خواستارِ کلچه و نانم، که نیست
قابلی و مرغِ بریانم که نیست
پشت بُرّانی دلم بیتاب شد
عاشقِ گلپیِ لغمانم، که نیست
در فراقِ شیر و مسکه مردهام
انتظارِ دوغِ خنجانم که نیست
کشتهی کچریِ ماما قدوس
آشکِ خاله شرینجانم که نیست
کله و پاچه ندیدم سالهاست
در هوای کبکِ پروانم که نیست
«قیمه» اندر خواب هم ناید مرا
بهر «شامی» زار و نالانم که نیست
اشتهای من فراوان گشته است
از غمِ منتو به گریانم که نیست
میتپد دل پشتِ حلوا و حلیم
خواستارِ سیبِ پغمانم که نیست
رنگِ بولانی زِ یادم رفته است
مردهی تندور چوپانم که نیست
چهرهی تمسُق نمیآید به یاد
زان سبب زار و پریشانم که نیست
ای پکوره در کجایی جانِ من!
گرچه ازسمبوسه میدانم که نیست
از طرفدارانِ سختِ فرنیام
در خرید شیر، حیرانم که نیست
شوله خورده، خورده «دلبد» گشتهام
شیمه میخواهم، بگردانم که نیست
مزهی کینو فراموشم شده
نرخِ قیسی را نمیدانم، که نیست
در کجایی گوسفندِ چارِکار؟
کشتهی یک توتهی رانم که نیست
پشتِ ماهی، دل، قروتک میزند
مزه گم شد زیر دندانم که نیست
روزیام را زورمندان خوردهاند
زان سبب بیآب و بینانم که نیست
هارون یوسفی
امکان ثبت دیدگاه وجود ندارد.