جامعه ی ایده آل رویای دیرینه ی انسان ایده
اینکه جامعه ی ایده آل چه نوع جامعه و انسان ایده آل چگونه انسانی است و پرسش مهم تر اینکه جامعه ی ایده آل محصول انسان ایده آل است و یا انسان ایده آل محصول جامعه ی ایده آل است؟
این ها پرسش هایی اند که در طول تاریخ افکار متفکران و اندیشمندان و بویژه مورخان، جامعه شناسان و فیلسوفان را به خود مصروف داشته است. در این مورد نظریه های متفاوتی وجود دارد. شماری فیلسوفان و دانشمندان جامعه را سازنده ی انسان ایده آل و شماری هم انسان ایده آل را سازنده ی جامعه ی ایده آل تلقی کرده اند؛ اما رسیدن به چنین جامعه دشوارتر از پرسش هایی است که تا کنون گره آن گشوده نشده است. زیرا در دنیایی که به نحوی از انجان ایده ئوولوژی های گوناگون حاکم است، عبور از کژ راهه های ایده ئولوژی ها و تمکین بر جامعۀ ایده آل دشوارتر از گذشتن از هفت «خوان رستم» است.
از اینکه این بحث بیشتر مربوط به قوانین جامعه شناسی است و جامعه شناسی هم در دسته بندی های جدید علوم مانند مردم شناسی از تاریخ جدا شده است. از این رو این بحث شباهت هایی با تاریخ و رابطه ی آن با انسان و بویژه با این پرسش دارد که آیا تاریخ انسان را و یا اینکه انسان تاریخ را ساخته است. به عبارت دیگر آیا تاریخ مقدم است و یا انسان.
پیش از وارد شدن به بحث اصلی، نخست از همه باید جامعه ی ایده آل و انسان ایده آل را شناسایی کرد. جامعه ی ایده آل یا آرمان شهر رویای دیرینه ی انسان بر روی زمین بوده است که در صبح گاه ی تحول شعوری و به آگاهی رسیدن او چنین آرمانی در مخیله ی اش خطور کرد. در طول تاریخ پیامران، مصلحین، فلاسفه و دانشمندان هر یک برای تحقق جامعه ی ایده آل اندیشیده اند و کار کرده اند. جامعه ی ایده آل جامعه ی کثرت گرا، همدیگر پذیر و ارزش گرا است که افراد جامعه به ارزش های مشترک یکدیگر بدون تفاوت و تبعیض و امتیاز احترام داشته و به آن پای بند می باشند. در این جامعه آگاهی، آزادی و عدالت به درجه های بالایی صعود نموده و باورمندی و احترام به حقایق گوناگون در انسان جوانه می زند. عدالت اجتماعی به گونه ی واقعی در این جامعه تحقق عینی پیدا کرده و حداکثر نیاز های انسان در عرصه های گوناگون برآورده می شود. در این جامعه هرکس حق دارد که اعتقاد و ایده ئولوژی و جهان بینی و طرز فکر خود را انتخاب کند و هیچ کس حق ندارد، دین، باور و افکار خود را بر دیگران تحمیل کند. این جامعه دارای ویژه گی های کثرت گرایانه است و تمامی ساختار ها به درجه ای از حقیقت صعود کرده اند. در این جامع هیچ حقیقتی انحصاری و تمامیت خواهانه نیست؛ بلکه وجود حقیقت در هر جایی و در هر اعتقاد و طرز تفکر و جهان بینی بحیث بخشی از حقیقت در آن پذیرفته شده است.
