را مستقیم به من بسپارند، اما عذر آوردند که آن نامه را کسی برای شان داده و تایپِ آن در یکی از دفاتر مرکزی رادیوتلویزیون ملی صورت گرفته بود. نتیجهی منفی کار از فهوای اطلاعیه هویدا بود، وقتی رفیق مزدکی حامی تو باشد وقتی تو سرآمد سازمان جوانان باشی و قتی تو سربازی باشی که جنرال را به سیلی بزنی و رفیق یار محمدی هم در هر جا که بوده باشد اما برادر رفیق مزدک بوده و ترا حمایت میکند دیگر آن اطلاعات چی به درد می خوردند اگر هزار تا هم می بودند.
میگویند: ( … زمانی که داود خان رئیس جمهور شد با یک رفیق شخصی و صمیمی خود مرارت خاطر داشت، شکوه پیروزی در دل داود خان چنان چنگ می زد که میخواست پیش از همه آن رفیق خود را ببیند و رفیق او همچنان دلواپسی داشت تا او را ببیند اما غرور کاذب مانع پیشگامی هر کدام شان می شد. چون رفیقان شفیق هم بودند، رفیق داود خان تصمیم گرفت که به خاطر رهبری اولین دور ریاست جمهوری در کشور پیش داود خان برود و تبریکی بدهد. اما باز هم گفت دلش که رئیس جمهور شده میرم پیشش … اما یک خط نوشته می کنم…که سکرترش برش بته… خط تبریکی ره نوشت و در پایان یاد آوری کرد که بستِ ریاست عمومی گمرکات وزارت مالیه خالی اس… مره ده همو بست مقرر کو و صلاحیت مقرری رؤسای گمرک ها را هم از وزیر مالیه به مه بتی… اگر ای کاره می کنی هم به بلایم… اگه نه میکنی هم به بلایم… چون همه خدمه و عمله و فعله و دَم و دستگاه داود خان مشارالیه می شناختند … از ایشان با خوش رویی زایدالوصفی استقبال کرده و سکرتر خواست خبر خوش را به داود خان برساند… رفیق داود خان گفت… مه خودم … داخل نه میرم همی خطِ مره برش بتین…سکرتر خط را گرفته داخل شد و به داود خان گفت… صایب جنگو خان آمده … هر چی کدیم داخل نامد… ای خطه داد… داود خان بسیار خوش شد گفت ده بین ما دو دیوانه همیام زیاد اس…عزت شه کنین…خطه باز کرد و مصروف خواندن شد و هر سطر را که میخواند از خوشی سر خود ره راست و چپ می کرد… پس از ختم خواندن.. فکر کد که ای رفیقش خو …سواد زیاد نه داره اما ده فرضِ زبان هم جوره نه داره … اما ناظر بد قِلِغ شده میتانه …در زیر نامه نوشت… ده پس پیری… کارِ خَری تره به گمرکات چی… ده قوای مرکز به صفت سرباز مقرر استی اما صلاحیت داری که جنرالا ره به سیلی بزنی… همونجه میری هم دلت نه میری هم دلت… رفیقش که حُکمِ داود خانه خاند … عین گپ داود خانه تکرار کد… حکم ره برای ثبت و ابلاغ به رئیس دفتر داود خان بُرد… رئیس هم از جمع همی گروه بود عریضه ره خاند… حُکمه خاند…و حیران ماند و پرسان… چی آوردی جنگو خان ای تاویذ (تعویذ) بوبوی ته آوردی یا از بوبوی سردار صایبه… جنگو خان گفت…گنسو خان بوبوی مه و بوبوی سردار صایب کار داشتن…باز رفتم تعویذه از گردنِ بوبویت کشیدم…آوردم… حالی پیش تو پُچُل پَتَین رسیده… خلاصش کو … مه میرم کار دارم… خلاص می کنی هم دلت…خلاص هم نمی کنی دلت… رئیس دفتر که حیران مانده بود …چی نوشته کنه…تحریر کرد که: ملاحظه شد، مأمور صایب زورگل خان: مه از ای دل و دلبری و از ای امر مقرری چیزی نفامیدم… خو… به خاطر حکم سردار صایب و به گُل روی بوبو های هر سه ما مطابق عریضه و حُکمِ دلت دلت اقدام کنید…».
اطلاع دهنده در مورد آقای اشکریز نوشته بود زمانی که داوود خان به قدرت رسید امان اشکریز شعار می داد ( سرم فدای سردار تنم فدای سردار …..)… محتوای اطلاعیه سه موضوع مهم داشت و آن نقش آقای اشکریز در سازمان جوانان و چگونهگی عضویت شان در حزب و خطرِ راهیابی پیشاهنگ ها به شخصیت پرستی ها …از جمله فرید پرستی احتمالی. اما من هیچ کارهیی بودم که دارای صلاحیت نه بوده و غیر از آن که مطابق وظایف کار می کردم.
در بحبوحهی همان کش و قوس ها بوده که امنیت ملی آقای اشکریز را یا به توصیه یا به اشارهی رفیق مزدک و شاید هدایت مستقیمِ رفیق یارمحمد در جایگاه رهبری نشرات نظامی منصوب و منی بی خبر را در کام اژدها رها میکنند.
خطابِ آمرانهی محترم رفیق رویگر به من:
او بچه اینجه امنیت نیس جنرال مافوظام «محفوظ» نیس کتی کسی جنگ مَنگ نکنی:
شامِ ناوقت حکم مقرری را بردم به دفتر رفیق رویگر. آن دفتر بعد ها مربوط رفیق محمدالله وطندوست شد و بعد هم مربوط آقای اشکریز شد باز به محترم آریافر جوان دانشمند و بعد هم مربوط آقای شمس الدین حامد رئیس نه ترس در اخیر هم مربوط حقیر شد.
