شب یلدا ؛ شعر از: مسعود زراب

پیداست امید همه امروز به فرداست

فرداست، که امروز امید همه پیداست

گر نیست امیدِ تو به آینده و فردا

روز تو چو من شام سیاه و شب یلداست

با موج نسازی تو اگر، همچو منی غرق

خاشاک به ساحل برسد گر چه به دریاست

با دست تهی شاه و گدا رفته ازینجا

پندست کسی را که دلش بسته به دنیاست

پایین بنشیند چه عجب عاقل مفلس

جاهل که به ثروت برسد از همه بالاست

نا کس نشود نرم، مگر از سر مقصد

چون کام روا گشت، همان صخره ی صحراست

از روز سیاهم چه بنالم چه ننالم

از بخت بد ماست که از ماست که بر ماست

بیدار شو ای دل که هوسهای تو امروز

خوابست و خیالست و سراسر همه رویاست

ظاهر به لب خشک، زراب از چه بخندم

باطن که به چشمان ترم گریه هویداست