جامعه ی ایده آل جهان حقیقت پذیری ها است و بجای انحصار گرایی و تاکید بر یک حقیقت، برعکس کثرت گرا است و به حقایق متکثر ارج می گذارد. این جامعه همه را برای پذیرش و تحمل پذیری یکدیگر ترغیب می کند و با هر گونه جدال های اعتقادی و فکری حذف گرایانه و کینه توزانه مخالف است؛ زیرا در این جامعه انسان به آگاهی های انسانی، اجتماعی، تاریخی و جغرافیایی خود نایل آمده و ارزش مداری و ارزش محوری در آن نهادینه شده است. در این جامعه به همان گونه که به حقیقت های گوناگون ارج گذاشته می شود، با همان میزان به ارزش های متفاوت یکدیگر نیز حرمت گذاشته می شود و هرگونه برتری خواهی های دینی، مذهبی و فکری در آن مردود است. این جامعه که از آن به عنوان جامعه ی بدون طبقات یاد کرده اند، همه چیز در آن بر بنیاد آگاهی، آزادی و عدالت در روشنایی عقلانیت کثرت گرا رقم می خورد. در این جامعه عدالت، آگاهی و آزادی لازم و ملزوم یکدیگر اند. در این جامعه آگاهی بدون آزادی و هر دو بدون عدالت مفهومی ندارند. زیرا که هیچ گاه ممکن نیست تا بدون آگاهی عدالت را در متن یک جامعه نهادینه ساخت. آگاهی حق ملت ها و جوامع است و در جهل نگهداشتن آنها گناهی بزرگ است.
عدالت اجتماعی در جامعه ی ایده آل که از آن به عنوان حل معمای عدالت یاد کرده اند، از جمله موارد مهم استء که برای آن تعریف واقعی هنوز یافت نشده است. دلیل آن این است که پیش نیازهای ابتدایی در مورد آن در جوامع مختلف متفاوت است. پاسخ یافتن این پرسش ها چون؛ چه کسی عدالت را تعریف می کند؟ آیا امروز قوانین در کشورهای مختلف مشابه است؟ آیا این قوانین در دموکراسی یا نظام های استبدادی یا پادشاهی یا کشورهای کمونیستی و یا اسلامی مشابه یکدیگر اند؟ پرسش مهم اینکه چگونه و با چه شیوه های عملی در نتیجه ی پرکسیس اجتماعی می توان به عدالت رسید. پرسش های دیگری از این دست.
شماری دانشمندان از این جامعه به عنوان مدینه ی فاضله یا جامعه ی آرمانی و عالی یاد کرده اند. یعنی جامعه ایکه شناسایی تمام جریان ها و تحولات موجود، چه مثبت و چه منفی که در دنیای کنونی نمایان است، در آن ممکن باشد. جامعه ایکه سرشار از نمود زیبایی ها است و از زشتی ها و پلشتی ها در آن اثری نیست. مختصر این که جامعۀ ایده آل شبه همان بهشت موعود است که انسان از آغاز خلقت تا کنون منتظر ورود آن را دارد.
با تاسفت که انسان تا کنون نه تنها به چنین جامعه ای نزدیک نشده؛ بلکه با پیچیده شدن اوضاع جهان و تشدید رقابت های جیوپولیتیک میان قدرت های گوناگون از رسیدن به آن هر روز بیشتر فاصله می گیرد. افزایش تنش ها میان قدرت های بزرگ جهانی و منطقه ای اوضاع نظامی، سیاسی و اقتصادی جهان را بیش از هر زمانی پیچیده کرده است. این وضعیت حکایت از آن دارد که جهان به سوی یک آشوب بزرگ در حرکت است. زیرا سیاستگران برای رسیدن به اهداف خود قوانین را دور می زنند و عدالت را با تیغ زهر آلود فساد ذبح می کنند. رویکرد فساد آلود حاکمان بیشتر افراد جامعه را به فساد می کشاند. در این میان تلاش های شماری افراد آگاه با وجود تحمل دشواری های زیاد به نتیجه نمی رسد.این زمانی ممکن است که عدالت و اجرای صحیح قوانین که از مهمترین ارکان جامعه به حساب می رود، بالای سیاستمداران و توده های مردم به گونه ی آگاهانه و یکسان تطبیق شود. تنها رسیدن به جامعۀ ایده آل به امری محال تبدیل نشده است؛ بلکه رسیدن به انسان ایده آل انسانی که به گفتۀ مولان « آنچه اندر وهم ناید آن شود» و او چنین انسان را به سان حکیم یونانی در روز روشن با چراغ می جست ، به مراتب دشوارتر از رسیدن به جامعۀ ایده آل است؛ زیرا انسان ایده ال است که پایه های نظام سیاسی و اجتماعی را هرچه محکم و استوار نصب می نماید.
