از بیرنگ، در دهٖۀ شست سدۀ چهاردهم خورشیدی بیشتر آشنا شدم. نخستین گزینۀ شعریاش «سلام به شقایق» در همین سالها در کابل نشر شد. شعرهایی بودند در قالبهای کلاسیک و اوزان آزاد عروضی.
در این سالها او نه تنها به پژوهشهای ادبی میپرداخت؛ بلکه گاه گاهی بر شعر شاعران همروزگار خود نقد نیز مینوشت و گزینههای شعری تازه نشر شده را به گونۀ انتقادی معرفی میکرد. اثر زیبا، آهنگین و تاثیرگذاری داشت. در نقدنویسیهای خود پایبند به دیگاهها و دریافتهای خود بود. دور از هرگونه تعارف و دوستیهای روزمره مینوشت. چنان که گاهی خشم صاحب اثر را بر میانگیخت. چنین خشمهایی گاهی سبب جدالهای قلمی نیز میشدند.
انسان شکیبا و به گفتۀ مردم خونسردی بود نه خشم دیگران برایش مهم بود نه هم تحسین و خوشنودی دیگران. محور اصلی شاعریاش غزل است. به شعر نیمایی نیز میپرداخت. ظاهراَ در سالهای پسین زندهگی در لندن کمتر، شاید هم هیچ به شعر نیمایی نهپرداخته باشد. چنان که در کتاب «من ناله مینویسم» که از سروده های شاعر در غربت است، ۱۰۹ پارچه شعر آمده است. پنج قصیده و ۱۰۴ غزل و هیچ نمونۀ نیمایی در آن دیده نیشود.
این شعرها چه غزل و چه چه در قصدهها به تعبیر خودش همان نالههای اوست. نالههایی در تنهایی به مفهوم درونی آن، تنها در خانواده و تنها در جامعه. نالههایی در غربت و در بی همزبانی که نه از نزدیکان کسی سخن او را میفهمد نه هم از دیگران.
بیرنگ در گزینۀ «من ناله مینویسم» شاعری تنهایی است. شاعری است دلتنگ. دلتنگ برای مردمش، برای سرزمینش و برای دوستانی که دیگر ندارد. دلتنگ برای آیندۀ روشنی که حتا سیمای آن را از دور هم نمیبیند.
چنین است که این نالهها که گاهی به خشم شاعرانهیی بدل میشوند. ندبه وزاری نیست. فریاد است. در برابر همه چیز. گویی با همه چیز در گیر است. گویی هیچ چیز سرجایش نیست.
یکتنه میخواهد با همه چیز بجنگد و در گیر شود. با خود در گیر است، با سفاکان و ماردوشانی که سرزمینش را به جهنی بدل کرده اند. با تیکهداران دینی. با نمرودیان روزگار در گیر است. زمین جایش نمیدهد و دستش هم به آسمان نمیرسد تا آن را فرو کشد و به تعبیر خیام: از نو فلک دیگر بسازد تا آزادهگان به آسانی به کام دل برسند.
بخشی از نالههایش گفتوها و پرسشهایی است که با خدا در میان میگذارد.
خداوندا خدایی کن خدایی
زمین چرکین شده آخر کجایی
چنان آلودهگیها بیکران است
نمیدام چسانش میزدایی
بهار از ابرها آتش بریزد
بسوزد بال مرغا هوایی
بهار آید پرستوها نیایند
همه مشکین لباسان و عزایی
به خود افتاد از دست تبرزن
عروس باغ با دست حنایی
شگفتانگیز دورانی که دارد
چکاوک با کلاغان همسرایی
پدید آمد شبانی سخت دلگیر
نباشد اختران را روشنایی
زمین زندانی بیداد ظلمت
پدید آمد بلاهایی سمایی
من ناله مینویسم، ۲۰۰۳، ص ۱
از این تاریکی دوامدار زندهگی چنان دلتنگ است که حتا ستارهگان را نیز نشانۀ بدبختی میداند. این دلتنگی و بدبختی را باید کجا برد؟ راه همان است که باخدا گفتوگو میکند و پرسشهای تازهیی را در میان میگذارد.
به تنگ آمد دلم از ظلمت شب
خدایا سرنگون کن ماه و کوکب
یکایک اخترانت نکبت آرد
عجب گردونهگردانی تو یارب
چسان فریاد آدمها بر آرم
زبانم بسته کردی مُهر بر لب
اگر تو مهربانی بندهگانت
بترسانی چرا از مار و عقرب
همان، ص ۱۱۳
نالههایی را که او در برابر خداوند سر میدهد تنها برای خودش نیست. برای سرزمیش است و برای مردمانش که سالهاست در آتش جنگ، گرسنهگی و آوارهگی میسوزند. او نمیتواند خوشبختی را در فردیت خود پیدا کند. او خوشبختی را یک امر اجتماعی و همهگانی میداند.
