داستان کوتاه ( در تلاش قدرت): رویا عثمان انصاف

داستان زیبای [در تلاش قدرت] نوشته ی رویا عثمان انصاف ماه میزان بود. آسمان کابل نیلگون- هوا پاک و صاف، بدون گرد و غبار- دود و تعفن و به زنده جانهای زمین و هوا احساس زنده گی می داد. میوه های درختان پخته و به ثمر رسیده بودند. و برگ ها هم کم کم رو به زردی می آوردند‌. روزهای تعلیمی سال بود و درسها به شکل نارمل و عادی آن جریان داشت. تایم دوم مکتب شروع شده بود اما درسها هنوز آغاز نه شده بود.

ساعت ۱۲ بجه روز که صدای بسیار مهیب و وحشتناک شیشه ها و دیوار های صنف را به لرزه درآورد. ما همه دستان خود را به گوش های خود بردیم و سر ما را بین آرنج های دستانمان پنهان کردیم و قلب های ما به تکان درآمد. چند لحظه معلم و شاگردان مضطرب به اینطرف و آنطرف نگاه کردند و گپ گپ شاگردان بالا شد. معلم ما سرش را از دروازه ی صنف بیرون کرد و خواست ببیند در دهلیز چی گپ است. لحظه ی نگذشت که سر معلم ها به دهلیز به گشتن آغاز کردند و درس ها دوباره حالت نرمال بخود گرفت. اما بزودی صدای طیاره های جت در آسمان کابل به پرواز درآمدند و همزمان با ان صدای فیر های هاوان و بمب و توپ و تفنگ نیز شروع شد. شاگردان ترسان و پریشان از معلمین در مورد اوضاعی نا بسامان سوال می کردند اما معلمین می کوشیدند تا حالت نرمال مکتب را حفظ نمایند تا تشویش شاگردان را تا حدی کاهش بخشند.

ساعت سوم درسی شد و معلم جغرافیه نقشه ی جهان را روی تخته سیاه با تیپ نصب نمود و به تشریح درس جدید آغاز کرد. ما هم مضطرب اما خاموشانه در چوکی های پسته یی رنگ لیسه زرغونه نشسته بودیم و درس را گوش داشتیم که دفعتا صدای گلوله باری از فاصله ی بسیار نزدیک به گوش بلند شد. شاگردان و حتی معلمین وحشت زده شدند. در صنف های که معلم نه داشتند، شاگردان طاقت نکردند و از صنفها دوان دوان به صحن مکتب برآمدند. اداره، دروازه ی مکتب را از داخل بست و دختران لیسه را که ترسیده بودند و تلاش خانه رفتن را داشتند به صنف ها می بردند و قید می کردند. زیرا از یک طرف هنوز ساعات درسی تمام نشده بود و از طرف دیگر اوضاع به حدی وخیم بود که بیرون برآمدن شاگردان از صنف ها و مکتب عاری از خطر نبود. بعد از شنیدن صدا های هولناک مرمی و هاوان معلم ما درس را توقف داد و حتی بعضی دخترها گریه را شروع کردند. دقایقی نه گذشت که مادرم را که چادر نماز سفید به سر داشت در دهن دروازه ی صنف یافتم. رنگش سفید پریده بود.

داخل که آمد به معلم ما گفت که مادر رابعه جان هستم. آمده ام که اجازه ی بردنش را از شما بگیرم. استاد جغرافیه که خود حالی مناسبی نه داشت، اجازه داد و من بیک خود را گرفته در حالیکه صنفی هایم به طرفم تری تری می دیدند، با دختر پهلوی خود، به اشاره خداحافظی کردم و خاموشانه با مادرم از صنف خارج شدیم و طرف صنف خواهرم که در تعمیر صنف های نهم بود ، رفتیم . مادرم در راه گفت که به سر معلمیت رفته و سر معلم ناجیه جان اجازه بردن ما را برایش نه داده است اما آن هم آمده تا ما را با خود ببرد. به صنف خواهرم داخل شد و اجازه ی خواهرم را نیز گرفت و بطرف دروازه ی مکتب به عجله برآمدیم. در دهن دروازه عساکر اجازه ی خارج شدن از مکتب را به ما ندادند. مادرم من و خواهرم را گرفته و طرف کانتین مکتب رفت جایی که دیوار مکتب از بیرون با دیپوی دوا، دیوار به دیوار بود. در زیر دیوار سنگ های بزرگ مانده شده بود که به کمک ان و مادرم به دیوار های بلند مکتب بالا شدیم و در بام دیپو منتظر مادرم ماندیم. در بیرون ده ها زن و مرد در دهن دروازه ی مکتب منتظر داخل شدن بودند و سر و صدا می کردند اما اجازه ی داخل شدن برایشان داده نمی شد. از بالای بام دیپو دیدیم که دود در یک قسمت آسمان بلند شده است و گلوله باری هم به شدت ادامه داشت. مادرم را عساکر اجازه ی خروج دادند.او از نکتب که بر آمد در پایین دیوار ایستاد و به من گفت : ” بیا پایین نترس مه می گیرمت. ” من که بعضی روزها در سر دیوار حویلی که تاک های انگور و جایی راحتی بود با خواهر بزرگترم درس می خواندیم، نترسیدم و از دیوار خود را در بغل مادرم رها کردم و مادرم به احتیاط ما را پایین کرد. و در حالی که مردم به هر طرف هراسان تا و بالا می دویدند به خانه آمدیم. پدرم که صبح همان روز طرف دکان نجاری خود می رفت به مادرم گفته بود که آن روز را در کلینیک حیوانی که جدیدا در سرک دارالامان اعمار شده بود برای نصب کلکین ها و دروازه هایش می رود. بنا ما همه منتظر پدرم بودیم که از کار بیاید و ما از احوال و وضعیت غیر نرمال و گشتن طیاره های جت با صدای وحشتناک شان بر فراز کشور آگاه شویم. روز گذشت و شام شد. برای مادرم کم کم تشویش پیش آمد چون هنگامیکه اوضاع کمی متشنج می شد پدرم فورن خانه می آمد.

