
اندوهی در دلم شور میزد و همه چیز در نظرم کسالت آور میآمد، کنار پنجره رفتم تا به بیرون نگاه کنم، فضا خاکستری رنگ بود. پنداشتم که هوا بر دوش درختان سنگینی میکند .مردم چنان مورچهگانی در رفت و آمد بودند و حس کردم که همه شان گرسنه اند.
دلتنگ شدم. از کنار پنجره برگشتم و در گوشۀ اتاق چشمم به گلستان سعدی افتاد. یادم آمد که روزی آن را دوستی برایم هدیه داده بود.
گلستان را برداشتم. خواستم لحظههایی با آن سرگرم شوم. گشودمش و چشمم به این حکایت افتاد: «هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی ازگردش آسمان در هم نکشیده؛ مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پایپوش نداشتم، به جامع کوفه در آمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بیکفشی خود صبر کردم»
از خواندن این حکایت آرامشی برایم دست داد. فکر کردم به سوی یک روشنی ناشناخته پنجرهیی گشودهام. کتاب را جایی گذاشتم؛ ولی هنوز گونۀ دلتنگی در من بیدار بود.
خواستم به بیرون بروم، به بازار، چون شام نزدیک بود. هنوز از خانه بیرون نشده بودم که کودکم علیسینا فریاد برداشت و چنگ در دامنم افگند که مرا با خود ببر!
گفتم باشد برویم! در راه که میرفتیم کودک از هر دری سخن میگفت فکر کردم که زندهگیاش چقدر زیبا و چقدر کوچک است. چه آرزوهای زیبا و کوچکی دارد. بیچاره هنوز از آن سوی پرده خبر نداشت.
حس میکردم که این همه شیرین زبانیها خواهشی را در پی دارد. بی آنکه چیزی بگویم منتظر چنان لحطهیی ماندم، تا این که گفت:
پدر، اونه خربوزه! پدر، اونه خربوزه!
گفتم ها خربوزه! بعد خاموش ماندم . کودک هم خاموش شد. دیدم که سکوت من هیجان کودک را خاموش ساخته است. مثل آن بود که بلُور رنگین آرزوهای کوچکش روی تخته سنگ سیاهی فرو افتاده و در هم شکسته است.
اندیشههای پریشانی در ذهنم هجوم آوردند. مانند انبوه کلاغان که بر شاخههای بلند باغ مینشینند و قار قار بدبختی را و شب را و سیاهی را صدا میزنند.
در هجوم این همه صداهای نا خوشآیند باز هم صدایی شنیدم که چنان رشته نوری از میان آن همه سیاهی گذشت و در گوشم طنین انداخت: پدر، برایم خربوزه میخری!
این بار در صدای کودک هیجان نبود. گونهیی التماس بود. گونهیی ترس بود. گونهیی شرم بود و تردید.
این چیزها چنان باهم در آمیخته بودند و چنان حالتی به صدای او داده بودند که امکان کوچکترین مخالفت را از من میگرفت. دلم برایش سوخت زیر چشم نگاه کردم که چشمهایش را بالا انداخته و به چهرۀ من نگاه میکند. شاید میخواست بفهمد که آیا به آروزیش میرسد یا نه؟
این بار باخود اندیشیدم که کودک چقدر بدبخت است و برای یک آرزو کوچک چه اندازه بیقراری میکند. تازه هیچ باور ندارد که آیا پدر میتواند این کوچکترین آروزی او را بر آورد سازد یا نه؟
به گمانم که کودک در سیمای من حقیقت را خوانده بود. قدمهایش به سوی « کراچی» خربوزه فروش تندتر شد. چون رسیدیم کودک بی اختیار و با هیجان بر روی خربوزها دست میکشید و با انگشت کوچکش روی این یا آن خربوزه اشاره میکرد که پدر جان ایره بخر ایره بخر!
خربوزه فروش در حالی که دستی به سر کودک میکشید گفت:
– حاجی صاحب چند سیر؟
گفتم :
– سیر کجا، چهارک به چند؟
گفت:
– به پنج هزار!
