اینگونه عشق ناکام شد؛ داستان کوتاه : رویا عثمان انصاف

عیش دنیا را بقایی نیست دیدی غنچه را

یک تبسم کرد و عمرش در پریشانی گذشت

داستانی مردِی عاشقیست که به‌ خاطر حاصل کردنِ عشقش دوسال شب و روز نمی شناسد و در اخیر…مردِ قد بلند و خوش اندام ، مثل همیشه با وقار و مهابت اما با فروتنی و تواضع از کوچه ء می گذشت که یکسو کلکین های خانه های قدیمی و سوی دیگر جوی خروشان آب روان بود.  در پهلوی جوی، باغی بود با درختانِ بزرگ، چون درخت زردآلو توت و آلوبالو. مرد سرباز بود و روزانه پیاده تا شهر که چندین مایل می شد  به عسکری  می رفت. یکی از همان روز ها صبحِ وقت، که آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و هوا سرد و پاکیزه بود، مرد طبق معمول از همان کوچه می گذشت.  یکبار چیزی به ضربه به پشت  شانه اش خورد. مرد ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد.

دید سیبی سرخی زیر پایش افتاده است. او سیب را بلند کرد و به اطراف نظر انداخت، کس و یا چیزی مشکوک را ندید. به بالا نگاه کرد. دید دختری جوان و زیبایی از خانه ء کاپتان قریه‌، که زیباترین خانه های قریه بود، در پشت کلکین ایستاده و بطرف مرد می خندد. مرد انسان سنجیده و دانایی بود. او طوری که آنزمان مروج بود، فوراً دانست که دختری از خانه ای کاپتان  ذریعه ی آن سیب محبت خودش را نسبت به مرد اظهار کرده است. او که انسان سنگین و باحیا بود، دیر آنجا نماند و بطرف سرک عمومی روانه شد. اما در راه در باره ای دختر فکر می کرد. دختر لباس و چادر سفید پوشیده بود و قرص ماهش همرنگ چادرش می نمود. بعد از آن روز، مرد هر روز که از آنجا می گذشت، دختر کاپتان از بالا او را تماشا می کرد و گاه گُل سُرخ و گاه دستمال گلدوزی شده و زمانی سیبی را بوسیده به مرد پرتاپ می کرد. مرد دگر از عشق دختر کاپتان نسبت بخودش مطمئن شده بود. و خود نیز به دختر دلباخته بود؛ چنانچه شاعر می‌گوید. 

با برق چشم خویش تا به کجا تو دل بری

از روز و شب، شمس و قمر پرده می دری

من با فسون چشم تو تا خویش رفته ام

با یک نگاه، جانِ من، چو برده می خری

من روزها به گوشه گوشه سیر کرده ام

این را بدان کز همه گلها تو بهتری

گرآسمان زلف سیات غرق کوکب است

در آسمانِ بی ستاره تک تو اختری

سالهاست جز به درگهِ نیستی نرفته ام

دارم بدین امید که بمن زهر آوری

مرد چون هژده سال داشت، می توانست اقدام به ازدواج بکند، لذا نزد مادرش رفت و بریده بریده گفت: ” نه نه !…خواهشی دارم… میشه …خانه کاپتان به خواستگاری دخترش… برم بری؟” مادر گفت: ” چی میگی او بچه؟ دختر کاپتان؟ او خو ایقه تیز و چوتار اس که اگر عروس ما شوه سر مه چهار چوتی می کنه. مه خو او ره برت گرفته نمیتانم.  و شاید او دختره هم بر تو نتن.  کاپتان یک آدم مغرور اس و کلان ای قریه. از زور ما بالاس. نی نی بچیم خاکه سر ای گپ پرتو.” مرد گفت: ” نه نه… هیچکس از هیچکس بالاتر نیس. تو بچه ء ته نمیشناسی؟  تو برو خواستگاری، اگر ندادن راه تانه خو میتن. ” مادر پسرش را می شناخت. او هر چیزی حق و ناحق را تقاضا نمی کرد و در کار و خواست اش مصمم بود، مجبور قبول کرد و وعده داد که حتماً یکبار به خواستگاری می رود. چند روز گذشت و مرد متوجه شد که مادرش هیچ چیزی در این مورد نمی گوید. باز از مادرش می پرسد: ” نه نه! … نرفتین خانه کاپتان؟ اگر تو رفته نمیتانی که مه زن مامای مه روان کنم؟” مادرش گفت : “نی بچیم. کمی کار داشتم. خودم میرم همرای خاهرت. زن مامایته چیزی نگو‌.” فردای آنروز وقتی مرد بخانه بر گشت، مادر و خواهرش هر دو برایش گفتند که به خواستگاری دختر کاپتان رفته بودند‌. مرد خیلی خوش شد و از مادرش پرسید: ” خو نه نه ! خیر ببینی. چی گفتن؟” 

