نقد وبررسی آثار استاد فضل الله زرکوب : بقلم دکتور لطیف ناظمی ؛ شاعر و پوژهشگر زبان پارسی

فضل الله زرکوب

مردی که زرناب سخن می کوبید

ما را فروختند و چه آسان فروختند

مثل عروس بی سرو سامان فروختند

پیش از بلوغ ناپدران گرسنه چشم

تنها به رخت و کفش و دو تا نان فروختند

بودیم عضو خانه و بگانه زیستیم

نا آشناشدیم به تاوان فروختند

از اهالی شعر بود و از جغرافیای عشق.شیفته ی زبان مادری بودوبه زادگاهش عاشقانه مهر می ورزید.نام فضل لله زرکوب مرا به یاد صلاح الدین زرکوب می انداخت؛ به یاد  مردی که ده سال سال تمام خلیفه ی محبوب مولانا بود.مردی که  روزی مولانادرپیش روی دکان او از چاشتگاه تانماز, دیگر به سماع وسرمستی و وجد برخاست:

یکی گنجی پدید آمد در آن دکان زر دو زی

زهی صورت ، زهی معنی، زهی خوبی ، زهی خوبی

 امافضل الله زرکوب را دکان زرکوبی نبود؛ او رادکانی بود از جنس واژه و کلام که چون زر خالص با دستان او شکل می گرفتند و شعر و کلام و ادب می شدند.                                                 

۲

    فصل الله زرکوب که بود؟                                                                                 

    بگذارید او خود بگوید که کیست:

پاره سنگی را مانم

رها شده در فلاخن کودک روزگار

به نشانی بال پرستویی

که کرمی کوچک در منقار دارد

 ندانم به جرم کدامین گناه

سیلی خواهم خورد

شکستن قلب کودک

یا:

 رژه ی سیاه مورچه ها 

 بر لانه ی چلچله ها

( سنگی در فلاخن روزگار)

منٍ زرکوب، من نوعی است. توده ی عظیمی چون او پاره سنگ رها شده  انداز فلاخن کودک روزگار در پاره پاره ی گیتی.همه ی پاره سنگ هایی که از بد حادثه تن به غربت ناخواسته داده اند و نام مهاجر و آواره را کمایی کرده اند:

 تمام عمر مهاجر چه نسل در به دریم

چه کرده ایم خدایا ؛ مگر نه ما بشریم

همیشه چهره ی ما بوده سرخ با سیلی

 همیشه خانه به دوش و همیشه در سفریم

۳

 به دست کیست عصا مان که کور هر چاهیم 

کلنگ ما به چه سنگی که لنگ هر گذریم

 به سر تخیل پرواز بی خبر زان روز

 که بین این قفس زرنگار جان سپریم

( از شعر خنجرنامرد)

بغض تنهایی در گلوگاه این پاره سنگ رها شده از فلاخن کودک روزگار گیر کرده بود . در بهشتی که از او نبود حس غریبه ی تنها یی او را در خود می پیچید ؛زیرا آسمان آبی فراز سرش را غصب کرده بودند ؛ زمین زیر پایش را دزدیده بودند؛ زبان مادری اش را از او باز ستانده بودند؛ پس چرا از تنهایی نمویید: 

چه سر سنگین و دلگیر است یارب شام تنهایی

 به کام کس مبادا تلخی ایام تنهایی

ایا سیمرغ !این پروانه را جفت پری بفرست

 که می بافد قفس از بال خود در دام تنهایی

  اودر جست و جوی همزبان و همدل است. او می داند همدلی از همزبانی به تر است از این رو همزبان همدل می جوید. کسی که زبان دل او را بداندـ همدل همزبان ـ تنهایی و غم فرسایشی غربت دلتنگش ساخته است و ( دیوژن )وار در جست و جوی همدلی است که او را در یابد که او را بفهمد.دل تنگی هایش درمان کند.

