روایات زنده‌گی‌من بخش (۱۹۰) مرتبط به بخش های ۹۴، ۹۵ و‌ ۹۶ و ۹۷: نوشته محمد عثمان نجیب

نه پوهیگم “ نه پوهېږم “ چی ته خریې ته معاون د فرقې یې…

۱۴۰۰ آبان ۲۴, دوشنبه

سخنان شهنواز تڼۍ قبل از خیانت به وطن:

در پی بُروز روی‌داد های اسف‌بار ناشی از خیانت اشرف غنی و کرزی و تیم های شان و اشغال وطن توسط پاکستان و پشتون های خیبر پښتون‌خواه سلسله‌ی تحریر روایات به التوا رفت. هر چند مقاومت بخش اساسی کارزار زنده‌گی ما شده اما برای آن که ایام به کامِ ما نیست و عمر را باور پایایی نیست به ناچار ناگفته ها را بیان می کنیم.

و با چنان‌وضعی بود که مدت تقریباً‌ طولانی در کندک ۱۳۱ استحکام سرباز و ضابط و‌ گویی من توپی در اداره‌ی پای روزگار بودم که هر سو‌ می‌خواست پرتابم می‌کرد.‌

در بخش های گذشته خاطراتی از سفر های جنگی به ولایت خوست را نوشتم. پس از آن که همه وظایف ختم شدند ‌و در پی بی تدبیری آقای دگروال و بعد ها جنرال هاشم خان معاون فرقه با تلفات زیاد برگشت. البته قبلاً‌ هم تذکر داده بودم که آقای ټنۍ آن زمان رئیس ستاد ارتش و محترم جنرال محب‌علی‌خان فرمانده فرقه‌ی ۸ هم تازه از سفر شوروی برگشته و وارد ولایت خوست شده بودند. آقای ټنۍ هنوز دست به خیانت نه زده بودند و در ناوقت های شب در همان نزدیکی های تپه‌ی خرسین آقای هاشم خان را سرزنش جدی کردند. تا سرحدی که حاضرین به شمول من کلمات اهانت بار ټنۍ به هاشم خان را شنیدیم:

(… نه پوهیگم “ نه پوهېږم “ چی ته خریې ته معاون د فرقې یې…).

غمگنانه‌ترین حالت در برگشت ما به کابل افزون بر از دست دادن تعداد زیادی از هم‌کاران و سبربازان ما آن بود که تعدادی از افسران و سربازان فرقه به اساس تجویز مقام وزارت دفاع از دهن دروازه‌ های هواپیما ها برگشتانده شده و شامل تشکیل فرقه‌ی ۲۵ خوست شدند. بیم من آن بود تا میرظفرالدین خان آن جوان داوطلب شامل نفرکشی نه شود. کاری هم از دست من پوره نه بود اگر حتا من هم شامل نفرکشی می‌بودم مشکل و تشویشِ ظفر من را کلافه کرده بود. با آن که سخت پشیمان بودم از سوق کردن او به صفت سرباز. چرا که مسئولیت زیاد داشت و مصمم شدم که اگر ظفر در نفرکشی داده شود من هم در خوست بمانم. چون مقابل سایر منسوبان از ظفر دفاع کرده نه می‌توانستم. نتیجه‌ی یک عمل احساساتی ‌و داوطلب شدن ظفر هر دوی ما را در مضیقه قرار داد و به خصوص من در حالی که نوبت ام هم نه بود به خاطر ظفر مجبور به سفر شدم. متأسفانه محترم محمد یوسف خان افسر که روایت شان را در بخش ۱۸۹ نوشتم هم شامل گروه تبدیل شده به ولایت خوست گردیده و از صف در حال بلند شدن به هواپیما دوباره برگشتانده شدند تا در فرقه‌ی ۲۵ ایفای وظیفه کنند. ایشان با اندام ضعیفی و با چشمان زیبای سبز و مو های طلایی و رخسار سفید گاهی مصروف کار های سیاسی هم می‌بودند که من پیش از احیای رتبه‌ی افسری در جمله‌ی سربازان شان بودم. واقعاً همه متأثر شدیم که هم‌راهان ما دوباره با ما بر نه گشتند. اما چاره نه بود آن حکم بالای همه فرقه تطبیق شد و جزوتام های بزرگ‌تر مثل غند ها تعداد بیش‌تر منسوبان شان را به فرقه‌ی ۲۵ خوست تحویل دادند تا بخشی از کم‌بود نیروی رزمی فرقه‌‌ی ۲۵ تکمیل شود.