مادرش گفت: ” گفتن که بچهِ ته بگو که دو هزار افغانی بیار، عروسی کو دختره.” مرد گفت: ” راستی؟ ” و خیلی احساس خوشی و آرامش کرد. مادر گفت: ” ها بچیم هموطو گفت.” مرد پس از چند روزی وقتتر به خانه آمد، با پدرش صحبت کرد و گفت: ” بابه! مه میرم بر کار گردیز. بر شما خرچ و مصرف چند ماهِ تانه ده خانه میندازم و بعداً بر تان ازونجه پیسه روان می کنم. میرم که اونجه خوب کار اس.” مرد که شغل نجاری داشت و آنرا از پدر آموخته بود، برای کار ساختمانی به گردیز می خواست برود تا پولی که کاپتان از برای دخترش خواسته بود را پیدا کند‌. پدرش گفت: ” او بچه تو چی میگی؟ میفهمی گردیز چقدر گرم است؟ ” مرد گفت: ” خداوند مرده بر کار خلق کده. ایقدر مردم اونجه کار میتانن. مه نمیتانم؟” 

پدر که می دانست پسرش مرد غیرتی و کارکن است، دیگر چیزی نگفت و فقط به پسرش گفت: ” برو بچیم! خدا یار و مددگارت!” 

فردای آنروز مرد به طرف ولایت جنوب روانه شد و به گردیز رسید. در آنجا روز و حتی شب، در گرما، سرما، باران و همه حالاتی که بود، سخت کار کرد. شبها وقتی خواب بر چشمانش سنگینی می کرد و می خوابید با خود فکر می کرد که اگر خواب نمی بود چقدر 

کسانی که به شوق آرزو و دیدار کسی

چشم هایشان را می بندند دق می شدند. مرد به سقف چشم می دوخت و مدام به یاد محبوبش شعر میگفت.

من که بی تاب ترین شمع شبِ تارِ توام

دل و دین باخته ی چشم بیقرار توام

با  کلاف آمده ام ؛ بر سر بازار دلت

دوست دارم بدانند که خریدار توام

خواب دیدم تو در آغوش چمن هایی و من

غنچه ای واشده در دامن گلدار توام

گرچه دوری زمن و قسمت ما فاصله ها

در دلم هستی و در حسرت دیدار توام

دو سال به آرزوی دیدار دختر کاپتان گذشت. مرد پول های بدست آورده را در واسکتی که داشت، جابجا میکرد و نخ میزد و مقداری را هم به کسانی که می شناخت و بطرف کابل روانه می شدند، می سپرد تا به فامیلش برساند. بعد از دوسال مرد پولی را که کاپتان درخواست کرده بود، آماده کرد و راهی دیار خود شد. در راه شور و شوق دیدار دختر کاپتان در دلش غوغا داشت. می خواست زودتر بخانه برسد و مادرش را دو باره به خواستگاری بفرستد. مرد که عاشق کتاب و شعر بود، در راه با خود این شعر را زمزمه می کرد.

دلتنگم و دیدار تو درمان منست

بیرنگ رخت زمانه زندان منست

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

آنچه ز غم هجر تو بر جان منست

مرد مانده و ذله به خانه رسید، اما لحظه ای منتظر نماند و پولها را که در واسکت اش دوخته بود، بیرون کرد و پیشروی مادرش گذاشت و افزود: ” نه نه! اینه، ای پیسه ره بگیر و سبا بخیر به خانه ای کاپتان به خواستگاری دخترش برو. ” نه نه چیزی نگفت و مرد پول را گذاشت و بعد از گرفتن حمام گرم به بستر خواب رفت. 

آنشب خوابش نمی برد. بسیار خوش بود و خود را به دختر کاپتان خیلی نزدیک احساس می کرد. فکر می کرد در هوای که تنفس می کند نفس های دختر کاپتان نیز آمیخته است. با خود می اندیشید و می گفت؛ 

دختر کاپتان! تو هردم  لب پنجره ای خاطرم می آیی…

دیدنت… حتی از دور

اعصابم را آرام می سازد. 

آنقدر تشنه دیدار تو هستم

که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم.

دل من شوق دیدار تو کرده است اما من منتظر می مانم. منتظر می مانم با آنکه دلم

شوق گرمی نگاههای ترا  محتاج است.

