گل احمد نظری آریانا یکی از داستان‌نویسان و مترجمان توانای افغانستان است: نوشته – خالد نویسا

مجموعه‌های داستانی« خُفاشان»،«یادداشت‌های زیر تصویر » و «چراغ سبز» از اویند. در کنار داستان‌نویسی و پژوهش‌ قصه‌هایی را از «هانس کریستیان ‌اندرسن» برای خردسالان ترجمه کرده است. این کار ارزنده در دههٔ شصت در مجموعه‌یی به نام «ملکهء برف‌ها» از سوی انجمن نویسندگان چاپ شده است. داستان «باران، باران» او را، که در سال ۱۳۷۲ نوشته شده است، چندی پیش در برنامه‌یی برای افغانستان،در اسلو، خواندم.این داستان از نگاه موضوعی و مضمونی برای مردمی‌که هر بار با بدتری از پی بدی رو‌به‌‌رو می‌شوند نو و تازه است. با اجازهٔ نویسنده‌اش آن را این‌جا می‌گذارم.

•••

   باران…باران !                                                                                                                                              

       درهيچ تابستانی مردم چنين گرمای طاقتسوزی نديده بودند. از آسمان آتش می‌باريد و زمين به تابۀ داغی ميمانست كه می‌پخت و برشته ميكرد. چند روز می‌شد كه آفتاب برافروخته بود؛ آسمان گرفته و غبارآلود بود؛ باد گرمی‌كه هُرم نفس زهرآگين اژدها را داشت بر گُل و گياه و آدم و حيوان می‌وزيد و خون و خونابه را در رگ رگ هر جانداری می‌خُشكاند.

       در آغاز، مردم و جانوران به پناه سايه ها می‌خزيدند؛ آه می‌كشيدند، اُوه می‌كشيدند و تاب می‌آوردند، ولی‌ديری‌ نپاييد و بيتابی همه را كلافه كرد- اول بچه‌ها و بيماران را، سپس پيران، افتاده‌گان و ناتوانان را، و بعد از آن نفس همه را بريد. گُلبته ها، باغچه‌ها و باغها را پژمرده كرد و شيرۀ جان كشتزارها را مكيد. آب در چاهساران و كاريزها رو به كاهش رفت و پوست زمين تركيد.

       می‌گفتند خشك سالی است و هيچ كس چنين خشك سالی مُدهشی را به ياد نداشت. می‌گفتند قهر الهی است و هرچه پيش می‌آيد از شومی‌ شوم و در اثر گناهان نابخشودنی ماست ! توبه می‌كردند؛ زاری و استغفار می‌كردند و هر زنده جانی را كه از تشنه‌گی و بيماری می‌مُرد و هر آدمی را كه جَل می‌زد و می‌كُشت ، زود زود می‌بردند و به گورستان می‌رسانيدند تا بوی نگيرد و عفونتش هوای سنگين و طاقت سوز را سنگينتر و طاقت سوزتر نكند. بازهم توبه و لابه می‌كردند؛ جبهه بر خاك مي ساييدند و می‌گريستند، اگرچه سرشكی در كاسۀ چشم شان نمانده بود؛ و دعای باران را می‌خواندند- باران رحمت و مرحمت، قطره هاي زلال آب حياتی‌كه زمين و جانوران و آدمی را سيراب مي كرد و جان می‌بخشيد؛ قطره هایی كه چون سرانگشتان نرم و پر مهری می‌توانستند صورتهای سوخته و زمين تفتيده را بنوازند، دل های فگار را مرهم نهند و چشمه های خشكيده و كور اميد و آرزو را شادابی و فوران بخشند.

       از بام تا شام آوای مرد و زن، خورد و كلان از دشت و در شنيده می‌شد كه فرياد می‌زدند:

       باران ، باران !…

       و صداهای گوناگون كاسه‌ها، ديگ‌ها و چمچه‌ها، چلوصاف ها، تشت ها و پياله های مسی، برنجی و چودنی با آهنگ های ناهمگون و نا موزون، با هم و تنها از هر سو به گوش می‌رسيد و همراه با آن صدای خسته، نوميد، گلوگير و غم انگيز های باران ، باران !… های باران ، باران !… به هر طرف پخش می‌شد و از بام‌ها و بام بتی‌ها، از كوچه‌ها و پس‌كوچه‌ها، از باغ ها و راغ های به خاكستر نشسته و فرومرده می‌گذشت و با باد مسموم و خفقان‌آور به دورها و دوردست ها، به آن سوی آبادي ، به كوه‌ها و دشت‌ها سر می‌كشيد و به اوج آسمان می‌رفت و در همان جا گور و گم مي شد.

