روز دوم عید پیرمرد، به خانه آمده بود.اینبار او را افسرده تر یافتم. تا از پریشانیاش پرسیدم، گفت:
– یک ماه پیش آسیا سنگ بر سرم میچرخید و حالا خیال میکنم آسمان چنان حلقهیی بر گردنم افتاده است.
گفتم: چه بالایی بر سرت آمده ؟
گفت: یک ماه پیش، شب و روز از خانهء همسایه چنان صداهای بلند بود که گویی همسایه میخواهد تونلی به آن سوی جهان بزند.
روزی از همسایه پرسیدم: برادر مگر تو در خانهء خود کدام پایگاه نظامی میسازی، چرا این همه سروصداست؟
همسایه خندید و گفت: ما کجا و پایگاه سازی!
گفتم: پس این همه سرو صدا از چیست؟
گفت: چاه میکنم، چاه! یک چاه به چقری تفکر حکیم الحکما و به فراخی صبر استراتژیک عبدالله و نیرنگ بازیهای کرزی که روزانه آب بدهد و شبانه نفت!
خندیدم و گفتم: خیالاتت بلند است؛ اما چاه مکن که چاه کن در چاه است!
همسایه گفت: نگران مباش دیگران چاه کندند و ماه در چاه افتادیم، حال ما چاه میکنیم تا دیگران در چاه بیفتند!
تا همسایه چنین گفت هردو زدیم به خنده، اما همسایه بلندتر از من میخندید.
پیر مرد خاموش شد، گفتم دیگه چه؟
گفت: دیگه ندارد! گفتهاش نتیجه داد، من در چاه افتادم!
پرسیدم چگونه؟
گفت: چاه ماه آرارام آرام خشکید، و ما شدیم بیآب؛ مگر در چاه افتادن دیگر چه معنی دارد.
دیدم دو قطره اشک از گوشههای چشمهای او روی ریش سپید و پریشانش لغزیدند و در میان تارهای نقرهیین ریشش گم شدند و قطرههای دیگر و قطرههای دیگر…
چیزی به گفتن نداشتم، خانوش شدم. یک لحظه حس کردم که کابل به چاهی بدل شده و ما همهگان در دل تاریکی به دور هم میچرخیم.
مردمان فریاد میزدند: ” ما تشنه، ایم آب”. پاسخی نبود اما صداهایی از دهان چاه به گوش ما میرسیدند که چنان شلاقهای آتشینی بر اندام ما میپیچیدند.
صداهایی که حس میکردم از سرزمین نفرین شده اهرمنان آدمچهره می آید که سر در چاه میکردند و به نوبت میگفتند:
– هیچ افغان از هیچ افغان کم نیست، ما دست بر گوشهای خود میکردیم تا صداهای اهرمنی را نشنویم که باز می شنیدیم: صبر پیشه کنید صبر، صبر استراتژیک داشته باشید، اگر تکه تکه هم شوم از عمق گفتههای استراتیژیک خود عقب نشینی نمیکنم!
ما از درد به خود میپیچیدیم که باز صدایی دیگری از دهن چاه به گوش میآمد: بروید آباد باشید، خانه آباد، بیدریها اگر در زیر چاه باشید یا بر سر چاه، هرجایی که باشید بازم یار مایید! خدا یارتان باد!
پیرمرد گفت: چرا از گپ زدن ماندی؟
گفتم: نگران مباش، همسایه ات هم در چاه افتاد!
پیرمرد با وارخطایی میخواست از جای برخیزد.
گفتم: نگرانش مباش، من و تو هم در چاه بودیم!
گفت: چگونه: باز همان صدایهای اهرمنی را شنیندیم که با هم میپیچیدند و بازتابش در چاه میپیچید: هیچ هیچ افغان از هیچ هیچ افغان کم نیست، اگر می خواهید بیایید سر چاه، داگز او دا میدان. این صدا ها با هم میپیچیدند،طالبان کیستند، مگر افغان نیستند، آنها هم حق دارند هر جایی را بگیرند، باید بگیرند، افغانستان خانهء مشترک همه افغانهاست، این صدا ها چنان تیرهای آتشین در سیتههای ما فرو میرفت که باز شنیدیم: صبر داسته باشید، صبر استراتژیک! صبر تان باید عمق استراتژیک داشته باشد!
این صدا دیگر ما را نیم جان ساخته بود.
پیرمرد مانند آن که از خواب سیاه و سنگینی بیدار شده باشد از جا بر خاست و گفت: بر خیز!
گفتم: کجا؟
گفت: میدان هوایی!
هی زدیم به کوچه، در کوچه سه خط زرد دیده میشد. ما هم دستمالها به بینیها فشار دادیم و رسیدیم به میدان هوایی!
میدان خلوت خلوت بود. پشه هم پرواز نمیکرد در سمت جنوبی میدان یک ردیف چوبههای دار بلند کرده بودند و بر هر چوبه پیکری آویزان بود.
پیرمرد شمار کرد یک دو سه چهار،
گفتم: این ها همانهای نیستند که بر سر چاه مسخرهگی داشتند؟
پیرمرد گفت: بلی،
گفتم: آن چهارمی کیست؟
پیش از آن که پیرمرد چیزی بگوید چهارمی در حالی که بر خطهای زرد نقطاهء آخر را میگذاشت، گفت:
آن خط باریک که میگفتم، همین است که دیدید.
کابل به خط باریک پیوست، خط زرد و بویناک، تاریخ را باید با خط زرین نوشت! بدانید که این یک راز استخباراتی است!
دیگران چاه کندند، اما از چاه جمهوری خبر نبودند!
دیگران در چاه و ما بیرون چاه روی چوبههای دار، از چاهکنی تا چاهکنی است. چاه جمهوریت!
پرتونادری
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.