روایات زنده‌گی من خش ۱۷۷ : محمد عثمان نجیب

اگر احمد مسعود متوجه خیانت کاران نباشد، آن ها با نیات سوء متوجه او اند.

چگونه‌گی کار من با مارشال فقید:

اِی بریجِنِفَک « بریژنفک »چی خورده؟ که حل کده نِمیتانه…

بر خلاف ادعای برخی ها من هرگز چسپنده‌گی سیاسی با جناح جهاد و مقاومت نداشته ام. جهاد که هفتاد فیصد همه چیزش یک فریب سیاسی کلان برای نفع معاملات غول های رهبری جهانی تحت اداره‌ی انگلیس و آمریکا و نقش نه چندان اثر گذار اروپا پس از اواخر دهه‌ی پنجاه هجری خورشیدی و سرنگونی داود خان بود و آن زمان هم حکمتیار صاحب اقتدار و همه کار محسوب می شد و‌ حتا پشاور جزء قلمرو حاکمیت آن بود. حکمت یار پشاور و همه‌ی پاکستان را به جهنم و کشتارگاه مردم تبدیل کرده بود و ارکان استخباراتی او هر کسی را مخالف می‌دانستند یا به نوعی خوش شان نه می آمد در حالات علنی با یک بر چسپ دروغ و در پنهان از انظار با توسل به ترور او اقدام می کردند. هیچ کسی تاریخ واقعی حضور مجاهدین در پاکستان و جنایات حکمت یار در آنجا را آنگونه که باید، نه نوشت. مجاهدین واقعی آنانی بودند که در سنگر های جهاد وطن شهید شدند و کسی یاد شان را نکرد

و نه میدانم وجدان ها کجا رفتند…؟ توزیع کمک ها از مزدور پاکستانی به مزدوران افغانی چنان بود که هفتاد فیصد متواتر و گاهی نود فیصد و در حالات بسیار هم صد فیصد کمک ها به تنها حکمت یار می رسید ‌و مابقی سی فیصد یا ده فیصد بین همه مجاهدین صاحب ها در پشاور. پیروزی مجاهدین هرگز اتفاق نه می افتاد اگر شادروان دکتر نجیب سلامت خِرَد سیاسی شان را حفظ و آرمان های سیاسی خود را فدای برگرد سوی اقتدارگرایی قومی و تباری و در نهایت فرار شرم‌گین تاریخ نه می‌کردند. قدرت گیری مجاهدین هزار سال دیگر حتا با روگردانی شادروان دکتر نجیب ممکن نه بود، اگر شکست سیاسی در داخل نظام رونما نه می شد ‌و به قول خود شادروان دکتر نجیب ستون فقرات دولت یعنی دوستم در خط اجباری تقابل علیه نظام نه می ایستاد که باز هم مسبب آن شخص دکتر و مشاوران نادان شان بودند. دست رسی به دوستم آسان نه بود اگر فرمانده احمدشاه مسعود ‌و آگاهی های راه بردی او نه 

می بود. مؤفقیت فرار شادروان دکتر نجیب حالتی بدتر از پسا فرار غنی را میاورد اگر ارتش ‌‌و‌ قوای مسلح نیرومند‌وفرماندهان خبیر آن زمان از شادروان استاد نبی عظیمی تا جناب استاد محمد آصف دلاور،‌ دوستم جنرال آن زمان، جنرال بابه جان، جنرال مومن شهید، جنرال سید اعظم سید،‌ جنرال فتاح و همه منسوبان وطن دوست و شجاع قوای مسلح وطن نه می بودند. لذا قدرت جهاد پیروز نه میدان رزم نه بل حاصل تفاهم دوستم و دیگران در حوزه‌ی سیاسی و نظامی حزب دموکراتیک خلق افغانستان بود پس از آغاز مقاومت تا پیروزی مقاومت هم بیشترین بزرگان رهبری قوای مسلح در کنار قهرمان ملی قرار گرفته و مدبرانه به مقاومت پرداختند که سوگ‌مندانه فرمانده مسعود طعم پیروزی مقاومت ملی را نه چشیده شهید و مقاومت به همکاری جامعه‌ی جهانی پیروز شد.