در به در 

 همه جا را جستم

 کجایی ای همزبان، هم دل

ای هم دل هم زبان

تا زانو زنم در برابرت

۴

و فریاد کشم

درد هایم را 

با تمام وجود

کجایی؟

( از شعر هم دل)

   تاریخ زندگی رؤیایی زرکوب روزگار شهریاری اشکانیان بزرگ  است ودوران حکمرانی سامانیان و  عهد سالاری پسر صفا،رآن رویگر نستوه که نان برکمر زد وراه بغداد را پیش گرفت که تاخلیفه را بر اندازدولی اقبال یاری نکرد .

جغرافیای رؤیایی زرکوب هرات، بلخ ، سمرقند و بخارا است. او در این شهر ها هویت خودش را می جوید ودرخت رؤیاهایش را آبیاری می کند.  شناسنامه ی او از همین شهر هاست دریغا که من فراوان ندیدمش آن سان که با وثوق و بهشتی عزیز محشور بوده ام. چرا که او زود رفت و دکه ی زرکوبی اش را با شتاب بست.   بار نخست در نیمه نخست دهه ی پنجاه خورشیدی بود که در 

دانشگاه کابل با او آشنا شدم. من در کسوت مدرسی بودم و او در خلعت تلمذی . در همان روزگار حس کردم که او یک سرو گردن بلند تر از هم قطاران خود است. بعد آن  روز گار بود  ک ههم در حوزه ی شعر و هم در عرصه  ی پژوهش  آثار گرانی سنگ او را خواندی و دیدیم را بر جای نهاد

  از زرکوب ( برج خاکستر) و ( سنگ فلاخن) را خواندیم برج خاکستر او تنها نام محلی از زادگاهش نیست ، این نماد تما زاد گاه اوست. نماد شهر ی که بار بار به تلی از خاکستر بدل شده است این یک تعبیر مجازی است که تسمیه ی کل به اسم جزء شده است. برج خاکستر یعنی زاد گاه شاعر، برج خاکستر یعنی هرات. سنگ فلاخن  نیزچه بسا که استعاره یی باشدبر ملیون ها هم شهری مهاجرش که چونان سنگ فلاخن در سرتاسر گیتی پرتاپ شده اند.

غم سرزمینُ غم دیرینه ی زرکوب است.غم جغرافیای که برچه ی تفنگ جای خامه را گرفته است. رخش پیلتن از دست و پای لنگ است. پس دلش برای وطن تنگ است:

دلم برای وطن تنگ تنگ تنگ شده 

براین غریب که تاراج نام وننگ شده

چکاد زیر پرش سایه  ی محقر بود

فرشته یی که زمینگیر نام وننگ شده

( از شعرسجده های رنگ شده)

۵

هنگامی هم که به زادگاه خویش می اندیشد ، از اندوه مویه سر می دهد؛ زاد گاهی که بر ایوان مصلای آن جغد خفته است؛برج و باروی آن پایگاه رنج و اندوه شده است؛ سینه ی پرمهر آن خامه ی زنبور گشته  است؛دامن خواجه ی انصار لگد مال تهی مغزان است؛بر آرامگاه جامی و رازی به جای درود و صلوات آتش باران جاری است. زادگاهی که شاعر شب های دراز  برای آن گوهر از چشم فروریخته است و از دوری اش ستاره شماری کرده است. 

اواکنون  این امید را در دل می پروراند که بار دیگر براین گهواره ی فضل، جامی و انصداری بر مسند درس بنشینند ؛ بار دیگر کلک عمادبر زلف هنر مشاطه گری کند وبار دیگر بهزاد نقش آفرین گردد.او می پندارد که اگر تاک سوخته است اما چرخشت برجای است و اگر جوی خشکیده است باد از ابر های باران زا، نوید می دهد:

تاک اگر سوخت ؛ غمی نیست که چرخشت به جاست

جوی اگر کور شد از ابر دهد باد خبر 

تشنه ی گرد وغبار  تو دل و دیده ی ما

آب جوی تو گواراتر ا زشیر و شکر

ای بر انگشتری فخرخراسان چو نگین*

تو بمان تا که کند فخر عرض بر جوهر

( از شعر برویرانه های هریوای باستان)

