بخش سوم – عایشه درانی؛ شاعری فراموش شده : استاد پرتو نادری

عایشه درانی دور سوم زنده‌گی‌اش را در چنین وضعیت سیاسی ـ اجتماعی با تلخ‌کامی‌های زیادی پشت سر می‌گذارد. شوهر می‌میرد، فرزند کشته می‌شود و روزگار با او سر ناسازگاری دارد.

دوران شاد کودکی و نوجوانی، دیگر برای او به یک خاطره‌ بدل شده است و  در حسرت آن می‌سوزد. چین وضعیتی، در شعرهای این دوره او بازتاب گسترده‌‌ای دارد. او در شکواییه‌های خویش در حسرت از دست دادن فرزند می‌موید و از کج‌رفتاری روزگار شکایت دارد.

زمانی که به این دسته‌بندی زنده‌گی او توجه می‌کنیم، این بیت معروف مولانا را به یاد می‌آوریم:

حاصل عمر سه سخن بیش نیست

خام بُدم پخته شدم سوختم

روزی که فیض‌طلب با لشکریان دیگر به سوی کشمیر می‌رود، برای عایشه درانی، روز سیاه و تلخی است. او به فرزند پند و اندرز می‌دهد که پای بر رکاب نگذارد و به این جنگ نرود؛ اما فرزند نمی‌پذیرد. نمی‌تواند هم بپذیرد، آخر او یک لشکری است.

بیا فیض‌طلب ترک سفر کن

خیال جاهلی از سر به‌ در کن

اگر هرچند داری ذوق کشمیر

به حال مادر بی‌کس نظر کن

(همان، ص ۳۲۶)

یا هم در این غزل که با تلخی از رفتن فرزند به جنگ، یاد می‌کند. فرزند را سرزنش می‌کند که چرا به اندرز و گفت‌وگوی مادر گوش نداده و رفته و او را بر گلیم سوگ نشانده است:

شهباز فرشته‌خوی مادر

یک بار بیا به سوی مادر

رفتی ز برم به آه و افسوس

پر‌حسرت و آرزوی مادر

ای صاحب ننگ و نام و غیرت

هم باعث آبروی مادر

کر گشته مگر که گوش گردون

زین ماتم و های‌وهوی مادر

گفتم که مرو به سوی کشمیر

نشنیدی تو گفت‌وگوی مادر

(همان، ص ۳۴۴)

وقتی چنین اندرزهای مادرانه و مویه‌های شاعر را می‌‌شنویم، گویی بار دیگر «کتایون» مادر اسفندیار در سیمای عایشه درانی فرزند را اندرز می‌دهد که راه جنگ و ستیز مپوید و به جنگ کشمیر نرد.

اسفندیار آنگاه که از پدرش گشتاسپ پادشاهی را خواست، پدر، فرزند را به سیستان فرستاد تا برود با رستم بجنگد و او را دست‌بسته به نزد او آورد.

کتایون که از ماجرا آگاهی می‌یابد، با چشمان اشک‌آلود به فرزند می‌گوید:

کتایون خورشید‌رخ، پر ز خشم

به نزد پسر شد پر از آب چشم

چنین گفت با فرخ اسفندیار

که ای از یلان جهان یادگار

ز بهمن شنیدم که از گل‌ستان

همی‌رفت خواهی به زابل‌ستان

ببندی همی‌ رستم زال را

خداوند شمشیر و گوپال را

ز مادر سخن در پذیر و مرو

به رای و خرد پند مادر شنو

وگر زین نشان کام تو رفتن است

همه کام بدگوهر اهرمن است

(شاهنامه، ص ۳۲۰)

کتایون به اسفندیار می‌گوید به این جنگ که تو می‌روی، کار نیکویی نیست؛ بلکه نیرنگ اهرمن است و ترا در این جنگ می‌کشد.

در شعر دیگری پادشاه را بی‌غور و بی‌توجه به مردم می‌داند و شکایت می‌کند که چرا یاغیان روزگار را بر جایگاه‌های بلند نشانده‌ای و این‌گونه بر زخم‌های مردم نمک می‌‌پاشی:

تعجب از چنین سلطان بی‌غور

که عالی‌جاه کرده یاغیان را

به نار کوره‌ی طعن رقیبان

دمادم می‌گدازد مخلصان را

به سُم گاو و خر پامال کردند

خرابه خانه‌ی شهر زنان را

 عدو ممتاز و هم مخلص‌گدازند

تقرب نیست هرگز دوستان را

به خون سینه‌ی یک دانه‌ی من

چه‌سان پرورده کرده دشمنان را

نمک پاشد جراحات دلم را

به لرز آرد زمین و آسمان را

ندارد عدل و انصاف و مروت

نکرده غور این بی‌خانمان را

(همان، ص ۳۴۲)

 این شعر تصویر دردناک و تلخی است از روزگاری که شاعر در زمان شاه‌محمود داشته است. شاه را بی‌انصاف و بی‌مروت می‌خواند. خانه خود را که می‌تواند نمادی برای خانه‌های همه مردم باشد، پایمال گاوان و خران می‌بیند. این گاوان و خران می‌تواند همان وابسته‌گان دستگاه استبدادی شاه باشند که خانه او را تاراج کرده‌اند.

 صدای دادخواهی‌اش را شاه و دم‌و‌دستگاه او نمی‌شوند. داد و دادگری نیست. به زنده‌گی مردم نه‌تنها توجهی نیست، بلکه بر زخم‌های آنان نمک می‌ریزند.

عایشه در این شعر از «شهر زنان» سخن می‌گوید. این سخن اشاره‌‌ای به خانه خودش است. روزگاری است که شوهر و پسر خود را از دست داده است. تنها مادر است و چند دختر. از بی‌خانمانی سخن می‌گوید. شاید خانه خود را نیز از دست داده است؛ ولی در بدل خون فرزند او و خون هزار جوان دیگر، شاه به مراد رسیده است و با دم و دستگاه خود کام‌روایی می‌کند.

چنین شعرهایی با زبان انتقادی و زبان دادخواهانه در دیوان او زیاد دیده می‌شود که نارضایتی شاعر از وضعیت را نشان می‌دهد. از ستم روزگار چنان می‌نالد که گویی جای باران بر سر او آتش و سنگ فرو می‌ریزد:

بر اهل زمانه سیم و زر می‌بارد

بر من ز قضا نار و حجر می‌بارد

عایشه به جان رسیده از جور فلک

غم بر سر غم مرا به سر می‌بارد

(همان، ص ۳۱۹)