اواخرِ بهار و اوایلِ تابستان سال ۱۳۶۹ ( آرزو دارم سال را اشتباه نهکرده باشم. ) است و محترم نبی پاکطین استادِ بزرگ و خردورزِ ما لطف کرده جمعی زیادی از همکارانِ محترمِ ما را و دوستانی مثلِ جنرالصاحب بابهجان قهرمان واقعی خدمتِ وطن و مردِ با شکوه بلندِ مردانهگی را دعوت میکنند. روز جمعه است و هنوز مهربانو فریده جانِ پاکطین خواهرِ ما در قیدِ حیات بودند.
ازدحام زیاد، آپارتمان چهار اتاق یا کم و بیش بود و محترم غلامشاه با لبانِ خندان و گفتارهای گردهکفان نُقلِ محفل و گلِ سرسبدِ آنروزِ ما. گپ و گفتها شروع شدند و هر کسی با کسی یا گروهی با گروهی مصروفِ بازیهای دوستانه اند. استاد پاکطین که نظیری در طنز پردازی ندارند و شخص آقای اشکریز هم باالنوبه گفتارهایی دارند که دلنشین و روحانگیزی داشتند تا آن روز را به خوبی وخوشی بگذرانند. معمولاً و یا گاهی چنین دورِ همی هایی در آخرِ هفتهها ترتیب و سازماندهی میشدند تا در ستردنِ غبارِ ملالت و رُفتنِ بارِ کسالتِ پرکارِ هفته کارا باشند.
تصادفِ نیک یا بد که استاد پاکطین منزلی در دهلیز اولِ بلاکِ دهِ مکروریانِ سوم دارند و محترم رویگر صاحب در دهلیزِ اخیرِ همین بلاک مسکون هستند. چندساعتی گذشت و من برای رفع ضرورت نیاز داشتم. فکر کردم آن شلوغ و آن ازدحام آدمها و به اصطلاح همان غرورِ وطنی اجازهی استفاده از توالتِ خانه را نه می دهد. من هم دورانهای گونهگونِ سختی و نرمی زندهگی نظامی را در صحراها و کویرها و کوههای وطن گذشتانده بودم و آزادی انجام هر عمل برایم اولویت بود. آنگاه اراضی زیادی از چهار سپس بلاکها هنوز یا استملاک نه شده بودند و یا کار ساختمانِ بلاکها آغاز نشده بود و بیشترین زمینهای زراعتی نزدِ مالکانِ محترمِ حقیقی زمینها بود که چور و غصب نهکرده بودند. از پنجرهی جانبِ غربِ آپارتمان بیرون را نظاره کردم که در میانِ زمینهای جامهسبزپوش بهاری محله یکی دو سازهی گِلی وطنی به گونهی بی تناسبی قد و نیم قد ایستاده اند. از بالا پوشش ندارند و از احاطه دربِ ورودی شان را چند پارچه تکههای رنگارنگ پرده پوشان کرده اند. کسی را چیزی نه گفتم و غِلېکده از خانه بیرون پریده و راست به سوی پناهگاهِ وطنی رفعِ نیازها شتافتم. در مسیرِ راه یادم آمد که بسیار عالی گفته بودند، پس از رفعِ نیاز کمی بالای کُردُ و پُلوانِ منطقه قدم زدم که ترکاریبابِ فراوانی رسته بودند. از گندنه تا نوشپیاز و از مُلی سرخک تا زردک و بادنجان رومی و بادنجان سیاه هرگونه. مدتِ غیبتِ من از مجلس کمی طولانی شد. من و ما ها بیخبر که آقای اشکریز من را تحتِ دیدهبانی قرار داده اند تا بدانند در آن روز من چی میکنم؟ وقتی خانه برگشتم گروههای دیگری از همکاران همچنان مصروفِ قصهگویی بودند. گروهی که من و جنرالصاحب بابهجان و پاکطین صاحب و محترم رحیم مومند و خودِ آقای اشکریز بودیم با ورودِ من نگاههای معناداری کردند غیر از بابهجان. دانستم که گُلی به آب داده شده، اما نگذاشتم بگندد. علتِ وحشتِ پس از آمدنم را پرسیدم که چرا همه چنان شده اند؟ به قولِ عام زنگِ خطر ذهنام را نواخت. از افکارِ خود چیزی نهگفتم اما با پافشاری دلیلِ عبوسیتِ چهرهها را جویا شدم. جنرال صاحب بابهجان من را دعوت کردند تا کنارِ شان بنشینم و طوری تقاضا کردند که نباید خوشی مجلس را به هم بزنم و از پرسشهای زیاد بگذرم. وقتی پهلوی شان نشستم، آقای اشکریز با کراهیتِ معناداری پرسیدند، «وزیر صایب خوب بود…؟» بیدرنگ دانستم که پیش از من سخنانی را به خوردِ دوستان داده بود. تقریباً با عصبیتِ معنادار پرسیدم: « … مه چی دیدیم وزیر صایبه؟ مه بیرون سَرِ کُردا رفته بودم. پاکطین صاحب به شوخی گفتند که: « راپوری خُو به وزیرصایب ندادیههههه خندیدند. » من دانستم که سَرِ این سخن در مغزِ نارامِ آقای اشکریز است. ناچار برای تثبیت حقیقت و روشن ساختن اذهانِ مغشوشِ همکاران با آقای اشکریز درگیری لفظی کرده و چیزهایی بین ما رد و بدل شدند. بحث از حالتِ دفاعی به تهاجمی کشید و دامنهاش چنان گسترده شد که تا به خود آمدیم هوا تاریک بود. همه تصمیم به ترکِ منزلِ پاکطین صاحب گرفتیم و جنرالصاحب بابه جان گفتند باید من و اشکریز همراه ایشان به خانهی شان برویم تا مشکل حل شود و بی عقده خانههای خود برویم. من قبول نکردم. جنرال صاحب گفتند: (…یک سؤ تفاهم بود، جنابِ اشکریز صاحب هم شوخی کدن زیاد پشتِ گپ نگردین..)، عصبیتِ من چنان بود که شخصیتِ من را در میانِ همکاران به عنوانِ یک غماض، یکسخنچین، یکعاملِ جاسوسی وزیر صاحب معرفی کرده بود و باید روشن میشد، نتیجهی بحثها چنین شد که هرسه ما
می رویم به منزلِ خودِ آقای اشکریز و آنجا بحث میکنیم. منزلِ آقای اشکریز و جنرالصاحب و پاکطین صاحب و وزیرصاحب چندان فاصلههای زیادی با هم نداشتند. من پافشاری کردم تا حتمی به منزلِ جنابِ وزیر صاحب برویم که معلوم شود من ایشان را در همان ساعت دیده ام و به منزلِ شان رفته ام یا خیر؟ این طرحِ من هم قبول نه شد و سر انجام به منزلِ آقای اشکریز رفتیم.
وقتی در اتاق پذیرایی شان نشستیم دیدم فرصت بسیار مساعد است و خوبی هم بود که میزبانی هم خود شان میکردند. پوستکنده پرسیدم چرا میخواهد از هر فرصتی به حمله بالای من استفاده کند و در مجلس و در غیابِ من همه را گفته است که من به دادنِ راپور به منزلِ وزیر صاحب رفته بودم. من چی نیازی به چنان رذالت دارم و وزیر چی نیازی دارد که در روز رخصتی از من راپور بگیرد، آن هم در خانهی خودِ شان؟ آقای اشکریز عصبانی شده، بیمهابا و تقریباً بازاری خطاب به من گفتند: تو هم حرکت کو، مه هم حرکت میکنم. این سخنان را در حالی به من حواله دادند که پشتِ شان جانب دیوار شرقی اتاق، من و جنرال صاحب مقابل او نشستیم و متکای ما کَوچِ دیوار شمالی اتاق بود. من فوری دانستم که آقا میخواهند با اطمینان به پشتیبانی آقایان مزدک و یارمحمد و ولینعمتهای شان در امنیت من را به اخراج از وظیفه تهدید کند. حیران ماندیم که این آقا به جای پاسخ دادن به دلایلِ اتهامزنی علیه من، سفسطه گفته روان است. بار دیگر فاصلههای رعایتِ خاطر و مُدارا بسیار زود فرسنگها دور رفتند. من گفتم: «… تو اقدر حرکت کدی از خاطرِ مه که مانده شدی… مکر گذشتهها یادت رفته؟ ناچار شده در ادام گفتم کسایی که تو ره به خاطر کارای شخصی و اوپراتیفی شان حمایت میکنند، همه کارهی مُلک نیستن…بازام حرکت کو ولی فکرت باشه که مه حقیقی صاحب نیستم…» جنرال صاحب بابهجان به عنوانِ دوستِ خیراندیشِ ما مداخله کرده ما را به گذشت دعوت کردند. اما کار از کار گذشته بود و آقای اشکریز موضوع حقیقی صاحب را یک پیروزی دانسته و نشان میدادند که آن مورد میتواند در خصوصِ من هم عملی شود.