شعر زرکوب شعردردو شعر حسرت ، شعر شکست و شعر نا امیدی، شعر مرثیه و شعر اندوه است اوهرگز زبان به  مدح امیران ستمباره و رهبران فساد پیشه نمی گشاید:

 او می نشیند و برای نلسون ماندیلا ستایشنامه می نویسد؛به مردی که قربانی تبعیض کشنده سپید پوستان گردید؛مردی که ۲۸ سال تما م در سلول انفرادی زندان استبداد نفس کشید و چون آزادی یافت وبرکرسی ریاست جمهوری تکیه زد همه ی دشمنان خود را بخشید.

او در شب نخستین ضیافت ریاست جمهوری خویش با صدا بلند اعلام داشت که مهمان ویژ ه ی امشب او زندان بان اوست.  زرکوب آغاز ریاست جمهوری این درخت سبز بالنده را چنین به فال نیک می گیرد: 

۶

و اینک 

از آن سرزمین خون و خاکستر

 در سوزش زمستان های یاغی

بوی علف نورس

و آواز شرشر سپیدار

با نعره ی گوزن های زایا

در آمیخته است 

و سخت باور دارم 

 آویختن تابلوی اخترانت را بر درگاه تاریکترین دهلیز دلها

نلسون ماندیلا

او زمانی گلوی زجر دیده ی زنان سرزمین خویش می شود ، تا بغضی که در آن گلو خفته است فریادش سازد. زن سرزمین اواسیر چنگال نابرابری هاست . جنس دوم است و سزاست که شاعر خودش را گلوی بغمه کرده ی این جنس دوم سازد:

 منم زن

این منم

زندانی دست سیاه قرن های زندگی در گور

منم این طعمه ی کفتار های کور

دویدم دشت های خشک عصیان را

گذشتم تپه های سبز کهسار و بیابان را

ولی افسوس

۷

چشم تیزپرواز پلنگی سرکش و مغرور

 در نشیب دره یی پیدا نشد از دور

( از شعر طعمه ی کفار)

زرکوب سینه ی فراخ دارد و نگاهی گسترده به رخداد ها . او به گفته  ی مولانا، عینک کبود به چشم ندارد تا جمله جهان را، کبود بنگرد:

تو به چشمت داشتی شیشه ی کبود

لاجرم دنیا کبودت می نمود 

او عصبیت تباری ،مذهبی ، زبانی  و محلی را نمی شناسد  و از این که اهل خانه ، تیغ و تبرزین به جان یک دیگر برداشته اند؛ نگران است:

با اهل خانه چند به نیرنگ و حیله ایم

بر جان خویش، تیغ و تبرزن و میله ایم؟

ای قوم تا به کی به سرو روی یک دگر

مشتِ زبا ن و و مذهب و سمت و قبیله ایم

بردیگران جهان وطنی کوچک است لیک

بر پشت میله های زی و زاد ، شیله ایم

 ( از شعر اشتر خراس)

عشق مانیفست اوست. باور اوست و صدایی است که او را به خود می خواند.  اوهمواره بر آن است تا از این مقوله ی کهن، سخن بر زبان آرد:

او چنین زبان به ستایش عشق می گشاید: 

۸

عشق همراز نجیبی است ، نصیب همه باد !

خانه سامان عجیبی است ، نیسب همه باد!

مرده را زنده کند معجزه ی لبخندش

چه سبک دست طبیبی است ، نصیب همه باد

سخنش زآتش و خاکستر و سنگ و رسن است

دار و منصور و صلیبی است نصیب همه باد ! 