مه شاعرام شدیم:

من در تمام دوران تحولات سیاسی از کشور بیرون نه شده بودم. چند روز پسا سرنگونی حکومت طالبانی در افغانستان جناب محترم عزیزالله آریافر سیاست مدار دانشمند جوان، به تلفن منزل پدر همسرم زنگ زدند. دلیل اقامت ما در منزل پدری همسرم اصابت بم جنگنده های آمریکا بالای نیمه‌یی از پیک بلاک ما واقع مکروریان کهنه بود. در اثر آن حادثه‌ی شوم یک دختر طفلکی از همسایه‌ی زینه و پهلوی آپارتمان ما شهید شد و‌ دهلیز عمومی ما غیر قابل استفاده گردید. تفصیل را بعد ها می خوانید. برای من جالب پرسش برانگیز و در عین حال تحسین برانگیز بود.

جالب این که جناب آریافر چگونه محبت کرده و در اولین روز های برگشت به کابل در فکر من شدند…؟ پاسخ را صریح یافتم یعنی انسانیت و احساس شان بود. پرسش برانگیز آن که نمبر تلفن منزل پدری همسرم محترمه‌ی من را از کجا دریافته بودند و تحسین برانگیز هم آن که ایشان بزرگی و مناعت علمی و اخلاقی خود را در اوج اقتدار فراموش نه کرده و‌ از دوست و رفیق سابق خود یاد کردند… پسا سلام علیکی و احوال پرسی پیرامون کار های یک دیگر پرسیدیم… آریافر صاحب گفتند… میفامی مه شاعرام شدیم… تبریک گفتم … در ختم کلام شان گفتند: مه میخایم… بیایی ده وظیفیت…فهیم صایب ده کانتی نیتال اس… حکم مقرری ته میگیرم… میایی وظیفه یا نی … گفتم… چرا نی …اگر لازم ببینین…میایم… پرسیدند… بستت یادم رفته … چی بود … ؟ گفتم دگروال بر جنرال… جالب آن بود که نام پدر مرحومی من هنوز یاد شان بود….چنان شد… و همان روز شام دوباره زنگ زدند…که فرمان مقرری ته از فهیم صاحب گرفتم… مبارک باشه

اولین فرمان دولت جدید پسا طالبان برای مقرری من بود:

فردای آن روز رفتم رادیوتلویزیون ملی افغانستان با محترم آریافر و برخی دوستان دیگر که تازه پسا از پیروزی مقاومت آمده بودند احوال پرسی کردیم… بسیار محبت کردند و آقای محمد علم ایزد یار را هم آنجا آشنا شدم. آریافر صاحب ورقی را برای من دادند که حکم مقرری من در آن بود. دیدم حکم به خط و کتابت زیبای خود شان و امضای پر پیچ محترم سترجنرال محمد قسیم فهیم فرمانده عمومی جبهه‌ی مقاومت ملی و جانشین احمدشاه مسعود بود. ‌و چنان شد که من مقرر شدم. مقرر شدم، مرتقی شدم منقضی ‌‌و منقطع شدم… اما خاطرات نیک و انسانیت آریافر صاحب ماندگار است. بخش هایی در روایات گذشته‌ی زنده‌گی من نوشته ام ‌و بخش های بعدی را بعد ها می خوانید انشاءالله.

من و شاد روان مارشال فقید:

اصول من و اصول کاری من آن بود که همیشه رعایت کردم و تا ابد به آن باور دارم، آن داشتن توجه به سلسله مراتب عسکری و ملکی است.

من معاون ریاست در بخش اردو مقرر شده بودم. مزید بر تنظیم و فعال ساز دفاتر از کار افتاده‌ی نشرات نظامی و انتظام امور اداری، اسکانی، کادری، تشکیلاتی آغاز کار خبر رسانی را هم در نظر داشتم. جناب آریافر رهبری ریاست نشرات نظامی را عهده دار بودند ‌و من در سمت معاون شان در بخش اردو شدم. معاونین محترم پلیس و امنیت مقرر شده بودند.

چون تشکیلات دولتی معلوم نبود و صلاحیت عمومی به دست رهبر و فرمانده عمومی مقاومت بعد ها مارشال، فقید بود…همه امور خبر رسانی و اطلاع رسانی آن مربوط مدیریت محترم عمومی جمع آوری اخبار می شد. و ما کاری به آن نداشتیم.