ماجرای بالِ طیارهی حقیقی صاحب چی بود؟
ساختارِ تشکیلاتی نشراتِ نظامی و تربیتِ میهنپرستانهی رادیوتلویزیون به شمول بخشِ سینمایی هم وسیع و هم پیچیده و هم چند تابعیته بود. استادِ ما محترم سیدحبیبالله حقیقی معاونت بخش ارتش در ریاست نشرات نظامی را عهدهدار بودند. ارچند تشکیلِ نشراتِ نظامی از لحاظ اداری و لوژستیکی و کادری مربوط وزارتهای سهگانهی قوایمسلح و وزارتِ اطلاعات و فرهنگ بود. اما از بُعدِ نشراتی تحتِ قیمومیت و ادارهی ریاستِ محترمِ عمومی رادیوتلویزیون و افغان فیلم دانسته شده و بست مسئول اداره رتبه اول اما تشکیلِ اداره به نامِ آمریت موردِ منظوری مقامِ صدارت و جنابِ کشتمند صاحب قرار داشت نه حتا آمریت عمومی. ولی قلدری آقای اشکریز آن را به ریاستِ کاذب تبدیل کرد. آگاهانِ تشکیلاتِ مُلکی تفاوتهای صلاحیتی بینِ ریاستها و آمریتها را میدانند. برنامهسازی و اداره سازی روزی پیدیگر مسیرِ خودها را درنوردیده و جا میافتادند. کمیته مرکزی حزب در آن زمان بخشیِ به نام تبلیغ و ترویج داشت که یکی از وظایفِ آن خطِ نشراتی دادن و دیدهبانی از تحقق آن را توسط رسانهها تشکیل میداد. رفیق داود سرلوړی که سابقهی همکاری با رادیوتلویزیون را داشتند، اینبار به عنوانِ یکی از مربیانِ دفترِ تبلیغ و ترویج در کمیته مرکزی فعالیت نموده و مشخص رادیوتلویزیون را خط و سمت و سوی نشراتی میدادند. از این طرف آقای اشکریز برای تثبیتِ جایگاهِ اقتدارِ شان فشارهای بیحد و حصر را بالای مؤظفین به شمول معاونینِ شان وارد میکردند که آقای مومند به دلایلِ متعدد کمتر از آن فشارها را تحمل میکردند. هر صبح جلساتِ رهبری اداره و هر عصر هم جلساتِ نتیجهگیری در ختمِ روز با عمومِ کارمندان، سربازان و افسران دایر میشدند. اشتراک در چنان جلسات حتمی و لازمی و جاذمی وانمود میشد. ترکِ جلسه موجب خشم اربابِ تارک بود که از اعمال میگردید. جلساتِ ابتدای تشکیلِ اداره در دفترِ معاونیتِ محترمِ پلیس واقع طبقهی همکفِ تعمیرِ تکنالوژی برگزار و با گذشت هر روز میخِ قدرتِ خود خواستهی آقای اشکریز مستحکمتر در زمینِ اداره کوبیده میشد.
اواسط سال ۱۳۶۶ یکی از روزها گفتند هیئتی از کمیتهمرکزی برای دیدار با همکاران و سربازان و افسرانِ نشراتِ نظامی میآید. برای پرسشی پیدا شد که هیئت را به کارِ ما چیکار؟ سرانجام وقتِ جلسه فرا رسید و همه گِردِ هم آمدیم. متوجه شدیم که اقای سرلوړی و آقای عُمَرِ ننگیار ( بعدها سربازانِ ما شدند ) به جلسه داخل گردیدند. آقای اشکریز سکانِ قدرت را برای جلوهنماییها تئاتری به دست گرفته و از هرسویی تیری به هر کسی پرتاب کردند. تن ها را زخمی، رخسارها را خونین و گونهها را چنان و شمرده و به ترتیب شرمگین میساختند که گویی یومالمحشر است و پیش از آن دجال برخواسته است و هی ویرانی میآورد و هر حاضر و حضورِ مجبور در جلسه را مقهورِ خشمِ خود میکند. در میانِ مقدمه و بیاناتِ سراپا ساختهگی و خودنمایی تیغ زهرین زبانِ خونینِ خود را متوجه استاد سیدحبیبالله حقیقی ساخته و آشکارا بود که میخواهد تحکمِ خود را مقابلِ آقایان سرلوړی و ننگیار نمایش دهد. صبرِ استاد سر رسید و با جدیت برای آقای اشکریز گفتند: « … تو کدام طیاره ره ساختی که مه بالِ شه نساختیم… و چند گپِ دیگر…» جلسه با این سخنانِ استاد فضای مجلس دو حالت گرفت در حالِ اول همه خندیدند و در حالِ دوم ضربهیی بود بر قلدری آقای اشکریز که او را متوجه ساخت تا حدِ خود را بشناسد. اما این ختمِ حالتِ ظاهری مجلس بود. کسانیکه میرزا صاحب را میشناختند با این پاسخ کوتاهِ او که گفت: «… حقیقی صاحب مه طیاری مه زود میسازم…» دانستند برنامهی ویرانگری در ذهنِ همیشه مُضر به زیر دستان و همیشه مُثمر به بالادستانِ او خطور کرده است. جلسه را با کراهیت ختم کرد و پیش از آن آقای سرلوړی هم سخنانِ مبسوطی اندربابِ خطوط نشراتی ارایه کردند. روز پنجشنبه بود و فردای آن جمعه. در هیچ عقلی غیر از افکار دسیسهسازِ آقای میرزاقلم نه میگنجید که برق آسا دو وزیر را فریب بدهد و طیاره اش را بسازد و به جنابِ استاد بسپارد تا بالهایش را ببندند. همه پراکنده شدیم و سخنِ بالِ طیارهی استاد در اذهانِ همهی ما حک شد.
میرزا صاحب که هرگز شکست از زیردستان را قبول نداشت و آن را کسرِ شأن میدانست ترفندی به کار بسته که گویی نقشی در فیلمی بازی کرده است. او برنامهی محیلانهیی طرح میکند که بر مبنای آن محترم جنرال رفیع وزیرِدفاع و محترم رویگر وزیرِ اطلاعات و فرهنگ را اغفال کرده است. به دفترِ وزیر صاحبِ دفاع زنگ زده و گفته وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ میخواهند روزِ جمعه چای صبح را با وزیر صاحب نوشِجان کنند، وقتی برنامه از جانبِ وزیر صاحبِ دفاع قبول میشود و آقای اشکریز اطمینان حاصل میکند که تیر را به هدف رها کرده است، خدمتِ وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ اطلاع میدهد که گویا جنرال صاحب رفیع روزِ جمعه ایشان را به چای صبح دعوت کرده اند. هر دو وزیر در خلای ذهنی یکی میزبان و دیگری مهمان میشوند. آقای اشکریز پیشنهادی ترتیب میکند که نه میدانم کسی برایش نوشته یا تایپ کرده بود؟ چون من در عوضِ تایپستِ دفتر شان کار میکردم. بعدها خودش از شهکاریهای خود حکایت مینمود. وقتی میزبانِ بیخبر مهمانِ بیخبر را استقبال میکنند و فضای باشکوهِ قصرِ امانی شاهدِ آن صحنه میباشد، آقای اشکریز در عینِ زمان اول امضای رویگر صاحب را میگیرد و فیالمجلس آن را خدمتِ وزیر صاحبِ دفاع تقدیم میکند تا آن را منظور کنند.