اما عشق  اگر داروست ؛درد هم هست؛ دردی که در مانش سهل و آسان نیست . دار و منصور و صلیب هم هست. عشق به تعبیر مولانا جلال الدین بلخی ، یک پارادوکس آست. اجتماع ننقیضین است. عشق هم زهر است و هم تریاق. هم نوشخند  است و هم زهر خند. نی آتشدان عشق است و آةش عشق آن را آکنده است پس:

همچو نی زهری و تریاقی که دید؟

همچو نی دمساز و مشتاقی مه دید؟

زرکوب هم همین پندار را دارد:

عشق دردی است که درمان شدنش آسان نیست

راه بی خط و نشانی که بر آن پایان نیست

عشق میدان قماری است که بازیگر آن

گرچ سر ، در غم پرداختت تاوان نیست

( از شعر شب قدر)

شعر زرکوب مشحون از اندیشه و عاطفه است. نحوه ی نگاه و زبان او معطوف به جریان های اجتماعی و فرهنگی است. او انسان حساس و عاطفیی است که در برابر جامعه ی انباشته از تضاد و و تناقض واکنش خویشتن را آشکارا می سازد . او هم سنت شعر قدمایی زبان فارسی ادامه می دهد و هم هراسی در دل راه نمی دهد که دست به آفرینش ساختار جدید در شعر بزند

۹

 کلام او روی هم رفته، پخته، پر صلابت و فخیم است وآشنایی او با متون کلاسیک این مهم را برای او میسر ساخته است. زرکوب میراث دار شعر کلاسیک فارسی است اما با شعر نو آیین فارسی نیز بیگانه نیست و در هر دو دفترشعری وی سروده های نیمایی و حتا سپید جلوه نمایی دارند.          انهماک او در شعر قدمایی سایه اش را در ساختار های مدرن نیز انداخته  است.  او با آن که باشعر شکسته  ی نیمایی وشعر سپید، سر سازگاری دارد ؛ اماشیفتگی وی به شعر سنتی فارسی دری  او را  در شعر نوآیین نیزبه باستان گرایی پرتاب می کند و صدایش آوای عنصری و خاقانی می شود.دل بستگی ژرف زرکوب  به شعر کلاسیک باعث می گردد تا شعر های نیمایی و سپید او نیز متأثر از زبان و نحوه ی بیان شعر کلاسک فارسی گردد.

ای خداوندان نمک ساران مزابل عصر یخبند

پناه برید به امشا اسپندان

و دانم که نخواهید برد

هرگز

بترسید از این آتش بر افروخته

 با چخماق نمرود تفر عن تان  

( ازشعر هابیلی دیگر)

 زرکوب در کنار شاعری خویش چلچراغی را در آن سوی دریا ها می افروزد تامهرو شیفتگی  خود  را به زبان مادری و دل سپردگی   اش  رابه هویت فرهنگی ، آشکارا نشان دهد.                            این چلچراغ سال ها با دستان« پاکزاد» ی نور افشانی کردواز تاریخ و ادب  راستین ما حکایت ها بر زبان آورد.                                                                                                    زرکوب تنها ۶۸ سال زیست که  عمر درازی نیست(۱۳۳ـ ۱۴۰۱).  از این شصت و هشت سال ۲۳ سال  پشتاره ی رنج های غربت را به شانه کشید (۱۳۷۸ـ ۱۴۰۱) . او اگر می ماند سروده های بیشتری از او داشتیم و جستار ها وپژوهش های فراوان تراو را گواه بودیم. اما با دریغ که اینک سُراغ او را  بایداز گورستانی در کوپن هاگن گرفت. او راست می گفت و چنین شد که امید های فراوانی را با خود به گورگاه برد:

۱۰

نگفتمت به مزارم بیا و زایر شو

برای ختم دوتا حمدو سوره حاضر شو

نگفتمت که نجات غریق می خواهم

فقط نظاره گر لحظه های آخر شو

اگر چه هرچه امید است می برم با خویش

ولی تو دفتری از خاطرات شاعر شو

 (از شعر مجمع الجزایر)

یادش انوشه باد!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*سال ۱۳۵۲ خورشیدی نگارنده در یک قطعه مثنوی هرات را انگشتر فخر مشرق خوانده  بود:

ا لاای دیار هریوا زمین

 برانگشتر فخر مشرق نگین