باری جایی خوانده بودم یا از دوستی شنیده بودم که الماس« کوه نور» پیش از آن که به دست غارتگران اورنگ نشین برسد، مال خانوادۀ تهی دستی بود در یکی از دهکدههای دور هند خانواده کودکی داشت و آن کودک روزها وشبها با « کوه نور» بازی می کرد. نه کودک و نه هم پدر و مادر می دانستند که چه گنج گرانبهایی را در اختیار دارند. کوه نور با دستان کودک گاهی به این گوشه و گاهی به گوشۀ دیگر خانه پرتاب می شد. کوه نور برای آن خانواده ارزشی بیش از این نداشت که کودکشان با آن بازی کند.
گاهی که به شخصیت های فرهنگی چون واصف باختری و دیگر بزرگان عرصۀ دانش و فرهنگ سرزمین خویش می اندیشم. نمی دانم چرا این روایت کوه نور و آن خانوادۀ تهی دست هندی یادم می آید که بد بخت بودند و تهی دست و گرسنه؛ ولی کودک شان با کوه نور بازی می کرد. مگر نظامهای حاکم در سرزمین ما نا آگاه تر از آن کودک هندی، چنین نکرده اند! از بس که این کودکان نا آگاه سیاست، الماسپارههای دانش و فرهنگ این سرزمین را این سو و آن سو پرتاب کردند و شکنجه دادند تا این که به دست روزگار غارتگر تاراج شدند. زیبایی آسمان در ستارهگان اوست، در ماه او، در خورشید او؛ مگر آسمان بی ستار و بی ماه و بی خورشید می تواند آسمان باشد!
زیبایی تاریخ و فرهنگ یک سرزمین نیز وابسته به شخصیتهایی بزرگ تاریخی و فرهنگی آن است. هویت آن سرزمین است، هستی معنوی آن است. با دریغ که نظام های بد سیاسی در افغانستان نا آگاه تر از آن خانواده اند که جهانی از سرمایه را در کف داشت؛ اما خودش گرسنه بود!
با این حال تصویری را که واصف باختری از خود می دهد، تک درختی است پیر که هزاران زخم تبر که بر ا ندام دارد. تک درخت پیری که شگوفههایش همان زخمهای خون آلود تبر است. تک درختی که با هر باد موج موج لحظه های زندهگی اش چنان برگهای زردی روی خاک غربت فرو می ریزد. خاکی که از او نیست. او به خاک دیگری پرتاب شده است، همان گونه که الماس کوه نور به خاک دیگری پرتاب شده است.
با این همه این تک درخت پیر، جنگلی را که ریشههاش به آن وابسته است، نمی تواند فراموش کند. گویی این تک درخت تمام شکوه آن جنگل را با خود برده است و با عشق آن جنگل نفس می کشد.
درود بر تو ای تک درخت پیر جدا مانده از آن جنگل انبوه،
درود برتو ای سنگ جدا شده از کوه ،
درود بر تو اي كوه
پرتو نادری