محترم رویگر صاحب در جریان گپ و گفت فرمودند که خوب اس در بخش تلویزیون زود خوده برسان…پرسیدم رئیس کیست؟ خندیدند و گفتند…میرزاقلم اشکریز…. من گفتم تقدیر مره سیل کنین…
علت را پرسیدند و ماجرای اطلاعیه را خدمت شان گفتم… و پرسیدم … عجیب اس که امنیت چطور ای آدم ره آورده … خودم پس جواب دادم … کار رفیق مزدک اس…
جناب رویگر صاحب فرمودند…مکتوبه پیش مه بان … مه میخایمش… میگم برش … که تو مرغ کلنگی جنگی استی… مکر او بچه اینجه امنیت نیس جنرال مافوظام نیس… کتی کسی جنگ و چیزی نه کنی که …خبرت کدیم… حوصله کنی… گفتم … چی کار دارم تا که کسی طاقت ما ره به سر نیاره کتی کسی غرض نه داریم… مه خو … زور هم نه دارم … غالمغال می کنم…. با جناب رویگر صاحب معین نشراتی آن زمان خدا حافظی کرده و «سوی منزل ویرانه» رفتم…
آقای اشکریز فرعونِ هر زمانه:
صبح روز بعد با لباس ملکی راهی وظیفهی جدید شدم. در راه نصایح مقامات به گوش هایم طنین
میانداختند… من رسماً در بخش تلویزیون و افغان فیلم، رفیق محترم ما محمدعارف عزیزی رسماً در بخش رادیو و محترم سیدحبیب حقیقی استاد گرامی ما دگروال سیدحبیب حقیقی به عنوان معاون ریاست نشرات نظامی از جانب وزارت دفاع معرفی شدیم.
من صبح وقت راه افتادم، وقتی دفتر رسیدم هنوز کسی نیامده بود، دفتر های نشرات نظامی به طبقهی دوم در دهلیز سمت غرب و شمال تعمیری موسوم به تعمیر تکنولوژی که از بد ساخت ترین سازه های معماری افغانستان است موقعیت داشتند. دیدم دربِ دفتر رئیس باز است، فکر کردم که محترم رویگر صاحب شب حتمی به جناب شان گفته باشند. حدس و گمان هایی هم داشتم که احتمالاً آقای اشکریز از آن اطلاعیهی سال های قبل آگاه بوده و نقش من را هم در کشفِ آن دانسته باشند.
دق الباب کرده و داخل شدم که جنابَ لوکس و مفشن با بالاپوش سرمهیی شیک و دستمال گردن جگری ایستاده و رخ سوی کلکین و پشت سوی یار کرده هی سگرت دود میکنند.
من مثل آدم رفتم و گفتم: استاد اجازه اس….تا سلام بدهم … آقا چنان به من شوریدند که عاجل دانستم ایشان هنوزم زخمی سال های گذشته اند و با آن که زیاد شناخت هم نه داشتیم، اما
می دانستند که اطلاعِ کار های شان در گذشته به من رسیده بود….
(… شاگرځ:
دریم بریدمن استی ده بست دگرمن مقرر شدی یک جنراله استاد میگی:
این سخنان از عمق هیبت آقای اشکریز نسبت به حقیر بود و در ادامه گفتند: چرا بدون دریشی عسکری آمدی …تا که دریشی نه پوشی نیایی… شاگرځ… )، گویی جهان بر شانه های من فروریختند و آقا در روز اول به قول خود شان من را تخت ناف کردند. من دریشی منظم ملکی داشتم و کمتر دریشی نظامی می پوشیدم و راستش دریشی نظامی جدید هم نه داشتم. ایشان حتا نه گذاشتند تا من چیزی به دفاع از خودم عرض کنم. من شاگرځ کرده از دفتر شان بیرون شدم، حدس و گمان هایم همه درست از آب در آمده بودند… اما این که آقا چی و چهگونه جنرال شده بودند حتا باورم نمی آمد که ماشین هم چنان زودتر جنرال تولید کند… قرار صادر کردم که نه ایشان در استخدام امنیت در آمده و تحت پوشش معرفی شده اند و آقا جنرال نیستند و اکت های جنرالی کردند تا من را بترسانند…در عین حال وصایای مقامات محترم وزارت دفاع و جناب رویگر صاحب گوش های من را کَر کرده بودند…که ناگزیر به سکوت شوم…دفتر معاونین محترم ریاست پهلوی دفتر رئیس بود تازه باز شده بود و من داخل شدم.
رفیق رحیم مهمند معاون محترم بخش امنیت و استاد سیدحبیب حقیقی معاون بخش اردو تازه از راه رسیده بودند… من سلام داده و استاد حقیقی را که می شناختم فرمودند… ضابط صاحب چی وخت آمدی… مکتوبته چی کدی… و من را به رفیق مهمند معرفی کردند… هنوز معاون محترم بخش پلیس تشریف نیاورده بودند و من هم نه می شناختم شان… من جریان را خدمت حقیقی صاحب عرض کرده و حکم آقای اشکریز را برای شان توضیح دادم. جناب استاد بلند شده و خدمت جنرال صاحبِ
ساخته گی رفتند تا از ما برای شان بگویند و آقای مهمند هم از دنبال استاد برآمدند… نه می دانم کجا رفتند…چند دقیقه گذشت که استاد زود برگشته… فرمودند…ضابط صایب باید دریشی بسازی … اگه نی … ای میرزا قلم نمیمانیت…از گپایشام مالوم میشه…که چندان ده رنگش نه شیشتی … برو یک دریشی بپوش باز صبا بیا به خیر … گفتم …استاد مه دریشی جدید نظامی نه دارم … باید بسازم… فرمودند…خی صبر کو که مه …بگویمش … اگه رخصت بتیت…عرض کردم…استاد ای آدم مسئولیت هماهنگی نشرات را داره … دگه آمر مستقیم و ما نیس…خودت استی…خودت اجازه بتی … مه همی رقم میایم … باز مره بکشه… گفتن…مکتوبته چرا خودت ناوردی که به کدام معین صاحب دادی… همو سرش بد خورده…یک رقم ترسیده …مقصد مه که …فامیدم… ماندن والایت … نیس… بانه دستش نتی … حالی هر چی که اس… نامش رئیس…اس… گپ شه باید قبول کنیم…رفتن و با خنده برگشته گفتن …میگه اگه خوش اس… ده خانه باشه ما حاضر می گیریمش خو نیایه…یا کت دریشی بیایه…هر وخت که جور کد…من در مدت کوتاهی که بودم، زود معلومات های خودم را دز مورد تشکیل اداره تکمیل کردم، دانستم که دوستان عزیز و محترم ما رفیق محمدیوسف هیواد دوست، محب الله فاروقی، محمد ندیم ناب، نعمت الله خان، و شمار دیگری از گرداننده های نشرات نظامی و هرکاره آقای اشکریز و بعد از ایشان آقای رفیق رحیم مهمند معاون در بخش امنیت اند و تعدادی از دوستان و بعد ها همکاران گرامی من هم سرباز و در آنجا فعال اند.