گروه های معینی را برای بخش ها مختلف تنظیم کردیم تا اخبار وزارت دفاع را از دست ندهیم. بیشترین مصروفیت آن زمان همکاران محترم ما سفر های متواتر و گاهی چند گروه به پنجشیر بود. تمام نماینده های کشور های خارجی و مراجع دپلوماتیک به محض ورود شان در کابل یا مستقیم از فرودگاه و یا هم یک روز بعد از اقامت شان برای اتحاف دعا رهسپار پنجشیر میشدند و بسیار دوران مزدحم کاری ما بود که هنوز همکاران بیشتر ما را دوباره نیافته بودیم. کار ساخت و ساز مقبره‌ی قهرمان ملی بسیار به کُندی پیش می رفت و تمام کسانی که آنجا می رفتند با حالت زار آرام‌گاه مواجه می شدند که قالب های کانکریت مدت های طولانی آنجا بوده و ستون های استحکام پایه ها همچنان برای زوار مزاحم بودند. در حالی هیچ گونه تحرک کاری هم وجود نداشت. من آن زمان با چند تن از مقامات و‌ شخصیت های دولت به خصوص آنانی در تماس شدم که اهل پنجشیر بودند و هی آمرصاحب شهید می گفتند ولی حاضر نبودند کار ساخت مقرره را حتا به خاطر سیالی هم که شده زودتر تر تکمیل کنند. همه نما های آن روز ها در بایگانی نشرات نظامی رادیوتلویزیون ملی وجود دارند.

پسا اعلام رسمی حکومت مؤقت وظیفه‌ی من به حیث معاون ریاست نشرات نظامی همرکابی با مارشال فقید در بخش وزارت دفاع بود، چون ایشان در عین حالی که معاون اول کرزی بودند،رهبری وزیرفاع ملی را نیز عهده دار شدند. بار ها اذعان کرده ام و دلیلی هم نه می بینم به کسی توضیح دهم که چرا؟ اما ارتباطات کاری من با مارشال فقید فقط ایجابات وظیفه‌وی بوده و بس. البته بعد ها خود شان محبت کرده ما را نوازش می‌کردند.‌ من نه برای کدام مقصد دیگر بلکه برای اصولی که داشتم و‌ دارم هرگز در چشم زدن خود بدون ضرورت به مقامات تجربه نکردم و آن را عار می دانم. محترم جنرال جلال الدین محمودی برای من هم رفیق، هم منتقل کننده‌ی هدایات مارشال فقید و هم حلال مشکلات اداری و دفتری بودند و همیشه به شوخی می‌گویم که مارشال من محترمان عزیزالله آریافر و جلال الدین محمودی بودند و هستند…

تلاش مارشال فقید برای اعمار مسجد ولایت پنجشیر:

و چنان بود که بعد ها حتا در دوران بازنشسته‌گی مارشال فقید من در خدمت شان می بودم. باری هم یک مقاوله‌ی ساختمانی بستیم و مسجد بزرگ ولایت پنجشیر تحت نظر من توسط شرکت ساختمانی شیون ساخته شد.‌

مارشال فقید در چند نوبت به من فرمودند که …( … جنرال فکرت باشه مه مُرده باشم یا زنده باشم ..، پیسی ساختمان ای مسجده رئیس شرکت ساختمانی شاداب ظفر داده… ثوابش به همو اس…حتا بروزی که تهداب مسجد را گذاشتیم در بیانیه‌ی کوتاه شان یاد کرده… وقتی پسا ختم از مراسم افتتاحیه‌ی مسجد در لب دریا می‌رفتند … باز هم تأکید کردند تا آن موضوع را در یک لوحه سنگ بنویسم و در بیرون دروازه‌ی دخولی مسجد نصب کنم… اما هرگز نه گفتند که مسجد را به نام من نام گذاری کو… بچند بار به من گفتند، درست اس که مه تپ و تلاش کدم و حاجی یونسه قناعت دادم… اما خدا خو میفامه که ای پیسه ره حاجی یونس داده… » من برای دفتر وظیفه دادم که چنان لوحی را آماده کنند… اما به دلایلی اجازه‌ی نصب لوح را ندادم چون نصب آن با آن چه دگران فکر می‌کردند

می‌ گفتند و از اصل ماجرا خبر نبودند و آنچه مارشال فقید می‌دانستند و به من گفتند متفاوت بود.

آن زمان شادروان حاجی بهلول شهید والی بودند. محترم مولانا عبدالرحمان کبیری معاون ولایت بودند.‌ سپاسگزاری دارم از همه‌ی دوستان بابت همکاری های بی دریغ شان.