وقتی به کابل رسیدیم، همه شکرگزرای خدا را برای برگشت با سلامت به جا آوردیم اما هیچ یک ما اثری از سُرور و شادی در روح مان ‌و جسم های مان نه داشتیم. به یاد ما می‌آمد که چی‌گونه بهترین فرزندان وطن و هم‌رزمان خود را در دفاعِ وطن از دست دادیم در حالی خدا می دانست خانه‌‌واده های شان چی حالتی داشتند. چون جنازه ها را مثل خشت در موتر هایی به نام گاز۶۶ چیده و تحویل مرکز صحی فرماندهی صحرایی جنگ در شهر خوست داده بودیم و چند روز قبل از ما به کابل منتقل شده بودند. اولین کاری که من کردم با قبول مجازات ‌‌و پی‌آمد های منفی آن برای میرظفرالدین پسر عمه‌‌ام گفتم که عاجل ترک وظیفه کنند. هر احتمالی وجود داشت که اگر رخ‌ می‌داد همه ملامتی در عیان و نهان از طرف خانه‌واده‌ی خود ما ‌و عمه‌ی محترمه ام و قوم های عزیز ما متوجه من می‌شد. چون روال طبیعی زوال افکار انسانی و قضاوت ها در حالات فوق‌العاده و حُزن‌انکیز درست در نقطه‌ی مقابل نیت و اراده‌‌یی قرار می‌گرفت و می‌گیرد که پیشا آن روی‌داد احتمالی نسبت به تو وجود داشته بود. یکی دو روز پسا استراحت خانه راهی فرقه شدیم. تصادفاً سه ماهه غله‌گی های افسران را آورده بودند و من که هم دیدم فرصتی برای رخصت کردن ظفر بود، غله‌‌گی ها را تسلیم او کرده و به تنهایی گفتم هرچی که در کاغوش و کندک دارد بردارد و لباس های نظامی را هم از تن بیرون کند و دیگر به قطعه بر نه‌گردد. تصمیم دشواری بود ولی باید می‌گرفتم هر گاهی احتمال تصمیم گیری برای فرستادن او به وظیفه‌ی جبهه و یا تبدیلی اش به یکی از ولایات وجود داشت. آن زمان اگر حادثه‌یی متوجه او می‌بود یا می‌شد هم درد و هم ملامت

به من متوجه می‌شد. ‌و چنان بود که مجازات به خاطر غیابت ظفر را پذیرفتم و از همان لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا هرگز ضامن کسی یا واسطه‌ی کسی برای سرباز شدن نزد خودم یا هر قطعه‌یی که من تحت امر آن بودم نه شوم.

تجارت من با یک سرباز در بی‌خبری از قوانین خدمات داخله و اصول‌نامه های عسکری:

تأمین امنیت گارنیزیون فرقه‌ی هشت و آگاهی از شرایط امنیتی با پهنا و وسعتی که فرقه داشت مشکلی نه‌بود و مقامات همه مساعی شان را به خرچ داده بودند تا امنیت گرفتن حدود بی سروپای چهار گانه‌ی گارنیزیون فرقه به شکل ممکن و بهتر عملی گردد. کندک استحکام مؤظف بود دیده‌بانی ثابتی در بخشی از موقعیت جنوبی گارنیزیون فرقه مُشرف به جاده‌ی عمومی منتهی به بند آب قرغه و دره‌ی پغمان احداث کند. این که چه گاهی آن دیده بانی بنا شده بود من نه می‌دانم. اما زمانی که من در کندک استحکام سرباز بودم دانستم که یک پاس‌گاه دیده‌بانی دایمی معروف به “ پوسته‌ی برج “ تحت مدیریت کندک استحکام قرار داشت و یک افسر و یک خُرد ضابط و چند سرباز به گونه‌ی دورانی آن‌جا گماشته می‌شدند. درست مانند کاکاقهار که در پاس‌گاه کوه پارنده پنجشیر دایمی خوابیده بود، یک سربازی با سن و سال بالا دوره‌ی احتیاط خود را می‌گذراند. ایشان محترم تورسن‌خان ازبیک از ولایت فاریاب بودند. فارسی را خوب یادداشتند و صحبت های شان با شکسته‌گی لهجه‌یی و بیان گفتار فارسی بسیار دل‌پذیر بود. کمی هم کمر شان به طرف ناحیه‌ی شانه‌خمیده بود. حیرت من آن بود که روزگارکمر شان‌ را خَمیده ساخته بود و‌ یا آن که کهن‌سالی؟ به هرحال ما به عنوان سربازان باهم آشنا شدیم و یکی دیگری از سربازان که بیش‌تر آن می‌بود به نام جبار هم حضور داشتند و دیگران نوبت‌وار اما ۲۴ ساعته