پیشینۀ تاریخی:
جامعه ی ایده آل نخستین بار از سوی افلاطون مطرح شد. از زمان افلاطون و ارسطو تا کنون و حتا پیشتر از آن ساختن چنین جامعه از بزرگ ترین دغدغه های انسان بر روی زمین بوده است. افلاطون در نوشته های خود ، دولت ایده آل را مظهر عدالت و سلطنت الهه دیک توصیف می کند، که نماد عدالت و خرد در میان یونانیان باستان بود. افلاطون با توسعه ایده نظم عادلانه معتقد بود که همه شهروندان باید آزاد باشند و فقط آنچه را دوست دارند انجام دهند. اما این آزادی نامحدود نیست و در آنجا پایان می یابد که آزادی شخص دیگری آغاز شود. افلاطون معتقد بود ، فلاسفه باید در یک جامعه ایده آل حکمرانی کنند ، زیرا آنها از خرد کافی برای حفظ نظم و تنظیم روابط بین شهروندان برخوردار هستند. او با تایید محافظان میگفت که در یک جامعه ایده آل باید دسته هایی از شهروندان مانند کشاورزان ، بازرگانان ، صنعتگران وجود داشته باشد. از نظر افلاطون ، اشکال ایده آل حکومت عبارتند از: اشرافیت ، سلطنت و دموکراسی. از نظر افلاطون «عدالت آن است که هر کس کار خودش را بکند». افلاطون نظامی را عادلانه خوانده که تفاوت بزرگ فکری و اخلاقی ميان انسانها را به رسميت بشناسد. وی عدالت را بزرگ ترین فضيلت خوانده که ساير فضيلتهای اصلی ديگر يعنی فرزانگی، دلاوری و خويشتنداری را زیر چتر خود دارد.
نظریه ارسطو در مورد جامعه ی ایده آل شباهت به نظریه ی افلاطون داشت. وی انسان را موجودی کنجکاو و تلاش کننده و دانش را کمک کننده به همه اشکال نظم اجتماعی می دانست. وی قدرت را خیر عمومی می شمرد و حکومت های سلطنتی ، اشرافی و دموکراتیک اشکال ایده آلی می دانست. افزون بر افلاطون و ارسطو ، بسیاری از سیاستمداران ، فیلسوفان و حکمای معروف دیگر نیز به مطالعه الگوی یک جامعه ایده آل مشغول بودند. در زمان های مختلف ، جامعه ایده آل از راه های مختلف درک می شد. دانشمندان علوم سیاسی و فلاسفه مدرن نظریه های افلاطون و ارسطو را مدینه فاضله می دانند و مفهوم “جامعه ایده آل” آرمان شهر است. با توجه به اینکه نشان دهنده مکانی است که وجود ندارد. هرچند کشوری پر برکت و سرشار از رفاه خوانده شده است.
از زمان افلاطون به بعد پیرامون جامعه ی ایده آل بحث ها صورت گرفته و فیلسوفان و دانشمندان در مورد آن ابراز نظر کرده اند که بیشتر ایده آلی و ذهنی و بدون راهکار عملی بوده است. مارکس برای نخستین بار به تعبیر خودش با سرچپه کردن دیالیکتیک هیکل و استفاده از تنازع بقای داروین، ارزش اضافی ریکاردو و فلسفه ی ژرژ پولیتزر؛ ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی را با روش جدیدتر بنیاد گذاشت. بربنیاد ماتریالیسم تاریخی مارکس مثلی که جامعه ی نخستین انسانی یعنی کمون اولیه به دوره برده داری و بعد به دوره ی زمین داری و بعدتر به سرمایه داری تبدیل شد؛ به همین گونه نظام سرمایه داری در نتیجه ی تکامل روابط تولیدی، مناسبات تولیدی و سیستم و شیوۀ تولیدی به گونه ی قانونمند به نظام اشتراکی ( هرکس به قدر کارش) و بالاخره کمونیستی ( هرکس به قدر نیازش) تبدیل می گردد. مارکس این روند را طبیعی و بدون اراده ی انسان برای نخست در جامعه ی آمریکا و بریتانیا پیش بین شده بود؛ اما لنین با انقلاب اکتوبر و با نقض اصول مارکسیسم خواست بصورت قهر آمیز روسیه را به سوی نظام کمونیستی ببرد تا آنکه شوروی پیشین در نتیجه ی تجاوز شوروی به افغانستان و اصلاحات سیاسی و اقتصادی گورباچف فروپاشید و کمونیسم به موزه های تاریخ رفت. گفته می توان که در کنار حاکمیت های استبدادی و توتالیتاری سیاست های هژمونیستی رهبران شوروی نفی کلی مالکیت یکی از دلایل فروپاشی شوروی پیشین و سقوط مارکسیسم است.گفتنی است که گروههای سوسیالیستی اروپا هنوز هم خود را حامی اندیشه های مارکس دانسته و معتقد به تغییر خود به خود سرمایه داری به سوسیالیسم اند.
