درین روزگاران پوچی و بیهوده گی در زادگاه دردمندم ….
استاد واصف باختری قبل از سفر بی برگشتش چنین سروده بود ؛
«آنکه شمشیر ستم بر سر ما اخته است ،
خود گمان کرده که برده ست، ولی باخته است».
و اما امروز استاد لطیف ناظمی همچنان با غزل غزلهایش درین روزگاران مرگ انسانیت و ناامیدی در سرزمین سوخته ی میهنم ، چنان شور و هیجان دلانگیز در روح و روانم ایجاد کرد ، که حیفم آمد تا شما را نیز با این سروده نغز و بکر امید رهایی و آزادی وطن ندهم ، ولو یک امید نارسیدنی در زنده گی مان باشد.
************
پایان روز های غم انگیز می رسد
رستم پی رهایی ما نیز می رسد
رستم شنیده است ز افراسیاب ها
رستم دوباره پای به مهمیز می رسد
یلدای پاگرفته ی دلگیر می رود
میلاد سبز “مهر” دلاویز می رسد
درگوش شحنه های شقاوت شعار شهر
فریاد سرخ مرغ سحر خیز می رسد
از سرزمین سوخته از ،دره های دور
مردی برای کشتن چنگیز می رسد
یک شب به مولوی برسانید این خبر
یکصبح زود شمس ز تبریز می رسد
این خانه باغ آینه و ماه می شود
از شهر آفتاب همه چیز می رسد
روزی اذان عشق به هر کوچه می تند
یک شب صدای فتح به دهلیز می رسد