سرای بریژنف و دریشی سازی عسکری:
در محلهیی که فروشگاه بزرک افغان قرار دارد بخش کلانی از ساحه را به نام سرای بریژنف یاد میکردند که به دلیل فروش مواد وسایل روسی مسما به آن نام شده بود. یک بخش آن محله را خیاطانِ عمدتاً عسکری دوران. تشکیل می داد که واقعاً خیاطان ماهری بودند و یونیفورم های عسکری به خصوص دگر کالی را بی نهایت با سلیقه می دوختند.
من برای رعایت توصیه های متعدد دفتر را ترک کرده و راهی فروشگاه شدم که لباسی را فرمایش بدهم و چنان شد.
سخت است وقتی در دام نادانِ مغرور باشی:
سه روز طول کشید تا باپرداخت هزینهی زیاد دریشی کامل و زیبایی به تن نازیبای من بیاراستند. من پسا سه روز دریشی نظامی را پوشیده و دفتر رفتم. آن بار بر خلاف گذشته سلسله مراتب را طی کرده و خدمت حقیقی صاحب آمرِ اول و مستقیم خود رفته بعد از ادای رسم تعظیم حقیقی صاحب خندیده احوال پرسی کرده و گفتند بیا که پیش میرزا صایب برویم… ایشان پیش و به قول رفیق داود شاه سنگر من در دُم شان… به دفتر آقای اشکریز داخل شده و این جملات را گفتند: اینه ظابط صایب عثمان خان دریشی ساخته آمده …حالی چی کنیم به خیر…؟ آقای اشکریز گفتند… اینه حالی خوب شد … ای ضابط صایب بسیار ده کش بود… و ادامه داد … مه وظیفه میتم برش… جناب استاد هم نگفتند که وظیفه و بستش معلوم اس و از وزارت دفاع تعین شده… بر عکس گفتند خو…
آقای اشکریز:
سربازان من را آمران من مقرر کرد تا زیر دست شان کار کنم:
مَا دوباره دفتر معاونین آمدیم… زمان کمی از برگشت ما نه گذشته بود که آقای اشکریز با دبدبه داخل دفتر معاونین شده … به من گفتند … ضابط صایب همو عثمان جانه کت نذیر جان ظفر از اتاق سربازا صدا کو… اهانتی …که عمداً بر من روا داشتند… من گفتم تازه امروز آمده ام و با سربازان معرفی نیستم و. دیگر این که صدا کردن سرباز کار من نیست، مستخدم دفتر را بگویید… یارو تاب مقاومت نیاورده و برای بار دوم بر من شوریدند، من خبر نی که ماجرا آن جا ختم نه میشود و پلان های محیلانهیی هم در ذهن شان برضد منی بیچاره طرح کرده بودند… من جانب استاد حقیقی دیدم و ایشان به تکان سر برایم فهماندند تا آن دو سرباز را صدا کنم. به هر ترتیب من رفته و هنوز کسی را هم نمیشناختم، سلام داده و گفتم عثمان و نذیرِ ظفره رئیس صایب خاسته… دو تن بلند شدند. رفتیم داخل دفتر معاونین که خود شان به مشکل جا به جا شده بودند…
وقتی آن دو سرباز حاضر شدند، آقای اشکریز مقابل شان ایستاد و چنان گرمجوشی با آنان را آغاز کرد که کویی ایشان آمرانِ درجه اول شان بالاتر از رفیق نصیر و رفیق ذبیح و رفیق یارمحمد و رفیق مزدک بودند. تعارفات شان ختم شد… بدون آن که بدانند باید با استاد حقیقی هم مشوره کنند. خطاب به آن ها و روی شان را طرفِ منیِ حقیر کرده گفتند: … ای ضابط صایب زیر دست شما کتی تان کار می کنه …کستای تانه بستینش که استدیو… ببره و بیاره… از کارایش به خودم گزارش بتین….
انسانیت در چنان حالات به درد میرزاقلم نه
می خورد:
استاد حقیقی دیدند که مقابل چشمان شان یک افسرِ زیر دست شان تحقیر می شود و میرزاقلم خلاف مقررهی منظور شده در امور تشکیلاتی شان مداخله دارد… سکوت ناصواب را بر دفاع مشروع از من ترجیح دادند و من شدم زیر دست محترم عثمان عظیمی و نذیر ظفر دو تا از سربازان ما، جوش جوانی و استقبال شاهانی آقای اشکریز تأثیری بر محترم عثمان عظیمی گذاشت و فکر کردند که واقعاً من زیردست شان استم. بسیار زود یک اصطکاک جدی تا مرز برخورد فیزیکی میان ما دو تا عثمان رخ داد اما منجر به عملی شدن نه شد.