هدف از یاد آوری نکات بالا این است که مارکس با وجود نقص ها و کمبودی ها باز هم برای نخستین بار به تعبیر خودش اش بنیاد یک تفکر را گذاشت که از راه ی عملی و در یک نظام سیاسی می توان به جامعه ی ایده آل رسید و چگونگی آن را تشریح کرد. این در حالی بود و است که ساير گروههای ایده ئولوژیک دینی و غیر دینی نیز بدون آنکه مانند مارکس راه عملی این دگرگونی را ارايه کنند؛ با شیوه های خاص فکری خود از رسیدن به جامعه ی ایده آل سخن گفته اند. اسلام گرا ها بویژه پس از سید قطب با نوشته هایی چون، عدالت اجتماعی در اسلام نوشته سیدقطب و حکومت اسلامی از خمینی و خطبه های جمعه و ملکیت و خلافت و آثار دیگر مودودی و آثار داکتر مطهری و شریعتی و دیگران پیرامون توحید و عدالت بحث های گسترده ای را پیش کش کردند؛ اما این نظریه ها فاقد رهنمود کلیدی برای رسیدن به یک جامعه ی ایده آل است. پیروزی اخوان و انعطاف ناپذیری و شکست زود هنگام اخوان در مصر پس از بهار عربی آرزو های اسلام گرایان را برای ساختن جامعه ی ایده آل به یاس بدل کرد. هرچند جنگ های گروهی خودخواهانه و ضد اسلامی و ضد ملی گروه های جهادی افغانستان ضربه ی سنگینی بر اسلام گرایی معاصر زده بود. پیروزی اخوان المسلمین در مصر می توانست، خلای بوجود آمده را پر کند؛ اما برعکس بر خلای بوجود آمده بیشتر افزود.
جامعۀ ایده آل؛ انسان و تاریخ:
حال بر می گردیم به اصل موضوع که آیا جامعه ی ایده آل محصول تلاش های انسان ایده آل است و یا برعکس انسان ایده آل محصول کار جمعی جامعه ی ایده آل است. دیگر اینکه چه علل و عواملی دست بدست هم داده که تا کنون انسان بجای نزدیک شدن به جامعه ی ایده آل، برعکس از آن فرسنگ ها در حال دور شدن است.
این در حالی است که انسان به مثابه ی شکارچیان اولیه تا قدم گذاشتن روی ماه، اکنون به آگاهی های عظیمی دست یافته و دارای توانایی های خارق العاده شده اند. این پیشرفت ها به ما کمک می کند تا به شکوفایی برسیم از و از طبیعت مراقبت کنیم همانطور که در گذشته از ما مراقبت میکرد. این آینده بشریت است، و باید قسمی از مادر طبیعت خود مراقبت کند که اگر یکی از اجداد ماقبل تاریخ بین ما باشد به ما افتخار کند. با این تفصیل ها اکنون میتوان به پرسش آغازین این بحث پرداخت و آن اینکه آیا انسان تاریخ را میسازد یا تاریخ انسان را؟ اگر منظور از انسان «یک فرد» و به عبارتی قهرمان باشد، این برداشت در تاریخنگاری جدید مورد پذیرش قرار نگرفته است. اما اگر انسان را «نوع بشر» بدانیم و تاریخ را فرایند عمومی تکامل جامعه و تمدن بشری تلقی کنیم، در این صورت انسان تاریخساز است. به عبارتی دیگر تاریخ ساخته دست و اندیشه انسان به شمار خواهد آمد.
