لیلا صراحت روشنی ؛ بخش اول -نوشتهء : محمد ظریف رستمی

لیلا صراحت روشنی، در بیست و‌سوم جوزای سال ۱۳۳۷ خورشیدی در شهر چایکار، مرکز ولایت پروان زاده شد .سال ۱۳۵۹ خورشیدی از دانشکده ادبیات فارسی دانشگاه کابل سند لیسانس گرفت و پس از آن به عنوان معلم ادبیات فارسی در لیسه عالی “ملالی” مشغول به کار شد. نخستین آموزگارش در زمینه‌ی شعر و ادبیات پدرش، زنده‌یاد غلام‌شاه سر شار روشنی، بود که او نیز شاعر بود و بعد با واصف باختری آشنا شد و شعرهایش توسط او نقد و بر رسی می‌شد. 

در اواخر سال ۱۳۷۵خورشیدی که کابل به تصرف گروه طالبان در آمد، لیلا صراحت به پشاور پاکستان رفت و پس از مدتی به کشور هالند پناهنده شد.

لیلا صراحت روشنی دو سال پایانی عمرش را با سرطان مغز دست و پنچه نرم کرد و سر انجام در روز جمعه، دوم اسد سال ۱۳۸۳خورشیدی، چشم از جهان فروبست. پیکرش از هالند به کابل منتقل شد و در همان‌جا به خاک سپرده شد .

استاد واصف باختری، مقدمه ای با عنوان 

“یک مقنعه و صد آتشفشان” بر کتاب 

“سنگ‌ها و آیینه‌ها” در مورد شعر‌های لیلا صراحت روشنی نوشته است 

” روان من شعر لیلا صراحت روشنی را می‌پذیرد، روان من مسطح است، روان من ژرفا ندارد که بگویم تا ژرفای خویش شعر لیلا صراحت روشنی را می‌پذیرد. شعر لیلا صراحت روشنی نافذ است. سیلاب خود نمی‌داند که عمقش چه اندازه است، ولی سیلاب با گذار سنگین خویش مسیل می‌آفریند و مسیل را عمق می‌بخشد. لیلا صراحت روشنی هیچ‌گاه حتا نیم‌گامی هم برای مطرح شدن بر نداشته است. این نه‌تنها سخن من است، بل بسیاری از هوا‌خواهان شعر او بر آنند و من بیافزایم که وی تنها از سر حجب و فروتنی بدین روش نگراییده، بل به نیروی قریحت و به اصالت شعر خویش باورمند است. خاموشانه می‌خواند و می‌سراید و می‌نویسد.

دخترک آرزمگینی که سال‌های پیش در خانه‌ی شاعر شهید، سرشار روشنی، دیده بودمش و قامتی برابر نهال‌های کوچکی که آن شهید به دست خود کاشته بود شان داشت به بازی‌های کودکانه و کندن برگ‌های نهالک‌ها می پرداخت، اکنون بالیده و شعرش تناور درختی شده…”

کابل، پانزدهم فروردین ۱۳۷۵

” و شب دوباره شب ” نام دفتر شعرهای لیلا صراحت روشنی است که به کوشش محمد حسین محمدی، توسط انتشارات تاک، در تابستان ۱۳۹۹ چاپ شده است. این دفتر در‌بر‌گیرنده‌ی شعرهای از دفترهای 

” طلوع سبز شکفتن ” 

” تداوم فریاد “

” و شب دوباره شب “

” از سنگ‌ها و آیینه‌ها “

” روی تقویم تمام سال ” بانو صراحت روشنی است که در یک دفتر گرد آوری شده است. 

دل من غنچه‌ی نشکفته را ماند 

صدایم ناله را ماند 

تنم چون شاخه‌یی خشکیده از سردی پاییز است 

از آن گاهی که خون شب به رگ‌های زمان جاری‌است 

از آن گاهی که چشم آسمان کور است 

دلم از بوی گل‌ها، بوی شب دارند و رنگ شب

***

بیا ای مهربان، فانوس مهرت را 

فراز شهر روشن کن!

ببر از روی شهر شب 

ز روی کوچه‌ها پس کوچه‌های شهر دلتنگی 

سیاهی را 

و از چشم زمان بزدای 

شراب خواب و مستی را 

پاییز ۱۳۶۵

____________________________________

پرنده‌ی به خون تپیده‌ی دلم 

درون محبس کبود سینه آه می‌کشد 

و فکر می‌کند 

به آفتاب و آب 

و فکر می‌کند 

به سبزه و درخت 

و فکر می‌کند 

و فکر می‌کند 

و آه می‌کشد 

درون محبس کبود سینه، آه 

و خنجری ز عشق در گلوی زخم دیده‌اش 

***

خدای من!

خدای عشق پاک و بی‌ریای من!

تو تار و پود این تن فسرده‌ی مرا 

ز هم گستته ساز 

که درد می‌کشد 

و بال می‌زند 

به میله‌های سرد و سفت محبس سیاه 

رها ز بند‌ها شود 

رها ز محبس کبود سرد تار 

رها ز دردها شود 

و ذهن زمهریر‌اش 

که رشته‌های نور و سبزه را به هم گره می‌زند 

ز فکر‌ها 

و فکر‌ها 

و فکر‌ها 

رها شود 

رها 

رها 

رها 

رها شود

***

… و من به شادیانه‌ی رهایی‌اش 

زمین خشک را ز باغ دیدگان خویش 

پر از شکوفه‌ها کنم 

که نور پاک و بی‌ریای او 

درون سینه‌های سرد و تار و خسته جا کند 

و بستر غبار درد را 

ز شیشه‌های سرد قلب ما 

خدای آب 

خدای نور 

خدای رنگ‌های سبز و آبی و بهار 

خدای قلب‌های بی‌ریای مان 

____________________________________

لبم معتاد نام توست 

باور کن 

دلم معتاد عشق تو 

نگر‌های نیاز آلوده‌ام هر صبح درد آگین 

تو را در عمق خواهش‌ها 

چه بی‌تابانه می‌جوید 

خیالت در نگاهم تا که می‌خندد 

ز گلدان دو چشم من 

گل امید می‌روید 

***

توانم عشق و از دیدن به تو ای یار!

توان کردن سرودی، چشمه‌ی خورشید چشمت را 

و وصف شعله‌هایی را که از عمق نگاهت سر کشد تا جان من سوزد 

توانم با دو چشم فتنه‌ساز خود 

سراپای وجودت را بسورانم 

” گذارد گر غم نانم “

و آن خونین غم بالاتر از این‌ها که می‌دانی…

که در چنگال وحشت می‌فشارد روح بیمار مرا هردم 

و چون ژرفای دوزخ آتش سوزنده‌یی دارد. 

مپنداری که دل‌سردم 

و یا بی‌درد بی‌دردم 

لبم معتاد نام توست باور کن!

دلم معتاد عشق تو 

***

اگر روزی رها گردم از این غم‌ها 

و از بند مصیبت‌ها 

تنم را در حصار بازوانت می‌سپارم من 

دلم در دست عشقت می‌گذارم من 

گذارد گر غم نانم!

و آن خونین غم بالاتر از این‌ها 

که می‌دانی…

که دشتستان جان از آن سر خاور پر از گل‌های خونین است 

و ” اکنون عشق فحشای دگر گون است”

ادامه دارد…