کار ساختمان مسجد آغاز شد و من تمام امکانات شرکت را برای پیش برد کار مسجد در اختیار مهندس محترم شرکت و دو تن از شرکای ما گذاشتم …‌محترم مولوی عجب جا عارف طریقه‌ی نقشبدیه و اهل ولایت لوگر سپردم. ایشان آدم بسیار متقی و پرهیز‌‌‌گاری هستند. از حاجی صاحب بهلول بسیار به خوبی یاد‌ می کردند و آقای مهندس … و آن شریک ما که اهل پنجشیر و مسئولان اعمار مسجد بودند…‌قرارداد های پنهانی از من و شرکای دیگر ساختمان مسجد آبدره ‌و چند ساختمان کوچک دیگر را با استفاده از اعتماد پروژه‌ی مسجد ولایت عقد کردند… که مولوی صاحب عجب خان همه را به من گزارش می دادند… باری یکی از مقامات محترم پنجشیر به گونه‌ی رفیقانه برایم قصه کردند که این دو نفر از چوب های مسجد و مواد مسجد استفاده می کنند و به خانه های شان هر چیزی می سازند. به من اطلاع دادند… که مهندس و آن وطندار شریک تان مواد را یا کلکین های ساخته‌ گی یا انتقالی می برند… چون تو برای شان صلاحیت دادی ما در خروجی و ورودی پنجشیر برای شان چیزی نه می‌گوییم. بعد ها من از عبدالرازق راننده‌ی محترم شرکت که اهل پنجشیر اند پرسیدم …که چرا در انتقالات دزدانه‌ی مهندس و آن شریک ما سهم داشته و به مه گزارش ندادی… گفتند… ولا صایب مه خیالم که خبر داری… بعد از مهندس و آن شریک ما پرسیدم … گفتند ما در برداشت خود حساب می کنیم. دلیل بسیار احمقانه. من گفتم شما دزدی کردین…و اگه نی چرا تا مه خبر نه شدم چیزی نه گفتین… در ضمن گفتم چیز هایی که وقف مسجد می شود انتقال و استفاده‌ی کاملاً حرام است شما چرا حرام خوری و دُزدی کدین…؟ برای جلوگیری از اصطکاک های وطنداران موضوع را مختومه اعلان کردم. و دیدم با دزدانی که از مسجد دزدیدند…کاری نه می شود… تلفنی خدمت مارشال فقید عرض کردم که ما کار های آهن پوش و فرش مسجد را نه میکنیم… ایشان پنداشتند…مشکل پولی است…عرض کردم نه…صایب…مشکل دزدی است. خندیدند…و پرسیدند …جنرال از مسجد چطو دزدی می کنن…؟ من عرض کردم که شما قرارداد ساختمان مسجد را به اساس لطف و نظر جلال جان برای ما منظور کردید، من آرزو ندارم باور جلال و شما و دوستان دیگر نسبت به من خدشه دار شود…شادروان مارشال فقید قبول کرده ‌و من در منزل شان واقع کارته‌ی پروان رفته و بخش آهن پوش را از قرارداد حذف و هر دوی ما به توافق زبانی قناعت کردیم. به اساس آن توافق پول بخش آهن پوش مسجد وضع شد. دلیل آن دستبرد وسیع مهندس که در عین حال مسئولیت بخش انجنیری شرکت را هم داشت و آن شریک ما در دارایی غیر نقدی شرکت بود. روزی برایم تلفن احوال فرستادند … که یک محله از وطندار های پنجشیر اجازه‌ی بارگیری ریگ دریایی را نه می دهند ‌تقاضا دارند تا در مقابل هر یک لاری ریگ پول قیمت آن را به آنان بپردازیم… موردی که ما در محاسبات قرارداد مدنظر نه گرفته بودیم و فکر میکردیم کسی مزاحمت نه می‌کند… چاره نبود و من قبول کردم که برای مردم پول بدهند تا از التوای کار ها جلوگیری شود… بعد ها ما هم فراموش کردیم تا حقیقت را از مردم محل بپرسیم. وقتی گفتند برگشت انتقالات از مسجد به کابل تکمیل شد، پنجاه فیصد موادی که انتقال شده بود دوباره بر نه گشت،

