مولانا در دفتر نخست زیر نام «حکایت ماجرای نحوی و کشتی‌بان» آورده است: استاد پرتو نادری

آن چه را که مولانا در دفتر نخست زیر نام «حکایت ماجرای نحوی و کشتی‌بان» آورد است، در حقیقت نقدی است بر همه عالمان، دانش‌مندان و آموزش دیده‌گان خود‌بین که می‌پندارند که همه دانش جهان همان چیزی است که آنان می‌دانند. از این روی همه‌جا با ادای عالمانه که همان فضل‌فروشی است، ظاهر می‌شوند. 

آن یکی نحوی به کشتی در نشست

رو به کشتی‌بان نهاد آن خودپرست

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا

گفت نیم عمر تو شد در فنا

دل‌شکسته گشت، کشتی‌بان ز تاب

لیک آن دم کرد خامش از جواب

باری یک نحوی سفری داشت بر دریا. چون بر کشتی نشست، با خودخواهی و خودپرستی از کشتی‌بان پرسید که تو از دانش نحو چیزی می‌دانی؟

کشی‌بان گفت: من چیزی از نحو نخوانده‌ام‌ و چیزی هم نمی‌دانم.

نحوی که لبریز از غرور دانش خود بود به کشتی‌بان گفت: پس نیمۀ زنده‌گی تو تباه و برباد است!

کشتی‌بان هرچند از چنین سخن سوزنده‌یی، دل‌شکسته و خشم‌گین شد؛ اما دم فرو بست و چیزی نگفت. کشتی به راه افتاد؛ اما زمان درازی نگذشته بود که توفانی از راه رسید و کشتی را به گردابی انداخت.

باد کشتی را به گردابی فکند

گفت کشتی‌بان بدان نحوی بلند

هیچ دانی آشنا کردن بگو

گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست

زانک کشتی غرق این گرداب‌هاست

چون کشتی را توفان به گرداب افگند، این بار کشتی‌بان از نحوی می‌پرسد که آیا چیزی از شنا کردن یاد داری، می‌توانی در دریا شنا کنی؟

نحوی با زبان طنزآلودی می‌گوید: ای مرد خوش‌جواب خوش‌روی، من چیزی از شنا نمی‌دانم و نمی‌توانم شنا کنم.  

کشتی‌بان به نحوی می‌گوید: حال بدان که تمام زنده‌گی و هستی تو در فناست؛ توفان، کشتی را در گردابی انداخته و امیدی نیست که به ساحل برسیم.

مولانا با همین بیت حکایت نحوی و کشتی‌بان را تمام می‌کند و در بیت‌های دیگر از زبان کشتی‌بان به نتیجه‌گیری‌های عرفانی و بیان اندرزهایی می‌پردازد.

 محو می‌باید نه نحو این جا بدان

گر تو محوی، بی‌خطر در آب ران

آب دریا مرده را بر سر نهد

ور بود زنده ز دریا کی رهد

چون بِمردی تو ز اوصاف بشر

بحر اسرارت نهد بر فرقِ سر

کشی‌بان می‌گوید این جا، جای نحو نیست؛ بلکه جای محو است. باید از هستی خود، فنا شوی. چون فنا شوی می‌توانی بی‌هرگونه خطری بر دریا برانی.

دریا مرده‌گان را بالا می‌آورد و آنان بر سر آب قرار می‌گیرند. امواج دریا آنان را با خود می‌برند. این جا، این مرده همان شخصیت فنا شده از خود است، سالک راه حق است، چون فنا شده است، از خودی خود مرده است. پس دریای اسرار حق او را بالا می‌آورد و با خود می‌برد؛ اما کسی که از منیت خود نمی‌گذرد، از صفت‌های بشری خود نمی‌گذرد، در این دریا غرق می‌شود. 

این مردن و محو شدن به مفهوم ظاهری آن نیست، به مفهوم نابودی نیست. این محو شدن در حقیقت گذشتن از پیوندهایی دنیایی است و گذشتن از صفات خودی و خواسته‌هایی خودی است. تا سالک در راه حق به چنین مرحله‌یی نرسد، به دریای معرفت الهی نمی‌رسد. این مردن از خود، زنده شدن و جاودانه شدن در حقیقت خداوندی و جاودانه‌گی خداوند است.