عظیمی صاحب آن زمان هم محبت کرده و معذرت خواستند و من همچنان. اما از حقیقی صاحبز استاد بزرگوار ما گلایه کردم که چرا در مقابل میرزا قلم آن گونه گذشت دارند…؟ اما تا مدت ها سودی نه داشت.
محترم عثمان عظیمی حالا مانند برادر تنی من اند و بسیار محبت کرده اند مخصوصاً در دوران مهاجرت ما به آلمان و من و خانواده ام ممنون و مدیون محبت های خود شان و همسر گرامی شان خواهر ما و همهی شان استیم. همین گونه خوشحال ام که بیشترین همکاران دیروزم برادران امروزم می باشند.
مرحوم صمد مومند، مرحوم شفیع، مرحوم عباس حضرتی و مرحوم همدرد.
محترمان: داود مقصودی، عمر ننگیار، وهاب کهنه و وهاب صوفی و هاب واقف، کریم عبدالله زاده، محب الله فاروقی، ندیم ناب، نجیب ساکب، احمدشاه عزیز، هارون یاقوت، یاسین نظیمی، سعید مجددی، رفیق کمالپوری، اصغر جاوید، عبدالمحمد نیرومند، نعمت حیاتی، بِسیَر حسینی، غلام شاه ایوبی، ایوب ولی، تمیم تخنیک « یک جزای کوچک هم دادیم شان که بعد ها می خوانید هههه »، سید نعیم زیوری، نجیب مجددی، اسد عبادی. ظاهر مراد، آصف خان، عبدالله عابد، یوسف «…کمی گنهکار هم است هههه…» امین حقجو، امان راننده، نبیل احمد و عارف عزیزی، قدمدارخان، حنیف شیرزاد «…ماشاءالله شش نفر است…»، صدیق شیرزاد، همیشه گل خان، فیضمحمد راپورتاژ ها، سیدمرتضی، محمدالله خان، طالب شاه خان و چند تای دیگر از پلیس ملی، وحیدالله خان و پس از ایشان… عبدالاحد خان، شاکر خان که میگویند حالا کاردار نظامی سفارت افغانستان در انقره است، ادریس درویش برادر کوچک ترم، موسی بهسودی و داود سرلوړی، بعد ها نجیب الرحمان خان سباوون و عبالمصور و تعداد زیاد دیگری که همچنان دوست های من در تمام سطوح رادیو تلویزیون ملی می باشند تشریف دارند یا نه. از کسانی که نام های شان را فراموش کرده ام معذزت میخواهم، با محترم رفیق شکرالله همدرد هم چنان نزدیک بودم که حتا ملاقات به اولین بار انتخاب همسرم با ایشان به کلینیک بیمهی صحی افغانستان در سینما پامیر رفتیم…
تایپستِ دفتر میرزا صاحب شدم:
یک اداره صد خاطره:
روایات زندهگی من
بخش ۱۰۶
نوشتهی محمد عثمان نجیب
تایپستِ دفتر میرزا صاحب شدم:
همان زمستان سال ۱۳۶۵ بود و تشکیلات تازه در حال کامل شدن بود رفقای محترم ما ضیا، عناب بهاری، یاسین خموش، رحمت الله خوستۍ، غلام محمد افسر، سلیم روښان، هارون مومند، یکی پی دیگر می آمدند، و رفیق صمد برادر زادهی رفیق نور احمد نور و رفیق شفیع غرزی فرزند شادروان رفیق بارق در جمع سر بازان بودند.
هر کسی از هر سویی که می آمد و جذب دفتر میشد و عادی به کار خود آغاز می کرد و تنها کسی که باید بی سرنوشت می بود و حوصله می کرد من بودم.
من باید همیشه زیر چشم آقا پرسه می زدم تا خاطر شان جمع باشد که خطری برای چوکی شان نیستم. روزی نه برای من بل به آقای رفیق مهمند معاونِ به دل قرین شان گفتند: «… آخر سال اس… افغان ترکانۍ لوازم دفتره … نه داد… اولین دفه اس… که مه… ده کارایم… بند ماندیم… باید تا شروع سال صبر کنیم… من دیدم که تیر را به هدف زدهدمی توانم … چون دوستان من در آنجا زیاد بودند. عرض کردم… اگر کاری باشد… من می توانم در افغان ترکانۍ انجام بدهم… با استهزا و تمسخر گفتند…کار تو نیس …کار خوده کو…و به دفتر خود رفتن…چند دقیقه … کبیر خان منتظم دفتر آمدند که رئیس صایب تره خاسته… رفتم … پرسیدند… ده اونجه کی ره می شناسی که میز و چوکی ها ره بته… ما هر چی کدیم آخر سال اس…پیسام انتقال شده اما… نمیتن… مثلی که یک نوکر بسیار ناتوان را فرمان بدهی به من…امر کردند… تا فردای آن روز مستقیم بروم و ببینم که میشود میز و چوکی ها را بیاوریم و آیا کمک می کنند… من گفتم … صایب یک پیشنهاد عنوانی مقام ریاست افغان ترکانۍ.بنویسید من آن را گرفته میروم. گفتند… تایپست نه داریم همو رقم برو… بسیار … دیگر چیزی نه گفتند و من گفتم …مشکل نیس… مه تایپ کدنه یاد دارم… جملهیی که عریضهی خودم بالای خودم بود… عاجل برایم گفتند… برو اونجه تایپ اس… هر چی تایپ می کنی … خلاص کو که مه امضای رفیق همگره بگیرم…مه گفتم بیا که آقا را یک پروفلکتیکی کنم تا مگر دست از سَرِ ما بردارد…دلیل هم حوصلهیی بود در حال ختم شدن… پیشنهاد را در تایپ نوشتم…در پای پیشنهاد به جای رفیق همگر نام خود آقا را نوشتم… گفتند ای به بیرونِ کمیته میره امضای مه نه میشه… گفتم … شما امضاء کنین… دگیش مربوط مه اس…پیشنهاد را امضاء کرده در عین حال زنگ زدند که رفیق یوسف هیواد دوست بیاید… برای شان وظیفه دادند به این الفاظ: «… به ضابط صایب یک جای جور کنین…یک تایپ نوام از ریاست اداری بگیرین…دگه هر چیز که بود تایپ کنه…» رفیق هیواد دوست گفتند خو… من هم با ایشان خارج شدم تا فردا از راه بروم دنبال میز و چوکی… رفیق هیواد دوست در دهلیز گفتند… برو نجیب جان رئیس صایب گپای هوایی میزنه …خودت کار خوده داری …ما ده تشکیل تایپست داریم…حالی که گفته خُو میگیم … تشویش نه کو …رفیق هیواد دوست هم دوران سربازی شان را دربخش پلیس گذشتاندند و هم بعد هاذبهدحیث مدیر عمومی تلویزیونِ ریاست نشرات نظامی گماشته شدند. اما آقای. اشکریز رها کردنی من نه بودند… خوبی کار تایپستی من آن شد که از زیر دست سربازان خلاص شده و ارتقا کردم ههههه مدتی را به عنوان تایپستِ میرزا صاحب کار کردم و استاد حقیقی همچنان ناظر ذلتی بودند که بر یک مادون شان از جانبِ یک آدمِ مزدک شناس روا دیده می شد…
نیتِ بدِ ما قضای سَرِ ما شد:
پیشنهاد را گرفته شب خانه رفته و فردا از دهمزنگ به افغان ترکانۍ رفتم که در جنگلک و در مسیر جادهی عمومی منتهی به حملهی چهلستون قرار داشت. دوستان محبت کرده من را به دفتر ریاست بردند که قبلاُ آشنایی داشتیم.