به اساس این منظوری محترم جگړن نجیبالرحمان سباوون مُدیر تلویزیونِ اردو به عوض استاد حقیقی تقرر حاصل میکنند و استاد به احتیاطِ ریاستِعمومیامورسیاسی معرفی میشوند. صبحِ روزِ شنبه وقتی همه به وظیفه رفتیم، با تعجب دیدیم که آقای سباوون هم دریشی لوکسِ تشریفاتی عسکری را پوشیده وقتتر از ما دفتر آمده و با آقای اشکریز گرمِ صحبت بودند. من و استاد داخل شدیم. چند دقیقه گذشت و آقای اشکریز همه را به دفترِ خود خواسته و با کِبر و غرور رو به استاد گفت مه طیاری خوده ساختم. استاد که از لحاظِ شخصیتی صدها هزار همچو اشکریز را ارزش داشتند و دارند بسیار با مناعت و بزرگی برای محترم سباوون صاحب تبریکی داده و خلافِ انتظار به ایشان با جهر گفتند (… فکرته کَی مرزا بگیری که بسیار خطرناک آدم اس … ایزاره کتِ … جنگ میپرته…)، من با خود گفتم کاش استاد از اول مُشتی به دهنِ میرزا زده بودند و حالا چنین نمیشد. همهی ما استاد را بدرقه کردیم. من و محترم محمدعارفِ عزیزی که از افسرانِ بخشِ ارتش بودیم با آقای سباوون آشنایی شخصی نه داشته و فقط در حدِ رسمیات با هم آشنا بودیم و اینک آمرِ مستقیم ما شده بودند. ثبوتِ گفتارِ اشکریز همین تبدیلی و تقرر در بینِ کمتر از ۴۸ ساعت میتوانست باشد. این زمانی بود که من کولهباری از جنجالها را در مقابله با توطئههای آقای اشکریز حمل کرده بودم. برای آقای اشکریز همه جریانات را یاد آوری کرده و گفتم که هربار نه میتواند وزرا را فریب دهد یا من را به جای حقیقی صاحب اشتباه گیرد. البته که حقیقی صاحب را غافلگیر کرده بود. در این وقت آقای اشکریز بیرونِ اتاق رفت و جنرال صاحب بابهجان ضمن توصیه برای آرامش من، جریانی را از نام و زبانِ اشکریز نسبت به من برایم روایت کردند که مو در بدنم راست شد و گفتم جنرال محفوظ و آقای قیومِ دگری پیدا شد. وقتی این جملات را شنیدم دیدم نمیشود راحت بود چون نفر بسیار دسیسه باز است. به هرحال با لطفی که جنرال صاحب کردند نیمه آشتی بین من و آقای اشکریز صورت گرفت. اما من باید مواظبِ خودم میبودم.
آقای اشکریز تیغِ بُرانی برای بریدنِ گلوی زیردستان و بُریدنِ سیمیان به مقامات بود. برای جلوگیری از طویل شدنِ روایاتِ کارهای ایشان اینجا چند موردی کارنامههای شان را توضیح میدهم تا بدانید که برخی اشخاص چیگونه اند. البته من مواردی را روشن میسازم کن مرتبط به امورِ رسمی اند.
