ماجرای درد ناک عسل نخوردن : استاد جاوید فرهاد

این روایت به‌سال‌ها پیش بر می‌گردد؛ به‌ سال‌هایی که ما در شهر “پل‌خمری” می‌زیستیم و بابیم (پدرم) که کارگر نساجی بود، هفده‌صد افغانی تن‌خواه داشت.

پنج‌سر عیال بودیم؛ من، دو خواهرم، مادرم و بابیم که شب‌وروز کار می‌کرد تا شکم گرسنه‌ترینان را در خانه سیر بسازد و مصرف خوراک، پوشاک، قلم و کتاب‌چه‌ی من و خواهرانم را بدهد، و به مادرم سالانه یک کالای نو بخرد.

تا پایان ماه از خورد و خوراک خانه مانند: برنج، روغن، آرد، ماش، گوگرد و چه و چه آن‌قدر از خیرمحمد مشهور به “خیرک” که در رسته‌ی “بندر دهنه‌ی غوری” دکان داشت قرض‌دار می‌شدیم، که بابی خدا بیامرزم ناگزیر می‌شد ۱۵۰۰ افغانی‌اش را از بهر ادای قرض بپردازد و ۲۰۰ افغانی دیگرش را برای من و خواهرانم قلم، کتابچه و پاپوش لیلامی بخرد. از بخت بد هر ماه برای خودش هیچ چیزی باقی نمی‌ماند و پس از دادن قرض ماهِ پیش، باز هم مواد خوراکی اولیه را قرض می‌گرفت و همین‌ روند حسرت‌آلود قرض بگیر و قرض بده تا پایان ادامه داشت….

بابیم نفس‌تنگی داشت و شب‌ها سخت سُرفه می‌کرد. یک حکیم‌جی سیک که در آن شهر زنده‌گی می‌کرد و دکان داروهای یونانی داشت، به او گفته بود که حتمن هر روز یا دست‌کم هفته‌ی سه روز عسل بخورد تا نفس‌تنگی‌اش کمی بهبود یابد. 

بابیم هم سرِ هر ماه با خود عهد می‌بست که هر طور شود، یک بوتل عسل می‌خرد و آن را نوش جان می‌کند تا دستِ کم نفس‌تنگی‌اش خوب شود و از دست به قول خودش این “بیماری پدر لعنت” رهایی یابد؛ اما وقتی آخر ماه می‌شد و باز پولش را به خیرک دکان‌دارِ اخمو می‌داد، با حسرت به‌خانه بر می‌گشت و ۲۰۰ افغانی باقی مانده را به مادرم می‌داد و نفس نفس زنان سرفه می‌کرد و به نفس‌تنگی لعنت می‌فرستاد.

طبیب یونانی برایش گفته بود که عسل مُعجزه می‌کند، سینه‌ات را نرم می‌سازد، خونت را صاف می‌کند، بهت انرژی می‌بخشد، خستگی را از تو دور می‌کند، سرفه‌ات را از بین می‌برَد، خلاصه برایت مُفرَح ذات است و پدرم این فواید عسل را هر روز با خود تکرار می‌کرد و به ما نیز گوش‌زد می‌کرد که عسل بخوریم؛ چون فایده‌ی چنین و چنان دارد؛ اما از آن‌جایی که عسلِ اصل خیلی بهایش برایش گران بود، تا پایان عُمرش حوایج و نیازهای ما به او اجازه نداد که یک بوتل عسل بخرد و با اشتیاق تمام آن را نوش جان کند. حسرت دست‌نیابی به عسل او تا امروز که سال‌هاست در دلِ خاک آرمیده‌ست، تا اکنون در ذهن و ضمیرم باقی‌ست….

کاش در آن روزگار مثل امروز، اندکی دستم به دهانم می‌رسید و یک بوتل عسل معجزه‌‌آسا را به بابیم می‌خریدم تا نوش جان کند….

سال‌ها از این ماجرا سپری شد؛ اما هر ازگاهی که می‌خواهم یک قاشق عسل بخورم، ماجرای دردآور و حسرت‌بار دست‌نیابی بابیم به یک بوتل عسل یادم می‌آید، اشک دور چشمانم حلقه می‌بندد و  از خوردنش دست می‌کشم….

روانش شاد و عسلی باد!

جاویدفرهاد