وقتی جریان را گفتم دانستم که قبلاً فشار زیادی وارد شده و ایشان جواب رد داده بودند.. فورمه های حواله و پیشنهاد را دادم … رئیس صاحب مؤسسه گفتند که حالی چی کنیم … ای پیشنهاده چرا به امضای … رئیس صاحب اداری ناوردی… ضرورت نیس که امضا کنم… تو … ده موجام … کار امنیتی می کنی …یک رئیس نشراتی ره به کارای اداری و جنسی چی که امضایشه گرفتی … دلشه خوش کدی… پیشنهاد ره دوباره مسترد کرده و هدایت دادند…تا میز ها و چوکی ها را برای من بدهند… گفتم …نی …حالی زیر دستِش استم… داخل انبار و گدام ها شدیم. گویی در اروپا بودیم و غیر قابل تصور بود که آن همه آراستهگی و زیبایی های تولیدی از کشور ما باشد و به دست قابل بوسیدنِ کارگران ما و واقعاً احساس غرور کردم از داشتنِ چنان مؤسسات تولیدی. اما حیف که نگذاشتند به جای شان بمانند.
تعامل بسیار عالی، علمی و سنجیده شدهیی بود و مشخص می شد که برای کدام بست کدام نوع میز و چوکی ضرورت است، میز های ریاست را نشان دادند دیدم بسیار عالی اند که نیاز بود برای رؤسای مستحق توزیع شود نه رؤسای دیسانت شده و فرمایشی.
آن سوتر میز های دیگری بودند، نه به آراستهگی میز های ریاست، پرسیدم که برای کدام بخش است؟ جواب دادند … که برای آمریت ها… گفتم همین بهتر است… و میز های مدیریت های عمومی یک سان بودند… همه را نشانی کردیم… و آمادهی انتقال شدند… برای اولین بار بود که به آقای اشکریز زنگ می زدم. از دفتر مقام ریاست افغان ترکانۍ تلفن کردم… بلی…گفتند..گ وقتی دانستند منی حقیرم… حس تکبر شان بیدار شد…و پرسید… چی کدی… گفتم … موتر کلان کار اس… که جنس ها را انتقال بدهد… گفتند… جطور گرفتی… گفتم … به احترام امضای شما دادن….دیدم کمی سَرِ شان خوش خورد، در حالی که پیشنهاد را همان جا پاره کرده بودم، چون قبول نه کردند… از همان تجربه بعد ها هم استفاده کردم… سر انجام موتر آمد و اجناس به همکاری آشنایان عزیز ما در افغان ترکانۍ بار زده شد و انتقال یافت و من همچنان بی سرنوشت و تایپست ماندم.
کیفیت ساخته های وطن:
از زمستان ۱۳۶۵ تا حالا که بهار ۱۴۰۰ است یعنی سی و پنج سال هنوزم وقتی همان میز و چوکی ها را از نزدیک ببینید ۹۰ در صد آن ها سالم اند و یک بار مصرف نیستند.
میراث دفتر از نیتِ بدِ من“شوخی”:
همان میز آمریت چندین رئیس را کهنه کرد به این ترتیب:یک_ آقای اشکریز.
دو – آقای عزیزالله آریافر.
سه_ آقای طالب هر کسی که در زمان طالبان بوده و من نه می شناسم.
چهار_ آقای شمس الدین حامد.