گفته بودی به من این ملک خدایی دارد
تیر هر نالۀ تو راه به جایی دارد
سالها رفت و بهار آمد و پاییز گذشت
همچنان این فلک فتنه، جفایی دارد
باغ را ناله به لب باشد و فریاد به دل
اشک و آه است، اگر برگ و نوایی دارد
سنگ بیداد به هر لحظه دل ما بشکست
نشنود هیچ کس این شیشه صدایی دارد
کار پروانه و ققنوس به هم سوختن است
هر دو اما به من ایمان جدایی دارد
اشکارا نتواند که بگوید به خدا
زیر لب بندۀ او چون و چرایی دارد
همان، ص ۱۱۵
این چون و چرا همان پرسشهای است که نمیشود همه را در میان گذاشت. گویی خداوند سرزمین او را فراموش کرده است. فلک از فتنهگریها خود دست بردار نیست. همه چیز ناله و فریاد است. حتا برگهای درختان در باغها خود فریادیاند به سوی خدا. با دریغ که این همه ناله و فریاد ره به جایی نمیبرد. چرا چنین است؟
مرگ عزیزی جانت نسوزد
خواهر نداری مادر نداری
کردی چرا گو؟ شیطان تو پیدا
ریگی به کفشت اگر نداری
هر دم بسازی فردوس و دوزخ
بر سر هوایی دیگر نداری
رنج زمین را بردی تو از یاد
بر تیره روزان، نظر نداری
هرچند نالیم،هرچند موییم
اندوه ما را کمتر نداری
همان، ص ۲۳
مضمون بیت دوم، همان پرسشی است که سدهها پیش حکیم ناصر خسرو با خداوند در میان گذاشته بود. « اگر ریگی به کفش خود نداری / چرا بایست شیطان آفریدن»
نالههای بیرنگ
چه کرده بندۀ فرمانبرت خداوندا
کشید آتش خشمت زبانه از چپ و راست
نه ما ز نسل ثمودیم پس چرا کردی
دو باره باد بلا را روانه از چپ و راست
چگونه مرغ بخواند سرود خود که تفنگ
دریده سینۀ او را شبانه از چپ و راست
پرنده راه نداند که باز و باز آتش
گرفته خار و خس آشیانه از چپ و راست
همان، ص ۵۳
مگر این نظامهای که از چپ و راست بر سرنوشت مردم افغانستان حاکم شدند، همه خشم خدا بر روی زمین بودهاند؟ این چپ و راست را میتوان به همان نظامهای افراطی چپ و راست تعبیر کرد که هر کدام به نوبۀ خود آمدند کشتند، به آتش کشدند و رفتند. بعد هرکدام بار جنایتهای خود را بر دوش دیگری افکندند.
پرسش شاعر این است که آیا این همه خواست خدا بوده است؟ یا گروههایی آمدند، هرچه خواستند کردند و بعد خواست خدا را پردهپوش جنایتهایی خود ساختند.
در نالۀ دیگری میشنویم که شاعر این گونه مینالد و میموید:
بیخانمان و خسته و خونینپرم خدا
بارد تگرگ و صاعقه در کشورم خدا
این دیو این خدیو دیگر سایۀ تو نیست
بر دار دست سایۀ خود از سرم خدا
از دشمنان چه شکوه کنم دوست را ببین
بر سینه جای گل بزند خنجرم، خدا
نی برگ و نی شگوفه و نی سایه و ثمر
آن تکدرخت نوحهگر بیثمرم خدا
همان، ص ۴۴
در قرآن آمده است که سلطان سایۀ خدا در زمین است؛ ا پرسش شاعر این است ایا هر سلطان بیدادگر که پیوسته انسانها را میکشد و بابیعدالتی مردمان را شکنجه میکند؛آیا چنین سلطانی هم سایه خدا بر زمین است؟ او چنن باوری ندارد و چنیین است که از خدا میپرسد که چرا چنین سلطانی را که به نام سایۀ تو بر زمین بیداد میکنند از زمین بر نمیداری؟
ذهن شاعرانٖۀ او در کتاب «من ناله مینویسم» پر از پرسش است، درست مانند ذهن خیام .
بخش نخست
پرتو نادری
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.