مهندس و آن شریک ما حتا تیر ‌‌دستک وقفی مسجد را هم دزدیده بودند.‌

اهالی و بزرگان محله‌ی ما در ده‌مزنگ کابل به من هدایت دادند تا چند متر مکعب تخته برای پوشش بام مسجد شریف ما بفرستم. محترم اسد چوب فروش تخته ها را مطابق فرمایش ما بریده و به محل انتقال دادند. محترم حاجی صاحب کاکا نعیم و شادروان محترم حاجی صاحب کاکا فضل محمد خان با چند نفر دوستان دیگر و‌ پدر مرحوم من به پروژه‌ی کاری ما واقع خیرخانه مینه تشریف آورده و گفتند که حدود صد ‌و ده دانه چوب های شش متره‌ی « دستک» های مسجد شریف را برداشته اند و‌ از این که همه سالم اند و وقف مسجد بودند، فروخته نه می شوند ‌و کسی هم آن ها را خریداری کرده نمی تواند چون اجازه‌ی کاربرد غیر از مساجد را ندارد، لذا آن را شما در شرکت نگاه کنید شاید به کدام مسجد ضرورت شود. من وظیفه دادم ‌و جوان های محله‌ی ما کمک کرده و دستک ها را به پروژه انتقال دادند… واقعاً همه سالم کار آمد بودند… به محترم سلیم نجار باشی شرکت وظیفه دادم تا هنگام قالب بندی های مسجد پنجشیر یا مساجد دیگر از آن ها استفاده کنند. به همان دلیل چون معمولاً سقف مساجد ارتفاء زیاد دارند اولین محل انتقال همه‌ی آن تیر دستک ها مسجد جامع پنجشیر بود…در برگشتاندن همه ساز ‌‌و برگ ساختمانی اثری از آن چوب ها نبود…وقتی پرسیدم… آن شریک که اول منکر بود … بعد گفت مه به خانیم بردیم… در برداشت من حساب شود… من گفتم تو خو مجاهد بودی … دینه میفامی حق استفادی مال وقفی مسجده کی داری … او ره هم به خانیت ببری…خلاصه کاری که به نفع برخی های ما بود دین در کار نیست و اگر به ضرر ما بود… باز میگوییم… شرع هزار پره داره….

خطاب شاد روان بهلول تاجیک بهیج به مولوی صاحب عجب خان پشتون:

«تو والی پنجشیر مه عسکرت…»

محترم مولولوی عجب خان از آیچکان لوگر و‌ در قوم کوچی اند. ایشان آدم بسیار مسلمان و بسیار صادق و خدا دوست اند و‌صاحب سرمایه‌گذاری که همه از رنج کار و زحمت شان در عربستان به دست آمده بود و من با ایشان در جریان کار های آزاد ساختمانی در دور اول طالبان آشنا شدم. پسا سقوط نظام طالبان هم چنان با من دوست و‌ برادر خوانده ماندند تا امروز… من ایشان را به صفت یک عضوی از شرکت در ترکیب گروه ساختمانی مسجد به پنجشیر فرستادم. مهندس و آن شریک ما به کدام طریقی که بوده مولوی صاحب را به اصطلاح دوپه کرده و با ایشان طرح شراکت جداگانه بسته بودند. وقتی پروژه های شان در حال ثمر گیری کم و بیش بوده، راهی را برای کنار زدن و‌ راندن مولوی صاحب سنجیده بودند… آن شریک ما به فکر پنجشیری بودن فکر کرده بود که مولوی از اتَکَه و پَتَکه می‌ترسد و‌ میدان را به او رها می کند ‌و می‌رود… شاید هم مقامات پنجشیر به دلیل پنجشیری بودن جناب، از او دفاع کنند…اما چنان نه شد ‌و مولوی عجب خان هم کسی نبود که کسی دَم‌ِ او را بگیرد. وقتی میداند که دیگر مهندس و آن شریک ما واقعاً برنامه‌ی مضحک حق خوری دارند… مستقیم نزد شادروان حاجی بهلول بهیج والی می روند… مولوی عجب خان مدام از برخورد نیک همه مسئولان رده های مختلف پنجشیر با خودش یاد می‌کردند… حتا چون آدم بسیار عاطفی و ذاکر بی ریا بودند… وقتی از مسئولان خوشی می کردند…گریه های شان مثل مروارید های نور بر ریش شان جلایش داشتند. به من روایت کردند…. کله چې د‌ والی دفتر ته ورسیدم… او روغبل مې ورسره وکا…داسې انسانیتی وکه … چې…د هغه دواړه … حالات زما هیر شو…. والی صیب راته وویل…څه… زَی نزن از ای باد تو والی پنجشیر هستی ‌و مه عسکرت…امر کو … که چی‌ کنم…هیچ کسی حق تره خورده نمیتانه…دلت ده مهمانخانه می باشی از ای باد یا میری کتی مه خانی …» مولوی صاحب ادامه دادند…. خدای منې کله چي د والی صایب شفقت ته مې وکاته…او هلته نور جرنیلانو و رییسانو… انسانیت ته مې وکاته… ما ویل خدایه … ته څومره لوی یې …دې دواړه یو دِروازه زما په مخ وتړل … او ته سل نور دروازې زما په مخ خاصه کړله…» ایشان قصه های پیور وطنی دارند…و‌ بعد ها آن شریک ما دانستند که در پنجشیر کسی به خاطر پنجشیری گری او از حق نه می‌‌گذرد… مخصوصاً که مولوی صاحب مهمانِ پنجشیر بود…مولوی آدم بی ساخت و بی تشریفات .. در حالی که من در دفتر کاری خود بودم و یکی دو تا از دوستان هم حضور داشتند… آن قصه را کرده…بسیار خودمانی گفتند… ولا … رئیس صایب که دا والی د پنجشیر زما لور په شرعی واده و غواړی ورته ورکوم… او که د پنجشیر کوم ځوان ته هم وغواړی زه به دا خپله لور په شرعی نکاح ورکوم او پنجشیریانو سره خویښی کوم…» من به شوخی گفتم … بیا و نه وایې څه جِنَکي په جِن‌َکي بدلوم…. گفت …نه ….هڅې هیڅ کله نه وایم… والی او معاون یی او د پنجشیر ټول مشران ما سره داسې نیکي کړیده …څه اوس حریان “حیران” پاټې یم څه نیکي دوي سره وکم… خپل الواد” اولاد “ نه تیر یم….خو ددوي احسان نشم پوره کولای… خلاصه من گفتم …مولوی صاحب خیر ببینند و تشکری شان ره هم مه به مقامات پنجشیر می رسانم.