محترم نعمتِ حسینی از چهرههای زبردست در دنیای رسانهیی و ادبیاتِ افغانستان آن زمان که جوان رشید و باانرژی بودند، برنامهی انتقادی آیینه را در تلویزیون مدیریت میکردند. این برنامه موردِ پذیرشِ مردم در دههی شصت بود. باری برنامهیی را از مغازهی توزیع موادِ کوپونی رادیوتلویزیون آماده کرده بودند. برنامه نشان میداد که برخی کارمندانِ مغازه کمورنی را پیشه کرده و به خصوص در وزن کردنِ روغن کارهای عجیبی کرده بودند. آنها سنگهای وزن را از تَهیی سوراخ کرده و سُربهای آن را تراشیده و دوباره تهیی آنها را صفاکاری کرده بودند. آقای حسینی این موضوع را کشف و تعقیب کرده بودند. برنامهی جالبی بود اما به دلیلی که نهدانستیم مورد انتقادِ جنابِ محترم سیدیعقوب وثیق رئیس عمومی رادیوتلویزیون قرار گرفته بود. جالبترین بخشِ آن برنامهی مستند و غیرِقابلِ انکار مصاحبهی یکی از رانندههای گرامی مدیریتِ حمل و نقل رادیوتلویزیون بود که رادیوتلویزیون را به اریکین تشبیه کردند. در این تشبیه عاقلانه گفتند:
« …تلویزون مثل آلیکَین واریس… کُلِ جایه روشن میکنه زیرِ خودش تاریک اس…»، حسینی صاحب از نترسهای روزگار بود. یکی دو روز بعد از نشر برنامهی شان برای کدام کاری به دفترِ آقای اشکریز آمدند. آن زمان دفترِ آقای اشکریز از طبقهی دوم به طبقهی سوم و در دهلیزِ جانب جنوب شرقِ تعمیرِ تکنولوژی انتقال کرده بود و سکرتریت نداشت. من و آقای اشکریز تنها در دفترِ او نشسته بودیم. وقتی آقای حسینی داخل شدند آقای اشکریز پشتِ میزِکاری شان نشسته بودند. همکاران رادیوتلویزیون میدانند که دستگاه تلفنهای دو شمارهیی ارتباطاتِ داخلی دفاتر بود. ماشینِ تلفنِ دفترِ اشکریز صاحب به رنگِ آبی در دیوارِ عقبِ میزِکاری شان نصب بود، گپ و گفتها بلند شدند و تصادف بحث بالای شادروان یعقوبی وزیرِ امنیت دولتی راه افتاد. دیدیم آقای اشکریز بدونِ ضرورت روی برگشتانده تلفنِ دو شمارهیی را گرفته وانمود کردند که گویا با یعقوبی صاحب صحبت میکنند و چنان صحبتی که گویی یعقوبی صاحب فقط منتظرِ تلفنِ آقای اشکریز بودند. فکر کردم تنها من دانستم که ایشان نقش بازی میکنند، وقتی چنان صحبت داشتند به جای آقای اشکریز من خجل شده و آب و عرق میشدم. صحبت قطع شد، دیدم حسینی صاحب با لبخند معناداری پرسیدند: «…کی بود؟ … آقای اشکریز جواب داد یاقوبی صایب بود… حسینی جستوجوگر باز هم و با تعجب پرسیدند… کتِ یاقوبی صایب از دو نمرهیی گپ زدین…؟ اشکریز صاحب جواب داد بلی…اما هم رنگِ چهرهی شان پریده و هم حسینی صاحب ایلا دادنی نبودند…و گفتند…عجب اس به خدا یاقوبی صایب تلفنِ دو نمرهیی تکنولوژی داره… »، گفتارِ حسینی چنان بود که آقا من دانستم دروغ میگویی.
انجنیر صاحب احمدالله فرید باری برای من نوشت: یکی از کارمندانِ بخش تلفن به ایشان روایت کرده که تلفنِ دفترِ اشکریز صاحب خراب و او به ترمیمِ آن مؤظف شده بود. وقتی برای ترمیم دفتر اشکریز صاحب میروند که ایشان در دفتر نبودند. انجنیر صاحب در حالِ کارکردن برای فعالسازی مجددِ تلفن ماشینِ خالی را در دست دارند که با هیچ جایی وصل نیست. او مصروفِ کار بوده که اشکریز صاحب داخل شده و به عجله تلفن را از نزد شان گرفته نمرهیی دایل کرده و با یعقوبی صاحب گپ میزند. انجنیر صاحب ناچار شده میگوید تلفن به جایی نصب نیست. اشکریز بالایش پتکه میکنه که گویا امتحان کرده.
پس از خروجِ نیروهای اتحادِشوروی و آغازِ دفاعِ مستقلانه بود که نیازی برای تهیهی فیلمِمستندی از قهرمانیها و رشادتهای قوای مسلح افتاد. آقایان ظاهرِ طنین و نظری در آماده ساختنِ این مستند نقشِ زیادی داشتند و ادارهی ما محورِ اساسی برای در اختیار گذاشتنِ موادِ موردِ کاربردِ فیلم را داشت. اینکه کدام مقامی چنین هدایت را صادر کرده بود من آگاه نیستم. اما چنان کارهای بیشتر فرمایشِی ولینعمتهای آقای اشکریز از سوی امنیت دولتی داده میشدند. جالب آن بود که تقریباً همه صدفیصدِ مواد از سوی بخشِ ارتش در نشراتِ نظامی تحتِ مدیریت اینجانب به ساختارِ محتوایی آن برنامه استفاده گردید. اما آقای اشکریز بنابر عادتِ عمدی سعی چی که تصمیم داشت من به شخصه در آفرینشِ شهکارِ!؟ دستِ آنان دخیل نباشم، در حالیکه همه ردیف کردنِ چند تصویر و صحبت از دفاع مستقلانه تا مصالحهی ملی بود و محور قابلِ حسابِ برنامههای مصالحهی ملی شمالِ کشور و شخصِ آقای دوستم مارشال فعلی بودند. امنیت ملی یک برنامهی پیوستن به مصالحهی ملی را با هزینههای گزافی در شهرستانِ پشتونزرغونِ استانِ هرات تدارک دیده بود که آن هم مطابقِ تصمیم شادروان