 می دانی دل من… به نگاهی از دور … از زیر پنجره، به لبان پر خنده ات، می تواند همه ذله گی و مانده گی دو ساله را فراموش کند. 

مرد چشمانش را بست و بخواب رفت. 

دو روز گذشت و مرد که خیلی مشتاق شنیدن احوالی از خانه ای کاپتان بود، از  مادرش هیچ خبری دریافت نکرد. خودش نیز با بیقراری منتظر دیدار دختر کاپتان بود که معلوم میشد از برگشت مرد خبر ندارد. مرد ناگزیر از مادرش پرسید: ” نه نه! هیچ نگفتی.  خانه ای کاپتان رفتی یا نی؟ ” نه نه که منتظر موقع بود، به مرد گفت: ” بچیم ! دختر کاپتانه وخت ده شوی دادن. طوی کد و رفت. منتظرت هم نماند. ” 

مرد سراپا داغ آمد و رنگش سرخ شد. لبانش بزرگتر شدند و به لرزه آمدند. لنگی اش را گرفت و از خانه بیرون  شد. نو بهار بود و در بیرون هوا سرد بود. مرد نفس های عمیق می کشید. او با یک پیراهن تنبان از خانه برآمده و پیاده و مغشوش بدون اینکه بداند کجا می رود براه افتاد. رفت و رفت و رفت. او هوای سرد بیرون را حتی حس نمی کرد. آتش دلش زباله می کشید و او را می سوختاند. در سرک عمومی به سرعت قدم می زد. شب شده بود و در تاریکی شب و هوا هم سرد می خواست غم و درد دلش را خالی کند. مرد رفت و تا دم  صبح به شهر در جاییکه کار می‌کرد رسید.  روز را همانجا کار کرد و شام به گادی سوار شد و به طرف خانه آمد‌. پدرش که مرد دیکتاتور و امام مسجد بود، خیلی قهر شده بود و حتی می خواست او را بزند اما حال پسرش را دید و چیزی نگفت.

مرد دیگر حتی از گذشتن از زیر خانه ای کاپتان اضطراب داشت و نمی خواست از آنجا بگذرد و هر گاهی هم که می گذشت تمام خاطرات گذشته دوباره در مسیر او سبز می شدند.

تا بالاخره روزی جشن رسید. مردم در باغ جمع شده بودند. زن و مرد و اطفال. زنها چادری داشتند و کسی در زیر چادری شناخته نمیشد. مرد در زیر درخت توت ایستاده بود و بفکر فرو رفته بود. ناگهان متوجه شد کسی طرفش می آید. دید زنی است زیر چادری سفید‌. وقتی نزدیک مرد شد روبند چادری اش را بلند کرد و نام مرد را گرفت و گفت: ” ای تو هستی؟ تو کجا بودی؟” و به گریه افتاد. مرد مات و مبهوت ماند. دید دختر کاپتان است. او گله کنان به مرد گفت‌: ” تو چرا نه نه یا خواهر ته به خواستگاری روان نکدی؟ مره به شوی دادن.” مرد با تعجب گفت: ” روان کدم. کاپتان گفته بود دو هزار بیار دختره میتمت. مه رفتم گردیز بر کار. حالی آمدم که خبر شدم که تو ….” مرد خاموش شد و دختر کاپتان به حیرت گفت: ” چی ؟ کی میگه پشت مه خواستگاری آمدن؟ هیچکس از خانه ای تان نامده. مه تا چند ماه پیش هم منتظرت بودم. گفتند تو دگه پس نمی‌آیی و دگه جای زن گرفتی. ” و آنگاه هر دو خاموش شدند و فهمیدند که زیر کاسه نیم کاسه ای بوده است. دختر کاپتان رو به مرد کرد و گفت: ” هنوز هم مه فقط تره دوست دارم.”  و اشک از گونه هایش ریخت. چادری اش را پایین کرد و باز نام مرد  را گرفت و گفت: ” خی خدا حافظ. دیدار به قیامت.” مرد خاموش ماند و با چشمانِ پر از یاس و افسوس و درد  به او گفت: ” خدا حافظ عزیز من! 

تو گر مرا یاد کنی یا نکنی، من هميشه به یادت خواهم ماند.

من، عاشقانه و مخلصانه  دوستت خواهم داشت.

و آرزویم همه سر سبزی و خوشی توست.

از خداوند می خواهم که دایم از خنده لبانت لبریز 

و دامنت پر از گُل باشد. و مرد اشک و دردش را برای همیشه درون سینه ای خود دفن کرد. 

جنت فردوس نصیب همه ء شان.   

پایان داستان 

۲۶ اکتوبر

کالیفورنیا