چاپ کتاب : استاد پرتو نادری

بی‌چاره پیرمرد، امروز که بعد از وقت‌ها خانه آمد و تا سر سخن باز شد، گفت: روز گذشته یک ناشر بر سر من چنان خندید که از شرم در آب و عرق‌ تر شدم.

پرسیدم چرا؟ 

گفت: به دیدارش رفته بودم تا در بارهء چاپ یک کتاب همرایش گپ بزنم.

گفتم: این که خنده ندارد.

گفت: به بیردی گفتن بمان!

خاموش شدم، پیرمرد گفت: تا به ناشر گفتم می‌خواهم کتاب تازهء خود را نشر کنم. یکی و یک بار زد به خنده. چنان خندهء بلند که گویی فکاهی گریز تاریخی اشرف غنی، پهلوان پنبه‌ها و لافوک‌های جمهوری دزدان را شنیده باشد!

راستش خنده‌یی هم در دل من می‌جوشید؛ اما از ترس پیرمرد خاموش ماندم.

پرسیدم، چاپ کتاب که خنده ندارد، چرا این گپ او را این گونه به خنده انداخته بود.

گفت: می دانی کشنده ترین چیز خنده است، آن هم وقتی که بر سر تو بخندند.

ناشر هی می‌خندید می‌خندید. راستش صبر از دستم می رفت. شرم‌سار از گفتهء خود از جای بر خاستم.

او هم از جای برخاست، رو به روی من ایستاد و چنان می‌خندید که تمام وجودش می‌لرزید.

از کتاب فروشی‌اش زدم به بیرون، متوجه شدم که دنبالم می‌آید.

دیگر علاقه‌یی به سخن گفتن با او را  نداشتم؛ اما او صدا زد: های پیرمرد صحتت خوب است؟

روی برگشتاندم.

ناشر گفت: به رو به رو در آن سوی خیابان نگاه کن!

نگاه کردم، بر لوحه‌ء بزرگی نوشته بود: داکتر مجنون‌زاد جُندگیر دیوانه‌سوار،  معالج هرگونه دیوانه‌گی شما.

راستش خیلی خیلی خشمگین شده بودم، خواستم زودتر خودم را از شر خنده‌های ناشر خلاص کنم که بار دیگر صدای خنده‌هایش‌ بلند شد، خنده‌هایش چنان بود که گویی در هر لحظه هزاران گلوله را بر من شلیک می‌کند.

ایستادم، به سویش نگاه کردم. آرام آرام خنده‌هایش رنگ دیگر گرفتند، رنگ چهره‌اش دگرگون شد، دیدم که اشک‌هایش ژاله ژاله از پره‌هایش ریشش سرازیر شده اند.

ناشر یک لحظه خاموش شد و باز گفت: می‌ دانی دوماه پیش که چاپ‌خانهء من از حرکت ایستاد و دروازه‌اش بسته شد، من مانند تو دیوانه شدم، رفتم به نزد داکتر دیوانه سوار مجنون‌زاد، حالا دیگر کاملا هشیار شده‌ام و تنها هرروز یک ساعت به نزدش می‌روم و مرا روان‌تراپی می‌‌دهد.

ناشر بار دیگر با دست به سوی لوحه اشاره کرد و گفت: برو برو و خود دو دست روی چشم‌هایش گذاشت و رفت به کتاب‌فروشی خود.

تا داخل کتاب‌فروشی شد پردهء سیاهی بر دروازه کتاب‌فروشی فرو افتاد. چشم‌های مرا یک تاریکی آزار دهنده فرا گرفت. یک لحظه حس کردم که همه کتاب‌‌فروشی‌های شهر و همه چاپ‌خانه‌های شهر در ژرفای یک تاریکی خون‌آلود فرو رفته اند.

پرتو نادری

امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.