مولانا در بیت‌های زیرین بار دیگر بی‌آن که از نحوی نام ببرد، به نکوهش او و آنانی می‌پردازد که با دانش اندک و محدودی که دارند، دیگران را نادان می‌انگارند و با آنان برخورد خودخواهانه‌یی دارند؛ اما گاهی که مشکلی که سر راه‌شان پیدا می‌شود، دست و پای خود را گم می‌کنند و نمی‌توانند گرهی از مشکلی باز کنند.

ای که خلقان را تو خر می‌خوانده‌ای

این زمان چون خر برین یخ مانده‌ای

گر تو علامه زمانی در جهان

نک فنای این جهان بین وین زمان

مرد نحوی را از آن در دوختیم

تا شما را نحو محو آموختیم

چون خر بر یخ ماندن، همان مثل معروف چون خر در گل ماندن است که پیش ز این در این پیوند سخنانی گفته شد.

« علامۀ زمان» این جا بار کنایی دارد، یعنی نباید کسی با دانش اندکی که دارد این همه با غرور و خودخواهی دیگران را نادان انگارد. 

مرد نحوی با آن همه غروری که داشت در برابر کشتی‌بان خاموش مانده بود.

 مولانا می‌گوید: « مرد نحوی را از آن دردوختیم» یعنی او را خاموش ساختیم تا برای شما نحو محو آموخته باشیم. او تنها نحو می‌دانست. هنوز از محو که گذشتن از خودی و منیت است، چیزی نمی‌دانست. نحو می‌دانست؛ اما با آن دانایی ناقص خود نمی‌توانست در آن دریا شنا کند.

مولانا در این بخش گفته‌های خویش در ماجری نحوی و کشتی‌بان، بار دیگر به حکایت مرد بادیه نشین و خلیفۀ بغداد بر می‌گردد. سبوی آبی را که او به دربار خلیفه برده است به دانش محدود انسان و خلیفۀ بغداد را به دریای دانش خداوندی، تشبیه می‌کند.

آن سبوی آب دانش‌های ماست

وان خلیفه دجلهٔ علم خداست

ما سبوها پر به دجله می‌بریم

گرنه خر دانیم خود را ما خریم

باری اعرابی بدان معذور بود

کو ز دجله غافل و بس دور بود

گر ز دجله با خبر بودی چو ما

او نبردی آن سبو را جا به جا

بلک از دجله چو واقف آمدی

آن سبو را بر سر سنگی زدی

هیچ انسانی برای برداشتن آب از دریا با سبوی پُر به دریا نمی‌رود. برای آن که در آن صورت نمی‌تواند آبی از دریا بر دارد. پس برای آن که به آب دریا برسد باید سبوی او خالی باشد. یعنی از دانش و فهم محدود و ناقص خود بگذرد تا به دریای دانش الهی برسد.

با این حال آن مردی اعرابی در کار خود معذور بود، برای آن که او از دجله چیزی نمی‌دانست. او در بیابان دور و شوری زنده‌گی می‌کرد. اگر او از دجله خبری می‌داشت، هرگز آن کوزۀ پر از آب باران را آن جا نمی‌برد و آن کوزه را بر سنگی می‌زد و می‌شکست.

این قصۀ کوتاه مفهوم بزرگی را در خود دارد. همان گونه که پیش از این اشاره شد. ما در زنده‌گی بسیار کسانی را دیده‌ایم که با دانش اندک خود بر دیگران فضل فروشی می‌کنند. با دیدۀ حقارت به دیگران نگاه می‌کنند. این مرد نحوی نماد چنین کسانی است. او می‌اندیشد که اگر کسانی نحو را نمی‌دانند، نیمۀ زنده‌گی‌شان بر باد رفته است. در حالی که کشتی‌بان می‌داند که چگونه در دریا کشتی رانی کند و اگر توفانی کشتی او را غرق سازد، می‌داند که چگونه زنده‌گی خود را از خطر نجات دهد. چنین کسانی همیشه مغرور همان سبوی دانش اندک خوداند و چنین است که به دریای دانش الهی ره نمی‌برند یا از آن برخوردار نمی‌شوند.

پرتونادری

بر گرفته از کتاب « روایت‌های نی»