دکترنجیب منجر به شهادتِ رقیق جلالِرزمنده گردید و من ماجرا را قبلاً توضیح داده ام. فیلم در مدتِ چند هفته تکمیل شد و من هم بهایی به آن ندادم تا از آقای اشکریز بپرسم یا تجسسی کنم و یا از او تعریفی نمایم که سخت منتظرِ آن بود. سرانجام فیلم روی آنتنِ نشرات رفت و همه دیدند. انصافاً به دلیلِ حضورِ مسلکی آقای واحدِ نظری که آن زمان سربازِ بخشِ امنیت در ادارهی ما بودند چیدمان عالی و مسلکی شده بود. فردای پس از نشرِ برنامه آقای سیدمحمد گلابزوی نسبتِ گویا ضعیف بودنِ نقشِ وزارتِ امورِداخله در آن مستند آشفتهحال شده و بهانهیی هم از تَوَهُمِ کاستی نقشِ وزارات داخله مرتبط به نشرمستقیم رژه نظامی جشنِ ۷ ثور در دست داشتند. این دو موضوع سبب شده بود تا گپ و گفتِ تندی میانِ وزرای اطلاعات و فرهنگ و داخله در تلفن صورت بگیرد که عاملِ آن آقای اشکریز بود. جماب رویگر صاحب بعدها چندین بار از موضوع به من روایت کردند. آقای اشکریز هم از یگانه مقامی که هراس داشت و از هیبتِ او میلرزید شخصِ آقای گلابزوی بود و هرگز سعی نه کرد بهانهیی عمدی بهدستِ آقای گلابزوی بدهد . دو روز پس از نشرِ فیلم من و آقای اشکریز در دفترش نشسته بودیم و عادی صحبت میکردیم، سخنی و تلفنی و هدایتی هم مطرح نبود. آقای اشکریز یکباره گوشی تلفنِ دفترِ شان را برداشته، شمارهیی را دایل کردند که پس از صحبت دانستم مهربانو نسرین سکرترِ مقامِ وزارت بودند. آقای اشکریز پس از سلام علیکی و چربزبانی خواهش کردند تا تلفن ایشان را با محترم وزیر صاحب وصل کنند. بعد از تعارفاتِ معمول گفتند: « … صایب همی لحظه یاقوبی صایب ده چار نمرهیی به مه زنگ زده بودن هدایت دادن که همو فلم افغانستانِ بدون شوروی ره امشو باز نشر کنین…»، من با خود گفتم آفرین به این آدم حتا از مه هم نه شرمید و دروغِ کلان گفت. اما همیشه کاروانِ مراد به نفع انسانها نیست، به خصوص برای اشکریز گونهها. از تغییر رنگِ چهره و دست و پاچه شدنِ آقای اشکریز دانستم که جناب در وقتِ نامناسب خبرِ نامناسب آن هم دروغ داده و سببِ تنبهِ شان گردیده. ماجرای عجیبی بود و تلفن قطع شد. چند دقیقه نگذشت که درست مانندِ فیلمهای هندی اما واقعیت هم تلفنِ چهار شمارهیی و هم پنج نمرهیی دفترِ آقای اشکریز به صدا در آمد. اشکریز بس بیچاره و درمانده شده بود و من شاهد بودم که چهها میکشید. تلفنِ چهار شمارهیی را جواب داد به مجردی که بلی گفت رنگش باز پرید و با لکنتِ زبان گفت: «… رفیق سلیمان… بفرمایین …دانستم که رفیق سلیمان سکرترِ شادروان یعقوبی صاحب بودند. گفتههای سلیمان از واکنشهای آقای اشکریز به خوبی استنباط میشد که فشارِ زیادی به اساسِ هدایتِ وزیرِ امنیتِ دولتی بر آقای رییسِ ما وارد شده است. خواستم تلفنِ پنج شمارهیی را جواب بدهم که بی وقفه فریاد میزد، اما آقای اشکریز با اشارهی چشم مانع من شدند. به جای عذرخواهی دروغ دیگری را در زبانِ آقای نصیراحمد رییس ادارهی هفت بسته و گفت رفیق نصیر هدایت داده… تلفنِ چهارشمارهیی قطع شد و به تلفن پنج شمارهیی جواب داد. دانستم که وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ هم ایشان را گوشمالی تندی در تلفن داده بودند. من دیگر هم خسته شده و هم به جای آقای اشکریز خجل شده، دفترِ شان را ترک کردم. بعدها محترم رویگر صاحب جریان را گفتند که آن روز بسیار اعصابِ شان خراب شده بود. چهگونه امکان دارد که وزیری در امورِکاری وزیر دگری مداخلهی آمرانه و مستقیم نماید. وقتی جنابِ رویگر صاحب با شادروان یعقوبی صاحب تماس میگیرند، ایشان از موضوع اظهارِ بی اطلاعی میکنند.
ما آدمها گاهی اوقات برای فرونشاندن عطش خودخواهی چنان کارهایی را انجام میدهیم که ارزش خلقتی خود را زیرپا میکنیم. بزرگان علم و اندیشه به خصوص روانشناختهای جهانی و روانپزشکان و رواندرمانگران بهتر از من میدانند که انجام برخی اعمال توسط ما آدمها بستهگی مستقیم به اشتغال و کار و کاسبی روزمرهی ما دارند و چنان تار و پودی در تن و روانهایمان میتنند که حتا در قبرهای ما هم با ما میروند.