پنج_ آقای ضابط محمد عثمان نجیب
وقتی به پیشنهاد محترم رفیق غلام حسن حضرتی و موافقهی مقامات و رضایت آقای شمسالدین حامد در کرسی ریاست نشرات نظامی بودم همه آن ماجرای گرفتن میز را به یاد آوردم که نیت بد ما قضای سر ما شد و آن میز نصیب ما هم گردید، اما افتخاری بود از خود بسندهگی کشور ما که نگذاشتند پایا بماند و فابریکه ها را غارت و ویران و چپاول کرده همه دار و نه دار آن را به پاکستان بردند. چی خوب گفتند، آن کاکای محترمی که قصهی رشوه خوری پدر غنی را کرد و جملهی معنا داری بر جا ماندند که … اینا ز وطن ما نیستن… بیگانه استن…که وطن ما ره خراب می کنن… ما و تو که وطن ماس…چرا خرابش نه کدیم…؟
دفتر من هنوز معلوم نه بود:
مدت ها سپری شد و من همچنان بی سرنوشت و تایپست بودم، برای مقابله با احتمالاتِ توطئه نوعی بشکهی مخفی اما دوستانه ایجاد کردم تا از اقداماتِ نا ایستای آقای اشکریز علیه خودم آگاه شوم. دل از دفاع استاد حقیقی گرامی بر کَنده بودم، چون ایشان بسیار بسیار با حوصله تر از من بودند…
اولین اطلاع دوستانه برایم رسید… که آقا در پی دست یابی کدام بهانه علیه من اند… و تلفنی به رفیق نصیر در امنیت ملی گپ هایی را نسبت به من گفته اند… که نوعی شکوهی سیاسی بوده… چارهیی نه داشتم جزء آن که منتظر تغیر بمانم… فکر می کردم بعد از آن پیشنهاد و آوردن وسایل و لوازم دفتر و دستیاری من در کار های اداری دفتر و اطاعتِ بدونِ چون و چرا از اوامرِ حق و ناحق و سکوت در برابر هر توهینی، روزی آفتاب آدمیت آقا به روی ما هم خواهد تابید اما… محاسبهی من غلط بود.
متنِ نجیب ساکب را سر بریدند:
کادر های کاردانِ رادیو تلویزیون ملی افغانستان افتخار بزرگی از تقدیم آن کارگاه تربیت و اخلاق و دانش به جامعه بود. از نویسنده ها تا گوینده گان تا کارگردان ها و از گزارشگران تا تخنیکران و از مؤظفینِ خدمات اداری و مسلکی تا مدیران و رهبری همه و همه توته های شرافت و آدمیت بودند و استند گر چی سوگمندانه برخی ها شهید شدند و فوت کردند و از نسل گذشته تعداد محدودی هنوز هم چرخ های اساسی رادیوتلویزیون ملی اند، اما سیاست های تبعیض آشکار رنگ و روی دیروز را به رخسار رادیوتلویزیون ملی نمانده است.
محترم نجیب ساکب یکی از تواناترین و زبردست های نویسندهگی و گویندهگی در رادیو تلویزیون ملی و در سطح کشور بودند و هستند که هرقدر به پای شان برسی باز هم می بینی صد قدم تا رسیدن به ایشان فاصله داری.
ایشان از اولین گروه سربازانِ جذب شده در بخش اردو بوده و اصلاً در ادارهی هنر و ادبیات کار
میکردند. من که هم تازه رفته بودم و هم محدودیت های کاری داشتم، آشنایی چندانی هم با عموم نه داشتم. روزی در دفتر معاونین بالای سر میز رفیق رحیم مهمند ایستاد بودم تا از سردی به مرکز گرمی تعمیر معیوبِ تکنولوژی پناه ببرم، «…هر چی نام بدی بود می توانستی و می توانی بالای آن تعمیر گندابِ ساختمان سازی و سازه سازی بگذاری غیر از تکنولوژی…»، در حالی که جنابِ حقیقی صاحب استاد سخن و اندیشه حضور داشتند، دیدم رفیق مهمند چیزی را در روی کاغذ اصلاح!؟ میکنند… بالای متن نام نجیب ساکب نوشته شده بود و متن هم مربوط به بخش اردو… در ذهن من آمد که چرا باید متن برنامهی اردو را معاون محترم امنیت آن هم در حضور معاون مستقیم بخش گویا اصلاح کنند… دقیق شدم … اصطلاح عام آقای مهمند شاهرگ نوشتهی زیبای ساکب بریدند که جانٍ مطلب بود و جتا همان بخش کافی بود برای همه برنامه.
نه گفتم و باز بالای خود عریضه کردم:
خدمت رفیق مهمند عرض کردم که نه، آن بخشِ متن جانِ مطلب است، آن را حذف نه کنید در ضمن برای شان گفتم تا کمی فرصت برای نگارشِ یگان نوشته و مقاله برای حقیر هم بدهند…این بود پاسخ رفیق رحیم مهمند:«… در حالی که نیمهی بدن شان زیر چوکی و میز فرو رفته بود…کمی استوار تر شده…شانه های شان را به نشانهی اعتراض با غرور بلند انداخته و دوباره پایین کرده… کلهی شان بر پشتی چوکی تکیه داده فرمودند…ای کارا آسان نیس… کار سیاست اس…نوشته کدن…بسیار سخت اس…و کار هر کسی نیس…بسیار جگرخون شده … تاب نیاوردم… گفتم …اگه سیاست نویسندهگی همی اس… لعنت به ای نویسندهگی… ساکبه… مه نمیشناسم عسکر مام اس… اما جایی ره که شما حذف کردین جانِ مطلب بود…نمیفامم معاون صایب ما چرا ای رقم سکوت کده…» سخنانی از ضابط تایپست و زیر دست عسکرایش و بی سرنوشت و ترسویی که اولین بار مثل بم انفجار کرد…آقای مهمند که متن را خلاص کرده بودند… آن را مقابل رفیق حقیقی گذاشته… گفتن… حالی قابل ثبت و نشر اس…
جاسوسی علیه من شروع شد:
ادامه دارد…
نوشتهی محمد عثمان نجیب
هموطنان گرامی شاید خواندن بخش اول خاطره را بسیاری از شما عزیزان تحمل کرده نتوانند، اگر
می دانید که تحمل نه می توانید از خواندن آن بکذرید اما به هر خال تاریخ تلخ و حقیقی آدم خواران در آن زمان بوده است..
سلام آزاد صاحب، این موضوع بسیار غم انگیز و تراژدی و در عین حال واقعیت بسیار نادر است اگر به درد تان بخورد. با آن که پیش از این توسط تارنما های وزین آریایی و گزارش نامهی افغانستان نشر شده بود اما با توجه به اهمیت آن بار دیگر به خدمت هموطنان ما تقدیم می دارم.