ای بریژنفک چی خورده که حل کده نمیتانه؟

چند روز از صحبت های بسیار عادی من و مولوی صاحب نگذشته بود که روزی … یکی از شرکای ما … دفتر آمد … پریشان و وارخطا… وطندار ها به من قصه کرده بودند… که در زمان نظام های …هیاهوی آمدن روس ها زیاد بوده … کدام مجلسی یا چیزی وطنی بوده…‌پدر مرحوم آن شریک ما عصبی شده که چرا روس ها بیاین…ای بریژنفک چی خورده که حل کده نِمیتانه… پس از آن در سراسر پنجشیر این مقوله پخش شده بود… که روس ها میاین…. عمکی قبول نداره… خود این شریک مام گپ های عجیبی داره ‌‌و مسلمان پاک و راست است…دیدم پریشان اس… دلیل را پرسیدم … گفت… اینه به گپ مه بُکُوُ همی حاجی عجب خانه … دگه پنجشیر روان نکو… گفتم چرا چی کده… مولوی … گفت… نه شه … ده پنجشیر خویشی کنه… یا دختر بته یا دختر بگیره … ما کل عمر قَی از ای ده جنجال بانیم… مه شنیدم… که به تو…اِیطَرِی گفته… به شوخ گفتم … اگه گرفتام … دلش … اگه دادام دلش دخترش… آن شریک ما قانع نبود … سر انجام گفتم… برو خاطر جمع باش چیزی…گپ نمیشه… موضوع ختم شد….

نتیجه این است که مردانه‌‌گی شهید بهلول مکمل یک قوم کوچی را شادمان ساخته بود.

احمد مسعود و مقامات تحت فرماندهی او متوجه تمام معامله گران… سودجویان باشند. و خدای نه خواسته اگر کسی خیانت کار باشد او را برانند و از صفوف خویش خارج سازند.

اگر احمد مسعود متوجه خیانت کاران نباشد، آن ها با نیات سوء متوجه او اند.

مقاومت ملی شکل گرفته حیثیت ‌و پرستیژ بسیار عالی در جامعه و جهان دارد. پیروزی هم یک شبه به دست نمی آید. آگاهان سیاسی و‌ مسلکی که همه با فرمانده رزمنده‌ی جوان اند بهتر از من می دانند… هیچ کسی حق انتقاد و یاوه سرایی ندارد و علم جنگ هم این را حکم می کند که محاکمه‌ی وضعیت در محل جنگ می شود نه از دور.

پس اگر احمد مسعود و یاران اش متوجه این امر بزرگ نشوند و‌ فتنه های خاموش و فعال را شناسایی نه کنند و از بین نبرند… روزی خدای نه خواسته سبب انفجار درونی می شوند

ادامه دارد…