من که چند سالی با آقای اشکریز کار میکردم و آمر مستقیم من بودند و بعدها ظاهرا رفیق و دوست شخصی من شدند چنان با خواص شان آشنا شدم که دیگر گفتم هرکاری میخواهند بکنند. چون عادتی را که به موجب یک عمر کار طولانی در نقش میرزا قلم برای برشمردن کاستیهای جامعه کسب کرده بودند با روح و روان شان عجین شده بود و رهایی از آن عادتها موجب مرگ شان میگردد. وقتی دوستی از آمریکا برایم شکوههایی از آقای اشکریز کردند ایشان را توصیه به صبوری یا تغییر و قطع رابطه کردم.
در موردِ دیگر آقای اشکریز کدام ادعا داشتند که هرگز گوشتِگاو نه میخورد. برادری دارم به نامِ محمدکبیر آدمِ عجیبی است و با خصوصیاتِ عجیب. گاهی کارهایی میکند که آقای اشکریز به پای او نه میرسد. مثلاً خودش روایت کرد که باری در مجلسی با کسی شرط میبندد تا نیم کیلو کیک را در بخورد اما طبقِ شرایطِ جانبِ مقابل. او شرطِ خود را میگوید که انسانِ عاقل هرگز تن به آن نه میدهد. شرط آن بوده تا هر لقمهی کیک را اول جانبِ مقابل با دندانهای خودش میجَوَد و بعد از دهنِ خود به دهنِ کبیر میکند تا او آن را ببلعد. و کبیر چنان میکند تا شرط را ببرد. کبیر به دورهی سربازی سوق شد و در مدیریت عمومی نشرات نظامی رادیو افغانستان تحتِ مدیریتِ محترم ندیم ناب توظیف شد. برایش توصیه کردم تا ملاحظاتِ معین را در نظر داشته باشد. کبیر مهارتِ کم و بیشی در آشپزی هم داشت و از اینکه ما نانِ چاشت را در دفتر پخته میکردیم. به کبیر وظیفه دادیم تا غذای چاشت را که همیشه شوربا پخته کند. آقای اشکریز برایش تفهیم کرد که همیشه گوشتِ گوسفند بپزد. زمان همینگونه میگذشت و ما هر روز شوربای مزهدار میخوردیم. یکسال گذشت روزی در دهمزنگ همه خانهواده شوربای وطنی میخوردیم یکبار کبیر خندیده گفت : «… لالا قصی گوشت خوردنِ میرزا ره برت کنم…من عتابی کرده گفتم رییس صایب بگو… ادامه داد… همو روزِ اول که بسیار به کبر گفت غیرِ گوشتِ گوسپند دگه چیزی نمیخورم… مام گفتم مه کتیت کار دارم… هر روز رفتم قصابی دو رقم گوشت میگرفتم … یک رقم به شما و یک رقم به اشکریز. پرسیدم چی رقم؟ گفت گوشت گوسپند به شما میگرفتم و پنجاه یا شصت گرام گوشتِ سرخی شُتُر. ۴دانه استخوانِ قبرغیگوسپنده نگاه کده بودم هر روز یا سه توته یا دو توته گوشت شتره میگرفتم و استخوانای گوسپنده در بین شان داخل میکدم باز پیشِ میرزا میماندم ..، وله اگه تا آخر فامیده باشه… » هم به کارای کبیر خندیدم و هم به مضحکهبازی آقای اشکریز.
باری همهی ما را فراخواند و گفت نه گفت که امر کرد تا به لیسهی امانی برویم و در انتخابات مجلس شورای ملی اشتراک کرده برای رفیق فرید مزدک رأی بدهيم.
برای ما جالب بود که نه کارت انتخابات داریم و نه میلی برای رفتن به پای صندوق های رأی. اگر هم به رویت کارت های هويت و تذکره رأی میداديم چرا باید به رفیق فریدِ آقای اشکریز رأی بدهيم؟ نه برنامهی کاری از او ديده بوديم و نه جلوهی یاری با ما داشتند.
حرکت کردیم وقتی از دروازهی شرقی رادیوتلویزیون ملی خارج شده و به سمت راست پیچیدیم نا رسیده به افغان فیلم من از راه برگشتم و کسانی که خواستند با من آمدند و کسانیکه نخواستند رفتند.