پستان بریدهی خواهری در روی جاده سیلو:
چک ده میلیون دلاری در جیب چَپِ حضرت صاحب مجددی غرق شد و من به چشم دیدم.
یادداشت های زنجیره ای محمد عثمان نجیب
یک خاطره ی خونین می نویسم دوستانی که برداشت نه می توانند لطفن نه خوانند.
اواخر حکومت دو ماهه ی حضرت صاحب مرحوم بود، اوضاع امنیتی آرامش نسبی پیدا کرد. گفتند حضرت صاحب سیلوی مرکز را افتتاح مجدد می کنند.
چون عجله زیاد بود من یوسف خان کمره مین دفتر خود را توظیف کردم و با موتری که فرستاده بودند، حرکت کرد.
یوسف حدود سه ساعت بعد دوباره به دفتر برگشت.
دیدم ترسیده و پریشان است. دلیل را پرسیده و گفتم راه سیلو خو امنیت شده کدام حمله شده سر تان که ترسیدی؟
آهسته گفت، (… حضرت صاحب نامد مه یک تصویر دگه آوردیم سیل کنین…). اصرار کردم که چیست گفت.
( ساحی سیلو ره پاک کده بودن مه هموجه چکر می زدم که دیدم یک چیز گوشتی ده لب جویچی سرک افتیده، پیش رفتم که پستان بریده شده از کدام سیاه سر « کدم مهربانو شهید خواهر ما و هم وطن ما و انسان « بود…) پرسیدم چی کدی باز؟ گفت تصویرشه گرفتم و کت پایم داخل جوی انداختمش….)
گویی جهان بر سر من ریخت و تصویر را دیدم تا امروز که نزدیک به سه دهه از آن می گذرد، روح و روان من را می آزارد.
آن تصویر و تصویر چک دلاری با یک تصویر مهم دیگر همراه با تصاویر عمومی در بای گانی های نشرات نظامی موجود بود نه می دانم معاون صاحب ربانی خان آن را حفظ کرده یا حذف؟ این بود حالت ملت ما. متأسف ام که ناراحت تان ساختم.
دوم
هم وطنان عزیز من!
هر چند در نظر داشتم تا برای جلوگیری از کاسته شدن اهمیت روایت های زنده گی ام، همه چیز را به وقت زمان آن بنویسم، اما آمدن امروز صدراعظم پاکستان خاطرات اولین سفر نواز شریف در دوره ی حکومت انتقالی مرحوم حضرت صبغت الله مجددی یادم آمد و بدون کمی و زیادی به شما نقل می کنم.
من تا مدت زیادی پادو ( لقبی که آقایی به من داده اند )، و شاهد عینی تحولات دولتی بودم که داستان های جالبی دارند.
پس از استقرار نظام اسلامی در افغانستان اولین خارجی آمده به افغانستان که در سطح بلند پایه ها به کشور ما آمد نواز شریف بود.
تشکیلات گذشته ی رادیو تلویزیون در ملی خود را با حالات و رخ داد های تازه در کشور منطبق می ساخت.
با توجه به دلایلی که بعد ها خواهید خواند، من مدتی در آن جا ماندم.
شادروان دکتر عبدالرحمان که آن زمان رهبری همه امور را داشته و در دفتر شادروان محترم عظیمی صاحب در گارنیزیون کابل می بودند، از طریق تلفن چهار نمره یی ( تلفن مخصوص ارتباطی خاص در دفاتر مهم دولتی ) به من هدایت دادند تا آماده گی انعکاس اخبار و روی داد بازدید نواز شریف را بگیرم.
این وظیفه اصلن و به صورت قطع مربوط بخش خبری ( مدیریت محترم عمومی اطلاعات با گزارش گران بلند دست و نخبه ) وابسته به ریاست محترم نشرات تلویزیون ملی می شد.
من با تماس به اداره ی محترم جمع آوری اخبار و ادارهی محترم اطلاعات نه از موضع مقامی که نه داشتم بلکه به یک عنوان هم آهنگ کننده ی هدایات
خدمت دوستان و هم کاران خود اطلاع دادم تا آماده گی داشته باشند و زود حرکت کردیم.
در جریان رفتن ما به تهیهی خبر آقای اشکریز اصرار بر رفتن خود شان کردند.
فطرت من همیشه گوشه گیری از تصویر نمایی ها در تلویزیون بود و تا مجبور نه می شدم قصد ظاهر شدن تصویر چهرهی خستهکن خود را نه داشتم.
ایشان آدم بسیار زیرک و به قول خود شان در همه امور دراک زود رس بودند.
اما آن بار از آن دراکیت ها خبری نه بود و با تجاهل عارفانه، میل باطنی من را نادیده گرفتند که نه رفتن شان به از رفتن شان بود.
به هر حال آقای اشکریز مقامی بلندتر از من بودند و رفتیم.
کمره مین عزیز ما که متأسفانه همین لحظه نام محترم شان را فراموش کردم و فکر می کنم حاجی صاحب اختر بودند، ولی دورهی سربازی شان در نشرات نظامی بود. ( …خواهش دارم اگر خود آن همکار عزیز ما هر کدامی که بودند و این یادداشت را می خوانند، در صورتی که لازم بدانند معرفی کنند…) از میدان هوایی تا محل اقامت و کار حضرت صاحب در ارگ و تا پرواز دوباره ی نواز شریف، پیشاپیش همراهی کاروان را داشتیم. تصادف هم چنان بوده که باید با هم کاران گرامی ام از سربازی تا تقاعد پیش مرگ باشم و سر قطار حادثه ها. ( شوخی بود ).
در داخل محل ملاقات ارگ، هر دو جانب به اساس قید های تشریفاتی بین المللی به جا های شان نشستند. موقعیت ایستایی من و آن مقام محترم … درست مقابل حضرت صاحب مرحوم و گروه هم راه شان بود و عقب چوکی های مهمانان پاکستانی که طبیعی است نواز شریف مقابل حضرت صاحب نشست.