اما آن روز از پدرم خبری نشد. ما در دهن دروازه ی کوچه با مادرم منتظر دیدن چراغ روشن بایسکل پدرم نشسته بودیم. صدای فیر و بمب و هاوان و گشت طیاره های جت هنوز هم به وضاحت شنیده می شد. با دیدن اخبار پشتو ساعت هفت شب ، دانستیم که شهنواز تنی با همکاری پاکستان کودتای به ضد حکومت داکتر نجیب الله را براه انداخته است. طیاره های جت تحت فرمان او بود که از قرارگاه بگرام پرواز نموده و اولین بمب ها را بالای رادیو تلویزیون و بعدش به چهارراهی پشتونستان پرتاب نموده بودند. در توضیح بیشتر اخبار معلوم شد که جنگ کاملا در اطراف همان تعمیری که پدرم برای کار رفته بود، جریان داشت. از یک طرف یک بخشی وزارت دفاع در قصر دارالامان تحت فرمان تنی می جنگیدند و در طرف دیگر ریاست پنج امنیت تحت فرمان جنرال آصف دلاور که بطرفداری حکومت دفاع می کردند. و بدبختانه تعمیری کلینیک دقیق در بین این دو موضع جنگ قرار داشت. با شنیدن این خبر ما قرار و آرام خود را کاملا از دست دادیم. آنشب نه تنها پدرم بلکه خانم برادرم مامور وزارت دفاع بود با اولادهایش که با او کودکستان می رفتند هم نیامد. ما بی حد پدر خود را دوست داشتیم یعنی عشق ما نسبت به او به حد نرمال نبود. و او نیز لایق آن همه عشق و محبت، و سوختی که ما در تصور نبودش باید می کشیدیم را داشت.

