بله ، ما چنین نویسنده های باصلابت و توانایی را داریم که خامهٔ شان ما را بیاد بالزاک ، هوگو ، تولستوی ، داستایوفسکی و آنتون چخوف می آورد . بدون شک جای افتخار است !
کابل پس از چند ماه به سری میماند که سینهی برای ماندن و زار زار گریستن ندارد. من دختری بودم که رقص تانگو را با برگهای درختانِ باغِ بالا به تماشا مینشستم و هیاهوی گسترده شهر را رقصِ دیوانه وار فلامنکو میدیدم. چادرهای درختانِ مکتب با لباسهای سیرتاکی چرخ میخوردند. ما به جهان خیلی نزدیک بودیم به همان اندازه که دل آدمهای فقیر با خدا نزدیک است، مثلِ تمام مردانی که در خلوت میگیرند و به خالق نزدیکتر میگردد. کابل شهر جهانوطنی بود City of The World حال سر به بالین بیکسی مانده است. شهرونداناش، جهانوطنی بودند. هرکس هرجای که دلاش میخواست خودش را در همانجا میدید، در اپراهایی گوناگون چون عروس فیگارو، کارمن، آیدای در عالم خیالات میرفتم. میخواستم به تنهایی برای زدودن غمها یاللی را پلی میکردم. من یک نویسنده تازه کارم، کابلی را بدون موسیقی میبینم، شهری که ریتمهای اندوهناکاش نیز نوستالژی شدهاند.
کابل هنوز سر است، سرِ تمام کودکانی که در خاکروبهها میگیریند، دشمناناش اما قهقه میخندند. سرِ بیسینهی کابل هزاران زنی را در خودش جاه داده است که برسرِ شان بمب نمیبارد، غمِ فقر و دربدری میبارد. گاهی پنهانی به شهر رفتهام، هیچگاه شهری را اینقدر بیرحم ندیدهام، احساسات و عواطف انسانی زیر پاهای بیرحمی لهِ میشوند و هر مردی با غروری را زیر پاهای بیکسی افتیده میبینم. کابل این سرِ بیسینه خزان نرسیده بود، زرد، بیروح و بیجان بدون هیچ امیدی به بهاری دیگر در خیابانها ریخت. کابل نور تابیدن صفِ دختران مکتب با لباسهای سیاه را کم دارد. کابل بدون رقص تّرق تّرق بوتهای دختران دانشگاهی پیر فرتوت میشود و در چند قدمیاش مرگی وحشتناک نشسته است.
من پرندگانی را در قفس میبینم که گاهی فکر میکنند پریدن میتواند مرگ باشد. کابل هرقدر هم روشن باشد باز هم در ظلمتی فرورفته است. هر شب که ستاره میشمارم چراغهای خاموشی را حساب میکنم که از اینجا یا کوچیدهاند و یا عزمِ سفر دارند. کابل را مردانی نامرد بدون سایه رها کردهاند، هرچه دنبالاش میکنم سایهی ندارد. کابل هر روز پس از دو ماه صدایی پاهایی را کم میبیند و کسانی که فرصت وداع نداشتهاند/ندارند. دختری هستم که سکوتام در خیابانها جیغ میکشد و کسی نیست بشنوند و در این شهر هرکس صدای جیغ خودش را تکرار در تکرار میشنود. میدانم هرقدر که پرهای مان را بشکند پرواز فراموش مان نخواهد شد.
کابل تمامِ ترانههای و سطرهای هستی را در خود کم دارد، سینهی کابل که سرش به آن مینهاد مدنیت و خیابانهای شلوغی بود. خودم را در ازدحام تفاوتهای پوشش و گویش گم میکردم و از تفاوتها لذت میبردم. کابل محبوب تمام دختران عاشق و شیدایی و جای مردانی که صداقت دریا در آن جاریست بود، حال همهی جریانها از رفتن باز ماندهاند. امیدوارم باران رحمت الهی ببارد و تمام آبهای نریختهی مادران پشتِ مسافراناش را جبران کند. میخواهم ابرها پاره پاره شوند و آسمان به زنان و کودکان این سرزمین چهرهی دیگرش را نشان دهد. روزی به سرِ کابل سینهی وداع نه، بلکه سینهی ماندن و ساختن خواهد رسید. ١۷ عقرب ۱۴۰۰ نيم رخ