گفتم:
– نیم چهارک وزن کن! با بیمیلی او چنین کرد.
خربوزه را چند توته کردم و به کودکم دادم. دیدم که با چه اشتها و هیجانی میخورد. من نیز اندکی خوردم. همین گونه که به کودک نگاه میکردم حس کردم که از خودم بدم می آید. فکر کردم مسوُول گرسنهگی کودکانم هستم. مثل آن بود که کسی در ضمیرم صدا میزند:
– نه تو مسوُول نیستی. مسوُول آنهایی اند که قلم ترا شکستهاند ،مسوُول آنهایی اند که شعرهای ترا چنان حسنک وزیر به حکم خلیفه بردار کرده اند. مسوُول آنهایی اند که حنجرۀ ترا و صدای ترا که همۀ زندهگی تو بود تیر باران کرده اند.
باز هم صدایی دیگری در ذهنم پیچید و شنیدم که میگفت:
– نه هیچ کس مسوُول نیست. مسوُول همین قلم است. اگر با قلم آشنا نمیشدی روزگارت به اینجا نمیکشید. چون با قلم آشنا شدی و قلم بر مراد دل خویش کشیدی، دیگر آن سایۀ پنجه چنار را از یادببر که چون هر بار با کودکان دیگر دور آن میچرخیدی و میخواندی:
قلم گفتا که من شاه جهانم
قلم کش را به جنت میرسانم
چلم گفتا که من دود خزانم
چلمکش زا به دوزخ میزسانم
درخت چنین بگو مگوهایی همچنان در ذهنم شاخ و پنجه میکشیدند که دیگر باره صدایی رشتۀ اندیشههای آزار دهندهام را درید. دیدم ، کودک من پارهیی از آن خربوزه را خورده و پوستش را به سویی انداخته.
دوسه کودک دیگر کم یا زیاد در سن و سال او آنجا بودند. نمیدانستم که آنان منتظر چنین لحطهییبودند. همه دویدند و آن که از همه چابکتر بود آن را ربود و بیتوجه به این که آن پوست خربوزه چقدر با خاک آلوده است، شروع کرد به خوردن؛ اما با اشتهای بیشتر از اشتهای کودک من. شاید چیزی در آن مانده بود و شاید هم هیچ. چهرۀ فاتحانهیی داشت و دو تای دیگر با حسرت به سوی او نگاه میکردند.
کودکم توتۀ دیگر را به زمین انداخت دیگرها دویدند و چنان کردند که قهرمان اولی کرده بود. بدبختی کودکم را فراموش کردم. چه میتوانستم بکنم؟ جز این که به خربوزه فروش گفتم نیم چارک دیگر وزن کن او چنین کرد، کنار دستم نهاد آن را چند توته کردم.
گفتم بچهها!
دویدند، دیدم پوست دستانشان چنان پوست درختان کهنسال توت درشت بودند. پاهاشان برهنه یا نیمهبرهنه، لباسهایشان دریده، چرک و پینهخورده، جای بکس مکتب، پیپهای آهنینی بر دوش داشتند. موهایشان ژولیده و خاک آلود چنان که گویی کودکانی اند از سرزمبن ناشناختهیی!
هنوز توتههای خربوزه را تقسیم نکرده بودم که صدای لرزانی را شنیدم، روی برگشتاندم، دیدم دست چروکیده و لرزانی از زیر چادری چرکین و پینهخوردهیی به سویم دراز شده است.
پیر زنی با التماس میگفت:
– بچیم یک توته گگ هم بری مه! بچیم یک توته گگ هم بری مه!
نزریکیهای شام بود که به خانه برگشتم، دلتنگ تر از پیش. همین که به خانه در آمدم کودکم مانند کسی که فتح و افتخار بزرگی را نصیب شده باشد نتوانست که خاموش بماند و با تمام هیجانی که داشت فریاد زد:
– مادر جان! مادرجان! پدرم برم خربوزه خرید! پدرم برم خربوزه خرید!
مادرش به سوی دستان من نگاه کرد و نگاههای من به سوی زمین دوخته شدند.
کابل / سرطان 1376