نگاه وجودشناسانه یا انتولوژیک به تاریخ یعنی دیدگاهی که تاریخ را مجموعه «رویدادهایی» میداند که توسط مورخ به عرصه شناخت وارد میشوند. این دیدگاه تا اواخر قرن نوزدهم نیز کمابیش مطرح بود. اما از قرن بیستم جای خـود را به نگاه مـعرفتشناسانه یا اپیستمولوژیک داد، این دیدگاه کـه تـاریـخ را مجموعه «ادراکات» پیدرپی میداند، در «فلسفه علم تاریخ» بر آن است که تاریخ را به معنای «اخبار رویدادها» بداند. در این صورت «واقعه» فقط از آن هنگام که در ساحت شناخت مورخ قرار گیرد و به عبارتی بهصورت «خبر» درآید «تاریخ» به شمار خواهد آمد. این بدان معنا خواهد بود که تاریخ سراسر پدیدهای انسانی است؛ زیرا هم «رویداد»، هم «خبر رویداد» و هم نتایج حاصل از «تفسیر رویداد» همه ادراکات انسانی هستند. به عبارت دیگر، فاعل تاریخ، فاعل شناسایی تاریخ، موضوع شناخت تاریخی و غایت نتیجه شناخت تاریخی همه برآمده از «انسان» هستند. «انسان» هم تاریخساز است و هم مفسر تاریخی است که ساخته خود او به شمار میآید. از اینرو است که کالینگ وود، مورخ بریتانیایی در قرن بیستم، میگوید: «تاریخ از آنرو علم است که انسانی است».
از آنجا که رابطه ی انسان با جامعه یک رابطه ی تاریخی است و بنابراین رابطه ی انسان با جامعه هم پیوند دارد با رابطه ی انسان با تاریخ. اگر انسان تاریخ ساز باشد. در آن صورت قادر به ساختن جامعه ی ایده آل نیز است. پاسخ به این پرسش که «انسان تاریخ را میسازد یا تاریخ انسان را؟» در ذات خود مشکلی دارد که ناشی از پیچیدگی نسبت انسان و تاریخ با یکدیگر است؛ زیرا در تفکر جدید دو مفهوم انسان و تاریخ به یکدیگر بسیار نزدیک، همبسته و درهمتنیده هستند. در مقام توضیح این پیچیدگی ناشی از رابطه تنگاتنگ میان انسان و تاریخ، را میتوان به ایستادن انسان در برابر آیینه تشبیه کرد؛ زیرا انسان تا زمانی که در برابر آیینه قرار نگیرد خود را نمیبیند و خود را نمیشناسد. در همان حال تا چیزی در برابر آیینه واقع نشود تصویری شکل نمیگیرد. این همه همزمان صورت میگیرد و تقدم و تأخری میان آنها وجود ندارد. از اینرو است که گفتهاند تاریخ و انسان درواقع یکی هستند. تا انسان نباشد تاریخی مطرح نخواهد بود. زیرا تنها موجودی که هم «سازنده» و هم «شناسنده» تاریخ به شمار میآید انسان است. از سویی هم اگر تاریخ نباشد انسان هم معنایی نخواهد یافت، زیرا تاریخ سرگذشت انسان به شمار میآید. آنچه که انعکاسدهنده کلیت و تمامیت کار انسان به شمار میآید، تاریخ او است. چنین شرایطی را معتقدان به بعضی از مکتب های فلسفی، مانند اگزیستانسیالیستها، به معنای «موجودیت» یافتن و بعضی «هویت» یافتن انسان دانستهاند. بدون شک طرح چنین رابطه دیالکتیکی میان انسان و تاریخ بیم پیش آمدن این پرسش قدیمی را خواهد داشت که اول مرغ به وجود آمد یا تخممرغ؟ پرسشی که منجر به دور میشود و میدانیم دور هم باطل است. درواقع میان انسان و تاریخ تقدم و تأخری در کار نیست و اگر هم چنین نسبتی را در نظر داشته باشیم از نوع تقدم رُتبی یا مرتبهای است نه تقدم ترتیبی. تقدم ترتیبی مبتنی بر یک «مدت» از زمان میان امر متقدم با امر متأخر است، در حالیکه در تقدم مرتبهای پیدایش امر متأخر «منوط» به امر متقدم است. مانند «ایستادن» انسان در مقابل آیینه که شرط شکلگیری «تصویر» انسان در آیینه است.