هم کاران محترم آژانس باختر و رسانه های چاپی هم و فلم برداران شخصی حضرت صاحب، هم راه با ژورنالیست های پاکستانی که در کاروان نواز شریف بودند، حضور داشتند.
ملاقات ها شروع شد. من از جای خود دور شده و کنار کمره مین محترم خود ما قرار گر فته و این سه حالت را دیدم و کاش نه می رفتم:
اول_ آقای اشکریز جانب کمره مین اشاره و نوعی تضرع بی بیان دارند که تا دی روز آن را مطلق العنان عملی می توانستند. با بردن انگشت سبابه به سینه ی شان از هم کار کمره مین محترم ما تقاضای گرفتن تصویر خود را کردند. (…بدتر از این روزگار نه می آید… و آن تصویر نه توانست حقیقت را تغیر دهد و پس از نشر بسیار بدی هم داشت و نه دانستم ضرورت چی بود…؟) می شد که آن حالت طبیعی خودش شکار کمره شود. و نشر آن تصاویر فردای ناگوار روحی برای آقای اشکریز داشتند.
این دردی است که هر بار یادم می آید به خود می پیچم و خجل می شوم.
دوم و مهم تر_
بر خلاف ادعا هایی که وجود دارد در مراسم تشریفات داخل ارگ، هیچ رخ داد مالی صورت نه گرفت کما این که وعده ی ده میلیون دالر هم کاری اعلام شد. و تصاویر تلویزیون ملی افغانستان در آن زمان را اگر از بین نه برده باشند یا از بین نه رفته باشد وجود دارند.
مراسم ختم شد و نواز شریف با کاروان همراه خود جانب میدان هوایی کابل حرکت کرد. البته مرحوم مجددی هم او را همراهی کردند.
هنگام خدا حافظی در حالی که من با همکار ما بودم و کمره ثبت می کرد، متوجه شدم که چک پول را برای حضرت صاحب داد. حضرت صاحب که با یک کرتی شیک دراز و رنگ آبی روشن حضور داشتند، چک ده میلیون دلاری را با دست چپ شان، در جیب چپ روی همان بالاپوش گونه ی نیمه فرودبردند و همان جیب بود که چکی به آن وزن را بلعید بود و تا امروز اثری از آن نیست.
سوم_ وقتی کار ها تمام و حضرت صاحب مرحوم صاحب ده میلیون دلار شدند، اصرار من برای زود برگشتن بود که آن مقام محترم هنوز از دیدار حضرت صاحب مرحوم سیر نه شده و منتظر ماندند.
خانه ی حضرت صاحب آباد، پول گرفته شده را خودش به خدا جواب می دهد، اما به مجردی که آقای اشکریز را دیدند، خلاف توقع با بسیار محبت و نرم خویی با ایشان گفت و گو کرده و برای شان یک نصیحتی کردند ماندگار.
اما آن آقا بعد ها همه چیز را فراموش کردند.
هیچ کدام ما از جمله خودم از خطا مبرا نیستیم و کم و کاستی های رفتاری و کرداری و کاری داریم. اما چیزی مهم تر از همه آب رو داریم. که در پی حفظ آن باشیم.
باری من را هم متهم کردند که کمره را به آقای دوستم ( مارشال صاحب ) برده ام… که من چنین کاری هم نه کرده بودم. با حوصله و ارایه ی دلایل آن موضوع را حل کردیم. و آقای دوستم به آن کمره ها ضرورت نه داشتند. من قبلن و شخصی از پول خود شان کمره های مدرنی برای شان خریده بودم. و در دنیای رسانه یی هیچ کسی بهتر و نزدیک تر و خودمانی تر از من مارشال صاحب دوستم را نه می شناسد، سال ها شد نه دیدم شان. خبر می شوم، لطف دارند و هر گاهی که موردی می آید و ربطی به من دارد بزرگوارانه یاد ما می کنند.
داستان آن را خواهید خواند.
—۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
بند های اسارت وابستهگی ها و انحصار ها را درنوردید و خود تان به خود تان باشید.
دلایلی که باید نه هراسیم.
هیچ موهبت الهی از گفتار تا کردار انسان برای یک شخص یا یک گروه خاص آفریده نه شده مگر پیامبران که وحی می گرفتند.
هر کدام ما می توانیم هر آن چه از ادبیات تا اقتصاد و از سیاست تا هنر
(…کما این که رعایت اخلاق و تربیت در آفرینش آن ها را فراموش نه کنیم…), تراوش اندیشه های مان است به زبان بیاوریم و به رنگ قلم بسپاریم و به هر نوعی خالق یک اثر باشیم. حتا اگر تا زمانی به معیار ها هم سری نه داشته باشند.
نه می شود که بگوییم شاعر بودن تنها برای یک آقا یا بانو مجاز است و یا داستان سرایی و قصه پردازی سهم آن یکی است و تا ابد باید به او باشد.
هر بزرگی از دنیای معرفت و آفرینش و خلاقیت های ذهنی و احساسی الگوی ما اند، اما پیش وای ما که نیستند.
ادیسون برق را به ما آورد، اما بشر آن را تکامل داد.
اما ادیسون اولین انسانی هم بود که برای کشتن انسان صندلی برقی را اختراع کرد، اختراعی که به اثر داشتن تا رسایی های جدی جان اولین قربانی خود را در 8 دقیقه بیش تر نه توانست بگیرد، و به ناچار ولتاژ برق بلند کردند که در نتیجه رگ های فشار خون قربانی منفجر شد و مسئول حاضر در آنجا گفت اگر تو را با تبر می کشتیم راحت تر جان می داد. هر چند گفتند آن تولید از زیر دستان ادیسون بود اما زیر نظر او قطعن بود….