 از کندک مؤظف شده ‌و هر کس مطابق جدول قبلی منظور شده نوبت خود را می‌گذراند. گوشه‌ی تنها دور از غوغای فضای‌عسکری با بهار زیبا و آبِ‌روان جوی‌بار در حال‌گذر از مسیر برج و تابستان و خزان و حتا زمستان گوارا ما را بیش‌تر به طرف برج می‌کشاند و گاهی هم بدون آن که نوبت پهره‌ی ما یا نوکری منصب‌داران محترم ما می‌بود روانه‌ی آن‌جا می‌شدیم و شوربا می‌پزیدیم. اما چنان فرصت ها به دلیل کثرت وظایف جنگی و محاربه‌وی اندک می‌بودند.

در یکی از روز هایی پسا منظور شدن رتبه‌ی بریدمنی ام به برج رفتم که در گذشته به عنوان سرباز می‌رفتم.‌ دیدم تعدادی قالین‌چه های سر دوشَکی در کنج اتاق مُدَوریرج بالای سر هم انبار شده‌ بودند. از اَکَهَ تورسن که دیگر با هم آشنای کامل و‌ اندیوال عسکری شده بودیم پرسیدم قالین‌چه ها از کی‌ست؟ گفتند از خود شان است و خویشاوندان شان هر از گاهی برای فروش می‌آورند و بعضی منسوبان قطعه یا فرقه هم خریداری می‌کنند. اجازه گرفتم تا ببینم شان. اکه تورسن همه را هموار کردند و بعضی های شان نقش جانمازی هم داشتند. قیمت ها را پرسیدم و سر انجام هر شش تخته را از نزد تورسن خریداری کردم. آن شب نوکری در قرارگاه کندک بودم. فردا عصر وقت رخصتی قالین‌چه ها را گرفته و در موتر های فرقه موسوم به عمله جانب خانه حرکت کردیم. موتر ها معمولاً از محل معینی در داخل فرقه زمانی حرکت می‌کردند که همه رونده‌گان از قطعات مختلف در آن ها جا به جا می‌‌شدند و موتر ها دارای خط‌السیر های معین و معلوم‌دار بودند. من آن زمان مجرد بودم ‌و در خانه‌ی غریبانه‌ی پدرم زنده‌گی داشتیم.‌ اصول آن بود که هر موتر حین رسیدن به درب خروجی یا همان نظام قراول عسکری توقف می‌کرد ‌و مسئولان بازرسی را شروع می‌کردند تا کسی جنسی یا کدام اشیای فرقه را انتقال نه دهد. نوبت بازرسی موتر ما رسید و سربازِ مؤظف متوجه قالین‌چه ها شده و پرسیدند: «از کی است؟ من جواب دادم از من . باز پرسیدند امر‌ دارین که قالین‌چا ره ببرین؟» من گفتم مال شخصی من است و آن را از سربازی خریداری کردم. باز هم خواستار امر شدند و من که با ایشان سلام‌علیکی قبلی هم داشتم گفتم: « صبور خان تو خو مره می‌شناسی. مال شخصی مه چی امر کار داره؟ با محبت گفتند: هدایت همی رقم اس هر چیزی که از فرقه خارج میشه باید امر داشته باشه و در عین حال دگروال صاحبی که آمر سیت بودند و نام من را هم نه می دانستند گفتند: ضابط صایب صبور خان راس “راست” میگه اگه امر نداری پایان شو… » چون صبورخان سرباز مطرح و بسیار منظم و سرگروه انضباط‌ های دروازه بود همه او را می شناختند و آدم بسیار با خُلقِ نکو بودند،عمر شان دراز هر جا که باشند. دیدم اگر موتر برود ناگزیر شب را در فرقه بگذرانم توافق کردیم تا صبور خان قالین‌چه ها را پایان کنند و من فردای آن ‌روز امر بگیرم.‌ درسی جدیدی برای من بود البته در گذشته‌ی کاری من هم گاهی کاکا جمیل زمانی برای من و تعداد دیگری برنج می‌‌آوردند و مشکلی نه بود.