ما با سوخت دل گریه داشتیم و دعا می کردیم و دامن خدا را گرفته ازو می خواستیم که معجزه کند و پدرم را به ما برگرداند. مادرم هم که لبانش خشک شده بودند- به چوکات دروازه ی کوچه تکیه داده بود و چشم به راه پدرم بود. به ساعت دم به دم نگاه می کردیم. ده بجه شب شد. دوازده شد. یک شد اما از پدرم خبری نشد. یکبار دیدیم که روشنی از طرف سرک قلعه موسی معلوم شد. طرف روشنی دویدیم. خدا خدا داشتیم پدرم باشد. اما دیدیم مردم زیاد بودند. مادرم از آنها پرسید که از کجا می آیند. آنها گفتند که آن روز چهارشنبه بود و نوبت ملاقات زندانی ها بود و به خاطر کودتا مجبور شده بودند از زندان پلچرخی پیاده بیایند و بطرف خیر خانه و پنجصد فامیلی روان اند. چون فصل خزان بود، هوا از طرف شب سرد می شد. لذا ما هم مجبور شدیم‌ که دیگر خانه برویم. ما بالاخره به خواب رفتیم اما مادرم را آنشب تا صبح خواب نبرده بود. صبح وقت مادرم دست برادر را که یازده سال داشت گرفت و برای جستجوی پدرم از خانه برآمد. من در خانه با خواهران و برادران کوچکم ماندم و چون نانوایی ها بسته بودند و نان نداشتیم خمیر کردم تا برای چای صبح نان تابه گی بپزم. چون شرایط افغانستان در انوقت گاه در حالت اضطراری و گاه نیمه اضطراری قرار داشت- پدرم همیشه در خانه مواد ارتزاقی و اولیه را در خانه ذخیره می داشت. من خواهر و برادرم را نان دادم و در خانه قید شان کردم. ساعت های دو یا سه بجه ی روز بود که مادرم برگشت. حال مناسب نداشت. پدرم را نیافته بود و در راه هم خیلی گریسته بود. آن روز خواهر بزرگم ‌که از مادرم در سن شش سال بزرگتر بود نظر به اوضاع از وظیفه رخصت بودند بنا از وقت استفاده کرده و به آرایشگاه رفته بود و موهای خودش را تونی داده بود و از راه بدون اطلاعی از لادرک شدن پدرم به خانه ی ما آمده بود. مادرم پاهایش پندیده بود زیرا از صبح که با برادرم پیاده از قلعه ی فتح الله به به علاوالدین که خانه کاکایم بود رفته بودند. مادرم گفت که او در راه دکان های زیادی را دیده که چپه شده بودند یا دروازه و شیشه هایشان شکسته بود و در پیاده رو ها اموال قیمتی و هزاران چیز دیگر پراکنده و خاک آلود افتاده بود. در سرکها عوض بجای مردم مرمی بیز بیز مثلی زنبور از پهلوی گوش هایشان می گذشتند اما خداوند آنها را حفظ کرده بود. وقتی به خانه کاکایم رسیده بود، با فهمیدن اینکه پدرم آنجا هم نبود مادرم جا به جا در دهن دروازه ضعف کرده بود. وقتی مادرم را داخل برده بودند و بعد از بهوش آمدن دریافت که دختر کاکایم که در شفاخانه امنیت ایفای وظیفه می کرد نیز آن شب خانه نبوده و کاکایم هم در جستجوی او از دیروز که تا و بالا گشته و همان لحظه هم تصمیم داشته که یکبار دیگر طرف دارالامان سر بزند.

مادرم قصه می کرد و لبانش می لرزید و می گریست. خواهرم او را دلداری می داد و می گفت که گریه نکند که اولاد ها وارخطا میشوند و توکل پدرم را بخدا کند. مادرم کمی دم گرفت، این بار با من هر دو پای پیاده بطرف قلعه ی موسی حرکت کردیم. در سه راهی قلعه موسی یکبار مادرم با هیجان چیغ زد و گفت رابعه پدرت! و من دیدم که پدرم با بالاپوش نخودی و قد بلند- در یک دستش بایسکل و در دست دیگرش یک خریطه ی کاغذی که به روی سینه ی خود گرفته بود- بطرف ما می آمد. وقتی پدرم را دیدیم دنیایی ما روشن شد. پدرم بطرف ما لبخند زد و ما دویدیم و به پدرم خود را رساندیم. مادرم دستان پدرم را بوسید و خریطه ی کاغذی را از دستش گرفت. من نیز دستان پدرم را بوسیدم و دوباره زنده شدم. پدرم خاک و دود در سر و صورت زیبا و موهای خاکستری اش نشسته بود. در راه مادرم در حالی که دستانش از خوشی می لرزید مالته از خریطه می گرفت و پوست می کرد و در دهن پدرم گذاشت.

پدرم در راه اوضاع شب گذشته را به مادرم بیان می کرد. پدرم گفت که روز گذشته بالای کلکلینها تا چاشت کار کردند و با آغاز شدن کودتای نافرجام اول بخاطر اصابت گلوله ها به دیوار های تعمیر در داخل تعمیر بند مانده بودند و ساعتی بعد پدرم و همکارش هر دو به سینه از تعمیر خارج شده تا اگر بتوانند از آن جا خارج شوند اما مرمی به آنها موقع نداده بود و مجبور شده بودند به جویچه های نزدیک که برای غرس نهال ها کنده شده بود- داخل شده و تمام شب را در بین جویچه های نم دار میان میدان جنگ در حالیکه هر دو مسن و پدرم تکلیف روماتیزم پا هم داشت. سپری کنند. هوا هم در آنجا سردتر بود و او فقط یک بالاپوش خزانی داشت. پدرم که رو به آسمان دراز کشیده بود هزاران گلوله را می دید که از بالای سرش و حتی از بغل گوشش، چون گروپی سرخ هزاران گلوله متقابلا فیر می شد و تانکها پایین و بالا قسمی که مادرم گفته بود می گشتند. جنگ تا صبح ساعت هفت دوام یافت و بعدش پدرم دوستش هر دو بایسکل های شان را گرفته مانده و ذله از راهی نیله باغ بطرف شهر نو آمده بودند. ما خانه رسیدیم و ساعتی بعد خانم برادرم هم با چشمان پندیده و سرخ که معلوم میشد تمام شب گریسته نیز به خانه آمد.

پایان اپریل ۲۰۲۱ کالیفرنیا