در میان همه نگرشهای تاریخی تنها مکتب ایدهآلیسم آلمانی است که تا حدودی پاسخی صریح به این پرسش میدهد، زیرا بر این باور است که «تاریخ» انسانساز است. این مکتب که از اواخر قرن هجدهم تا اوایل قرن نوزدهم دوران بالندگی خود را میگذراند نامآورانی چون هگل و شلینگ را داشت. این دو بر این باور بودند که هم انسان و هم تاریخ در تحولی پیدرپی و برگشتناپذیر به سر میبرند. در این فرایند که رو به تکامل دارد، در هر مرحله از تاریخ، انسان خاصِ همان مرحله را خواهیم داشت. بدین ترتیب انسان موجودی تاریخی است. در چنین نگرشی انسان جنبه متافیزیکی ندارد، زیرا، این نگرش، به حقیقت ثابتی برای انسان قائل نیست.
مارکس که در فلسفه متاثر از هیکل آلمانی و اندیشه های انگلس است. وی به نقش جامعه ارجحیت قایل بوده و انسان ایده آل را محصول جامعه ی ایده آل می داند. از نظر مارکس ماهیت انسان امری مجرد نیست که ویژه ی یک فرد خاص انسانی باشد؛ بلکه او ماهیت انسان را مجموعه ی کلیه ی مناسبات اجتماعی ” میداند. از نظر مارکس ماهیت انسان در واقع مجموعه ی کلیه ی مناسبات اجتماعی است که به کلیه ی مختتصات روانی و عملی او شکل می دهد. او حتا ویژه گی های فیزیولوژیک انسان مانند، دیدن ، شنیدن، خوردن، خفتن و غیره را متاثر از حیات اجتماعی او می داند که مرحله به مرحله ویژه گی نوینی کسب می کنند.
مارکس، بر ضرورت جامعه تأکید داشت. اما جامعه و تاریخ را ساخته ی انسان نمی دانست. او «انسان را به معناى حقیقى کلمه، حیوانى سیاسى می خواند.(17) وى معاصر داروین بود و درباره کتاب منشأ انواع داروین به هگل نوشت: «این کتابى است که شالوده تاریخ طبیعى را براى دیدگاه ما دربردارد،… و براى من در علوم طبیعى، به عنوان پایه براى نزاع طبقاتى در تاریخ مىباشد».(18) مارکس اقتصاد را زیربنا مىداند. او به دلیلی به افراد پرداخته که آنان دارای شکل انسانى طبقات اجتماعى و دارندگان منافع و روابط طبقاتى خاص مىباشند. او خودآگاهى اجتماعى را نیز مهم مىدانست. مارکس تشنه ایجاد تغییر در جامعه بود و به آینده نگاه مىکرد نه گذشته. وى معتقد بود انسان هرچه بیشتر کالا تولید کند، خودش بیشتر به کالا تبدیل، و از خود بیگانه مىشود.
بیگانگی یک جریان موقت در تاریخ است و مربوط به زمانی است که پیوند های اجتماعی شکل خود به خودی دارد و از نظارت و کنترل انسان خارج می گردد. هر نوع فعالیت(اعم از کار تولیدی، علم ، هنر، اداره ی امور) در این شرایط به انحصار گروه در بسته ای در می آید و لذا برای کلیه ی اعضاء دیگر جامعه به چیزی غریبه و بیگانه مبدل می گردد و در نتیجه فعالیت جامعه و محصولات آن از افراد و گروه های اجتماعی جدا و بیگانه می شود.