عذری بدتر از گناه:

‌فردای آن روز به فرقه ‌رفتیم و موترها برخلاف زمان‌ِ برگشت که از داخل فرقه به شهر می‌رفتند،‌ صبحانه در گوشه های جاده‌ی عمومی مشرف به درب ورودی فرقه توقف می‌کردند و گاهی هم از مقامات محترم رهبری فرقه برای کنترل وضعیت ظاهری افسران و نوع لباس پوشیدن شان کمین گونه حضور می‌داشتند و نادیده صدایی را می‌شنیدی که ترا به توقف کردن امر می‌کرد و می دیدی یکی از اعضای چهارگانه‌ی رهبری فرقه بودند. عجب نظامی داشتیم و عجب نظمی داشتیم همه را نقش بر آب کردند. زمانی که داخل محوطه‌ی گارنیزیون فرقه شدم از دروازه گذشته صبور خان رسم تعظیم کرده و گفتند من باید نزد رئیس صاحب ارکان‌فرقه بروم. پرسیدم چرا؟ گفتند زمانی‌که راپور شب را تقدیم کرده بودند و نتیجه‌ی بازرسی سرویس ها به اطلاع شان رسانیده بودند از خاطر قالین‌چه‌ها باید نزد شان بروم. من به قطعه رفتم پس از امضاء کردن حاضری حوالی ساعت های ده صبح خدمت رئیس صاحب ارکان رفتم. محترم شرف‌الدین خان در دوران سپری کردن تعلیمات نظامی دیده بودم که یک باره پیدای شان می‌شد و سراپای سربازان را و حتا برخی حصص داخلی اندام سربازان را هم معاینه می‌کردند. فکر من جمع بود که مشکلی هم نه‌داشتم و با رسیدن خدمت شان که در دفتر خود تشریف‌داشتند، پس از رسم تعظیم خودم را معرفی کرده و موضوع قالین‌چه ها را مطرح کردم. علی‌الرغم نبود هیچ مشکلی فکر می‌کردم شاید من را سرزنش جدی نمایند. پرسیدند قالین‌چه‌ها را از کجا کرده‌ بودم؟ من جواب دادم. زود دانستند که با تورسن‌خان یک‌جا سرباز هم بوده‌ام. فرمودند: «… بچیم ده عسکری تجارت با سربازا اجازه نیس قانون اجازه نمیته… مه از قومندانت پرسان کدم بچی خوب هستی اگه نی گناه کلان کدی، فامیدیم که خریدی … دگه کسی حق نداره ده داخل فرقه خرید و فروش شخصی کنه او سربازام حق نداره قالین داخل فرقه بیاره … من گفتم… صایب “صاحب” معذرت می‌خایم مه نه می‌فامیدم… آن جواب من ایشان را برآشفته‌ساخت و باعتاب فرمودند عذری بدتر از گناه و سکوت کردند…من هم منظم ایستاده ‌و منتظر امرِ شان بودم. کمی بعد امر کردند تا مسئولانِ محترم قراول اجازه‌ بدهند قالین‌چه‌ها را خانه ببرم و جدی برایم تفهیم‌ کردند که اشتباه اولین و آخرین بارِ من باشد… پس از آن هرگاهی که آن قالین‌چه ها می دیدم یا ببینم یا به خاطرم بیاید همه نظم و قانون و‌ اصول به یادم می‌آیند. روزگارانی کشور ما و ملت‌ ما و نظام‌‌های ما اصول و‌ قوانینی داشتند. و بر خلاف تبلیغات دشمنان هیچ‌کسی هیچ‌امتیازی فراتر از قانون نه داشت. حتا یک حزبی بیش‌تر از همه زیر ذره‌بین کنترل قرار داشت و استثناهای‌‌ نادر که کشف می‌شدند مجازات در پی داشتند.

ادامه دارد…