اوایل سالِ ۱۳۷۰ بود و جنابِ محترم سیدیعقوب وثیق رییس عمومی رادیوتلویزیون غرض اشتراک در کنفرانسی عازمِ هند بودند. عصرِ ناوقت وزیرصاحبِ اطلاعات و فرهنگ تشریف آورده بودند. کاکا لطیف به دفترِ من تشریف آورده گفتند وزیر صاحب من را خواسته اند. پایان شده به دفترِ ریاستِ عمومی رفتم که وزیر صاحبِ اطلاعات و فرهنگ عقبِ میزِ کاری وثیق صاحب نشسته بودند. رسمِ تعظیم کرده و پس از هدایتِ شان در چوکی مقابلِ میز نشستم. چند دقیقه صحبت کردیم، جنابِ وزیرصاحب به من هدایت دادند: «… برو تو نشراتِنظامی ره سرپرستی کو… اشکریزه بگو بیایه تا آمدنِ وثیق صایب تلفنای دفترِ شه جواب بته…» من حیران ماندم که یعنی چی؟ چرا باید اشکریز صاحب تلفنها ره جواب بته. دیدم وزیرصاحب هدایتِ شان را تکرار کردند. احترامانه اجازه خواستم تا عرضی کنم. گفتم اشکریز صایب سکرترِ دفتر خو نیس که تلفناره جواب بته… اگه سرپرست تعیین میکنینِ شان ده یک مکتوبِ رسمی برش هدایت بتین…» فرمودند تا نامهیی نوشته کنم. ناوقت بود و تایپستی هم نبود و آقای اشکریز هم از موضوع خبر نه داشتند. رفتم دفترِ شان و جریان را گفتم. گویی جهانی را به او بخشیدم. من مکتوب را به هدایتِ وزیر صاحب نه نوشته بل نوشتم که الی برگشت محترم وثیق، آقای اشکریز از امورِ ریاست عمومی به استثنای تغییر و تبدیل سرپرستی نمایند. وقتی مکتوب را تایپ کردم دیدم آقای اشکریز نارام در صحنِ دفترِ شان قدم میزنند. مکتوب را غرض امضای محترم وزیر صاحب بردم. اصول آن بود چنان حُکم باید از ریاستِ محترمِ اسناد و ارتباط مقامِ وزارت صادر میشد که محترم احمدشاهجان ریاستِ آن را داشتند. فکرِ من آن بود که وقتی وزیر صاحب هدایت را امضاء کردند فردایش از ریاستِ محترمِ اسناد و ارتباط صادر شده به رادیوتلویزیون فرستاده شود. جنابِ وزیر صاحب زمانِ امضای مکتوب آن را مطالعه کرده به من گفتند چیزی که برایم هدایت داده میشود همان را انجام بدهم و از خود کاری نکنم. نامه را امضا کرده به من سپردند و قتی خواندم در متن به قلمِ خودِ شان تغییری در متن آورده و نوشته بودند که اقای اشکریز امورِدفترِ رییس صاحب عمومی را تنظیم کند. من از دفتر خارج شده بدون آن که چیزی بگویم خواستم به اطلاع اشکریز صاحب برسانم که متنِ هدایت تغییر کرده است. دیدم آقای اشکریز از دفتر پایان شده و بکسِدستی شان را هم گرفته اند. تا من چیزی بگویم گفتند: «…مه به رفیق احمدشاهجان زنگ زدم که هدایت بته کسی از دفتر شان جای نروه که مکتوبه صادر کنه… گفتم ناوختِ شَو شده … چرا زنگ زدی… وزیر صایب ده مکتوب تغییر آورده… گفت «…خیر اس هر چی که نوشته کده همو درست اس بگیریش باز به احمدشاه جان زنگ بزن یک نمره میتیت صادرش کو … زحمت میشه همو ره باز خانه بیار….»، دیدم که به خود و به محترم رییس صاحبِ اسناد و ارتباط غم کشیدم. برگشتم. دفتر ریاستِ عمومی و به محترم رییس صاحبِ اسناد و ارتباط تلفن کرده و معذرت خواستم که آقای اشکریز چنان کاری کرده. کسانی که احمدشاه جان را میشناسند با شنیدنِ نامِ شان نمادِ اخلاق و الگوی آدمیت بودن را به خاطر میآورند. سرانجام نمرهی صادره برایم گفتند و من در بالای مکتوب نوشتم. اصلِ نامه را گرفته راهی منزلِ آقای اشکریز شدم. وقتی در را باز کردند دانستم که همه را منتظر به آمدنِ من ساخته است. مکتوب را گرفت و فراموش کرد که از منی مهمان پذیرایی کرده یا حدِ اقل به نشستن دعوتم کند. مکتوب را گرفته در زیر نورِ کم رنگ چراغ سقفی اتاقِ پذیرایی با همان قلمزدهگی عمدی وزیر صاحب برای ینگه قرائت کرد و به صورتِ مشخص بخش سرپرستی را نشان داد. ینگه هم نپرسید که کلمهی سرپرستی خط کشیده شده چرا خود را سرپرست میخواند….
من از خانهی شان برآمدم و فکرِ فردا را کردم و از قبل دانستم که آقای اشکریز آن شب را از خوشی نامه نه میخوابند.
پگاهی فردای آن شبِ جنجالی چی اتفاق افتاد و آقای اشکریز چهها که نه کرد….
آقای اشکریز:
- من را غماض و خودش را سرپرست میخواند
- در یک روز دو وزیر را فریب داد و بالی برای طیاره ساخت.
- از تلفنِ دو شمارهی با شادروان یعقوبی صاحب صحبت میکرد!؟
- از ماشین تلفن که هیچجا نصب نه بود باز هم با یعقوبی صاحب و از چهار نمرهیی بدون دایل کدنِ شماره گپ میزد.
- در یک روز سه وزیر را تا مرزهای جنگِ گرم کشانید ( آقای رویگر. آقای سیدمحمد گلابزوی و شادروان یعقوبی را .)
- ادعا داشت گوشتِ گاو نه میخورد اما حتا یک سال گوشت اشتر را هم به نام گوشتِ گوسفند خورد ندانست.
- تمثیل عجیبی از بیماری در چهارصدبستر کرد زمانی که شادروان جنرال حکیم شهردارِ کابل حادثه کرده بودند.
- به رفیق فرید مزدک رأی بدهید.
ادامه دارد…