به هر میزانی که انسان از خود بیگانه شود، از عمل آزادانه او کاسته و به ابزار تبدیل مىشود.(20) او مىخواست انسان بر قوا و محصولات خود کنترل داشته باشد، لذا نظام سرمایهدارى و مالکیت خصوصى را رد مىکرد تا یک بخش از جامعه نتواند بخش دیگر را به استثمار بکشد. مارکس تقسیم طبقات اجتماعى را در تقسیم کار جستجو مىکرد. او ماهیت افراد انسان را بوجود آمده از نیروهاى تولید و شکلهاى خاص روابط اجتماعى تلقی می کرد که اگر آنها تغییر بکنند ماهیت انسانها هم عوض مىشود.
مارکس جامعه ی ایده آل را در یک نظام اشتراکی و نفی مالکیت خصوصی تلقی می کرد که در آن همه چیز تحت کنترول دولت بوده و هرکس به قدر نیاز از آنها استفاده کند. اما زمانیکه اندیشه های مارکس زیر چتر مارکسیسم و لنینیسم به ایده ئولوژی دولت شوروی پیشین اسیر شد. حاکمیت استبدادی زمامداران شوروی در واقع جنازه ی مارکسیسم را خواند و با فروپاشی شوروی کمونیسم به موزه های تاریخ سپرده شد.
توین بی مورخ شهیر بریتانیایی نگاه ی دیگری به انسان و تاریخ و انسان و جامعه دارد. توین بی تمدن را تنها واحد قابل درک در مطالعه تاریخی می داند و از قانون حاکم بر تمدن ها، قانون حاکم بر کل تاریخ را استنباط و استخراج می کند(نوذری، 1379: 58) موضوع یا عنوان مورد بررسی توین بی در فلسفه تاریخ، نه نوع بشر به طور عام، نه ملت و طبقه اجتماعی است. بلکه تمدن، تنها واحد قابل درک در مطالعه تاریخی برای کشف قوانین تاریخی حاکم بر جوامع می باشد (میرمحمدی، 1389: 147).
برخي بر اين باور اند که توين بی، حداقل واقعيتهای تاريخی مسلّم و شناخته شده را ناديده گرفته و در بحث و بررسی تحکم آميز در باب جزئيات تاريخی، تأييد پذيری تجربی او تنها مصداق عيني ديدگاههای عمومی اوست. حتا اگر شيوة تبيين تاريخی توينبی از لحاظ علمی قابل قبولتر بود، اما باز هم ضعف اساسی هر نوع کوششی برای تعميم دادن درباره کل تاريخ براساس مبنای مفهوم و مصداق تمدن، روش و شيوه ی انحصارگرايانه تلقی شده است.
بسیاری از اسلام گرا ها انسان را موجودی خودآگاه و جامعه ساز دانسته و با این گفته بر تاریخ سازی او اذعان دارند. از نظر اسلام گرایان انسان خلیفه ی خدا در روی زمین است و در برابر خدا و مردم مسؤولیت انسانی، تاریخی، اجتماعی و جغرافیایی دارد. از این دید زنده گی و آزادی های فردی در زنده گی و آزادی های جمعی تحقق پیدا می کند؛ زیرا از نظر اسلام حیات فردی در حیات جمعی و حیات جمعی در زنده گی فردی تحقق پیدا می کند. از این نظر انسان و جامعه نه در پشت هم، بلکه در کنار هم قرار داشته و هر یک بقای دیگری را تضمین می کند. در این روند پیامبران نقش وصل کننده و تسهیل کننده را داشتند. زیرا دین از نظر اسلام “خودآگاهی انسانی” یعنی هر آدم در درون خویش، انسانی دارد که آن انسان از ویژگی های خدایی برخوردار است و دین، همان شناخت ابعاد خدایی انسان است. این انسان خودآگاه است که با درک مسؤولیت های فردی و جمعی با توجه به درک خودآگاهی های انسانی، اجتماعی، تاریخی و اجتماعی شان در کنار هم برای جامعه ی ایده آل تلاش می کنند. تلاشی که با تاسف هنوز عقیم مانده و قربانی گرایش های ایده ئولوژیک و سایر انحراف اندیشی های گروه های اسلامی و زمامداران کشور های اسلامی شده است.