        كسی از حال و روز آبادی خبری نداشت و اگر داشت، نمی‌آمد و نمی‌ديد و نمی پرسيد، و از قضا هركس كه پای و دل و دماغ رفتن داشت و خری يا اسبی، يابويی و توشه و توانی، برميخاست و می‌رفت. كسی گليم خود به در می‌برد و كسی دست زن و فرزند  هم می‌گرفت، و كسی ديگر افتاده‌یی را نيز سربار خود می‌كرد و می‌رفت و دياری نبود كه برگردد و نگاهی پشت سر خويش بيندازد. هركس كه می‌رفت خودش را به جای مصون و آرامی می‌رساند، به محلی‌كه آب بود و آبادانی و گلبانگ مسلمانگ.

        تنها بينوايان و درمانده‌گان بودند كه نرفته بودند- نتوانسته بودند كه بروند- و كمی هم از كسانی‌كه چيزی در بساط شان بود و نخ آبی از بركت مسيحا نفسی به خانه و زمين شان می‌رسيد و دل به دار و درخت پژمرده و باغ و زمين فروسوخته و اسب و الاغ و گاو و گوسفند نيمه جان شان بسته بودند و رفتن و فرو گذاشتن داشته ها و نداشته‌ها را ننگ می‌دانستند و عار می‌شمردند.

       مردم هر روز به دشت و دَمن می‌برآمد ند و درود و دعای باران بر می‌خواندند؛ دست بر آسمان می‌افراشتند و طلب آب رحمت می‌كردند. حتی سنگ قبر شهيد را بردند و در جويچه گذاشتند و آب روان به سختی توانست آن را زير بگيرد. بازهم اميد مردم زنده ماند و پايداری كردند. 

        روزها و شبها به هرگونه كه بود سپری شدند و دل هاي بسياری در اين راه شكستند و ديده‌ها از خاك انباشته شدند، اما آن روز بالأخره فرا رسيد.

        از بامدادان كه مرد و زن و كودك و بزرگ با ظرف های تهی، چهره‌هاي به گَرد نشسته و افسرده و اندام های از توش و توان افتاده راهی صحرا شدند پاره ابر شيری رنگی را در دامنۀ آسمان خاور ديدند كه شناور بود و به سوی آنان ره می‌سپرد؛ ولی با تأنی می‌آمد و گاهی چنان می‌نمود كه بر سقف آسمان ميخكوب شده است و نمی‌جنبد. اين پاره ابر بالأخره در هوای دم كرده و سنگين ، بزرگ و بزرگتر شد و پاغنده‌های عظيم و تيره رنگی‌ هم بر آن افزودند. ابر به هر جانب بال و پركشيد و گُسترد و پراگند و كوهی شد و ديوی شد و تنوره كشيد و در برابر خورشيد سينه سپر كرد. مردم فرياد برآوردند:

        ابر رحمت ، ابر رحمت! … خدايا شكر! … خدايا شكر!

        خون در رگهای همه دويدن گرفت؛ رنگ به رخساره ها بازگشت و بچه‌ها از فرط شاد‌مانی به پايكوبی و دست افشانی به دور تك درخت پير و خشكيده‌يی پرداختند كه پدران شان پشت در پشت بدان باورمند بودند و آن را نظركرده و تأثيرناك مي دانستند. بينوايان خوش بودند، برزيگران شادی می كردند و سالخورده‌گان آزموده سر در گريبان انديشه و تأمل فرو برده بودند و هرگاه چشم بر آسمان می‌دوختند و گذشته‌های دورادور را به ياد می‌آوردند چنين ابری را با چنان هيبت و صولتی هيچ‌گاه نديده بودند. و دم به د م كه آسمان به كام غول آسای نهنگی چنين سهمگين فرو می‌رفت بر حيرت و هراس شان می‌افزود.

     ابر كه در چند ساعت برسراسرآسمان چيره شده توفان گرد و غبار را در پی خود بر زمين كشيده بود، می‌غريد. هزاران هزار شير و پلنگ و خرس و ببر و كفتار زخمی و برآشفته، چنگال به هم افگنده همنوا شده بودند و نعره های هول انگيزشان كوه و كمر و دشت و آبادی را می لرزاند و چنان بيمی بر تن و جان يكايك باشنده‌گان نشانده بود كه هركس به سوی لانه و كاشانه و پناهگاهی می‌گريخت. سياهی شب فرودآمده نفس همه را بريده بود. هياهو و توفان و مويه و زاری اجزای طبيعت و رعد و برق چندان بود كه هول رستاخيز را بر دل ها ساری و در رگ ها جاری كرده بود.