نتیجه:
از گفته های بالا فهمیده می شود که بحث جامعه و انسان یک بحث تاریخی است و پیوند انسان با جامعه در برهه های گوناگونی از تاریخ شکل گرفته است. انسان و جامعه مانند انسان و تاریخ لازم و ملزوم یکدیگر اند که منافی هر گونه تقدم و تاخر است. متفکران جوامع اشتراکی خواسته اند تا با تقدم جامعه بر انسان، نظام اشتراکی یا جامعه محور را اصالت بدهند و برعکس اندیشمندان لیبرال خواسته اند تا با ارجحیت دادن به انسان یا تقدم انسان بر تاریخ و جامعه، نظام لیبرالی یعنی فرد محور را توجیه نمایند؛ اما تجربهی بشری از هر دو نظام تا کنون ثابت کرده که هر دو پاسخگوی نیاز انسان امروزی نیستند. دلیل مهم اش این است که هر دو نظام زیر پوشش ایده ئولوژی های چپ و راست و لیبرال در خدمت طبقات حاکم قرار گرفته اند و شعار های جمع گرایانه ی کمونیستی و فرد گرایانه ی لیبرالی در هر زمانی تیغ های آخته ای بر گلوی انسان مظلوم بوده است.
از سویی هم تحولات سریع و پیشرفت های حیرت انگیز بشری در حوزه های گوناگون سبب شده تا ایده آل های بزرگ اندیشمندان گذشته برای ساختن یک جامعه ی ایده آل به چالش کشانده شود. متفکران پیشین بر بنیاد واقعیت هایی جامعه ی مورد نظر شان را ارايه کرده بودند که امروز نه تنها خیلی دگرگون شده اند؛ بلکه واقعیت های جدیدی به ظهور رسیده که در آن روز از نظر آنان پنهان بود. هرگاه آنان زنده می بودند، بصورت قطع با ظهور واقعیت های جدید اندیشه های خود را در مورد تجدید نظر قرار می دارند. چنانکه ما شاهد فروپاشی شوروی و سقوط اندیشه ی مارکس بودیم و حالا با ظهور گروه های افراطی و تروریستی از بستر فکری اسلام گرایان دیروز، شاهد به فاجعه رفتن افکار آنان و داعیه ی سبز و شگوفای عدالت اسلامی آنان هستیم. امروز ما شاهد دو حکومت به ظاهر اسلام گرا در ایران تحت حاکمیت آخوند ها و افغانستان زیر حاکمیت طالبان هستیم که استبداد و ستیزه جویی در حوزه های گوناگون در آنها به اوج خود رسیده است.
در این تردیدی نیست که در ژرفنای اندیشه های اسلام گرایان، کمونیست ها و لیبرال ها و سایر گروههای فکری اهداف انسانی و خدمت به انسان و رهایی او از چنگال ستم و به شگوفایی رسیدن انسان نهفته باشد که گویا همه به نحوی راه به سوی حقیقت دارند؛ زیرا نظریه پردازان اصلی برای نجات انسان و رسیدن به یک حقیقت بزرگ می اندیشیدند. اگر آنان از قدرت هم سخن گفته اند، قدرت را ابزاری برای تامین عدالت در جامعه تلقی می کردند؛ اما آنان این را دست کم گرفته بودند که هر اندیشه و تفکری که به قدرت نایل آید، خواهی نخواهی به ابزار قدرت بدل شده، به استبداد انجامیده و در نتیجه توده های مظلوم با تیغ ایده ئولوژی ذبح می شوند. آنان نمی دانستند که قدرت چنان حامیان فکری آنان را زمینگیر و ناتوان می سازد و اسیر اهداف ثانوی می گرداند که برای به کرسی نشاندن آرمان شهر یا جامعه ی ایده آل آنان کم ترین کاری هم کرده نمی توانند. یاهو