        نخستين قطره های باران كه فرود آمدند و برخ را در گريزشان به پناه ديوار و پوشش در ربودند، بسيار خوشايند و نوازشگر بودند و بچه‌ها را به سرمستی و بازيگوشی واميداشتند. كم كم آب از سر و روی شان به گريبانها و زير پيراهنهای فرسوده و پينه پاره راه يافت و تن خسته و سوخته و تشنۀ آنان را نوازش كرد. همه در شور و مستی بيخود شده دم گرفته بودند و بارانی می‌خواندند:

                                   ببار ، ببار كه يخ شه

                                   جو و گند م درخ( ت) شه ! ….

        ترانۀ باران از هر سو شنيده می‌شد و در همه جا بازمی تابيد:

        باران رحمت است                                                        

                                   ببار ، ببار كه يخ شه

                                  جو و گند م درخ( ت) شه ! ….

        اما بارش لحظه به لحظه شد ت می‌يافت. باد و باران به هر سو شلاق ميكوبيد و غوغای عجيب و د لهره انگيزی‌ برپا شده بود. بچه‌ها كه بيتاب شده بودند و به هر سو فرار كرده تنها تنها يا با هم به خانه ها، كلبه‌ها و مخفيگاه های نزديك خزيده بودند پچ پچ می‌كردند. باران با چنان تنديی مي باريد كه گمان ميرفت آسمان سوراخ شده است و از ميليون ها ميليون سوراخ و منفذ، آب مانند ناوه و جويبار فرو می‌ريزد. گپ از فرونشستن تشنه‌گی و سيرابی ديگر گذشته بود. همسايه‌يی درمانده بر همسايه‌اش صدا مي كرد:

        واويلا ! اين چی‌حال است ، می‌بينی ؟ !

        او به سختی می‌شنيد و با آوازی لرزان و وحشت آلود، در حالی‌كه فرياد می‌كشيد تا نا شنيده نماند می‌گفت:

        می‌بينم برادر ، خدا به دادمان برسد. نشنيده‌ای كه گفته اند: شبنم در خانۀ مور توفان است ! اين د يگر توفان نيست ، بلاست ، بلا ؛ خدا نجات بدهد !

        و او پاسخ ميداد:  

        پناه بر خدا ، پناه بر خدا !

        باران، ساعت ها سيل آسا می‌باريد. هياهوی ديوانه كننده‌یی همه چيز را به كام خود كشيده بود. از اين جا و آن جا صدای خُشك شكستن و فروغلتيدن به گوش می‌رسيد و آميخته به آن بع بع گوسفندان هراسان و سرگردان و نعره های رقت انگيز چارپايان پراكنده در كشتزاران و كوچه باغ ها.

       شامگاهان بود و هوا قيرگون بود و گاهی‌كه رعد می‌غريد و آذرخش می‌تابيد و ابرها در خطی‌ دراز و شكسته می‌شگافتند، سيمای پر تشنج آبادی از پرده بيرون می‌افتاد و در پوششی‌ اسرارآميز و شوم فرو می‌ رفت.

        آدم‌ها ديده نمی‌شدند و معلوم نبود كه به كجاها خزيده‌اند و چه بر سرشان آمده است؛ و هنگامی‌كه درلابه لای غلغلۀ گوش خراش، زوزۀ گرگان آوارۀ بيابان هم شنيده شد، صدايی‌كه از ترس مرگ و ستوه ، خفه ومسخ شده بود گوش اهالی پنهان و درمانده را به شد ت آزرد:

        سيل ! … سيل ! … سيل ! … كمك كنيد ، سيل ! ….

       توفان كه فرونشست، سيل گذشت و شب به پايان رسيد، آسمان صافِ صاف بود؛ كف دستی ابر هم در آن ديده نمی‌شد. نه غباری‌، نه دمه‌یی ، نه گردبادی . هوا كاملاً آرام و تازه بود. جانورانی‌كه توانسته بودند به دشت برسند و تاب بياورند، می‌گشتند، می‌چريدند و گاهی‌ سرشان را بالا می‌گرفتند و با پرسش گنگی در نگاه های رميدۀ شان به ويرانه ها خيره ميشدند. از آبادی كمتر اثری بر جای مانده بود. تك و توك آدم هايی هم كه به سختی جان به در برده بودند و افتان و خيزان از زير خاك و گِل و پناهگاه‌های تصادفی شان بيرون می‌شدند، بيشتر به مرده‌گانی همانند بودند كه زنده شده سر از ديار خاموشان برآورده باشند. همه لال و حيرتزده و سرگردان بودند و به دور خود می‌چرخيدند، مثل اين كه چيزی را گم كرده باشند.

       هوا ملايم و نوازشگر بود. چشم خورشيد از پشت كوه بالا می‌رفت و با بی اعتنايی به جايی‌كه در گذشته آبادی بود، می‌نگریست.

نظری آریانا، کابل، ۱۳۷۲